توی تاکسی که نشستم، راننده شروع كرد به حرفزدن. اول فكر كردم دارد با كسی كه صندلی عقب نشسته است حرف میزند، اما به جز من كسی توی ماشین نبود. راننده طوری حرف میزد انگار داشت ماجرایی را از وسط آن تعریف میكرد. انگار ساعتهاست كنار او نشستهام. چشمهایم را بستم و سعیكردم اتفاقی را كه افتاده است باور كنم. شانههایم به شدت درد گرفته بود. همیشه وقتی دچار غم عمیقی میشوم، شانههایم شروع میكنند به تیر كشیدن. انگار كسی دستهایش را میگذارد روی كتفهایم و میخواهد آنها را از توی گوشت و پوست بکشد بیرون.
راننده گفت: «قبول داری؟ ای روزگار! 55 سال گذشت. داشتم دنبال قباله خونه میگشتم كه پیداش كردم. اگه اون روز كسی به من میگفت بزرگ كه شدی میشی راننده تاكسی، میزدم تو گوشش. اون روزها همه میخواستیم یا خلبان بشیم یا مهندس یا دکتر. یه بار همین رو به یكی از مسافرها گفتم. داشتم میبردمش اقدسیه. اول فكركردم طرف از اون پیرمردهای عهد بوقه كه خیال میكنه به جز خودش و همپالكیهاش بقیه بیخودی به دنیا اومدن. آخه داشت باد سردی میاومد تو ماشین و من سه بار بهش گفتم شیشه رو بكشه بالا، ولی یارو حتی یه سانت هم شیشه رو بالا نداد. بعد فهمیدم از اونها نیست، چون طرف از هر دو گوش معاف بود. منظورم اینه كه فقط یه ذره میشنید. پیرمرد 200 سال رو شیرین داشت. تو گوشهاش چندبار نعره كشیدم تا تونستم بهش حالی كنم كه وقتی بچه بودم، دلم میخواست دكتری، خلبانی، چیزی بشم، اما عوضش شدم راننده تاكسی. میدونید یارو چی گفت؟ واقعا كه جواب معركهای داد. از چیزی كه گفت حسابی كیف كردم. خیلی كم پیش میاد كسی چیزی بگه كه آدم حسابی كیفكنه. یعنی ممكنه كیفكنه، اما حسابی كیف نمیكنه. قبول داری؟ یارو گفت... گفت... خدایا چی گفت؟... یادم رفت. همیشه یادم میره. یادم اومد، میگم.» " خاطرات تلخ زندگی "
کف دستهایم را گذاشتم روی شانههایم و فشار دادم. انگار استخوانهای کتفهایم میخواستند از شانهها بزنند بیرون و من با فشار دستها جلوشان را گرفته بودم. راننده گفت: «قبول داری؟» این را كه گفت زد روی ترمز و فحشی داد به چاله توی خیابان. همان موقع بود که بیخودی یاد حرف مادربزرگم افتادم. مادربزرگم سالها پیش چیزی گفته بود كه وقتی شانههایم درد میگیرد یاد حرفش میافتم. باز گفت: «قبول داری؟» چشمهایم را باز كردم و گفتم: «چی رو قبول دارم؟» ماشینها توی میدان كوچكی تقریبا متوقف شده بودند. «منظورم اینه وقتی بچه بودید. اون وقتها همه دوستداشتند آدم حسابی بشن. خلاصه، فکرش رو نمیکردم تو پاکت قبالهخونه باشه. همیشه چیزی رو كه گمشده وقتی پیدا میكنید كه دنبالش نمیگردید. قبولداری؟ عدل مال 55 سال پیشه. قدیمیترین عکس خونوادگی ماست. تو عکس من دوسالمه. هنوز شیر میخوردم. اسماعیل هم هست. برادرم. سه سال از من بزرگتره. یعنی بود. پارسال عمرش رو داد به شما. بیچاره تصادفکرد. تو جاده ساوه. با یه كامیون كه بارش انار بود. زیر انارها له شده بود.»
خم شد و داشبورد را باز کرد و از لابهلای قبضهای جریمه پرداختنشده و اسكناسهای مچاله شده و یكی دو دسته كلید، عکس سیاه و سفید رنگ و رو رفتهای را پیدا کرد و گذاشت توی دستم. توی عكس پنج نفر كنار دیوار ایستاده بودند؛ سه بچه در جلو و زن و مردی سی و چند ساله پشت سر آنها. یكی از بچهها پسركی تقریبا پنج ساله بود كه بادكنكی را محكم با دو دست گرفته بود. پسرك طوری بادكنك را گرفته بود كه انگار در طوفانی ایستاده و هر لحظه ممكن است طوفان بادكنك را با خودش ببرد به آسمان. كنار پسرك، دختر 12-10 سالهای ایستاده بود. دخترك بچه شیرخوارهای را به سختی در آغوش گرفته بود و به دوربین لبخند میزد.خاطرات تلخ و شيرين زندگي
- «اون كه من رو بغل كرده خواهرمه. سرخس زندگی میکنه. وقتی عروسیكرد، رفت سرخس. شوهرش كارمند راهآهن اونجاست. من حتی نمیدونم سرخس کجای ایرانه. پسر بزرگش دو سال پیش رفت خارج پناهنده شد. بعد از رفتنش خواهرم به اندازه 10 سال پیر شد. توی فرودگاه گفت: «میدونم دیگه تا آخر عمر نمیبینمش.» همین حرف رو 25 سال پیش هم زده بود. تو بهشت زهرا. منظورم وقتیه كه داشتیم حمیدرضا رو دفن میكردیم. پسر كوچیكش.
حمیدرضا تو جنگ شهید شد. طفلك 17 سال بیشتر نداشت. خواهرم گفت «میخوام تو تهرون دفن بشه كه مجبور بشم گاهی بیام اینجا.» از سرخس متنفر بود. هنوزم هست. میگه سرخس ته دنیاست. من هم ندید ازش متنفرم. من كه میگم هیشكی حاضر نیست تهرون رو ول كنه بره سرخس زندگی كنه مگه اینكه یا دیوونه باشه یا شوهرش مجبورش كنه. قبول داری؟ وقتی حمیدرضا شهید شد، نصف موهای خواهرم سفید شد. از غصه. خوب یادمه اون روز هم همین حرف رو زد. گفت دیگه تا آخر عمر نمیبیندش. طفلی حق داشت. قبول داری؟» عكس را روی پشمی بالای داشبورد گذاشتم و تكیه دادم به صندلی. شانههایم هنوز تیر میكشید.
مادربزرگم میگفت روی هر شانه آدمیزاد یک فرشته نشسته است. فرشته شانه راست کارهای خوب آدم را مینویسد و فرشته شانه چپ کارهای بد او را. اگر زنده بود به او میگفتم كه حتی اگر فرشتهای دركار باشد تا حالا باید با این درد کتفها از روی شانههایم فرار کرده باشد. از رادیو ماشین صدای ضعیفی را بریده بریده شنیدم که میگفت توی اتوبان مدرس چند ماشین كوبیدهاند به هم و ترافیك سنگینی درست كردهاند. راننده پیچید توی اولین فرعی كه شیب تندی به سمت بالا داشت و دقیقهای سكوت كرد. انگار داشت به موضوع مهمی فكر میكرد. بعد با صدای گرفتهای گفت: «وقتی داشتیم این عكس رو میگرفتیم، هیشكی نمیدونست این بچه دو ساله راننده تاكسی میشه. هیشكی نمیدونست اون كه بادكنك دستشه 54 سال بعد میره زیر یه كامیونِ انار. "خاطرات تلخ زندگی"
هیشكی نمیدونست دختری که من رو بغلکرده با یه كارمند راهآهن عروسی میكنه و میره سرخس و یه بچهش شهید میشه و یه بچهش پناهنده میشه كانادا. قبول داری؟»
بعد شروع کرد به حدسزدن درباره چیزهایی که ممکناست در بقیه عمرش برای او یا خواهرش اتفاق بیفتد. اما من دیگر به حرفهایش گوش نمیكردم. داشتم به الیاس فكر میكردم. وقتی تاكسی جلو پزشكی قانونی ایستاد، راننده داشت درباره فیلمی كه شب قبل دیده بود حرف میزد. كرایه را گذاشتم روی پشمی بالای داشبورد و از ماشین پیاده شدم. توی پیادهرو كه رسیدم، چند بار صدای بوق بلندی را شنیدم، اما توجهی نکردم. کتفهام هنوز داشت تیر میکشید. سیگارفروش كنار خیابان گفت: «گمونم با شما كار داره، آقا.» برگشتم و به كسی كه مدام بوق میزد نگاه كردم. راننده تاكسی بود و اشاره میكرد بروم طرفش. رفتم سمت او و سرم را كنار پنجره بردم. گفت: «یادم اومد! یادم اومد اون یارو چی گفت.» گفتم: «كی؟ كی، چی گفت؟!»
- «همون كه از گوشمرخص بود. گفت اولش همه میخواهیم توی فیلم آرتیست باشیم و نقش اول بازیكنیم، اما آخر سر همه میشیم سیاهیلشكر. میشیم كتكخورِ فیلم. من كه میگم طرف زد تو خال. قبول داری؟»
ادراکات حسی، واقعیت، حقیقت
بگذارید از قاشقِ در لیوان آب شروع کنیم. قاشق شکسته به نظر میرسد، اما در واقع شکسته نیست. این بهانهای به دست شکاکان میدهد که بگویند واقعیت غیر از آن است که به نظر میرسد. برخی از این هم فراتر میروند و میگویند آن قاشقِ واقعی هم حقیقتِ قاشق نیست. زیرا ما قاشق را به واسطه ادراکهای حسی میشناسیم، ولی این قاشق مجموعهای است از ادراکهایی که با دیدن و لمسکردن و شنیدن میسازیم. این قاشقِ واقعی، قاشقِ حقیقی نیست. قاشق حقیقی دستنیافتنی است. از اینجا تقسیمبندی دیگری پدید میآید: تقسیم فِنومن و نومن. فنومن یعنی شئای که با پدیدارهایش میشناسیم و نومن شئای که حقیقتِ شئ است و این پدیدارها نشانهای از آن هستند. اما از آنجا که ادراکهای حسی هر انسان خاصِ آن انسان است و چه بسا، شیءِ واحدی را افراد مختلف، به گونه مختلف ادراک کنند. همان واقعیت هم برای همه یک واقعیت نیست چه برسد به حقیقت. اینجا میرسیم به داستان زیبا و عمیق فیل و تاریکی در مثنوی. داستانی که معلوم نیست، اصل آن ایرانی است یا هندی. فیلی را با چند آدم در اتاقی گذاشتهاند و چراغ را هم خاموش کردهاند. اینجا دیگر از چشم، کاری ساخته نیست. ادراکات حسی آنها، ادراکهای لمسی است. آن که دست به پای فیل میساید، فیل را ستون میپندارد. آن که پشتِ فیل را، فیل را تخت میپندارد. آن که خرطوم فیل را، فیل را ناودان میانگارد. خلاصه آن که واقعیت فیل برای هر کدام چیزی است متفاوت با دیگری. حالا بگذارید این اتاق را همچنان تاریک نگه داریم و ببینیم در این وضعیت چه موضعهای فلسفی میتوان اختیار کرد. فنومنالیستهای اواخر قرن بیستم و گروهی از ایدهئالیستها میگفتند، این فیل ادراکهای حسیِ ماست.خاطرات تلخ و شيرين زندگي
همهچیز ذهنی است. ما هستیم که فیل را میسازیم. این موضع طرفداران اندکی دارد. رئالیستها درست برعکس آنها میگفتند این فیل است که باعثِ پدیدآمدن ادراکهای حسی میشود. برخی ضدرئالیستها و پستمدرنیستها و نسبیگرایان میگویند اصلا فیلی وجود ندارد. هرچه هست، همین ساختارها و تأویلهاست که دائم در حال تغییر است. بهخصوص در مورد معنای متن هم موضع این جماعت (پستمدرنیست) همین است. خلاصه آن که هر کدام چیزی میگویند. مولوی میگوید: «در کفِ هریک اگر شمعی بُدی / اختلاف از گفتشان، بیرون شدی» به عقیده مولوی همه درست میگویند، زیرا هرکدام بخشی از واقعیت را لمس کردهاند. اما او هم در نهایت موضعی میگیرد فراواقعی و به اصطلاح عارفانه. موضعی که با همه مواضعی که برشمردم تفاوت میکند. در میان این غوغا و دگرگونیِ مواضع بالاخره چه باید گفت؟ این دیگر بستگی به موضعِ فلسفی خواننده دارد. اما من میگویم فیل واقعیت دارد. واقعیت آن هم همین است که همه میبینیم و وابسته به ذهن ما نیست. ذهن ما هم تافته جدا بافتهای نیست، بلکه چیزی است متعلق به همین جهان. چرا باید جهان را در یک طرف نهاد و ذهن انسان را در طرفِ دیگر؟ اتفاقا کارکردهای ذهن انسان، ترسهایش، اضطرابهایش، خوشآمدنهایش، بدآمدنهایش و واکنشهایش در برابر محیط و حوادث با بسیاری از حیوانات یکسان است. فیلسوفان تجربی و تحلیلی در فهم جهان و زبان به مشترکات حواس و باورهای انسانها و واقعیت اشیا تکیه کردهاند. این مواضع را به خصوص در آثار «کواین» و «دیویدسون» میتوان دید. خلاصه آن که فاصله ذهن و عین با پیشرفت دانش و پا به پای آن، فلسفه روز به روز کمتر میشود و البته آرزوهای انسان با آنچه در واقعیت اتفاق میافتد تفاوت دارد، ولی این بدین معنا نیست که واقعیت چیزی است دور از دسترس یا اگر هم قابل دسترس بود و آن را به دست آوردیم، گمان کنیم که ساخته ذهن ما بوده است.