نمایش نتایج: از 1 به 11 از 11

موضوع: خاطرات شهدا

768
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    خاطرات شهدا

    🌴خاطرات کوتاه از اسرای شهید :
    همه را زدند. حتی بچه های آسایشگاه اطفال.
    می گفتند« چرا نماز جماعت می خونید؟»
    ما را که زدند، تفرقه افتاد بینمان. یکی می خواند، یکی نمی خواند . اما در آسایشگاه اطفال بعد از این که یکی یکیشان را به فلک بسته بودند و پنجاه نفر که اکثرا مست بودند، با چوب و کابل کتکشان زده بودند، همه شان ایستاده بودند، نماز خوانده بودند،
    آنهم جماعت.🌴

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  2. 3 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    🌴خاطرات کوتاه از اسرای شهید :
    اول های اسارت ، شب ها می آمدند در آسایشگاه را باز می کردند و ردیفمان می کردند توی محوطه، از هم حلالیت می گرفتیم .
    می گفتیم می خواهند اعداممان کنند.
    یک ربع، بیست دقیقه که می گذشت ، برمان می گرداندند داخل.🌴

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  4. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    🌴خاطرات کوتاه از اسرای شهید :
    ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»
    خودشان می گفتند« یوم القیامه»
    یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند کابل به دست.
    باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.
    این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش🌴

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  6. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    🌴خاطرات کوتاه از اسرای شهید:
    چند تا از عراقی ها بودند که عاشق پرده ی گوش بودند.
    بچه ها را می بردند توی حمام، می زدند.
    دستشان سنگین بود.
    آن قدر می زدند که پرده ی گوششان پاره شود.🌴

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  8. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    🌴خاطرات کوتاه از اسرای شهید :

    جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون ازش می ریخت بیرون.
    پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی می کردند و می رفتند.
    انگار نه انگار.
    آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند.
    نه بی حس کردند، نه چیزی.
    من« یا زهرا» می گفتم و آنها می دوختند . 🌴

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  10. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    🌴خاطرات کوتاه از اسرای شهید :
    پایم تیر خورده بود.
    خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی می کرد.
    لنگه ی پوتین را در آوردم. چفیه ام را بستم روی زخم.
    آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیه ام را که پاره می کردند، انگار قلب مرا تکه تکه می کردند.
    دلم می خواست داد می زدم '' بی عرضه ها چفيه ام رو نبرید .''🌴

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  12. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    ببخشید خاطرات اسرا

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  14. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    «دلم نمی خواهد از سختی ها با همسرم حرفی بزنم. دلم می خواهد وقتی به خانه می روم، جز شادی و خنده چیزی با خود نبرم. نه کسل باشم، نه بی حوصله و نه خواب آلود؛ تا دل همسرم هم شاد شود، اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام، معده ام درد می کند، دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است. چه طور می توانم عصبانی نشوم؟ آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند غرور و شادی را در چشمان همسرم دیدم. خانواده ام نیز خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، فقط به خاطر همسرم آن را گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم؛ ولی همین که پایم به خانه رسید دیگر طاقت نیاوردم، حواله را پاره کردم و زمین ریختم. یعنی آن ها فکر می کنند ما پرواز می کنیم و می جنگیم تا شجاعت های ما را ببنند و به ما حواله خانه و زمین بدهند... می خواهند مرا به تهران انتقال دهند، باید با زبان خوش قانع شان کنم که انتقال به تهران یعنی مرگ من؛ چون پشت میزنشینی و دستور دادن برایم مثل مردن است.»


    شهید عباس دوران

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  16. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد.
    روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!
    یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او.
    آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
    برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».
    مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو»
    برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
    وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
    به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.
    آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود.

    ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت مو روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد

    می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم»

    سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن

    دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است
    .
    در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام

    اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام

    او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیه) که آب را از دستش بگیرم
    عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها )را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند»

    همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم

    گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(سلام الله علیه) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(سلام الله علیه) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور اگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد

    حماسه‌های ناگفته(به روايت علي اكبر ابوترابي)،عبد المجيد رحمانيان،



    

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  18. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    مادر شهید غواص تازه تفحص‌شده در نامه‌ای به رهبر انقلاب:


    محضر مبارک رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای

    سلام علیکم

    پس از 29 سال فراق فرزند 14 ساله‌ام، امروز او را در آغوش گرفته و آرامش یافتم ولی آنچه مرا آرامش حقیقی داد پیام معظم له بود که نشان از سربلندی و افتخار آفرینی پاره تنم بود که در برهه‌ی حساس کنونی بار دیگر به یاری مولا و سرور و ولی امر خویش شتافت. رهبر عزیزم خبر بازگشت منوچهرم مرا ناراحت نکرد بلکه مرا عزت و افتخار دیگر داد. آنچه قلب مرا ناراحت و رنجور می کند تنهایی ولی امر مسلمین جهان است که حاضرم در راه شما و اعتلای اسلام ناب محمدی خود و فرزندان دیگرم را فدا کنم. آقا و سرور ما، ما هیچ وقت نخواهیم گذاشت خواب بازگشت آمریکای جنایت کار و مستکبرین عالم برای بزدلان و دنیا پرستان تحقق یابد و نخواهیم گذاشت حوادث تلخ 68 و جام زهر دیگر، دیگر بار تکرار گردد.

    همیشه این صحبت فرزندم در گوشم طنین است که در مقابل مستکبرین عالم باید همانند اباعبدالله الحسین (ع) و فرزندان شهیدش جان فشانی کرد و در راه اعتلای انقلاب اسلامی و دفاع از انقلاب قیام کرد. برای عزت و سربلندی شما و ذلت و خواری بدخواهان شما دعا می‌کنم و از شما می‌خواهم ما را از دعای خیر خود بی نصیب نفرمایید.

    فاطمه کارساز . مادر غواص شهید منوچهر تنگسیری

    تنها خدا،آرام بخش دلها

  20. کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطرات شهدا

    📝 دست نوشته ای از جنس معصومیت، روی تابوت شهدای غواص 📝


    👇 نوشته ی روی تابوت شهید غواص 👇
    پدرم را قانع کن چادر بپوشم.



    اشک امانش نمیداد...

    دلش بی تاب شده بود...

    همه تلاشش را کرد تا خودش را کنارش رساند...

    دست به دامانش شده بود...

    تمام امیدش به اینجا بود...
    رسید...

    نشست...

    بغضش ترکید...

    قلب پدرش را به 👈 دست های بسته 👉 شهید
    غواص سپرد تا راضیش کنند...

    شک ندارم شهدا برای او کاری میکنند از جنس نور...

    آخر میدانی چرا؟

    چون شهدای ما کوه غیرت هستند و چادر برایشان، 👈 حکم دیگری 👉 دارد...

    آنها وقتی چادر را میبینند...

    یاد چادر خاکی مادر ...

    یاد غروب عاشورا و چادرهایی که کشیده شد از سر اصحاب امام خوبی ها ...

    و یاد چادر نیمه سوخته شده در پشت در میوفتند...

    👈 و من مطمئن هستم شهدا برای او کاری میکنند👉

    تنها خدا،آرام بخش دلها

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد