ادامه داستان لطفا @sam127
اى خدا بى تو ميسر نمى شود...
بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود
فصل دوم .قسمت دوم شبح
و عده زيادي هم بسمت پاركها رهسپار ميشدند...فرخ راديو رو روشن كرد
از بين شلوغي هاي شبانه گذشتند و به جاده رسيدند...
تا از اخبار لحظه به لحظه استفاده كند ..اما پریماه گويا همش ميخواست
از اين جو دور شه ، راديو رو خاموش كرد و يك سي دي موزيك شاد گذاشت...
قبل از اينكه فرخ حرفي بزد...پریماه جوابشو داد:
عزيزم امشب سالگرد ازدواجمونه بزار خوش باشيم ...حتي اگه قراره بميريم!!!!
ناخواسته هردو زدن زير خنده و جاده هم زير پايشان چرت ميزد...
چند ساعتي گذشت تازه به جنگل و نزديكاي شمال كشور رسيده بودند...
هوا خنك و مرطوب بود .پریماه پنجره اش رو پايين داد و دستش رو بيرون آورد...
فرخ هم با اينكه لبخند ميزد اما ميشد فهميد داخلش آشوبه....
چند متر جلوتر كنار يك رستوران كنار زدن...
نجواي جيرجيركها حسابي فضا رو اشغال كرده بود...رستوران پر از مسافر بود....
مرد رستوران دار از شدت خوشحالي با صداي بلند و لهجه شمالي اش
براي يكي از دوستانش داشت تعريف ميكرد كه هيچوقت رستورانش اينقدر شلوغ نشده بوده!
فرخ اين فرصت رو غنيمت شمرد و به دوستش كه ويلا داشت تلفن كرد
و قرار شد سر راه كليد ويلا رو بگيره و برن اونجا....
بعد از خوردن غذا راه افتادن جاده تغريبا شلوغ بود...ساعت حدود 4 صبح شده بود
كه به در خانه دوست فرخ رسيدن...
رضا 1 دوستش با پيژامه و چشماني پف كرده كه نشان از اينكه غرق خواب بوده
داشت جلوي در آمد و كليدو به فرخ داد...فرخ هم خداحافظي كرد
و با حالتي پيروزمندانه كليد رو نشون پریماه داد ....حدود يه ربع بعد به ويلا رسيدن ...
ويلايي بزرگ و شيك كنار دريا، پریماه از خوشحالي داد ميزد: فرخ دو.ست دارم...
فرخ اينقدر خسته خواب آلود بود كه زير لب گفت :منم همينطور...
و روي كاناپه اي كه كنارش بود بيهوش افتاد...اما پریماه برعكس او سرحال به گشت و گذار
ويلا مشغول شد...يكي يكي اتاقها رو وارسي ميكرد و دكورهايشان رو مورد بررسي قرار ميداد...
..اما همان لحظه در تهران...پاركها از شدت جمعيت مردم در مرز انفجار بودند...
تنها عده اي اندكي در خانه مانده بودند و معتقد بودند كه اينا كي درست پيشبيني كردند
كه بار دومشون باشه...عده اي هم از ترس مال در خانه مانده و ميگفتن: فكر كردن زرنگن ...
خونه ها رو خالي كنيم كه دزدا راحت بيان هرچي خواستن ببرن!!!!!
ساعت 5.30 دقيقه صبح بود كه احتمال به واقعيت پيوست..
زلزله براي 5 ثانيه كوتاه اما شديد تهران رو لرزاند..
اولا چرا انقد زود ازدواجمون گذشت
دوما من از شمال بدم میاد. دریایی جنوب و ترجیح میدم
سوما چرا باید اسم شوهرم انقد زشت باشه
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
من فک کنم قسمت آخر میام میگم پایان بای بای @sam127
بعد جیگر همه برام کباب میشه که بی نقش موندم
اى خدا بى تو ميسر نمى شود...
بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود
بریم واسه قسمت بعدی داستان
زلزله براي 5 ثانيه كوتاه اما شديد تهران رو لرزاند..صداي جيغ زنان و بچه ها درختان پارك رو از زلزله بيشتر به لرزه انداخته بود...
چندين ساختمان ترك برداشتن و حتي بعضي مناطق زمينش شكافته شده بود..
.تنها جاي خلوتي كه درتهران بي سرو صدا به استقبال حادثه رفته بود بهشت زهرا بودش..
.بعد از لرزش شديد و شكستن چند درخت و البته گسلي كه وارد شد..
زمين از وسط شكافته شده و تنها يك گور در مسيرش قرار داشت كه سنگش از وسط شكسته شد...
از بين شكاف ميشد اسمش رو خوند: بانو غزل.....؟!؟!؟!؟
جسد پوسيده از زير سنگ در ميان سايه و تاريكي تنها با نور ماه قابل رويت بود...
انگار هوا باعث شده بوده بود جان بگيره لرزش خفيفي خورد بعد صداي
خس خس مانند از بيني اش بيرون آمد...
چيز مه مانند و سياهي از داخل بدن و گورش بيرون زد...
صداي آمبولانس و ماشين هاي آتش نشاني از دوردست بگوش ميرسيد...
در ميان مه هاله تاريكي از گور بيرون زد و در مه غرق شد...
صبح رسيد...فرخ كه روي كاناپه خوابش برده بود با صداي تلويزيون
كه پریماه روشن كرده بود بيدار شد و بدون حركت اضافه اي سرش رو برگردوند..
اخبار داشت از زلزله صبح در تهران ميگفت...
فرخ آب دهانش رو قورت داد و سريعا به خانواده اش زنگ زد..
وقتي فهميد مادرش اينا با خانواده پریماه داخل پارك بودند
و هيچ آسيبي نديدن نفس راحتي كشيد..اما خونه هايشان گويا بدجور آسيب ديده بود...
پریماه كه خيلي راحت بدون نگراني مشغول خوردن يك سيب سرخ رنگ بود گفت: اشكال نداره
دردوبلا بود..همون بهتر كه به مال خورد...فرخ نفس عميقي كشيد
و چشم به تصاويري از تهران نشان ميداد شد....
بعد از پايان اخبار تلويزيون رو خاموش كرد و رو به پریماه گفت:
حالا صبحانه چي ميخواي بهمون بدي؟ پریماه پوزخندي زد و گفت: كوفت.!!!!
فرخ اخماشو درهم كشيد...قبل از اينكه بخواد حرفي بزنه
پریماه گفت: خوب هيچي نداريم يخچال خاليه...اين سيبم از خونه آوردم پاشو برو يه چيزي بخر...
نون تازه هم يادت نره...فرخ از جا بلند شد و مثل سربازي كه براي فرمانده اش احترام ميزاره
پا جفت كرد: چشم قرباان...دقايقي بعد فرخ از ويلا براي خريد بيرون زد و پریماه مشغول گردگيري ويلا شد...آينه بشدت قبارآلود بود وقتي با دستمال پاكش كرد ...
چهره چندش آور جسد خون آلود و چروكيده با همان چادر سياه رو ديد..
.جيغ بلندي كشيد و از جلوي آيينه كنار پريد...قلبش تند ميزد...
چيزي كه ديده بود رو نميتونست باور كنه...
از بعد از آن قضاياي سال قبل ديگر حتي يكبار توي خواب هم آن شبح رو نديده بود..
اما حالا ...با پاهاي لرزانش يكبار ديگر به كنار آينه رفت و نگاهي دزدكانه انداخت...
تنها تصوير خودش داخل قاب آيينه نقش بسته بود...
این داستان ادامه دارد.........
حالا نمیشد یکی دیگه شوورم بود
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
نوچ
من حس میکنم فرخ خیلی سنش از من بزرگتره حس خوب ندارم
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
چیز مه مانند
قسمت بعدی تا آخر هفته
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)