سلام من فاطمه هستم35 سالمه ومجرد من از کودکی افسرده بودم وهمش گریه میکردم پاسخ پدر ومادرم برای گریه من فقط کتک زدنم بود هیچ کس مشکلمو نمیدونست تا اینکه افسردگی ام در سن 27 سالگی ان قدر شدید شد که خودم تصمیم گرفتم به یک روانپزشک خوب مراجعه کنم پاسخ مادرم برای من فقط سرزنش بود که بیخودی به پزشک روان واعصاب مراجعه میکنی ولی من تصمیم گرفتم درمان دارویی ام را به توصیه ی روانپزشکم ادامه بدم وتاحالا درمانم هنوز ادامه داره وحالم خیلی خوبه تنها مشکلم در حال حاضر مادرمه که چون خیلی عصبی است مرتب با من دعوا میکنه حتی سر موضو عات کوچک.مادرم با دیگر اعضای خانواده ام هم پرخاشگری میکنه وخواهرانم وپدرم از بحث کردن با مادرم خودداری میکنند ومن که یه عمر مادرمو محرم رازم و تکیه گاهم میدونستم حالا فهمیدم که اون دیگه نمیتونه تکیه گاهم باشه چون خودش هم مریضه ونیاز به کمک داره.حالا من هم سعی میکنم از اون فرار کنم. ولی دلم براش میسوزه چون نمی خواد قبول کنه که عصبیه من هم یه مقدار عصبی وپرخاشگر بودم ولی حالا بهترم ومیدونم که این خودم هستم که میتونم بیشترین کمک رو به خودم بکنم چون به دلیل افسردگی ام نتونستم برم دانشگاه حالا تصمیم گرفتم درسمو بخونم وبرم دانشگاه واینده خودمو بسازم وسعی کنم مشکلمو با مادرم که خیلی غیر منطقی است حل کنم.همچنین با پدرم که بسیار نادان است و همیشه مرا ناراحت میکند وخواهرانم که از من به خاطر پرخاشگریهای دوران افسردگی ام بیزارند برایم دعا کنید که هر چه زودتر بر مشکلاتم غلبه کنم چون در خانواده ام هیچ کس مرا درک نمیکند وفقط سرزنش ومسخره ام میکنند.