بعضی چیزا ناخوشایندن و نمیتونی هیچ جوری از زندگیت بیرونشون کنی و اونو شبا توی تنهایی و تاریکی اتاقت نشون میدی...اعتراضی هم نمیتونی بکنی ...
و حتی اگر خسته هم بشی از این وضع نمیتونی دم بزنی...بیرون ریختن این چیزای ناخوشایند میتونه با یه تلنگر یا حتی یه اتفاق کوچیک شروع بشه و تو فقط بتونی اون لحظه کنترلش کنی که الان وقتش نیست جلوی بقیه گریه کنی و شب تو اتاقت میتونی خالیشون کنی...و بزاری خودنمایی کنند...
البته همین اشک ها باعث میشن اروم شی...
این چیزا هون اشتباهاتی هستن که توی گذشته انجامشون دادی و الان فکر میکنی با گریه کردن اروم میشی و میتونی برای چند لحظه هم که شده فراموشش میکنی و میتونی خودتو ببخشی و قانع کنی که اتفاق بوده اما دریغ که نمیتونی و بدتر هم میشی
و زخم روی قلبت سرباز میکنه و خونریزی شدیدی میکنه اما بعد چندروز زخم قلبت بسته میشه و خونریزیش قطع میشه موقتا...قبول داری که زندگی فراز و نشیب های زیادی داره و مثل یه نوار قلب سالم خطوطی بالا و پایین میرن اما یه موقع هایی میرسه که خسته میشی از اینکه نوار قلب سالمه و فراز و نشیب هاش حتی بذره هم جابجا نمیشن...
دلت میخواد اون قلب دیگه سالم نباشه و مثل یه خط صاف که هرزگاهی یکم موج داره و بعد از چند وقت اون خطی که یکم موج داشت هم موج هاش ازبین میرن و دیگه حتی با هزار تا شوک هم نشه اون امواج رو برگردوند...
امید خیلی ها به اون لحظه ای هست که کاش تو برگردی و باهات حرف بزنن و بفهمن دردت چیه و و حداقل گوش شنوایی برای حرفات داشته باشن بدون اینکه سرزنشت کنن یا بگن وقتی برای گوش دادن به حرفای تو ندارم مثل یه دوست یا یه انسان مهربون که اصلا دلش نمیخواد دلت رو بشکنه به حرفات گوش بده...
و یا حداقل اغوشی داشته باشه که تو توی اون گریه کنی و اروم شی و باورت بشه تنها نیستی و کسایی هستن که بهت فکر میکنن...
حرفات رو گوش کنن و بفهمن که اون زندگی که فکر میکردن تو توی اون خیلی خوشبخت هستی اونطوری ها هم نیست و یه سری چیزا از مادیات هم با ارزش تره و نمیشه با پول خریدش...
یچیزایی مثل محبت و مهربونی و دوست و همدرد...
اما دریغ ازاینکه تو نه دوست داشتی و نه همدرد و همه به یه نحوی ازت سو استفاده میکردن توی همین سنی که تو دوست داشتی بیشتر با هم سنو سالات باشی تا با خانوادت اما دریغ ازاینکه یه دوست درست و حسابی داشته باشی...
اطرافیان و نزدیکانت هم ارزشی برات قائل نشن و تو هیچ وقت ندونی که چرا انقدر تنهایی؟...
تویی که هرکاری از دستت براومد براشون انجام دادی و اونا به تو خنجر زدن...
ولی بالاخره یه زمانی رسیده که دیگه برای اینکه اطرافیان تنهات نزارن دیر شده و حتی اگه هم بخوان نمیتونن تنهات نزارن...
اونا اون زمان انقدر تو شوکن که حتی رفتار هاشون رو نسبت بهش یادشون نیست و فقط به این فکر میکنن چرا این دختر انقدر زود رفت و اصلا چرا مشکل قلبی داشت تو این سن کم...
توی اون سن کم هربار یکی باهات بد برخورد میکرد قلبت تیر میکشید و مطمئن بودی که اگه این موضوع رو به کسی بگی میگن ما هم اینطوری بودیم هم سن تو بودیم و ساده ازش بگذرن...
تو خیلی حساس بودی و نمیتونستی از رفتر های دیگران نرنجی و بیخیال باشی نسبت به این چیزا...
خیلی ها میدونستند که تو اینطور هستی ولی اونا بجای اینکه دلت رو بدست بیارن بدرت دلت رو میشکنن و به ناراحتی های تو میخندیدن...
اما تو با همه اینها پدرت عاشقت بود و همیشه هرکاری از دستش برایت برمی امد انجام میداد و تو عاشق اون بودی...
مامانت هم با دلسوزی و نگرانی هاش دوست داشت اما اینها گاهی اوقات برای دختر ازار دهنده بود چون اون هم مثل بقیه کارهایی که تو بدت میومد رو هرزگاهی انجام میداد ...
داداشت رو عاشقش بودی چون اون بچه اونقدر شیرین بود که حتی نمیتونستی ازش دلخور بشی...
ولی دیگه با همه اینها طاقتش طاق شده بود و ازاین زندگی خسته شده بود و همه چیز بنظرش کسل کننده و یکنواخت بود...
یک آن اطرافیان به خودشون میان...کمبود تو را بین خود حس میکنن ...
کمبود آن دختری که هرجا بود لبخند بر لب همه بود چون سرزندگی در وجودش داشت که هیچ کس توی اطرافیان مثل اون نبود...
ولی الان دیگه نیست و اطرافیان با به یاد اوردن این موضوع اشک درچشمانشان حلقه میزند...