ابرای سیاه آسمون قلبم و پوشونده
رعد و برق قلبم به تپش میکشه
خیلی وقته دارن بهم شک میدن
دورم پر
فرشته است که دارن بهم میرسن
نکنه تصادف کردم ؟؟نکنه مردام ؟
نمیدونم فقط میدونم چشام بسته است اما داره میبینه
دستام بی حرکته اما همه چیز و لمس و حس میکنه
پاهام ت************ نمیخوره اما دارم راه میرم بعضی وقتا هم میدوئم خخخخخ
میدونم خنده داره
من ی فرشته ی مبارز نبودم
ی جوجه فرشته معمولی بودم
نوک قله تو آشیانه
گرم زندگی نفس میکشیدم
صبح
سرد و خشک میزدم بیرون از خونه
میرفتم لب کوه سرم و میبردم بالا
میخواستم خدارو ببینم
اما ابرای سفید جلوم و گرفته بودن و نمیزاشتن بهش نگاه کنم
همون موقع بود که رویای پرواز تو دلم شکل گرفت
ی دفه سرم آوردم پایین ی دره عمیق و تاریک و
سوزان دیدم
چقدر قشنگ بود
چ منظره
زیبایی بود
وقتی سیاهی صخره ها با رنگ
مذاب مخلوط میشد
صدای غلغل مذاب ی شوق عجیبی رو دلم روشن میکرد
چه موجود عجیبی بودم من
نه به اون پرنده معصوم و
پاک که منتظر تماشای سیمای خداش بود
نه به این
عقاب آتیشین که بال هاش با
آتیش قدرت میگرفت
تو رویاهای بچگانه ام غرق بودم که پشتم
حس کردم گرمای دستی رو
دستی که برای عقب کشیدن من از اون
منظره نبود
اون مامور پرت کردن من بود و هلم داد
وقتی دستم و گرفتم سمتش خندید و گفت حالا اگه میتونی
پرواز کن
من از درد بی هوش شدم سقوط من هر لحظه اش مرگ بود
حالا من بزرگ شدم بال هام در آمده
اما نمیتونم بازشون کنم
و
سرخی مذاب داره قلبم و میسوزونه
و این یعنی داره وقتم تموم میشه
دارم میرم به سوی
جهنم
سرم و میگیرم بالا
ابرای سفیدی که ی روزی دیوار منو بین خدا بود رنگش عوض شده
همشون سیاه شدن و زیر سلطه ر
عد و برق دارن میشکنن
بال های بسته ام دارن
آتیش میگیرن از شدت سرعت و حرارت
هراز گاهی صورتم آتیش میگیره و از
خشم زنجیر دور بالهامو
مثل ی کش میکشم اما نمیتونم پاره اش کنم
من بزرگ شدم اما قوی نشیدم
نمیدونم
قدرتی که میخوام و از کجا پیدا کنم ؟
اما واسه رها شدن از زنجیر سرنوشت باید پیداش کنم
باید این زنجیر هارو پاره کنم و برگردم پیش گمشده ام
این داستان ادامه دارد ...
آخیش چقدر حالم خوب شد .
حقیقت تلخه اما ی حبه قند کنارشه
اونو سر میکشم ...
خخخخخخ