نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: ماجرای عشق

602
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    24611
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    727
    تشکر شده 634 بار در 364 پست
    میزان امتیاز
    9

    ماجرای عشق

    میدانی ، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم ، چه اتفاقی افتاد ؟!!
    اصلأ بگذار از اول برایت بگویم...
    قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی...میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم ...
    بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد ... دست سوخته أم را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم.....باتردید گفتم :"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم میگذرد ، نه؟"
    عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت ، انگار که حساب کار دستش آمده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی ، گم کرد.
    +"عشق" چیز عجیبی ست دخترکم ، انگار که جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی ، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش....
    عشق اما خطرات خاص خودش را دارد ، عاشق که باشی باید از خیلی چیزها بگذری ، گاهی از خوشی هایت ، گاهی از خودت ، گاهی از جوانی أت ...
    دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد :
    عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است ...
    برای بعضی ها هم بدست آوردن...اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند...
    گاهی موهایشان را ، که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد ...
    گاهی ناخن های دستشان را ، که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند..
    گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند
    دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند "...
    مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند :
    +"گاهی نمیخرند ، نمیپوشند، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود !!تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد..
    دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی"..
    لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم...عاشقی چقدر به من نمی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم ، برای بزرگ شدن زود بود ...خیلی زود !!




    امضای ایشان
    زندگی تو فقط در خدا خلاصه کن

  2. 6 کاربران زیر از nepo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : ماجرای عشق

    در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود . فضیلت ها وتباهی هادر همه جا شناور بودند .

    آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دورهم جمع شدند



    خسته تر و کسل تراز همیشه !!

    ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :
    بیایید یه بازی کنیم مثلآ قایم باشک.))همه از این پیشنهادشاد شدند و دیوانگی فورآ فریاد زد من چشم میگذارم من چشم میگذارم

    واز آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگرده همه قبول کردند اوچشم بگذارد وبه دنبال آنها بگردد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست وشروع به شمردن کرد1...2...3

    همه رفتند تا جایی پنهان شوند.

    لطافت: خود را به شاخ ماه آویزان کرد.

    خیانت :داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

    اصالت : در میان ابرها مخفی شد.

    طمع :داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت .

    و دیوانگی مشغول شمردن بود,79...80...81.

    همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود ونمی توانست تصمیم بگیرد.

    در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید 95...96...97.

    هنگامی که دیوانگی به100 رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.
    دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود وسپس لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

    دروغ ته دریاچه , هوس در مرکز زمین , یکی یکی همه را پیدا کرد به جزعشق

    او از یافتن عشق ناامید شده بود.

    حسادت درگوشهایش زمزمه کرد:تو فقط بایدعشق را پیدا کنی واوپشت بوته گل رزاست.

    دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت وهیجان زیاد ان رادر بوته گل رز

    فرو کرد ودوباره ودوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد,عشق از پشت بوته

    بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود از میان انگشتانش

    قطرات خون جاری بود.

    شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند.
    او کور شده بود.

    دیوانگی گفت:ای وای من چه کردم من چه کردم, چگونه میتوانم تورا درمان کنم؟))


    عشق پاسخ داد:
    تو نمی توانی مرادرمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی , راهنمای من شو.))
    و اینگونه بود که عشق کور شد ودیوانگی همواره همراه او...
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  4. 4 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    24611
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    727
    تشکر شده 634 بار در 364 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ماجرای عشق

    نقل قول نوشته اصلی توسط farokh نمایش پست ها
    در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود . فضیلت ها وتباهی هادر همه جا شناور بودند .

    آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دورهم جمع شدند



    خسته تر و کسل تراز همیشه !!

    ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :
    بیایید یه بازی کنیم مثلآ قایم باشک.))همه از این پیشنهادشاد شدند و دیوانگی فورآ فریاد زد من چشم میگذارم من چشم میگذارم

    واز آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگرده همه قبول کردند اوچشم بگذارد وبه دنبال آنها بگردد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست وشروع به شمردن کرد1...2...3

    همه رفتند تا جایی پنهان شوند.

    لطافت: خود را به شاخ ماه آویزان کرد.

    خیانت :داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

    اصالت : در میان ابرها مخفی شد.

    طمع :داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت .

    و دیوانگی مشغول شمردن بود,79...80...81.

    همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود ونمی توانست تصمیم بگیرد.

    در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید 95...96...97.

    هنگامی که دیوانگی به100 رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.
    دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود وسپس لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

    دروغ ته دریاچه , هوس در مرکز زمین , یکی یکی همه را پیدا کرد به جزعشق

    او از یافتن عشق ناامید شده بود.

    حسادت درگوشهایش زمزمه کرد:تو فقط بایدعشق را پیدا کنی واوپشت بوته گل رزاست.

    دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت وهیجان زیاد ان رادر بوته گل رز

    فرو کرد ودوباره ودوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد,عشق از پشت بوته

    بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود از میان انگشتانش

    قطرات خون جاری بود.

    شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند.
    او کور شده بود.

    دیوانگی گفت:ای وای من چه کردم من چه کردم, چگونه میتوانم تورا درمان کنم؟))


    عشق پاسخ داد:
    تو نمی توانی مرادرمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی , راهنمای من شو.))
    و اینگونه بود که عشق کور شد ودیوانگی همواره همراه او...
    این متن خیلی زیباست ، اتفاقا چند روز پیش خوندمش و کلی لذت بردم
    امضای ایشان
    زندگی تو فقط در خدا خلاصه کن

  6. کاربران زیر از nepo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : ماجرای عشق

    یه چن وقتی هست که:

    موهامو میبافم

    دستم که میسوزه با صدای بلند آخ میگم که مامانم بیاد سراغم

    خودمو توبغلش غرق کنم و با صدای بلندتری بخندم که چیزی نیست

    میخوام دختر کوچیک خونه بمونم

    دختر کوچیکی که هیچوقت بزرگی نکرده

    اما داغ روزگاری که فک میکردم بزرگ شدم

    موهامو پریشون میکنه گاهی

    درد سوختگی ها رو کم میکنه

    ولی من نمیخوام یادم بیاد که بزرگ شده بودم

    میخوام دختر کوچیک خانواده بمونم

  8. 2 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    24611
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    727
    تشکر شده 634 بار در 364 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ماجرای عشق

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    یه چن وقتی هست که:

    موهامو میبافم

    دستم که میسوزه با صدای بلند آخ میگم که مامانم بیاد سراغم

    خودمو توبغلش غرق کنم و با صدای بلندتری بخندم که چیزی نیست

    میخوام دختر کوچیک خونه بمونم

    دختر کوچیکی که هیچوقت بزرگی نکرده

    اما داغ روزگاری که فک میکردم بزرگ شدم

    موهامو پریشون میکنه گاهی

    درد سوختگی ها رو کم میکنه

    ولی من نمیخوام یادم بیاد که بزرگ شده بودم

    میخوام دختر کوچیک خانواده بمونم
    عای عالی عالی[replacer_img]
    امضای ایشان
    زندگی تو فقط در خدا خلاصه کن

  10. کاربران زیر از nepo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد