در شهر تو میخانه زیاد است، ولی من...
شوریده و دیوانه زیاد است، ولی من...
جمعیتی اطراف تو سرگرم طوافند
بر گِرد تو پروانه زیاد است، ولی من...
شیرینی و لیلایی و عذرایی و ویسی
از عشق تو افسانه زیاد است، ولی من...
بگذار که بغض تو بماند که بماند
هر چند تو را شانه زیاد است، ولی من...
این شعر پر از "من" شده؛ گفتی عوضش کن
باشد! "من" بیگانه زیاد است، ولی من...
تبسم
تبسم کردی و قانون عالم را عوض کردی
روال این طپش های منظم را عوض کردی
نمک میریزد از لبخند های تلخ و شیرینت
تو قانون تناقض های عالم را عوض کردی
نمیدانم نگاه خیره ات دردست یا درمان
تو با لبخند هایت جنس مرهم را عوض کردی
تو دریا هستی اما چشم هایت غرق طوفانند
رسیدی ساحل آرام پرغم را عوض کردی
و حالا هرشب از این موج سیلی میخورم اما
چه ساده طرح دل - این سنگ محکم - را عوض کردی
و کم کم نام تو بر صخره های ساحلم حک شد
چه ساده طرح این تکرار درهم را عوض کردی
تو حالا مال من . . . اما . . . خیالاتی شدم انگار
دوباره آخر رویای قلبم را عوض کردی
دوباره خواب میدیدم ولی بیدار خواهم شد
و میبینم که این تعبیر مبهم را عوض کردی
خواب
تو را چه نام دهم من ، فرشته یا که پری ؟
برای من تو خدایی دمیده در بشری
تو می رسی و دلم را ... تلاش بیهوده ست
نمی شود که نبازم نمی شود نبری
اگر تو عیب مرا هم نشان دهی غم نیست
که مثل آینه ها صادقانه می نگری
هنوز بعد تو سرگرم خاطرات توام
تو ای ستاره چه دنباله دار می گذری
برای با تو نشستن اگر چه من هیچم
برای بودن با من تو بهترین نفری
به بوی زلف تو از خویش می روم بی شک
شبی دوباره اگر شانه ای به مو ببری
تو مثل رودی و من مثل شاخه ای خشکم
خوشم به بودن با تو خوشم به دربدری
بال
شیرین من با من قدم بزن زیر این باران
یارم تویی و من گریزانم از آن یاران
زندگی
من در عالم خویشم و تو نمیفهمی
در عالم من معنای آرامش آشوب است
زیبا
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو (حافظ)
رفتم
به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید!
برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید!
مرا شکل طاووس کرد و تو را / شبیه بز و کرگدن آفرید!
به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید
تو را روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید!
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن آفرید
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب / شراره، پری، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر / “براد پیت من” را “حَسَنْ” آفرید!
برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید
به نام خدایی که سهم تو را / مساوی تر از سهم من آفرید
محبت ره به دل بردن صفای سینه میخواهد .....به یاد یکدگر بودن دلی بی کینه میخواهد .
رنج
خدا مرهم تمام دردهاست هر چه عمق
خراش های وجودت بیشتر باشد
خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای می گیرد
خدایا دردهایم دلنشین می شود
وقتی درمانم " تویی "
من دِس بوی هستم، نه دیس بوی!
1
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر.......به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
حافظ
جناب حافظ
پیاله خالی که از هول ما نمی کاهد .
مرحمتی بفرما بگو شراب را چه کنیم .
اینم پاسخ من به حافظ عزیز
ناله
خدا مرهم تمام دردهاست هر چه عمق
خراش های وجودت بیشتر باشد
خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای می گیرد
خدایا دردهایم دلنشین می شود
وقتی درمانم " تویی "
مولوی (عاشق شعراشم به خصوص این یکی )
بشنو این نی چون شکایت میکنداز جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
محنت
Don't GIVE UP
if you wait for the perfect time you will never get anything done
خدا مرهم تمام دردهاست هر چه عمق
خراش های وجودت بیشتر باشد
خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای می گیرد
خدایا دردهایم دلنشین می شود
وقتی درمانم " تویی "
آنکس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند...
آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند ...
آنکس که بداند و نداند که بداند
با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند ...
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند ...
آنکس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند ...
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند ...
آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند...!
سرخ
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)