-
پاسخ : مشاعره
کسی که باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی
به ناشتاب سعادت مرا رسید شتاب
چنانک کعبه بیاید به نزد آفاقی
بیا حیات همه ساقیان بپیما زود
شراب لعل خدایی خاص رواقی
هزار جام پر از زهر داده بود فراق
رسید معدن تریاق و کرد تریاقی
بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی
چگونه خنده بپوشم انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد
که هیچ جفت نداری به مکرمت طاقی
جهان لهو و لعب کودکانه باده دهد
ز توست مستی بالغ که زفت سغراقی
به گرد خانه دل مرا غم همیگردد
بکند دیده ماران زمرد راقی
برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور
که زنگ قیصر روم و عدو احداقی
نماید آینهام عکس روی و قانع نیست
صور نماید و بخشد مزید براقی
از این گذر کن کامروز تا به شب عیش است
خراب و مست دریدیم دلق زراقی
بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز
هر آنک دم زند از عقل و خوب اخلاقی
چراغ قصر جهان قیصر منست امروز
به برق عارض رومی و چشم قفچاقی
به باد باده پراکنده گشت ابر سخن
فرست باده بیابر را که رزاقی
-
پاسخ : مشاعره
برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی
درست گشت مرا آنچ میندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی
طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
ز شمس تبریز این جنسها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
-
پاسخ : مشاعره
پدید گشت یکی آهوی در این وادی
به چشم آتش افکند در همه نادی
همه سوار و پیاده طلب درافتادند
بجهد و جد نه چون تو که سست افتادی
چو یک دو حمله دویدند ناپدید شد او
که هیچ بوی نبردی کسی به استادی
لگامها بکشیدند تا که واگردند
نمود باز بدیشان فزودشان شادی
چو باز حمله بکردند باز تک برداشت
که باد در پی او گم کند همیبادی
بر این صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی
گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند
یکی به طمع در آهو یکی به آزادی
جماعتی که بدیشانست میل آن آهو
چو گم شدندی بنمودی آهو آبادی
از این جماعت قومی که خاصتر بودند
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
به شکلهای عجایب مثال شیادی
ازانک زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمیزادی
که آسمان و زمین بردرد اگر بیند
یکی صفت ز صفتهای مبدی بادی
که باشد آنک بگفتم خیال شمس الدین
که او مراست خدیو و مجیر بیدادی
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
که اوست اصل بصیرت پناه عالم کشف
کز او بیابد بنیاد دید بنیادی
ایا جمال تو را او جمال داد و نمک
ایا کمال تو از رشک او بیفزادی
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
از آن گهی که تو اندر ضمیر و دل یادی
اگر چه طینت تبریز بس شهان زادی
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی
کفیل قافیه عمر سایهاش بادا
ففی الحقیقه منه الدلیل و الحادی
-
پاسخ : مشاعره
طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری
طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری
بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری
هزار بدره زرگر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر اگر به ما آری
که سیم و زر بر ما لاشیست بیمقدار
دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری
ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد
دل خراب که آن را کهی بنشماری
مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود
که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری
دل خراب چو منظرگه اله بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری
عمارت دل بیچاره دو صدپاره
ز حج و عمره به آید به حضرت باری
کنوز گنج الهی دل خراب بود
که در خرابه بود دفن گنج بسیاری
کمر به خدمت دلها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری
گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دلها و کبر بگذاری
چو همعنان تو گردد عنایت دلها
شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری
روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا دوای بیماری
برای یک دل موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نکته لولاک از لب قاری
وگر نه ************ و مکان را وجود کی بودی
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری
خموش وصف دل اندر بیان نمیگنجد
اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری
-
پاسخ : مشاعره
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر کف دستی
ز نوبهار رخش این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
فروگرفت مرا مست وار و میگفتم
بجستمی من از او گر بهانهای هستی
بگفت حیله مکن هین گمان مبر که اگر
تن تو حیله شدی سر به سر ز ما رستی
بریخت بر من از آن می که چرخ پست شدی
اگر ز جرعه آن می دمی بخوردستی
بتاب مفخر ایام شمس تبریزی
ایا فکنده در این بحر نور شستستی
-
پاسخ : مشاعره
فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که به هر شب چو ماه میتابی
ز ابر دل قطرات حیات میباری
چه قطرههاست که از حرف عشق میبارد
ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست
ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
هزار ناله کنم لیک بیخود از می عشق
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم
تهی و پر شدهام دم به دم قدح واری
میان جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو شمع را تو در این جمع در نمیآری
مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین
که خاک تبریز از وی بیافت بیداری
-
پاسخ : مشاعره
میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت:« ای آن
که در جحیم طبیعت چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا برای عشرت تست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری
سریر هفت فلک تخت تست اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زینسان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که میکاری
پی مراد چه پویی به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی جمله راحت انگاری؟!
حقیقت این شکم از آزپر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمست که رسیدی بدانچ میطلبی
ولی چه سود ازان، چون بجاش بگذاری؟!
شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید
تو مست، خفته و آگه نهای ز بیداری
-
پاسخ : مشاعره
به دست هجر تو زارم تو نیز میدانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز میدانی
چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز میدانی
نهفته شد گل، و بلبل پرید از چمنم
بدرد خستهٔ خارم، تو نیز میدانی
به ناله باز سپیدم، بسان فاخته شد
به کوهسار چو سارم، تو نیز میدانی
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز میدانی
انار عشق تو بودست شمس تبریزی
که برد بر سردارم، تو نیز میدانی
-
پاسخ : مشاعره
کالی تیشبی آپانسو، ای افندی چلبی
نیمشب بر بام مایی، تا کرمی طلبی
گه سیهپوش و عصا، که منم کالویروس
گه عمامه و نیزهٔ که غریبم عربی
هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر
هر زبان خواهی بگو، خسروا شیرین لبی
ارتمی آغاپسو، کایکاپر ترا
نور حقی یا حقی، یا فرشته یا نبی
چون غم دل میخورم، رحم بر دل میبرم
کای دل مسکین چرا در چنین تاب و تبی
دل همیگوید که:« تو از کجا من از کجا
من دلم تو قالبی، رو همیکن قالبی
پوستها را رنگها، مغزها را ذوقها
پوستها با مغزها کی کند هم مذهبی؟»
کالی میرا لییری، پوستن کالاستن
شب شما را روز شد، نیست شبها را شبی
اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو
سردهی کن لحظهٔ، زانک شیرین مشربی
من خمش کردم، مرا بیزبان تعلیم ده
آنچ ازو لرزد دل مشرقی و مغربی
-
پاسخ : مشاعره
جان جان مایی، خوشتر از حلوایی
چرخ را پر کردزینت و زیبایی
دایهٔ هستیها، چشمهٔ مستیها
سرده مستانی، و افت سرهایی
باغ و گنج خاکی، مشعلهٔ افلاکی
از طوافت کیوان یافته بالایی
وعده کردی کایم، وعده را میپایم
ای قمر سیمایم، تو کرا میپایی؟
وقت بخشش جانا، کانی و دریایی
وقت گفتن مانا، که شکر میخایی
بیتوم پروانی، جای تو پیدا نی
در پی تو دلها، خیره و هر جایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
اندران مجلسها، که تو باشی شاها
جان نگنجد، تا تو ندهیش گنجایی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود که مانم، تا تو ندهیش گنجایی
تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان
آن بود که مانم، بیتو در تنهایی
خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود که گویی:« چونی ای سودایی؟»
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خونریزی، دست را نالایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
روحها دریادان، جسمها کفها دان
تو بیا، ای آنک گوهر دریایی
سیدی مولایی، مسکنی مشوایی
مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء
فالقالصباح، خالقالرواح
یا کریم الراح، ساعة السقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی که تو دادهٔ گویایی
-
پاسخ : مشاعره
تو چنین نبودی تو چنین چرایی
چه کنی خصومت چو از آن مایی
دل و جان غلامت چو رسد سلامت
تو دو صد چنین را صنما سزایی
تو قمرعذاری تو دل بهاری
تو ملک نژادی تو ملک لقایی
فلک از تو حارس زحل از تو فارس
ز برای آن را که در این سرایی
دل خسته گشته چو قدح شکسته
تو چو گم شدستی تو چه ره نمایی
بده آن قدح را بگشا فرح را
که غم کهن را تو بهین دوایی
دل و جان کی باشد دو جهان چه باشد
همه سهل باشد تو عجب کجایی
بگذار دستان برسان به مستان
ز عطای سلطان قدح عطایی
همگی امیدی شکری سپیدی
چو مرا بدیدی بکن آشنایی
شکری نباتی همگی حیاتی
طبق زکاتی کرم خدایی
طرب جهانی عجب قرانی
تو سماع جان را تر لایلایی
بزنی ز بالاتر لایلالا
تو نه یک بلایی تو دو صد بلایی
دل من ببردی به کجا سپردی
نه جواب گویی نه دهی رهایی
بفزا دغا را بفریب ما را
بر توست عالم همه روستایی
سر ما شکستی سر خود ببستی
که خرف نگردد ز چنین دغایی
به پلاس عوران به عصای کوران
چه طمع ببستی ز چه میربایی
به طمع چنانی به عطا جهانی
عجب از تو خیره به عجب نمایی
خمش ای صفورا بگذار او را
تو ز خویشتن گو که چه کیمیایی
نه به اختیاری همه اضطراری
تو به خود نگردی تو چو آسیایی
تو یکی سبویی چو اسیر جویی
جز جو چه جویی چو ز جو برآیی
تو به خود چه سازی که اسیر گازی
تو ز خود چه گویی چو ز که صدایی
خمش ای ترانه بجه از کرانه
که نوای جانی همگی نوایی
-
پاسخ : مشاعره
تو خدای خویی تو صفات هویی
تو یکی نباشی تو هزارتویی
به یکی عنایت به یکی کفایت
ز غم و جنایت همه را بشویی
همه یاوه گشته همه قبله هشته
چه غمست کآخر همه را بجویی
همه چاره جویان ز تو پای کوبان
همه حمدگویان که خجسته رویی
تو مرا نگویی ز کدام باغی
تو مرا نگویی ز کدام کویی
همه شاه دوزی همه ماه سوزی
همه وای وایی همههای و هویی
تو اگر حبیبی چه عجب حبیبی
تو اگر عدویی چه عجب عدویی
ز حیات بشنو که حیات بخشی
ز نبات بشنو که نبات خویی
تو اگر ز مستی دل ما بخستی
دو سبو شکستی نه دو صد سبویی
تو سماع گوشی تو نشاط هوشی
نظر دو چشمی شکر گلویی
نه دلت گشادم که دگر نگویی
نه چو موت کردم که دگر نه مویی
کدوییست سرکه کدوییست باده
ترشی رها کن اگر آن کدویی
تو خموش آخر که رباب گشتی
که به تن چو چوبی که به دل چو مویی
تو چرا بکوشی جهت خموشی
که جهان نماند تو اگر نگویی
-
پاسخ : مشاعره
نه ز عاقلانم که ز من بگیری
خردم تو بردی، چه ز من بگیری؟!
نخرم فلک را، بدو حسبه والله
من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم
که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد! که شبی نخسبی؟!
طرب اندر آیی نکنی زحیری؟!
تو بیار ساقی! ز شراب باقی
که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان
که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
-
پاسخ : مشاعره
عشق تو خواند مرا کز من چه میگذری
نیکو نگر که منم آن را که مینگری
من نزل و منزل تو من بردهام دل تو
که جان ز من ببری والله که جان نبری
این شمع و خانه منم این دام و دانه منم
زین دام بیخبری چون دانه میشمری
دوری ز میوه ما چون برگ میطلبی
دوری ز شیوه ما زیرا که شیوه گری
اندر قیامت ما هر لحظه حشر نوست
زین حشر بیخبرند این مردم حشری
ارواح بر فلکاند پران به قول نبی
ارواح امتنانی طائر خضری
ز آن طالب فلکند کز جوهر ملکند
انظر الی ملک فی صورت البشری
این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامده و الروح فی السفری
زین برجها بگذر چون همپر ملکی
و اطلع علی افق کالشمس و القمری
-
پاسخ : مشاعره
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی
در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی
دانی که بر گل تو بلبل چه ناله کند
املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی
عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود
تو عقل عقل منی تو جان جان منی
من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو
کز من به هر گنهی دل را تو برنکنی
تاج تو بر سر ما نور تو در بر ما
بوی تو رهبر ما گر راه ما نزنی
حارس تویی رمه را ایمن کنی همه را
اهوی الهوا امنو فی ظل ذو المننی
آن دم که دم بزنم با تو ز خود بروم
لو لا مخاطبتی ایاک لم ترنی
ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی
وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی
ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی در راه ممتحنی
-
پاسخ : مشاعره
دلا گر مرا تو ببینی ندانی
به جان آتشینم به رخ زعفرانی
دل از دل بکندم که تا دل تو باشی
ز جان هم بریدم که جان را تو جانی
ز خون بر رخ من بدیدی نشانها
کنون رفت کارم گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی که در دل مقیمی
تو آب حیاتی که در تن روانی
تو آن نازنینی که در غیب بینی
نگفتند هرگز تو را لن ترانی
چه می نوش کردی چه روپوش کردی
تو روپوش میکن که پنهان نمانی
چه جنت چه دوزخ توی شاه برزخ
برانی برانی بخوانی بخوانی
تو آن پهلوانی که چون اسب رانی
ز مشرق به مغرب به یک دم رسانی
تو آن صدر و بدری که در بر و بحری
هم الیاس و خضری و هم جان جانی
کسی بیتو زنده زهی تلخ مردن
چو پیش تو میرد زهی زندگانی
ایا همنشینا جز این چشم بینا
دو صد چشم دیگر تو داری نهانی
اگر مرد دینی بسی نقش بینی
مکن سجده آن را که تو جان آنی
گره را تو بگشا ایا شمس تبریز
گره از گمانست و تو صد عیانی
-
پاسخ : مشاعره
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
درآ در خرابی چو تو آفتابی
چه گویی دلم را که از من نترسی
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی
منم دل سپرده برانداز پرده
که عمریست ای جان که اندر حجابی
چو پرده برانداخت گفتم دلا هی
به بیداریست این عجب یا به خوابی
بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا که شاید ولی برنتابی
دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش
مرا گفت بشنو گر اهل خطابی
که گر او نه آبست باغ از چه خندد
وگر آتشی نیست چون دل کبابی
از این جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش چو ابر سحابی
بگفتم خمش کن چو تو مست عشقی
مثال صراحی پر از خون نابی
دلا چند باشی تو سرمست گفتن
چو در عین آبی چه مست سرابی
بر این و بر آن تو منه این بهانه
تو خود را برون کن که خود را عذابی
من و ماست کهگل سر خم گرفته
تو بردار کهگل که خم شرابی
دلا خون نخسپد و دانم که تو دل
تو آن سیل خونی که دریا بیابی
بهانهست اینها بیا شمس تبریز
که مفتاح عرشی و فتاح بابی
-
پاسخ : مشاعره
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟!
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟!
چه سوگند خوردی؟! چه دل سخت کردی
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کردست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم ترا راست گفتم
که جان ناپدیدست، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحمست
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
-
پاسخ : مشاعره
نشانت کی جوید که تو بینشانی
مکانت کی یابد که تو بیمکانی
چه صورت کنیمت که صورت نبندی
که کفست صورت به بحر معانی
از آن سوی پرده چه شهری شگرفست
که عالم از آن جاست یک ارمغانی
به نو نو هلالی به نو نو خیالی
رسد تا نماند حقیقت نهانی
گدارو مباش و مزن هر دری را
که هر چیز را که بجویی تو آنی
دلا خیمه خود بر این آسمان زن
مگو که نتانم بلی میتوانی
مددهای جانت همه ز آسمانست
از آن سو رسیدی همان سوی روانی
گمانهای ناخوش برد بر تو دلها
نداند که تو حاضر هر گمانی
به چه عذر آید چه روپوش دارد
که تو نانبشته غرض را بخوانی
خنک آن زمانی که ساقی تو باشی
بریزی تو بر ما قدحهای جانی
ز سر گیرد این دل عروج منازل
ز سر گیرد این تن مزاج جوانی
خنک آن زمانی که هر پاره ما
به رقص اندرآید که ربی سقانی
گرانی نماند در آن جا و غیری
که گیرد سر مست از می گرانی
به گفت اندرآیند اجزای خامش
چنان که تو ناطق در آن خیره مانی
چهها میکند مادر نفس کلی
که تا بیلسانی بیابد لسانی
ایا نفس کلی به هر دم کیاست
کیت میفرستد به رسم نهانی
مگو عقل کلی که آن عقل کل را
به هر دم کسی میکند مستعانی
که آن عقل کلی شود عقل کلی
گر آبی نیاید ز بحر عیانی
-
پاسخ : مشاعره
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
به جان بقا رو ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفس حاضر آمد تو جانا کجایی
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از کی داری که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
تپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد از اینها ز س القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی کند ره نمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست از آن مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد جرعه ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم ز شمس ضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشانست از کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعره و اوفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا در چمن رو که اصل صلایی
-
پاسخ : مشاعره
الا میر خوبان هلا تا نرنجی
بهانه نگیری و از ما نرنجی
تویی یار غارم امید تو دارم
که سر را نخارم نگارا نرنجی
تو جانان مایی تو خاصان مایی
ز هر جا برنجی از این جا نرنجی
تویی شب فروزم تویی بخت و روزم
که امشب بخندی و فردا نرنجی
یکی مشت خاکیم ای جان چه باشد
که از ما و زینها و زانها نرنجی
چو دانا و نادان شدند از تو شادان
ز نادان نگیری ز دانا نرنجی
-
پاسخ : مشاعره
به حیلت تو خواهی که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت سحر را ببندی
غلام صبوحم ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن کمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
به یک غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آنست
که سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید ناگه بتابی
بدین آب هر رهگذر را ببندی
خموشم ولیکن روا نیست جانا
که از حال زارم نظر را ببندی
-
پاسخ : مشاعره
چو عشقش برآرد سر از بیقراری
تو را کی گذارد که سر را بخاری
کجا کار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی یکی جام کاری
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی نیست در من به جز بانگ و زاری
ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی
نه کت مینوازد نه اندر کناری
تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را
تو حیلت رها کن تو داری تو داری
گر آن گل نچیدی چه بویست این بو
گر آن می نخوردی چرا در خماری
گلستان جانها به روی تو خندد
که مر باغ جان را دو صد نوبهاری
خیالت چو جامست و عشق تو چون می
زهی میزهی میزهی خوشگواری
تو ای شمس تبریز در شرح نایی
بجز آن که یا رب چه یاری چه یاری
-
پاسخ : مشاعره
بتا گر مرا تو ببینی ندانی
به جان لاله زارم به رخ زعفرانی
بدادم به تو دل مرا توبه از دل
سپارم به تو جان که جان را تو جانی
هزاران نشان بد ز آه و ز اشکم
کنون رفت کارم گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی که در دل مقیمی
تو آب حیاتی که در تن روانی
تو هم غیب بینی تو هم نازنینی
نگفتند هرگز تو را لن ترانی
چو سرجوش کردی چه روپوش کردی
تو روپوش میکن که پنهان نمانی
زهی تلخ مرگی چو بیتو زید جان
چو پیش تو میرم زهی زندگانی
از این جان ظاهر به جان آمدم من
کز این جان ظاهر شود جان نهانی
میان دو جان مانده بودیم حیران
که میگفت اینی که میگفت آنی
یکی جان جنت یکی جان دوزخ
یکی جان ظلمت یکی جان عیانی
چه جنت چه دوزخ تویی شاه برزخ
بخوانی بخوانی برانی برانی
-
پاسخ : مشاعره
گل سرخ دیدم شدم زعفرانی
یکی لعل دیدم شدم زر کانی
دلم چون ستاره شبی در نظاره
به هر برج میشد به چرخ معانی
چو در برج عشاق پا درنهاد او
سری کرد ماهی ز افلاک جانی
چو آن مه برآمد به چشمش درآمد
زمین درنگنجد از آن آسمانی
دلم پاره پاره بشد عشق باره
که هر پاره من دهد زو نشانی
چو از بامداد او سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی
چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی
بگفت ای فلانی چرا تو چنانی
چنین من از آنم که تو آن چنانی
چه سرها که داند چه درها فشاند
چه ملکی که راند کسی کش بخوانی
چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون
همه رمز آنست دریاب ار آنی
اگر شرح خواهی ببین شمس تبریز
چو او را ببینی تو او را بدانی
-
پاسخ : مشاعره
عجبالعجایب توی در کیایی
نما روی خود، گر عجب مینمایی
توی محرم دل توی همدم دل
بجز تو که داند ره دلگشایی
تو دانی که دل در کجاها فتادست
اگر دل نداند ترا که کجایی
برافکن برو سایهٔ از سعادت
که مسجود قانی و جان همایی
جهان را بیارا به نور نبوت
که استاد جان همه انبیایی
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی
نه آب منی بد، که شخص سنی شد؟!
چو رست از منی، وارهانش ز مایی
کف آب را تو بدادی زمینی
سیه دود را تو بدادی سمایی
چو تبدیل اشیا ترا بد میسر
همه حلم و علمی همه کیمیایی
حرامست خواب شب، ایرا تو ماهی
که در شب چو بدری ز جانها برآیی
میا خواب! اینجا، برو جای دیگر
که بحرست چشمم، در او غرقه آبی
شبا، در تهیج چو مار سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی
چو خلاق بیچون فسون بر تو خواند
هرانچ بخوردی سحرگه بزایی
الا ماه گردون! که سیاح چرخی
پی من باشد دمی گر بپایی؟!
تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن
تو هر دیده را شیوهٔ مینمایی
اسکان قلبی! علیکم ثنایی
افیضوا علینا، کووس البقء
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیر عمایی
چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا اصطفایی
اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب
صفا من هواکم نسیم الهوایی
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز بیدست و پایی
مگر اختران دیدهاندت ز بالا
فرو کرده سرها برای گوایی
غلط، کیست اختر؟! که بویی نبردست
دل عقل کل با همه ارتقایی
فلا عیش یا سادتی ما عداکم
بظعن و سیر ولا فی ثواء
-
پاسخ : مشاعره
تو هر چند صدری شه مجلسی
ز هستی نرستی در این محبسی
بده وام جان گر وجوهیت هست
درآ مفلسانه اگر مفلسی
غریبان برستند و تو حبس غم
گه از بیکسی و گه از ناکسی
در این راه بیراه اگر سابقی
چو واگردد این کاروان واپسی
لطیفان خوش چشم هستند لیک
به چشمت نیایند زیرا خسی
نه بازی که صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار چون کرکسی
نهای شاخ تر و پذیرای آب
نه درخورد باغ و زر و مغرسی
برو سوی جمعی چو در وحشتی
بیفروز شمعی چرا مغاسی
چو استارگان اندر این برج خاک
گهی گنسی و گهی خنسی
خمش کن مباف این دم از بهر برد
چو در برد ماندی تو خود اطلسی
-
پاسخ : مشاعره
رضیت بما قسمالله لی
و فوضت امری دلی خالقی
لقد احسنالله فیما مضی
کذالک یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، می راوقی
بخر جان و دلرا ز اندیشها
که بر جانها حاکم مطلقی
بهشت رخت گر تجلی کند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی
میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
به صد لابه مخمور را می دهی
کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!
شراب سخن بخش رقاص کن
که گردد کلوخ از تفش منطقی
چو حق گول جستست و قلب سلیم
دلا زیرکی میکنی؟ احمقی
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سکر و در موسقی؟!
تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!
تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!
جعل وش ز گل خویشتن در کشی
همان چرک میکش، بدان لایقی
همه خارکس دان، اگر پادشاست
بجز خار خار، و غم عاشقی
خمش کن، ببین حق را فتح باب
چهددر فکرت نکتهٔ مغلقی؟!
-
پاسخ : مشاعره
تماشا مرو نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود از این جا و آن جا تویی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا تویی
تو گویی گرفتار هجرم مگر
که واصل تویی هجر گیرا تویی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا تویی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما تویی
تو مجنون و لیلی به بیرون مباش
که رامین تویی ویس رعنا تویی
تو درمان غمها ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غمها تویی
اگر مه سیه شد همو صیقلست
تو صیقل کنی خود مه ما تویی
وگر مه سیه شد برو تو ملرز
که مه را خطر نیست ترسا تویی
ز هر زحمت افزا فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا تویی
چو جمعی تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها تویی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
چو درد سرت نیست سر را مبند
که سرفتنه روز غوغا تویی
اگرعالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را که ما را تویی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین که بالا تویی
من و ما رها کن ز خواری مترس
که با ما تویی شاه و بیما تویی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما تویی
غلط یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا تویی
گمان میبری و این یقین و گمان
گمان میبرم من که مانا تویی
از این ساحل آب و گل درگذر
به گوهر سفر کن که دریا تویی
از این چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا تویی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید سر و پا تویی
-
پاسخ : مشاعره
الا هات حمرا کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علی وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبی لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید می درغمی
بیا نوش کن ای بت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
مگو نام فردا اگر صوفیی
همین دم یکی شو اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
اگر ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی
چرا خشک باشی چو در زمزمی
چرا مینگیری نخستین قدح
چپ و راست بنما که از کی کمی
ز جام فلک پاک و صافیتری
که برتر از این گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقهای
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران توی عمر جان
چو عیسی مریم روان بر یمی
چو یوسف همه فتنه مجلسی
چو اقبال و باده عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بحل برج کژدم سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم زانک نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت چرا درهمی
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی
-
پاسخ : مشاعره
خواهیم یارا کامشب نخسپی
حق خدا را کامشب نخسپی
چون سرو و سوسن تا روز روشن
خوبیم و زیبا کامشب نخسپی
یار موافق تا صبح صادق
شاهی و مولا کامشب نخسپی
ای ماه پاره همچون ستاره
باشی به بالا کامشب نخسپی
از حسن رویت و از لطف مویت
خواهد ثریا کامشب نخسپی
چون دید ما را مست تو یارا
نالید سرنا کامشب نخسپی
چون روز لالا دارد علالا
کوری لالا کامشب نخسپی
در جمع مستان با زیردستان
بگریست صهبا کامشب نخسپی
قومی ز خویشان گشته پریشان
بهر تو تنها کامشب نخسپی
-
پاسخ : مشاعره
حدی نداری در خوش لقایی
مثلی نداری در جان فزایی
بر وعده تو بر نجده تو
که م دوش گفتی هی تو کجایی
کردم کرانه ز اهل زمانه
رفتم به خانه تا تو بیایی
نزلت چشیدم رویت ندیدم
آن قرص مه را کی مینمایی
ماهی کمالی آب زلالی
جاه و جلالی کان عطایی
امروز مستم مجنون پرستم
بگرفت دستم دست خدایی
ای ساقی شه هین الله الله
افزون ده آن می چون مرتضایی
یک گوشه جان ماندست پیچان
و آن پیچش از تو یابد رهایی
جنگ است نیمم با نیم دیگر
هین صلح شان ده تا چند پایی
زاغی و بازی در یک قفس شد
و از زخم هر دو در ابتلایی
بگشا قفس را تا ره شودشان
جنگی نماند چون در گشایی
نفسی و عقلی در سینه ما
در جنگ و محنت مست خدایی
گر جنگ خواهی درشان فروبند
ور نی بکن شان یک دم سقایی
در آب افکن چون مهد موسی
این جان ما را چون جان مایی
تا کش نیاید فرعون ملعون
نی آن عوانان اندر دغایی
در آب رقصان مهد لطیفش
از خوف رسته وز بینوایی
فرعون اکنون بشناسد او را
کز راه آب او کرد ارتقایی
تو میر آبی و آن آب قایم
داد و دهش را دایم سزایی
در خانه موسی در خوف جان بد
در آب بودش امن بقایی
هر چیز زنده از آب باشد
کب است ما را نقل سمایی
تو آب آبی تو تاب تابی
آب از تو یابد لطف و روایی
قارون نعمت طماع گردد
در بخشش تو گیرد گدایی
جز در گدایی کس این نیابد
ناموس کم کن با کبریایی
گیرنده خواهد جوینده خواهد
ناموس آرد جان را جدایی
خاموش کردم لیکن روانم
در اندرونم گشتهست نایی
-
پاسخ : مشاعره
تو جان مایی، ماه سمایی
فارغ ز جمله اندیشهایی
جویی ز فکرت، داروی علت
فکرست اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن
نی مرد فکری مرد صفایی
فکرت درین ره شد ژاژ خایی
مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟!
بد نام مجنون رست از کشاکش
باهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزاید
از خود برآید زان خیرهرایی
صنعت رها کن، صانع بست استت
شاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیستها را دادست هستی
او قلبها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم
نامد زیانش بیدست و پایی
خامش! برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر مینیایی
-
پاسخ : مشاعره
با چرخ گردان تیره هوایی
دارد همیشه قصد جدایی
هذا محمد قتلی تغمد
انا معود حمد الجفایی
هذا حبیبی هذا طبیبی
هذا ادیبی هذا دوایی
هذا مرادی هذا فؤادی
هذا عمادی هذا لوایی
پر کن سبویی بیگفت و گویی
باهای و هویی گر یار مایی
هان ای صفورا بشکن سبو را
مفکن عمو را در بینوایی
گر شد سبویی داریم جویی
در شهره کویی تو گر سقایی
این عیش باقی نبود گزافی
بی پر نپرد مرغ هوایی
بنمای جان را قولنجیان را
تنهاروی کن رسم همایی
از بهر حس شان جسم نجس شان
ز ایشان چه خیزد گند گدایی
زین رز برون بر گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی تا دل بپوشی
هر جزوت این جا بدهد گوایی
ننوشته خواند ناگفته داند
تو سخت رویی بس بیحیایی
چون نیست رختت چون نیست بختت
ز آن روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی وغ وغ کنانی
میگرد در کو در خانه نایی
در خانه بلبل داریم صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر نک بلبله پر
برخیز سنقر تا چند پایی
عمری چو نوحی یاری چو روحی
گاهی غدایی گاهی عشایی
نوشیست و مینوش وز گفت خاموش
وین طبل کم زن بس ای مرایی
-
پاسخ : مشاعره
خواهی ز جنون بویی ببری
ز اندیشه و غم میباش بری
تا تنگ دلی از بهر قبا
جانت نکند زرین کمری
کی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان زر میشمری
فوق همهای چون نور شوی
تا نور نهای در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد باشد شرری
وانگه شررش وا اصل رود
همچون شرر جان بشری
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود گردد نظری
یک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد یابد گهری
خار سیهی بد سوختنی
گردش گل تر باد سحری
یک لقمه نان چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوری
خون گشت غذا در پیشه وری
آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زانک بلا کوبد دل تو
از عین بلانوشی بچری
ور زانک اجل کوبد سر تو
دانی پس از آن که جمله سری
در بیضه تن مرغ عجبی
در بیضه دری ز آن مینپری
گر بیضه تن سوراخ شود
هم پر بزنی هم جان ببری
سودای سفر از ذکر بود
از ذکر شود مردم سفری
تو در حضری وین وهم سفر
پنداشت توست از بیهنری
یا رب برهان زین وهم کژش
تو وهم نهی در دیو و پری
چون در حضری بربند دهان
در ذکر مرو چون در حضری
-
پاسخ : مشاعره
سلطان منی سلطان منی
و اندر دل و جان ایمان منی
در من بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
نان بیتو مرا زهرست نه نان
هم آب منی هم نان منی
زهر از تو مرا پازهر شود
قند و شکر ارزان منی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
هم شاه منی هم ماه منی
هم لعل منی هم کان منی
خاموش شدم شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی
صنما خرگه توم که بسازی و برکنی
قلمیام به دست تو که تراشی و بشکنی
منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا که در این نور روزنم
سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب کجا یافت روشنی
همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر
همه خشکاند مغزها چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بیتوام چه دروغست ما و من
و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی
به تو نالم تو گوییم که تو را دور کردهام
که ببینم در این هوا که تو ذره چه میکنی
به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند
تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی
تو چه می دادهای به دل که چپ و راست میفتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
-
پاسخ : مشاعره
آن به که مرا تمکین نکنی
تا همچو خودم گرگین نکنی
بر روی منه تو دست مرا
تا مست مرا غمگین نکنی
تو رنگرزی، تو نیلپزی
هان کینه را، زنگین نکنی
ای خواجه، بهل، فتراک مرا
تا خنگ مرا بیزین نکنی
از دور ترک زانو بزنی
زانوی مرا بالین نکنی
تو هرچه کنی داعی توم
هرچند که تو آمین نکنی
دل را بروم، ملک تو کنم
تا تو دل خود پرکین نکنی
رخساره کنم وقف قدمت
تا تو رخ خود پرچین نکنی
خاموش کنم، طبلک نزنم
تا از دل و جان تحسین نکنی
-
پاسخ : مشاعره
صنما خرگه توم که بسازی و برکنی
قلمیام به دست تو که تراشی و بشکنی
منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا که در این نور روزنم
سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب کجا یافت روشنی
همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر
همه خشکاند مغزها چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بیتوام چه دروغست ما و من
و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی
به تو نالم تو گوییم که تو را دور کردهام
که ببینم در این هوا که تو ذره چه میکنی
به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند
تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی
تو چه می دادهای به دل که چپ و راست میفتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
-
پاسخ : مشاعره
صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری
قمرا میرسد تو را که به خورشید بنگری
همه عالم چو جان شود همگی گلستان شود
شکم خاک کان شود چو تو بر خاک بگذری
تن من همچو رشته شد به دلم مهر کشته شد
چو به سر این نوشته شد نبود کار سرسری
چو سحر پرده میدرد تو پس پرده میروی
چو به شب پرده میکشد تو به شب پرده میدری
صنما خاک پای خود تو مرا سرمه وام ده
که نظر در تو خیره شد که تو خورشیدمنظری
رخ خوبان این جهان همه ابرست و تو مهی
سر شاهان این جهان همه پایست و تو سری
چو درآمد خیال تو مه نو تیره شد بگفت
چه عجب گر تو روشنی که از او آب میخوری
-
پاسخ : مشاعره
ای خجل از تو شکر و آزادی
لایق آن وصال کو شادی
عشق را بین که صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
ای دلا گرد حوض میگشتی
دیدی آخر که هم درافتادی
ز آب و آتش چو باد بگذشتی
ای دل ار آتشی و ار بادی
دل و عشقاند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادی
اولا هر چه خاک و خاکی بود
پیش جاروب باد بنهادی
تا همه باد گشت آبستن
تا از آن باد عالمی زادی
زاده باد خورد مادر را
همچو آتش ز تاب بیدادی
کرمکی در درخت پیدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنیادی
عشق آن کرم بود در تحقیق
در دل صد جنید بغدادی
نی جنیدی گذاشت و نی بغداد
عشق خونی به زخم جلادی
چون خلیفه بکوفت طبل بقا
کرد خالق اساس ایجادی
یک وجودی بزرگ ظاهر شد
همه شادی و عشرت و رادی
شمس تبریز چهرهای بنما
تا نمایم سخن بعبادی
-
پاسخ : مشاعره
حکم نو کن که شاه دورانی
سکه تازه زن که سلطانی
حکم مطلق تو راست در عالم
حاکمان قالباند و تو جانی
آن چه شاهان به خواب میجستند
چون مسلم شدت به آسانی
همه مرغان چو دانه چین تواند
تو همایی میان مرغانی
بر سر آمد رواق دولت تو
ز آن که تو صاف صاف انسانی
برتر آید ز جان ملک و ملک
گر دهی دل به روح حیوانی
شرطها را ز عاشقان برگیر
که تو احوال شان همیدانی
دامها را ز راه شان بردار
خواه تقدیر و خواه شیطانی
تا شوم سرخ رو در این دعوی
که تو چون حق لطیف فرمانی
شمس تبریز رحمت صرفی
ز آن که سر صفات رحمانی
-
پاسخ : مشاعره
مستی و عاشقانه میگویی
تو غریبی و یا از این کویی
پیش آن چشمهای جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی
پیش رویت چو قرص مه خجلست
به چه رو کرد زهره بیرویی
عاشقان را چه سود دارد پند
سیل شان برد رو چه میجویی
تو چه دانی ز خوبی بت ما
ما از آن سو و تو از این سویی
ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا نمیشویی
رو به میدان عشق سجده کنان
پیش چوگان عشق چون گویی
پیش آن چشمهای ترکانه
بندهای و کمینه هندویی
به ستیزه در این حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی
آفتابا نه حد تو پیداست
که نه در خانه ترازویی
هله ای ماه خویش را بشناس
نی به وقت محاق چون مویی
هله ای زهره زیر چادر رو
رو نداری وقیحه بانویی
تو بیا ای کمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی
اندر این ره نماند پای مرا
زانوم را نماند زانویی
همچو کشتی روم به پهلو من
ای دل من هزارپهلویی
مست و بیخویش میروی چپ و راست
سوی بیچپ و راست میپویی
نی چپست و نه راست در جانست
بو ز جان یابی ار بینبویی
ز آن شکر روی اگر بگردانی
گر نباتی بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه ماه ده تویی
دلم از جا رود چو گویم او
همه اوها غلام این اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند گه آهویی
هین خمش که ار دیده کف نکند
نکند سیب و نار آلویی
-
پاسخ : مشاعره
بحر ما را کنار بایستی
وین سفر را قرار بایستی
شیر بیشه میان زنجیرست
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان میطپند اندر ریگ
راه در جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه زار بایستی
دیدهها از غبار خسته شدست
دیده اعتبار بایستی
همه گل خوارهاند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره به آب حیات مینبرند
خضر را آبخوار بایستی
دل پشیمان شدست ز آنچ گذشت
دل امسال پار بایستی
اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی
شهر سرگین پرست پر گشتهست
مشک نافه تتار بایستی
مشک از پشک کس نمیداند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه میجویند
دولت بیعثار بایستی
مرگ تا در پیست روز شبست
شب ما را نهار بایستی
چون بمیری بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
چنگ در ما زدست این کمپیر
چنگ او تار تار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
دم معدود اندکی ماندست
نفسی بیشمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
مرگ دیگی برای ما پختهست
آن خورش را گوار بایستی
یاد مردن چو دافع مرگست
هر دمی یادگار بایستی
هر دمی صد جنازه میگذرد
دیدهها سوگوار بایستی
ملکها ماند و مالکان مردند
ملکتی پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوشها چون مگس در آن دوغست
هوش را هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
این مگس را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوشها بسته است لب بربند
از خرد گوشوار بایستی
از کنایات شمس تبریزی
شرح معنی گذار بایستی
-
پاسخ : مشاعره
آوخ آوخ چو من وفاداری
در تمنای چون تو خون خواری
آوخ آوخ طبیب خون ریزی
بر سر زار زار بیماری
آن جفاها که کردهای با من
نکند هیچ یار با یاری
گفتمش قصد خون من داری
بی خطا و گناه گفت آری
عشق جز بیگناه مینکشد
نکشد عشق او گنه کاری
هر زمان گلشنی همیسوزم
تو چه باشی به پیش من خاری
بشکستم هزار چنگ طرب
تو چه باشی به چنگ من تاری
شهرها از سپاه من ویران
تو چه باشی شکسته دیواری
گفتمش از کمینه بازی تو
جان نبردهست هیچ عیاری
ای ز هر تار موی طره تو
سرنگون سار بسته طراری
گر ببازم وگر نه زین شه رخ
ماتم و مات مات من باری
آن که نخرید و آن که او بخرید
شد پشیمان غریب بازاری
و آن که بخرید گوید آن همه را
کاش من بودمی خریداری
و آن که نخرید دست میخاید
ناامید و فتاده و خواری
فرع بگرفته اصل افکنده
جان بداده گرفته مرداری
پا بریده به عشق نعلینی
سر بداده به عشق دستاری
با چنین مشتری کند صرفه
از چنین باده مانده هشیاری
خر علف زار تن گزید و بماند
خر مردار در علف زاری
-
پاسخ : مشاعره
ای دلزار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
اینچنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه میکشی هرجا
بنگر آخر، جز او کرا داری؟
لطفهایی که کرد چندین گاه
یاد آور اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟!
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر ترا ندا آید
سو ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟!
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟!
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
میروی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
-
پاسخ : مشاعره
ساقیا ساقیا روا داری
که رود روز ما به هشیاری
گر بریزی تو نقلها در پیش
عقلها را ز پیش برداری
عوض باده نکته میگویی
تا بری وقت ما به طراری
درد دل را اگر نمیبینی
بشنو از چنگ ناله و زاری
ناله نای و چنگ حال دلست
حال دل را تو بین که دلداری
دست بر حرف بیدلی چه نهی
حرف را در میان چه میآری
طوق گردن تویی و حلقه گوش
گردن و گوش را چه میخاری
گفته را دانههای دام مساز
که ز گفتست این گرفتاری
گه کلیدست گفت و گه قفلست
گاه از او روشنیم و گه تاری
گفت بادست گر در او بوییست
هدیه تو بود که گلزاری
گفت جامست گر بر او نوریست
از رخ تو بود که انواری
مشک بربند کوزهها پر شد
مشک هم میدرد ز بسیاری
-
پاسخ : مشاعره
تا شدستی امیر چوگانی
ما شدستیم گوی میدانی
ما در این دور مست و بیخبریم
سر این دور را تو میدانی
چون به دور و تسلسل انجامد
نکته ابتر بود به ربانی
لیک دور و تسلسل اندر عشق
شرط هر حجتست و برهانی
گوش موشان خانه کی شنود
نعره بلبل گلستانی
چشم پیران کور کی بیند
شیوه شاهدان روحانی
هر کی کورست عشق میسازد
بهر او سرمه سپاهانی
هر کی پیرست هم جوان گردد
چون دهد عشق آب حیوانی
جمله یاران ز عشق زنده شدند
تو چنین ماندهای چه میمانی
خرسواری پیاده شو از خر
خر به میدان نباشد ارزانی
خرسواره چرا شدی شاها
خسروی وز نژاد سلطانی
لایق پشت خر نباشی تو
تو معود به پشت اسپانی
در جنود مجنده بودی
ای که اکنون تو روح انسانی
گفتنیها بگفتمی ای جان
گر نترسیدمی ز ویرانی
-
پاسخ : مشاعره
مستم از بادههای پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی
مر چنین دلربای پنهان را
واجب آمد وفای پنهانی
میزند سالها در این مستی
روح منهای های پنهانی
گفتم ای دل کجایی آخر تو
گفت در برجهای پنهانی
بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی
مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی
ظلمتم کی بقا کند که بر او
تابد از کبریای پنهانی
آتشم چون بمرد دودم چیست
آیتی از بلای پنهانی
ز آن بلا جانهای ما مرهاد
تا برد تحفههای پنهانی
شمس تبریز شوربایی بپخت
صوفیان الصلای پنهانی
-
پاسخ : مشاعره
من مرید توام مراد تویی
من غلامم چو کیقباد تویی
دل مرید تو و تو را خواهد
کاین در بسته را گشاد تویی
خاک پای توام ولی امروز
گردم اندر هوا که باد تویی
زهد من می جهاد من ساغر
چو مرا زهد و اجتهاد تویی
گر چه من بدنهاد و بدگهرم
شاکرم چون در این نهاد تویی
ور نهادی که تو کنی برداشت
خوش بود چون همه مراد تویی
زهر باده شود چو جام تویی
ظلم احسان شود چو داد تویی
بس کنم ذکر تو نگویم بیش
ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی
-
پاسخ : مشاعره
چند اندر میان غوغایی
خوی کن پاره پاره تنهایی
خلوتی را لطیف سوداییست
رو بپرسش که در چه سودایی
خلوت آنست که در پناه کسی
خوش بخسپی و خوش بیاسایی
زیر سایه درخت بخت آور
زود منزل کنی فرود آیی
ور تو خواهی که بخت بگشاید
زیر هر سایه رخت نگشایی
سوی انبان ما و من نروی
گر چه او گویدت که از مایی
رو به خود آر هر کجا باشی
روسیاهست مرد هرجایی
خود تو چیست بیخودی زان کس
که از او در چنین تماشایی
چون رسیدی به شه صلاح الدین
گر فسادی سوی صلاح آیی