-
پاسخ : مشاعره
ای هوسهای دلم باری بیا رویی نما
ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما
مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما
از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم باری بیا رویی نما
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم باری بیا رویی نما
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما
-
پاسخ : مشاعره
امتزاج روحها در وقت صلح و جنگها
با کسی باید که روحش هست صافی صفا
چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی
آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند جدا
چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را
باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او
میل دارد سوی داماد لطیف دلربا
از نظرها امتزاج و از سخنها امتزاج
وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها
همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع
وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا
بر تفاوت این تمازجها ز میل و نیم میل
وز سر کره و کراهت وز پی ترس و حیا
آن رکوع باتأنی وان ثنای نرم نرم
هم مراتب در معانی در صورها مجتبا
این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی
کش سما سجدهاش برد وان عرش گوید مرحبا
آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین
کو رهاند مر شما را زین خیال بیوفا
با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار
این همه تأثیر خشم اوست تا وقت رضا
هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت
لاجرم در نیستی میساز با قید هوا
گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال
گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا
گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام
گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا
وانگهی تخییلها خوشتر از این قوم رذیل
اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما
پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم
این عدمها بر مراتب بود همچون که بقا
تا نیاید ظل میمون خداوندی او
هیچ بندی از تو نگشاید یقین میدان دلا
-
پاسخ : مشاعره
ای ز مقدارت هزاران فخر بیمقدار را
داد گلزار جمالت جان شیرین خار را
ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو
در سجودافتادگان و منتظر مر بار را
عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند
چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را
گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
کس ندیدی خالی از گل سالها گلزار را
محو میگردد دلم در پرتو دلدار من
مینتانم فرق کردن از دلم دلدار را
دایما فخرست جان را از هوای او چنان
کو ز مستی مینداند فخر را و عار را
هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف
کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را
گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو
نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را
چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار را
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشک نور باقیست صد آفرین این نار را
-
پاسخ : مشاعره
مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را
که سزا نیست سلحها به جز از تیغ زنان را
چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را
چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را
چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر
که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را
زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور
ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را
منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را
سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی
که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را
تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن وطن یار نهان را
به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را
بپران تیر نظر را به مؤثر ده اثر را
تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را
چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی چه کنی سود و زیان را
هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا
که گشادست به دعوت مه جاوید دهان را
من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو
که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را
-
پاسخ : مشاعره
چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها را
که بدر پرده تن را و ببین مشعلهها را
تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری
وگر از اصل تو دوری چه از این مشعلهها را
خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی
تو عزبخانه مه را تو چنین مشعلهها را
بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را
که به مردی بگشادند کمین مشعلهها را
تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی
تو بدانی و ببینی به یقین مشعلهها را
تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی
به خدا روح امینی و امین مشعلهها را
-
پاسخ : مشاعره
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم ************ و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
-
پاسخ : مشاعره
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را
-
پاسخ : مشاعره
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا
که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا
چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را
چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جانها نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید بگدازد آسمانها
خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا
-
پاسخ : مشاعره
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی که قیامتست حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند همه را فرود راند
پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم سخن تو بیمحابا
قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو که تو کردهای مرا خو
که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا
-
پاسخ : مشاعره
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
-
پاسخ : مشاعره
کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهای دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد همان جاست دوا
همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شدهست آب از این سو بگشا
جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
-
پاسخ : مشاعره
ای بروییده به ناخواست به مانند گیا
چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا
هر که را نیست نمک گر چه نماید خدمت
خدمت او به حقیقت همه زرقست و ریا
برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن
باده عشق بیا زود که جانت بزیا
-
پاسخ : مشاعره
رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا
آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا
تا که هشیاری و با خویش مدارا میکن
چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا
ساغری چند بخور از کف ساقی وصال
چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ
گرد آن نقطه چو پرگار همیزن چرخی
این چنین چرخ فریضهست چنین دایره را
بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد
سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما
سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش
سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی
چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی
هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا
ما به دریوزه حسن تو ز دور آمدهایم
ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا
ماه بشنود دعای من و کفها برداشت
پیش ماه تو و میگفت مرا نیز مها
مه و خورشید و فلکها و معانی و عقول
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا
غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش
دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا
-
پاسخ : مشاعره
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را
دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
-
پاسخ : مشاعره
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بیعاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
-
پاسخ : مشاعره
از یکی آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را
از دل من زادهای همچون سخن
چون سخن آخر فروخوردم تو را
با منی وز من نمیداری خبر
جادوم من جادوی کردم تو را
تا نیفتد بر جمالت چشم بد
گوش مالیدم بیازردم تو را
دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
این کف دست جوامردم تو را
-
پاسخ : مشاعره
ز آتش شهوت برآوردم تو را
و اندر آتش بازگستردم تو را
از دل من زادهای همچون سخن
چون سخن من هم فروخوردم تو را
با منی وز من نمیدانی خبر
چشم بستم جادوی کردم تو را
تا نیازارد تو را هر چشم بد
از برای آن بیازردم تو را
رو جوامردی کن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوامردم تو را
-
پاسخ : مشاعره
از ورای سر دل بین شیوهها
شکل مجنون عاشقان زین شیوهها
عاشقان را دین و کیش دیگرست
اصل و فرع و سر آن دین شیوهها
دل سخن چینست از چین ضمیر
وحی جویان اندر آن چین شیوهها
جان شده بیعقل و دین از بس که دید
زان پری تازه آیین شیوهها
از دغا و مکر گوناگون او
شیوهها گم کرده مسکین شیوهها
پرده دار روح ما را قصه کرد
زان صنم بیکبر و بیکین شیوهها
شیوهها از جسم باشد یا ز جان
این عجب بی آن و بی این شیوهها
مرد خودبین غرقه شیوه خودست
خود نبیند جان خودبین شیوهها
شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوهها
-
پاسخ : مشاعره
روح زیتونیست عاشق نار را
نار میجوید چو عاشق یار را
روح زیتونی بیفزا ای چراغ
ای معطل کرده دست افزار را
جان شهوانی که از شهوت زهد
دل ندارد دیدن دلدار را
پس به علت دوست دارد دوست را
بر امید خلد و خوف نار را
چون شکستی جان ناری را ببین
در پی او جان پرانوار را
گر نبودی جان اخوان پس جهود
کی جدا کردی دو نیکوکار را
جان شهوت جان اخوان دان از آنک
نار بیند نور موسی وار را
جان شهوانیست از بیحکمتی
یاوه کرده نطق طوطی وار را
گشت بیمار و زبان تو گرفت
روی سوی قبله کن بیمار را
قبله شمس الدین تبریزی بود
نور دیده مر دل و دیدار را
از سینه پاک کردم افکار فلسفی را
-
پاسخ : مشاعره
ای بگفته در دلم اسرارها
وی برای بنده پخته کارها
ای خیالت غمگسار سینهها
ای جمالت رونق گلزارها
ای عطای دست شادی بخش تو
دست این مسکین گرفته بارها
ای کف چون بحر گوهرداد تو
از کف پایم بکنده خارها
ای ببخشیده بسی سرها عوض
چون دهند از بهر تو دستارها
خود چه باشد هر دو عالم پیش تو
دانه افتاده از انبارها
آفتاب فضل عالم پرورت
کرده بر هر ذرهای ایثارها
چارهای نبود جز از بیچارگی
گر چه حیله میکنیم و چارهها
نورهای شمس تبریزی چو تافت
ایمنیم از دوزخ و از نارها
-
پاسخ : مشاعره
میشدی غافل ز اسرار قضا
زخم خوردی از سلحدار قضا
این چه کار افتاد آخر ناگهان
این چنین باشد چنین کار قضا
هیچ گل دیدی که خندد در جهان
کو نشد گرینده از خار قضا
هیچ بختی در جهان رونق گرفت
کو نشد محبوس و بیمار قضا
هیچ کس دزدیده روی عیش دید
کو نشد آونگ بر دار قضا
هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد
پیش بازیهای مکار قضا
این قضا را دوستان خدمت کنند
جان کنند از صدق ایثار قضا
گر چه صورت مرد جان باقی بماند
در عنایتهای بسیار قضا
جوز بشکست و بمانده مغز روح
رفت در حلوا ز انبار قضا
آنک سوی نار شد بیمغز بود
مغز او پوسید از انکار قضا
آنک سوی یار شد مسعود بود
مغز جان بگزید و شد یار قضا
-
پاسخ : مشاعره
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ور برانندت ز بام از در بیا
یوسفی از چاه و زندان چاره نیست
سوی زهر قهر چون شکر بیا
گفتنت الله اکبر رسمی است
گر تو آن اکبری اکبر بیا
چون می احمر سگان هم میخورند
گر تو شیری چون می احمر بیا
زر چه جویی مس خود را زر بساز
گر نباشد زر تو سیمین بر بیا
اغنیا خشک و فقیران چشم تر
عاشقا بیشکل خشک و تر بیا
گر صفتهای ملک را محرمی
چون ملک بیماده و بینر بیا
ور صفات دل گرفتی در سفر
همچو دل بیپا بیا بیسر بیا
چون لب لعلش صلایی میدهد
گر نهای چون خاره و مرمر بیا
چون ز شمس الدین جهان پرنور شد
سوی تبریز آ دلا بر سر بیا
-
پاسخ : مشاعره
ای تو آب زندگانی فاسقنا
ای تو دریای معانی فاسقنا
ما سبوهای طلب آوردهایم
سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا
ماهیان جان ما زنهارخواه
از تو ای دریای جانی فاسقنا
از ره هجر آمده و آورده ما
عجز خود را ارمغانی فاسقنا
داستان خسروان بشنیدهایم
تو فزون از داستانی فاسقنا
در گمان و وسوسه افتاده عقل
زانک تو فوق گمانی فاسقنا
نیم عاقل چه زند با عشق تو
تو جنون عاقلانی فاسقنا
کعبه عالم ز تو تبریز شد
شمس حق رکن یمانی فاسقنا
-
پاسخ : مشاعره
دل چو دانه ما مثال آسیا
آسیا کی داند این گردش چرا
تن چو سنگ و آب او اندیشهها
سنگ گوید آب داند ماجرا
آب گوید آسیابان را بپرس
کو فکند اندر نشیب این آب را
آسیابان گویدت کای نان خوار
گر نگردد این که باشد نانبا
ماجرا بسیار خواهد شد خمش
از خدا واپرس تا گوید تو را
-
پاسخ : مشاعره
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه در عشق چنین شیرین لقا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
عقل تا تدبیر و اندیشه کند
رفته باشد عشق تا هفتم سما
عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر کوه صفا
عشق آمد این دهانم را گرفت
که گذر از شعر و بر شعرا برآ
-
پاسخ : مشاعره
ای دل رفته ز جا بازمیا
به فنا ساز و در این ساز میا
روح را عالم ارواح به است
قالب از روح بپرداز میا
اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب درانداز میا
آخر عشق به از اول اوست
تو ز آخر سوی آغاز میا
تا فسرده نشوی همچو جماد
هم در آن آتش بگداز میا
بشنو آواز روانها ز عدم
چو عدم هیچ به آواز میا
راز کآواز دهد راز نماند
مده آواز تو ای راز میا
-
پاسخ : مشاعره
من رسیدم به لب جوی وفا
دیدم آن جا صنمی روح فزا
سپه او همه خورشیدپرست
همچو خورشید همه بیسر و پا
بشنو از آیت قرآن مجید
گر تو باور نکنی قول مرا
قد وجدت امراه تملکهم
اوتیت من کل شیء و لها
چونک خورشید نمودی رخ خود
سجده دادیش چو سایه همه را
من چو هدهد بپریدم به هوا
تا رسیدم به در شهر سبا
-
پاسخ : مشاعره
از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا
هر ذره خاک ما را آورد در علالا
سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی
اشکوفهها شکفته وز چشم بد نهفته
غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا
ابرت نبات بارد جورت حیات آرد
درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا
ای عشق با توستم وز باده تو مستم
وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی
ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد
سروت اگر بخوانم آن راستست الا
سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد
جز اصل اصل جانها اصلی ندارد اصلا
خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی
گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا
گویند جمله یاران باطل شدند و مردند
باطل نگردد آن کو بر حق کند تولا
این خندههای خلقان برقیست دم بریده
جز خندهای که باشد در جان ز رب اعلا
آب حیات حقست وان کو گریخت در حق
هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا
-
پاسخ : مشاعره
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
تا چشمها گشاید ز اشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
کاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد
کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را
بر پردههای دنیا بسیار رقص کردیم
چابک شوید یاران مر رقص آن جهان را
جانها چو میبرقصد با کندهای قالب
خاصه چو بسکلاند این کنده گران را
پس ز اول ولادت بودیم پای کوبان
در ظلمت رحمها از بهر شکر جان را
پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده
رقصان و شکرگویان این لوت رایگان را
این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست
خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را
چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست
از خوان حق چه گویم زهره بود زبان را
ما صوفیان راهیم ما طبل خوار شاهیم
پاینده دار یا رب این کاسه را و خوان را
در کاسههای شاهان جز کاسه شست ما نی
هر خام درنیابد این کاسه را و نان را
از کاسههای نعمت تا کاسه ملوث
پیش مگس چه فرق است آن ننگ میزبان را
وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده
گه میگزد زبان را گه میزند دهان را
-
پاسخ : مشاعره
از سینه پاک کردم افکار فلسفی را
در دیده جای کردم اشکال یوسفی را
نادر جمال باید کاندر زبان نیاید
تا سجده راست آید مر آدم صفی را
طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری
هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی را
خورشید چون برآید هر ذره رو نماید
نوری دگر بباید ذرات مختفی را
اصل وجودها او دریای جودها او
چون صید میکند او اشیاء منتفی را
-
پاسخ : مشاعره
این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها
بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را
بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان
بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند
صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی
کاین گونه شهره پریان تندند و بیمحابا
تقدیر میفریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم برده از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین
دلهای نوحه گر بین زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا
ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم فردا
-
پاسخ : مشاعره
آمد بهار ِ جانها ای شاخ ِ تر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر! به رقص آ
ای شاه ِ عشقپرور مانند ِ شیر ِ مادر
ای شیر! جوشدر رو. جان ِ پدر به رقص آ
چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی. بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست، خونی. آمد مرا که: چونی؟
گفتم بیا که خیر است! گفتا: نه! شر! به رقص آ
از عشق، تاجداران در چرخ ِ او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر به رقص آ
ای مست ِ هست گشته! بر تو فنا نبشته.
رقعهی فنا رسیده. بهر ِ سفر به رقص آ
در دست، جام ِ باده آمد بُتام پیاده
گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ
پایان ِ جنگ آمد. آواز ِ چنگ آمد
یوسف زِ چاه آمد. ای بیهنر! به رقص آ
تا چند وعده باشد؟ و این سَر به سجده باشد؟
هجر اَم ببُرده باشد رنگ و اثر؟ به رقص آ
کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی:
کای بیخبر! فنا شو! ای باخبر! به رقص آ
طاووس ِ ما درآید و آن رنگها برآید
با مرغ ِ جان سراید: بیبال و پر به رقص آ
کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم
گفته مسیح ِ مریم: کای کور و کر! به رقص آ
مخدوم، شمس ِ دین است. تبریز رشک ِ چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
-
پاسخ : مشاعره
با آن که میرسانی آن باده بقا را
بی تو نمیگوارد این جام باده ما را
مطرب قدح رها کن زین گونه نالهها کن
جانا یکی بها کن آن جنس بیبها را
آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را
آن چاه بابلت را وان کان سحرها را
بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر
از سر بگیر از سر آن عادت وفا را
دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته
طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را
در نورت ای گزیده ای بر فلک رسیده
من دم به دم بدیده انوار مصطفا را
چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی
شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا را
از شمس دین چون مه تبریز هست آگه
بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا را
-
پاسخ : مشاعره
بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را
خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن
بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را
ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه
تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را
در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم
با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را
جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی
کز چهره مینمودی لم یتخذ ولد را
چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم
بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را
جام چو نار درده بیرحم وار درده
تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را
این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن
تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را
درده میی ز بالا در لا اله الا
تا روح اله بیند ویران کند جسد را
از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش
چندانک خواهی اکنون میزن تو این نمد را
-
پاسخ : مشاعره
بشکن سبو و کوزه ای میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشانها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبانها
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
-
پاسخ : مشاعره
جانا قبول گردان این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو
همخوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن
کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در میرسند بستان
مخمور چون نیاید چون یافت بوی ما را
ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور میزن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را
-
پاسخ : مشاعره
خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را
دامی نهادهام خوش آن قبله نظر را
دیوار گوش دارد آهستهتر سخن گو
ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند در غصه همینند
چون بشنوند چیزی گویند همدگر را
گر ذرهها نهانند خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن
در خانه دلم شد از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد
میخواند یک به یک را میگفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم
بی زخمهای میتین پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم کی دیدهام گهر را
-
پاسخ : مشاعره
شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را
چون با زنی برانی سستی دهد میان را
زیرا جماع مرده تن را کند فسرده
بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را
میران و خواجگانشان پژمرده است جانشان
خاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را
دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی
پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را
بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی
زان آشیان جانی اینست ارغوان را
خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا
کز شومی زبانت میپوشد او دهان را
-
پاسخ : مشاعره
در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را
در رقص اندرآور جانهای صوفیان را
خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر
ما در میان رقصیم رقصان کن آن میان را
لطف تو مطربانه از کمترین ترانه
در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را
باد بهار پویان آید ترانه گویان
خندان کند جهان را خیزان کند خزان را
بس مار یار گردد گل جفت خار گردد
وقت نثار گردد مر شاه بوستان را
هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی
یعنی که الصلا زن امروز دوستان را
در سر خود روان شد بستان و با تو گوید
در سر خود روان شو تا جان رسد روان را
تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن
لاله بشارت آرد مر بید و ارغوان را
تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید
معراجیان نهاده در باغ نردبان را
مرغان و عندلیبان بر شاخهها نشسته
چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را
این برگ چون زبانها وین میوهها چو دلها
دلها چو رو نماید قیمت دهد زبان را
-
پاسخ : مشاعره
ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا
بشنو ز آسمانها حی علی الصلا
درهای گلستان ز پی تو گشادهایم
در خارزار چند دوی ای برهنه پا
جان را من آفریدم و دردیش دادهام
آن کس که درد داده همو سازدش دوا
قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو
کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا
باغی که برگ و شاخش گویا و زندهاند
باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا
ای زنده زاده چونی از گند مردگان
خود تاسه می نگیرد از این مردگان تو را
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما
جانها شمار ذره معلق همیزنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا
ایشان چو ما ز اول خفاش بودهاند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا
-
پاسخ : مشاعره
ای صوفیان عشق بدرید خرقهها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا
از غیب رو نمود صلایی زد و برفت
کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا
زان حالها بگو که هنوز آن نیامدهست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
-
پاسخ : مشاعره
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمدیت از سفر خانه خدا
روز از سفر به فاقه و شبها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانه خدا شده قد کان آمنسا
چونید و چون بدیت در این راه باخطر
ایمن کند خدای در این راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعرهها و غریوست از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وانگه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طوافها
تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ
وانگه به جانب عرفات آی در صلا
وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار میزن و میگیر سنگها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
-
پاسخ : مشاعره
نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا
نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا
ما زاده قضا و قضا مادر همهست
چون کودکان دوان شدهایم از پی قضا
ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم
گر شرق و غرب تازد ور جانب سما
طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا
در شهر و در بیابان همراه آن مهیم
ای جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا
آن جاست شهر کان شه ارواح میکشد
آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا
کوته شود بیابان چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
کای قاصدان معدن اجلال مرحبا
همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه
چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا
ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه الصلا
دل را رفیق ما کند آن کس که عذر هست
زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا
دل مصر میرود که به کشتیش وهم نیست
دل مکه میرود که نجوید مهاره را
از لنگی تنست و ز چالاکی دلست
کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا
اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
آب و گلی شدهست بر ارواح پادشا
ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا
چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید
گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا
این در گمان نبود در او طعن میزدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا
ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
تا خاکهای تشنه ز ما بر دهد گیا
بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب
زین رو دوان دوان رود آن آب جویها
پستان آب می خلد ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جا به جا
ما را ز شهر روح چنین جذبها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا
باز از جهان روح رسولان همیرسند
پنهان و آشکار بازآ به اقربا
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر کی جفت گردی آنت کند جدا
خاموش کن که همت ایشان پی توست
تأثیر همتست تصاریف ابتلا
-
پاسخ : مشاعره
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنیست تمامی ماجرا
والله ز دور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید اشپو مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنیست توقف هلاکتست
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتیست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا
-
پاسخ : مشاعره
هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد از او باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سؤال
کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا
مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب
کاین دم قیامتست روا کو و ناروا
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان همه جانهای گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جانها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعرههای عشق برآید که مرحبا
میخواست سینهاش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینهاش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک
نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما
ای بیخبر برو که تو را آب روشنیست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوتست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بیخدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست ولیکن خدای را
این سنتیست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجدهای به امر حق از صدق بیریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه در او جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا
مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا
-
پاسخ : مشاعره
آمد بهار خرم آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما
آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز باده گلگون خمار ما
شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما
پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشه جهان ز برای شکار ما
دریا به جوش از تو که بیمثل گوهری
کهسار در خروش که ای یار غار ما
در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما
چونی در این غریبی و چونی در این سفر
برخیز تا رویم به سوی دیار ما
ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
ما را کشان کنید سوی جویبار ما
سوی پری رخی که بر آن چشمها نشست
آرام عقل مست و دل بیقرار ما
شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما
ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر
کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
درکش به روی چون قمر شهریار ما
این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما
-
پاسخ : مشاعره
سر بر گریبان درست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را
می که به خم حقست راز دلش مطلقست
لیک بر او هم دقست عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمه این چار را
عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان
بر فلک بینشان نور دهد نار را
حلقه این در مزن لاف قلندر مزن
مرغ نهای پر مزن قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن
بیخود و بیهوش کن خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود خانه خمار بود
قبله خود ساز زود آن در و دیوار را
مست شود نیک مست از می جام الست
پر کن از می پرست خانه خمار را
داد خداوند دین شمس حقست این ببین
ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را
-
پاسخ : مشاعره
چند گریزی ز ما چند روی جا به جا
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا
روز دو سهای زحیر گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر گرسنه و بینوا
مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو
از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار صورت گرمابه را
دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال
باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن
من به سما میروم نیست زر آن جا روا
جغد نهای بلبلی از چه در این منزلی
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا
-
پاسخ : مشاعره
ای همه خوبی تو را پس تو که رایی که را
ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا
سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد
گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا
از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر
وز کف تو بیخبر با همه برگ و نوا
سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید
نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را
مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند
سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا
شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود
ابر حریف گیاه صبر حریف صبا
هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده
لیک در این میکده پای ندارند پا
هر طرفیام بجو هر چه بخواهی بگو
ره نبری تار مو تا ننمایم هدی
گرم شود روی آب از تپش آفتاب
باز همش آفتاب برکشد اندر علا
بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد
صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا
زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب
لیک فلک جمله شب میزندت الصلا
-
پاسخ : مشاعره
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا
وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا
آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم
از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا
از کرمت من به ناز مینگرم در بقا
کی بفریبد شها دولت فانی مرا
نغمت آن کس که او مژده تو آورد
گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا
در رکعات نماز هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا
در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست
مهتری و سروری سنگ دلانی مرا
گر کرم لایزال عرضه کند ملکها
پیش نهد جملهای کنز نهانی مرا
سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک
گویم از اینها همه عشق فلانی مرا
عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل شربت صافی در آن
بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا
گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم
اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا
رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات
گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا
پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا