-
پاسخ : مشاعره
از جهت ره زدن راه درآرد مرا
تا به کف رهزنان بازسپارد مرا
آنک زند هر دمی راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا
من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا
او ره خوش میزند رقص بر آن میکنم
هر دم بازی نو عشق برآرد مرا
گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
چونک نشینم به کنج خود به درآرد مرا
ز اول امروزم او میبپراند چو باز
تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا
همت من همچو رعد نکته من همچو ابر
قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا
ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا
چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات بازگذارد مرا
-
پاسخ : مشاعره
ای در ما را زده شمع سرایی درآ
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ
خانه ز تو تافتهست روشنیی یافتهست
ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ
ای صنم خانگی مایه دیوانگی
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ
-
پاسخ : مشاعره
گر نه تهی باشدی بیشترین جویها
خواجه چرا میدود تشنه در این کویها
خم که در او باده نیست هست خم از باد پر
خم پر از باد کی سرخ کند رویها
هست تهی خارها نیست در او بوی گل
کور بجوید ز خار لطف گل و بویها
با طلب آتشین روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو زود در این سویها
در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی
آنک خدایش بشست دور ز روشویها
بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او
گاه چو چوگان شود گاه شود گویها
از غلط عاشقان از تبش روی او
صورت او میشود بر سر آن مویها
هی که بسی جانها موی به مو بستهاند
چون مگسان شستهاند بر سر چربویها
باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست
حسن تو چون یوسفیست تا چه کنم خویها
آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر
راست شود روح چون کژ کند ابرویها
مفخر تبریزیان شمس حق بیزیان
توی به تو عشق توست باز کن این تویها
-
پاسخ : مشاعره
باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش میبدراند قبا
بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما
سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا
سنبله با یاسمین گفت سلام علیک
گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا
یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا
غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش کای سره رو برگشا
یار در این کوی ما آب در این جوی ما
زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا
رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا
نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانهام خلوت توست الصلا
سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیدهای
گفت من از چشم بد مینشوم خودنما
فاخته با کو و کو آمد کان یار کو
کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا
غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا
یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی
نور مصابیحه یغلب شمس الضحی
چند سخن ماند لیک بیگه و دیرست نیک
هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا
-
پاسخ : مشاعره
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را
ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دلها را
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
چه جای پیر که آب حیات خلاقند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیدهست
سخن شناس کند طوطی شکرخا را
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید طریق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینه قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی که جان جانهایی
بریز بر سر سودا شراب حمرا را
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
بر او گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب که عشقش به دست خود پختهست
زهی گهر که نبودهست هیچ دریا را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را
تو ماندهای و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی برای لالا را
به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را بیار الا را
بده به لالا جامی از آنک میدانی
که علم و عقل رباید هزار دانا را
و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر
که غمزه تو حیاتیست ثانی احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک تعالی را
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کردهام سر و پا را
برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را
-
پاسخ : مشاعره
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
بدانک سد عظیم است در روش ناموس
حدیث بیغرض است این قبول کن به صفا
هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون
هزار شید برآورد آن گزین شیدا
گهی قباش درید و گهی به کوه دوید
گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا
چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت
ببین چه صید کند دام ربی الاعلی
چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید
چگونه باشد اسری بعبده لیلا
ندیدهای تو دواوین ویسه و رامین
نخواندهای تو حکایات وامق و عذرا
تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردنیست در دریا
طریق عشق همه مستی آمد و پستی
که سیل پست رود کی رود سوی بالا
میان حلقه عشاق چون نگین باشی
اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا
چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک
چنانک حلقه به گوش است روح را اعضا
بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند
چه لطفها که نکردهست عقل با اجزا
دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد
علم بزن چو دلیران میانه صحرا
به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان
هزار غلغله در جو گنبد خضرا
چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق
توهای و هوی ملک بین و حیرت حورا
چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست
ز عشق کوست منزه ز زیر و از بالا
چو آفتاب برآمد کجا بماند شب
رسید جیش عنایت کجا بماند عنا
خموش کردم ای جان جان جان تو بگو
که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا
-
پاسخ : مشاعره
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای جفا
نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخره صما
فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا
چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا
ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش
نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا
نگر به موسی عمران که از بر مادر
به مدین آمد و زان راه گشت او مولا
نگر به عیسی مریم که از دوام سفر
چو آب چشمه حیوانست یحیی الموتی
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا
چو بر براق سفر کرد در شب معراج
بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی
اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم
مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا
چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا
-
پاسخ : مشاعره
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا
کسی تو را و تو کس را به بز نمیگیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا
طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا
اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بامست و این بیان ز کجا
-
پاسخ : مشاعره
روم به حجره خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا
چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها
ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا
دلست تخته پرخاک او مهندس دل
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما
تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همیکند پیدا
چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
که قطرهای را چون بخش کرد در دریا
به جبر جمله اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر دراشکست زین عجایبها
-
پاسخ : مشاعره
چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا
که برگشاید درها مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا
که دانه را بشکافد ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و می فشان خرما
که دردمید در آن نی که بود زیر زمین
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا
کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره
کی کرد در صدفی آب را جواهرها
ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی
هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود
به سوی قامت سروی ز دست لاله صلا
چنین بلند چرا میپرد همای ضمیر
شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی
گل شکفته بگویم که از چه میخندد
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده کههای یا بشرا
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبیست
تو برگ من بربایی کجا بری و کجا
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
بجز به خدمت معنی کجا روند اسما
شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا
کلیم را بشناسد به معرفتهارون
اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا
چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
که میخرامد از آن پرده مست یوسف ما
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که ساقیست دلارام و باده اش گیرا
خموش باش که تا شرح این همو گوید
که آب و تاب همان به که آید از بالا
-
پاسخ : مشاعره
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانعست فصیحان حرف پیما را
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق دهان گویا را
گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بیمحابا را
چو موج پست شود کوهها و بحر شود
که بیم آب کند سنگهای خارا را
چو سنگ آب شود آب سنگ پس میدان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس میبین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبانست
زبون و دستخوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند میدهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهیت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا
-
پاسخ : مشاعره
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا
-
پاسخ : مشاعره
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
که بامداد عنایت خجسته باد مرا
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش
که بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت
ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
فتاده دیدم دل را خراب در راهش
ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا
میان عشق و دلم پیش کارها بودهست
که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا
اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من
همیبدان به حقیقت که عشق زاد مرا
ایا پدید صفاتت نهان چو جان ذاتت
به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا
همیرسد ز توام بوسه و نمیبینم
ز پردههای طبیعت که این کی داد مرا
مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا
-
پاسخ : مشاعره
مرا تو گوش گرفتی همیکشی به کجا
بگو که در دل تو چیست چیست عزم تو را
چه دیگ پختهای از بهر من عزیزا دوش
خدای داند تا چیست عشق را سودا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست
کجا روند همان جا که گفتهای که بیا
مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش
که میزنم ز بن هر دو گوش طال بقا
غلام پیر شود خواجهاش کند آزاد
چو پیر گشتم از آغاز بنده کرد مرا
نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند
قیامت تو سیه موی کرد پیران را
چو مرده زنده کنی پیر را جوان سازی
خموش کردم و مشغول میشوم به دعا
-
پاسخ : مشاعره
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا
بدان که صحبت جان را همیکند همرنگ
ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعلست
چه میشود تن مسکین چو شد ز جان عذرا
چو دست متصل توست بس هنر دارد
چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا
کجاست آن هنر تو نه که همان دستی
نه این زمان فراقست و آن زمان لقا
پس الله الله زنهار ناز یار بکش
که ناز یار بود صد هزار من حلوا
فراق را بندیدی خدات منما یاد
که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا
ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید
به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا
مثال دست بریده ز کار خویش بماند
که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بلا
ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند
که گربه میکشدش سو به سو ز دست قضا
امید وصل بود تا رگیش میجنبد
که یافت دولت وصلت هزار دست جدا
مدار این عجب از شهریار خوش پیوند
که پاره پاره دود از کفش شدست سما
شه جهانی و هم پاره دوز استادی
بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما
چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود
ز الست زخمه همیزن همیپذیر بلا
بلا کنیم ولیکن بلی اول کو
که آن چو نعره روحست وین ز کوه صدا
چو نای ما بشکستی شکسته را بربند
نیاز این نی ما را ببین بدان دمها
که نای پاره ما پاره میدهد صد جان
که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا
-
پاسخ : مشاعره
کجاست مطرب جان تا ز نعرههای صلا
درافکند دم او در هزار سر سودا
بگفتهام که نگویم ولیک خواهم گفت
من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
از آنک توبه چو بندست بند نپذیرد
علو موج چو کهسار و غره دریا
میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست
که نیست لایق آن روی خوب از آن بازآ
مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش
که کارهای تو دیدم مناسب و همتا
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا
حلاوتیست در آن آب بحر زخارت
که شد از او جگر آب را هم استسقا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا
وگر دوا بود این را تو خود روا داری
به کاه گل که بیندوده است بام سما
کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش
چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا
چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه
میان زهرگیاهی چرا چرند چرا
دهان پرست سخن لیک گفت امکان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را
-
پاسخ : مشاعره
چه خیره مینگری در رخ من ای برنا
مگر که در رخمست آیتی از آن سودا
مگر که بر رخ من داغ عشق میبینی
میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همیخواهم و هزار شکم
که آب خضر لذیذست و من در استسقا
وفا چه میطلبی از کسی که بیدل شد
چو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت در این خرابه ما
غریو و ناله جانها ز سوی بیسویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال ناله کنان
ز ناله گوش پرست از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من
ببین که میکشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی
کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر دریا گویا
-
پاسخ : مشاعره
بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا
که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک
چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین
چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پیاپی از سوی مطبخ رسول میآید
که پختهاند ملایک بر آسمان حلوا
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چونک خورد جان حلوا
به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر
که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا
دلی که از پی حلوا چو دیک سوخت سیاه
کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا
خموش باش که گر حق نگویدش که بده
چه جای نان ندهد هم به صد سنان حلوا
-
پاسخ : مشاعره
برفت یار من و یادگار ماند مرا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصلست
به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها
چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا درست و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالمگیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت دعوت بهل دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
-
پاسخ : مشاعره
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز میگویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همیجوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که میدمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشکیبی مینال پیش او تنها
-
پاسخ : مشاعره
بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراج
براق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را
به خلق و خوی و صفتهای همنشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقیش روح است
نگیرد و نکشد ور کشد چنین کشدا
برو بدزد ز پروانه خوی جانبازی
که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا
در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن
رسن تو را به فلکهای برترین کشدا
به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا
بجه بجه ز جهان همچو آهوان از شیر
گرفتمش همه کان است کان به کین کشدا
به راستی برسد جان بر آستان وصال
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا
بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا
بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا
دهان ببند و امین باش در سخن داری
که شه کلید خزینه بر امین کشدا
-
پاسخ : مشاعره
شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا
چو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را
شراب آن گل است و خمار حصه خار
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا
شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد
که هست جا و مقام شکر دل حلوا
تو را چو نوحه گری داد نوحهای میکن
مرا چو مطرب خود کرد دردمم سرنا
شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار
به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا
اگر بدست ترش شکری تو از من نیز
طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا
وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز
بگریم و بکنم نوحهای چو آن گلها
حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی
ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن
که فارغست معانی ز حرف و باد و هوا
-
پاسخ : مشاعره
ز سوز شوق دل من همیزند عللا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
دلست همچو حسین و فراق همچو یزید
شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا
شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خل
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا
اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست
چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا
خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلی بگویدت افلا
-
پاسخ : مشاعره
سبکتری تو از آن دم که میرسد ز صبا
ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا
ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود
تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی
دهان گور شود باز و لقمه ایش کند
چو بسته گشت دهان تن از دم احیا
دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد
که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا
مباد روزی کاندر جهان تو درندمی
که یک گیاه نروید ز جمله صحرا
فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است
چو بسکلد ز لب این باد آن بود برجا
-
پاسخ : مشاعره
چو عشق را تو ندانی بپرس از شبها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالبها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتبها
میان صد کس عاشق چنان بدید بود
که بر فلک مه تابان میان کوکبها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهبها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشربها
به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیربها
دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره در آن چهرهها و غبغبها
نه از نبیذ لذیذش شکوفهها و خمار
نه از حلاوت حلواش دمل و تبها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلبها
چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان
چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلبها
فراز نخل جهان پختهای نمییابم
که کند شد همه دندانم از مذنبها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکبها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مرکبها
عنایتش بگزیدست از پی جانها
مسببش بخریدست از مسببها
وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گبها
زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
هزار شور درافکند در مرتبها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
که عشق چون زر کانست و آن مذهبها
سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونترست جمالش ز جمله دبها
-
پاسخ : مشاعره
کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
چنو امیر بباید سپاه سودا را
روان شود ز ره سینه صد هزار پری
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را
کجاست شیر شکاری و حملههای خوشش
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را
ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را
ز آدمست در و نسل و بچه حوا را
کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم
که چشمهای روان داده است خارا را
کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذره را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبری را
ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند
چنانک جنبش مردم به روز اعمی را
نخواندهای ختم الله خدای مهر نهد
همو گشاید مهر و برد غطاها را
دو چشم بسته تو در خواب نقشها بینی
دو چشم باز شود پرده آن تماشا را
عجب مدار اگر جان حجاب جانانست
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را
عجبتر اینک خلایق مثال پروانه
همیپرند و نبینی تو شمع دلها را
چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد
بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را
سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را
سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را
خموش باش که تا وحیهای حق شنوی
که صد هزار حیاتست وحی گویا را
-
پاسخ : مشاعره
ز جام ساقی باقی چو خوردهای تو دلا
که لحظه لحظه برآری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا درست بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستست در خست خ
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هلا
-
پاسخ : مشاعره
مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا
ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا
سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من
که خاطرش بگرفتست این غبار چرا
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد
چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود
دمید از دل مسکین هزار خار چرا
چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل
در آن لبست همیشه گشاد کار چرا
میان ابروی خود چون گره زند از خشم
گره گره شود از غم دل فکار چرا
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا
جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند
نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا
یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم
وگر نه خوبی او گشت بیکنار چرا
برون صورت اگر لطف محض دادی روی
پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا
-
پاسخ : مشاعره
مبارکی که بود در همه عروسیها
در این عروسی ما باد ای خدا تنها
مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید
مبارکی ملاقات آدم و حوا
مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب
مبارکی تماشای جنه المأوی
مبارکی دگر کان به گفت درناید
نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما
به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل
به اختلاط و وفا همچو شکر و حلوا
مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد
بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا
-
پاسخ : مشاعره
یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما رونق بازار ما
بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما
کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما
خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما
خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما
ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما
دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
سر مکش منکر مشو بردهای دستار ما
پس جوابم داد او کز توست این کار ما
هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما
گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
زانک که را اختیار نبود ای مختار ما
گفت بشنو اولا شمهای ز اسرار ما
هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما
گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما
بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما
هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
احمد و صدیق بین در دل چون غار ما
می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما
خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما
چون بخسپد در لحد قالب مردار ما
رسته گردد زین قفس طوطی طیار ما
خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما
بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما
گر به بستان بیتوایم خار شد گلزار ما
ور به زندان با توایم گل بروید خار ما
گر در آتش با توایم نور گردد نار ما
ور به جنت بیتوایم نار شد انوار ما
از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما
بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما
-
پاسخ : مشاعره
هله ای کیا نفسی بیا
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد آن فلان چه شد
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوشی سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه بده آن قدح
که شنیدهام کرم شما
قدحی که آن پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس دم دل مزن
که فدای تو دل و جان ما
-
پاسخ : مشاعره
۵کرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدامست از این نقشها آن ما
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما
کز او بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبانهای مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم چه دانم که این داستان
فزونست از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشانترست این پریشان ما
چه کبکان و بازان ستان میپرند
میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آنست ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشاه و سلطان ما
-
پاسخ : مشاعره
تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان از کجا تا کجا
که جان خود چه باشد بر عاشقان
جهان خود چه باشد بر اولیا
نه بر پشت گاویست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو ره نما
در انبار فضل تو بس دانههاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر بر این قافیه
بگویم بلی وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی ماندهست
فقیر از سخاوت فقیر از سخا
-
پاسخ : مشاعره
نرد کف تو بردست مرا
شیر غم تو خوردست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکدهها سردست مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو گردست مرا
میران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان وردست مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کاین خنده گری پردهست مرا
صد رخ ز درون سرخست مرا
یک رخ ز برون زردست مرا
ای احول ده این هر دو جهان
کز راحت تو دردست مرا
در رهبریت ای مرد طلب
بر هر سر ره مردست مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو دردست مرا
-
پاسخ : مشاعره
خیک دل ما مشک تن ما
خوش نازکنان بر پشت سقا
از چشمه جان پر کرد شکم
کای تشنه بیا ای تشنه بیا
سقا پنهان وان مشک عیان
لیکن نبود از مشک جدا
گر رقص کند آن شیر علم
رقصش نبود جز رقص هوا
دورم ز نظر فعلم بنگر
تا بوی بود بر عود گوا
از بوی تو جان قانع نشود
ای چشمه جان ای چشم رضا
-
پاسخ : مشاعره
بگشا در بیا درآ که مبا عیش بیشما
به حق چشم مست تو که تویی چشمه وفا
سخنم بسته میشود تو یکی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
انا فی العشق آیه فاقرونی علی الملا
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی
دیدمش مست میگذشت گفتم ای ماه تا کجا
گفت نی همچنین مکن همچنین در پیم بیا
در پیش چون روان شدم برگرفت تیز تیزپا
در پی گام تیز او چه محل باد و برق را
انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا
صوره فی زجاجه نور الارض و السما
رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
کل من رام نوره استضا مثله استضا
کیف یلقاه غیره کل من غیر فنا
تو بیا بیتو پیش من که تو نامحرمی تو را
به ثنا لابه کردمش گفتم ای جان جان فزا
گفت یک دم ثنا مگو که دوی هست در ثنا
تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا
ان علینا بیانه تو میا در میان ما
چو در خانه دید تنگ بکند مرد جامهها
نی که هر شب روان تو ز تنت میشود جدا
به میان روان تو صفتی هست ناسزا
که گر آن ریگ نیستی نامدی باز چون صبا
شب نرفتی دوان دوان به لب قلزم صفا
بازآمد و تا ویست بنده بندهست خدا خدا
ماند در کیسه بدن چو زر و سیم ناروا
جان بنه بر کف طلب که طلب هست کیمیا
تا تن از جان جدا شدن مشو از جان جان جدا
گر چه نی را تهی کنند نگذارند بینوا
رو پی شیر و شیر گیر که علیی و مرتضی
نیست بودی تو قرنها بر تو خواندند هل اتی
خط حقست نقش دل خط حق را مخوان خطا
الفی لا شود و تو ز الف لام گشت لا
هله دست و دهان بشو که لبش گفت الصلا
چو به حق مشتغل شدی فارغ از آب و گل شدی
چو که بیدست و دل شدی دست درزن در این ابا
-
پاسخ : مشاعره
چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا
همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا
ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان
که دو صد نور میرسد به دو دیده از آن لقا
ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی
که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را
چو بر این خلق میتنم مثل آب و روغنم
ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا
ز هوسها گذشتیی به جنون بسته گشتیی
نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا
که طبیبان اگر دمیبچشندی از این غمی
بجهندی ز بند خود بدرندی کتابها
هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر
که شوی محو آن شکر چو لبن در زلوبیا
-
پاسخ : مشاعره
از برای صلاح مجنون را
بازخوان ای حکیم افسون را
از برای علاج بیخبری
درج کن در نبیذ افیون را
چون نداری خلاص بیچون شو
تا ببینی جمال بیچون را
دل پرخون ببین تو ای ساقی
درده آن جام لعل چون خون را
زانک عقل از برای مادونی
سجده آرد ز حرص هر دون را
باده خواران به نیم جو نخرند
این دو قرص درست گردون را
نخوت عشق را ز مجنون پرس
تا که در سر چهاست مجنون را
گمرهیهای عشق بردرد
صد هزاران طریق و قانون را
ای صبا تو برو بگو از من
از کرم بحر در مکنون را
گر چه از خشم گفتهای نکنم
روح بخش این حماء مسنون را
شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را
-
پاسخ : مشاعره
صد دهل میزنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشمست
غم فردا و وسوسه سودا
آتش عشق زن در این پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه میداری
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیکست
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقاتست
گر تو را ماتمست رو زین جا
چونک زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
-
پاسخ : مشاعره
بانگ تسبیح بشنو از بالا
پس تو هم سبح اسمه الاعلی
گل و سنبل چرد دلت چون یافت
مرغزاری که اخرج المرعی
یعلم الجهر نقش این آهوست
ناف مشکین او و مایخفی
نفس آهوان او چو رسید
روح را سوی مرغزار هدی
تشنه را کی بود فراموشی
چون سنقرئک فلا تنسی
-
پاسخ : مشاعره
گوش من منتظر پیام تو را
جان به جان جسته یک سلام تو را
در دلم خون شوق میجوشد
منتظر بوی جوش جام تو را
ای ز شیرینی و دلاویزی
دانه حاجت نبوده دام تو را
کرده شاهان نثار تاج و کمر
مر قبای کمین غلام تو را
ز اول عشق من گمان بردم
که تصور کنم ختام تو را
سلسلهام کن به پای اشتر بند
من طمع کی کنم سنام تو را
آنک شیری ز لطف تو خوردست
مرگ بیند یقین فطام تو را
به حق آن زبان کاشف غیب
که به گوشم رسان پیام تو را
به حق آن سرای دولت بخش
بنمایم ز دور بام تو را
گر سر از سجده تو سود کند
چه زیانست لطف عام تو را
شمس تبریز این دل آشفته
بر جگر بسته است نام تو را
-
پاسخ : مشاعره
دل بر ما شدست دلبر ما
گل ما بیحدست و شکر ما
ما همیشه میان گلشکریم
زان دل ما قویست در بر ما
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد بگرد لشکر ما
ما به پر میپریم سوی فلک
زانک عرشیست اصل جوهر ما
ساکنان فلک بخور کنند
از صفات خوش معنبر ما
همه نسرین و ارغوان و گلست
بر زمین شاهراه کشور ما
نه بخندد نه بشکفد عالم
بی نسیم دم منور ما
ذرههای هوا پذیرد روح
از دم عشق روح پرور ما
گوشها گشتهاند محرم غیب
از زبان و دل سخنور ما
شمس تبریز ابرسوز شدست
سایهاش کم مباد از سر ما
-
پاسخ : مشاعره
هین که منم بر در در برگشا
بستن در نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را درگهیست
تا نگشایی بود آن در خفا
فالق اصباحی و رب الفلق
باز کنی صد در و گویی درآ
نی که منم بر در بلک توی
راه بده در بگشا خویش را
آمد کبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من دلبرا
صورت من صورت تو نیست لیک
جمله توام صورت من چون غطا
صورت و معنی تو شوم چون رسی
محو شود صورت من در لقا
آتش گفتش که برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا
هین بستان از من تبلیغ کن
بر همه اصحاب و همه اقربا
کوه اگر هست چو کاهش بکش
داده امت من صفت کهربا
کاه ربای من که میکشد
نه از عدم آوردم کوه حرا
در دل تو جمله منم سر به سر
سوی دل خویش بیا مرحبا
دلبرم و دل برم ایرا که هست
جوهر دل زاده ز دریای ما
نقل کنم ور نکنم سایه را
سایه من کی بود از من جدا
لیک ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا
تا که بداند که او فرع ماست
تا که جدا گردد او از عدا
رو بر ساقی و شنو باقیش
تات بگوید به زبان بقا
-
پاسخ : مشاعره
پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا
از من و ما بگذر و زوتر بیا
پیشتر آ درگذر از ما و من
پیشتر آ تا نه تو باشی نه ما
کبر و تکبر بگذار و بگیر
در عوض کبر چنین کبریا
گفت الست و تو بگفتی بلی
شکر بلی چیست کشیدن بلا
سر بلی چیست که یعنی منم
حلقه زن درگه فقر و فنا
هم برو از جا و هم از جا مرو
جا ز کجا حضرت بیجا کجا
پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز خاک تو بروید گیا
ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز
تا که ز سوز تو فروزد ضیا
ور شوی از سوز چو خاکستری
باشد خاکستر تو کیمیا
بنگر در غیب چه سان کیمیاست
کو ز کف خاک بسازد تو را
از کف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما
لقمه نان را مدد جان کند
باد نفس را دهد این علمها
پیش چنین کار و کیا جان بده
فقر به جان داند جود و سخا
جان پر از علت او را دهی
جان بستانی خوش و بیمنتها
بس کنم این گفتن و خامش کنم
در خمشی به سخن جان فزا
-
پاسخ : مشاعره
نذر کند یار که امشب تو را
خواب نباشد ز طمع برتر آ
حفظ دماغ آن مدمغ بود
چونک سهر باید یار مرا
هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بیوفا
گر دبه پر زیت بود سود نیست
صبح شود گشت چراغت فنا
دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یک صلا
چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست کند چشم همه خلق را
جمله بخسپند و تبسم کند
چشم خوشش بر خلل چشمها
پس لمن الملک برآید به چرخ
کو ملکان خوش زرین قبا
کو امرا کو وزرا کو مهان
بهر بلادالله حافظ کجا
اهل علم چون شد و اهل قلم
دیو نیابی تو به دیوان سرا
خانه و تنشان شده تاریک و تنگ
چونک ببردیم یکی دم ضیا
گرد که بادش برود چون شود
افتد بر خاک سیه بینوا
چون بجهند از حجب خواب خویش
بازبمالند سبال جفا
اه چه فراموش گرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا
زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما
بازبیاید به پر نیم سوز
بازبسوزد چو دل ناسزا
نذر تو کن حکم تو کن حاکمی
بر شب و بر روز و سحر ای خدا
-
پاسخ : مشاعره
چند نهان داری آن خنده را
آن مه تابنده فرخنده را
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدانست در آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند کشاننده را
زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه رباینده را
روز وصالست و صنم حاضرست
هیچ مپا مدت آینده را
عاشق زخمست دف سخت رو
میل لبست آن نی نالنده را
بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را
ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را
عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
-
پاسخ : مشاعره
باده ده آن یار قدح باره را
یار ترش روی شکرپاره را
منگر آن سوی بدین سو گشا
غمزه غمازه خون خواره را
دست تو میمالد بیچاره وار
نه به کفش چاره بیچاره را
خیره و سرگشته و بیکار کن
این خرد پیر همه کاره را
ای کرمت شاه هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را
طفل دوروزه چو ز تو بو برد
میکشد او سوی تو گهواره را
ترک کند دایه و صد شیر را
ای بدل روغن کنجاره را
خوب کلیدی در بربسته را
خوب کمندی دل آواره را
کار تو این باشد ای آفتاب
نور فرستی مه و استاره را
منتظرش باش و چو مه نور گیر
ترک کن این گنگل و نظاره را
رحمت تو مهره دهد مار را
خانه دهد عقرب جراره را
یاد دهد کار فراموش را
باد دهد خاطر سیاره را
هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دمست آن بت سحاره را
خامش کن گفت از این عالم است
ترک کن این عالم غداره را
-
پاسخ : مشاعره
خیز صبوحی کن و درده صلا
خیز که صبح آمد و وقت دعا
کوزه پر از می کن و در کاسه ریز
خیز مزن خنبک و خم برگشا
دور بگردان و مرا ده نخست
جان مرا تازه کن ای جان فزا
خیز که از هر طرفی بانگ چنگ
در فلک انداخت ندا و صدا
تنتن تنتن شنو و تن مزن
وقت تو خوش ای قمر خوش لقا
در سرم افکن می و پابند کن
تا نروم بیهده از جا به جا
زان کف دریاصفت درنثار
آب درانداز چو کشتی مرا
پاره چوبی بدم و از کفت
گشتهام ای موسی جان اژدها
عازر وقتم به دمت ای مسیح
حشر شدم از تک گور فنا
یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا
هم تو بده هم تو بگو زین سپس
ای دهن و کف تو گنج بقا
خسرو تبریز تویی شمس دین
سرور شاهان جهان علا
-
پاسخ : مشاعره
داد دهی ساغر و پیمانه را
مایه دهی مجلس و میخانه را
مست کنی نرگس مخمور را
پیش کشی آن بت دردانه را
جز ز خداوندی تو کی رسد
صبر و قرار این دل دیوانه را
تیغ برآور هله ای آفتاب
نور ده این گوشه ویرانه را
قاف تویی مسکن سیمرغ را
شمع تویی جان چو پروانه را
چشمه حیوان بگشا هر طرف
نقل کن آن قصه و افسانه را
مست کن ای ساقی و در کار کش
این بدن کافر بیگانه را
گر نکند رام چنین دیو را
پس چه شد آن ساغر مردانه را
نیم دلی را به چه آرد که او
پست کند صد دل فرزانه را
از پگه امروز چه خوش مجلسیست
آن صنم و فتنه فتانه را
بشکند آن چشم تو صد عهد را
مست کند زلف تو صد شانه را
یک نفسی بام برآ ای صنم
رقص درآر استن حنانه را
شرح فتحنا و اشارات آن
قفل بگوید سر دندانه را
شاه بگوید شنود پیش من
ترک کنم گفت غلامانه را
-
پاسخ : مشاعره
لعل لبش داد کنون مر مرا
آنچ تو را لعل کند مر مرا
گلبن خندان به دل و جان بگفت
برگ منت هست به گلشن برآ
گر نخریدست جهان را ز غم
مژده چرا داد خدا کاشتری
در بن خانهست جهان تنگ و منگ
زود برآیید به بام سرا
صورت اقبال شکرریز گفت
شکر چو کم نیست شکایت چرا
ساغر بر دست خرامان رسید
فخر من و فخر همه ماورا
جام مباح آمد هین نوش کن
با زره از غابر و از ماجرا
ساغر اول چو دود بر سرت
سجده کند عقل جنون تو را
فاش مکن فاش تو اسرار عرش
در سخنی زاده ز تحت الثری