صفحه 109 از 123 ... 95999107108109110111119 ...
نمایش نتایج: از 5,401 به 5,450 از 6148

موضوع: مشاعره

275150
  1. بالا | پست 5401


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر بی‌من خوشی یارا به صد دامم چه می‌بندی

    وگر ما را همی‌خواهی چرا تندی نمی‌خندی

    کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه

    بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی

    بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن

    کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی

    چو رشک ماه و گل گشتی چو در دل‌ها طمع کشتی

    نباشد لایق از حسنت که برگردی ز پیوندی

    خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می‌بستی

    مرا مستانه می‌گفتی که ما را خویش و فرزندی

    پیاپی باده می‌دادی به صد لطف و به صد شادی

    که گیر این جام بی‌خویشی که باخویشی و هشمندی

    سلام علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت

    نه دریایی و دریادل نه ساقی و خداوندی

    نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی

    نه بستان و گلستانی نه کان شکر و قندی

    خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه

    من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل پندی

  2. بالا | پست 5402


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری

    نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری

    چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی

    چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری

    در آن گلزار روی او عجب می‌ماندم روزی

    که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری

    مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره

    که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری

    مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد

    نمی‌تاند که دریابد ز لطف آن چهره ناری

    دو چشم زشت رویان را لباس زشت می‌باید

    و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری

    که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده

    که از شرم صفای او عرق‌ها می‌شود جاری

    و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید

    برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری

    فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را

    که تا شد دیده‌ها محروم و کند از سیر و سیاری

    ولیک آن نور ناپیدا همی‌فرمایدت هر دم

    شراب می که بفزاید ز بی‌هوشیت هشیاری

    که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه

    ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری

    چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی

    نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری

    درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون

    نمی‌بینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری

    کدامین سوی می‌دانی کدامین سوی می‌بینی

    تو آن باغی که می‌بینی به خواب اندر به بیداری

    چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی

    از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری

    کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او

    ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری

    خردهایی نمی‌خواهم که از دونی و طماعی

    سر و سرور نمی‌جوید همی‌جوید کلهداری

    که بگذار و سر می‌جو کز آن سر سر به دست آید

    به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری

    ز جامی کز صفای آن نماید غیب‌ها یک یک

    چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری

    به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش

    نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری

    به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین

    زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری

  3. بالا | پست 5403


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی

    ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی

    ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را

    که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی

    ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی

    به جای آب آب زندگانی و گهربیزی

    اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی

    گلستان‌ها شدی آتش نکردی ذره‌ای تیزی

    به هنگامی که هر جانی به جانی جفت می‌گردند

    بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی

    که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان‌ها را

    ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی

    هر آنچ از روح او آید به وهم روح‌ها ناید

    که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی

    کسی کاندر جهان از بوش انا لا غیر می گفته‌ست

    گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کرده خون ریزی

    بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی

    ورای بحر روحانی بدان شرطی که نگریزی

    از آن بحری گذشته‌ست او که دل‌ها دل از او یابند

    و جان‌ها جان از او گیرند و هر چیزی از او چیزی

    اگر انکار خواهی کرد از عجزی است اندر تو

    چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی

    علی الله خانه کعبه و فی الله بیت معمورا

    گهی که بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی

    ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری

    وآنگه باخودی بالله که بی‌الهام و تمییزی

  4. بالا | پست 5404


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی

    بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی

    هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌ست تن جامه

    سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی

    چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف

    بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی خوش نامی

    مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر

    چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر بامی

    حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود

    کبابی از جگر در کف ز خون دل یکی جامی

    که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است

    از آن است آتش هجران که تا پخته شود خامی

    برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی

    بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی

    که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی

    نماند ناز و تندی او شود همراز و هم رامی

    چنان چون میوه‌های خام از آن پخته شود شیرین

    که گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی

    ز رنج عام و لطف خاص حکمت‌ها شود پیدا

    که تا صافی شود دردی که تا خاصه شود عامی

    گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی

    گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی

    خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است

    زهی تلخی و ناکامی که شیرین است از او کامی

    به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او

    نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی

    منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله

    مبارک صاحب وامی مبارک کردن وامی

    زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی

    به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی

    ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان

    خلاصه نور ایمانی صفای جان اسلامی

    چه جای نور اسلام است که نورانی و روحانی

    شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی

  5. بالا | پست 5405


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی

    تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی

    به حق اشک گرم من به حق روی زرد من

    به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی

    اگر عالم بود خندان مرا بی‌تو بود زندان

    بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی

    اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم

    مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی

    بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی

    به جان بی‌وفا مانی چو یار ما گریزانی

    ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را

    بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی

    وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم

    چو سایه در رکاب تو همی‌آیم به پنهانی

  6. بالا | پست 5406


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی

    روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی

    یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم

    که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی

    نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق

    از آن نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی

    در آن بحر جلالت‌ها که آن کشتی همی‌گردد

    چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحانی

    چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا

    نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی

    چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی

    در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی

    نبیند خنده جان را مگر که دیده جان‌ها

    نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی

    ز عریانی نشانی‌هاست بر درز لباس او

    ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی

    تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی

    برو می‌چر چو استوران در این مرعای شهوانی

    مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین

    رباید مر تو را چون باد از وسواس شیطانی

    کز این جمله اشارت‌ها هم از کشتی هم از دریا

    مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی

    چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز

    که تا او را بیابد جان ز رحمت‌های یزدانی

  7. بالا | پست 5407


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی

    هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی‌آیی

    بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی

    ز اشک خون همی‌ریزم در این دامن نمی‌آیی

    زهی بی‌آبی جانم چو نیسانت نمی‌بارد

    زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمی‌آیی

    چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم

    نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی‌آیی

    الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو

    چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمی‌آیی

    الا ای طوق وصل او که در گردن همی‌زیبی

    چو قمری ناله می‌دارم که در گردن نمی‌آیی

    دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق

    ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی‌آیی

    ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری

    چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی‌آیی

    فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی‌باری

    س************ت از کجا آخر سوی مسکن نمی‌آیی

    الا ای نور غایب بین در این دیده نمی‌تابی

    الا ای ناطقه کلی بدین الکن نمی‌آیی

    چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور

    الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی‌آیی

    همه جان‌ها شده لرزان در این مکمن گه هجران

    برای امن این جان‌ها در این مکمن نمی‌آیی

    زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه

    الا گلزار ربانی بدین سوسن نمی‌آیی

    الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان

    درونت خنب سرمستی چرا از دن نمی‌آیی

    معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است

    چرا ای خانه بی‌خورشید تو روشن نمی‌آیی

    اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید

    چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمی‌آیی

    چو صحرای جمال او برای جان بود مؤمن

    چرا در خوف می‌باشی چرامؤمننمی‌آیی

    تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم

    چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی‌آیی

    تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد

    مبر تو آب بی‌روغن که بی‌دشمن نمی‌آیی

    چه نقد پاک می‌دانی تو خود را وین نمی‌بینی

    که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمی‌آیی

    ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته‌ام ارنی

    ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمی‌آیی

  8. بالا | پست 5408


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی

    چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی

    مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری

    به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی

    مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق

    ورای طور اندیشه حریفان را چه می‌پایی

    مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست

    کز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی

    مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را

    که سخت از کار رفتم من مرا کاری بفرمایی

    مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید

    که مستم ره نمی‌دانم بدان معشوق زیبایی

    مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم

    بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است بینایی

    مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم

    که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی

    بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی

    به غیر تو نمی‌باید تویی آنک همی‌بایی

  9. بالا | پست 5409


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی

    ببین تو چاره‌ای از نو که الحق سخت بینایی

    بسی دل‌ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان

    بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی

    زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق

    گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی

    برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را

    من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی

    بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت

    که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی

    دلا آخر نمی‌گویی کجا شد مکر و دستانت

    چو جام از دست جان نوشی از آن بی‌دست و بی‌پایی

    به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می‌بیزی

    چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی

  10. بالا | پست 5410


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من پای همی‌کوبم ای جان و جهان دستی

    ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی

    ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر

    آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی

    ترک دل و جان کردم تا بی‌دل و جان گردم

    یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی

    بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی

    اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی

    آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین

    گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی

    از یار مکن افغان بی‌جور نیامد عشق

    گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی

    صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد

    گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی

    با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری

    گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی

    دامی که در او عنقا بی‌پر شود و بی‌پا

    بی‌رحمت او صعوه زین دام کجا خستی

    خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گر چه

    در جنبش باد دل صد مروحه بایستی

    شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت

    گر شمس نبودی شب از خویش کجا رستی

  11. بالا | پست 5411


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی

    ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی

    رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک

    خاک کف پای شه کی باشد سردستی

    ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن

    بر عمر موفر زن کز بند قفس رستی

    ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو

    در روضه و بستان رو کز هستی خود جستی

    در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده

    با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی

    ای دل بزن انگشتک بی‌زحمت لی و لک

    در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی

    آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو

    جان‌ها بپرستندت گر جسم بنپرستی

    ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی

    بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی

    گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد

    ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستی

    چالاک کسی یارا با آن دل چون خارا

    تا ره نزدی ما را از پای بننشستی

    درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن

    یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی

  12. بالا | پست 5412


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی

    ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی

    نوری که بدو پرد جان از قفس قالب

    در تو نظری کرد او در نور نظر رفتی

    رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی

    آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی

    مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت

    زین شکل برون جستی در شکل دگر رفتی

    امروز چو جانستی در صدر جنانستی

    از دور قمر رستی بالای قمر رفتی

    اکنون ز تن گریان جانا شده‌ای عریان

    چون ترک کله کردی وز بند کمر رفتی

    از نان شده‌ای فارغ وز منت خبازان

    وز آب شدی فارغ کز تف جگر رفتی

    نانی دهدت جانان بی‌معده و بی‌دندان

    آبی دهدت صافی زان بحر که دررفتی

    از جان شریف خود وز حال لطیف خود

    بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی

    ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی

    در دامن دریایی چون در و گهر رفتی

    هان ای سخن روشن درتاب در این روزن

    کز گوش گذر کردی در عقل و بصر رفتی

  13. بالا | پست 5413


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی

    گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی

    تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی

    از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی

    آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد

    تریاق در او یابی گر زهر اجل خوردی

    ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله

    چون روی بدو آری مه روی جهان گردی

    حبیب است در او پنهان کان ناید در دندان

    نی تری و نی خشکی نی گرمی و نی سردی

    زان حب کم از حبه آیی بر آن قبه

    کان مسکن عیسی شد و آن حبه بدان خردی

    شد محرز و شد محرز از داد تو هر عاجز

    لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی

    گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان

    صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی

    از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی

    غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردی

    خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت

    ترک گروان برگو تو زان گروان فردی

  14. بالا | پست 5414


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    افتاد دل و جانم در فتنه طراری

    سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری

    آید سوی بی‌خوابی خواهد ز درش آبی

    آب چه که می‌خواهد تا درفکند ناری

    گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی

    هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری

    گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی

    بوده‌ست از آن من تو دانی و دیواری

    دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده

    در عرصه جان باشد دیوار تو مرداری

    آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد

    در کوی همی‌گردد چون مشتغل کاری

    ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی

    ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری

    جان نقش همی‌خواند می‌داند و می‌راند

    چون رخت نمی‌ماند در غارت او باری

    ای شاه شکرخنده‌ای شادی هر زنده

    دل کیست تو را بنده جان کیست گرفتاری

    ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت

    پیش آر به من گوشت تا نشنود اغیاری

    از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن

    آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری

    زان گوش همی‌خارد کاومید چنین دارد

    و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری

    تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا

    بشنو هله مولانا زاری چنین زاری

    تا عشق حمیاخد این مهر همی‌کارد

    خامش که دلم دارد بی‌مشغله گفتاری

  15. بالا | پست 5415


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    یک حمله و یک حمله کآمد شب و تاریکی

    چستی کن و ترکی کن نی نرمی و تاجیکی

    داریم سری کان سر بی‌تن بزید چون مه

    گر گردن ما دارد در عشق تو باریکی

    شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه

    عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی

    من بنده خوبانم هر چند بدم گویند

    با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی

    عشاق بسی دارد من از حسد ایشان

    بیگانه همی‌باشم از غایت نزدیکی

    روپوش کند او هم با محرم و نامحرم

    گویند فلان بنده گوید که عجب کی کی

    طفلی است سخن گفتن مردی است خمش کردن

    تو رستم چالاکی نی کودک چالیکی



    غزل شمارهٔ ۲۵۶۹ »

    « غزل شمارهٔ ۲۵۶۷

    

    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

    شماره‌گذاری ابیات | وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب) | شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: ویکی‌درج |ارسال به فیس‌بوک

    این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟

    معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است ...

    پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی، راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور

    حاشیه‌ها

    تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. شما حاشیه بگذارید ...

    احمد آذرکمان نوشته:

    یک حمله و یک حمله کآمد شب و تاریکی
    «دیوان شمس»
    『۱』
    باغ ، سرد بود و ناامن . قرمزیِ غروب بویِ ماندگی می داد و رنگِ آبیِ پنجره ها پریده بود .
    و توت بود که پشتِ توت ، رویِ زمین ریخته شده بود . و هوا از دَم ، بویِ دلهره می داد .
    و کلاغ بود که به کلاغِ دیگر می خورد و سیاهی بود که به سیاهیِ دیگر دُم گِره می زد .

    به خیالم پوستِ درختان در یک خُنَکایِ موذی با هم پچ پچ می کردند .
    کسی چه می دانست دلم تنگِ یک زمزمه و تنگِ سپیدی هایِ بی لکِ یک ابر است ، اما شروع هایِ لِه شده روی هم تَلنبار شده بودند .
    کسی چه می دانست که چرا شب ، لَق لَق کُنان به آغوشِ مَترسک ها پناه بُرده است ؟
    کسی چه می دانست که چرا خاک ، پهلو به پهلویِ جوانه ها غریب و بی صدا مُرده است ؟
    خمیازه هایِ هرزه روی طاقچه ها رشد کرده بودند و دیوان حافظ ، تنها نیم خورده یِ موریانه ها بود .
    روسریِ سپیدِ مادربزرگ ها را باد بُرده بود بی آن که از حُرمتِ گیسوان سپیدترشان حکایتی به گوشِ عالَم رسانده باشد .
    سکوتِ تنها آلونکِ باغ کِرم انداخته بود و لاشه هایِ خاموشی ، خاکِ دفن را مُدام پس می زد

  16. بالا | پست 5416


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی

    در عشق جهانی را بدنام کنی حالی

    می‌جوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید

    گر از شکرقندت در جام کنی حالی

    از چشم چو بادامت در مجلس یک رنگی

    هر نقل که پیش آید بادام کنی حالی

    حاشا ز عطای تو کان نسیه بود ای جان

    گر تشنه بود صادق انعام کنی حالی

    ای ماه فلک پیما از منزل ما تا تو

    صدساله ره ار باشد یک گام کنی حالی

    از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده

    و آن کره گردون را هم رام کنی حالی

    بر بام فلک صد در بگشاید و بنماید

    گر حارس بامت را بر بام کنی حالی

    هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته

    گر صبح رخت جلوه در شام کنی حالی

  17. بالا | پست 5417


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    پنهان به میان ما می‌گردد سلطانی

    و اندر حشر موران افتاده سلیمانی

    می‌بیند و می‌داند یک یک سر یاران را

    امروز در این مجمع شاهنشه سردانی

    اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا

    گر مکر کند دزدی ور راست رود جانی

    نیک و بد هر کس را از تخته پیشانی

    می‌بیند و می‌خواند با تجربه خط خوانی

    در مطبخ ما آمد یک بی‌من و بی‌مایی

    تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی

    امروز سماع ما چون دل سبکی دارد

    یا رب تو نگهدارش ز آسیب گران جانی

    آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان

    امروز همی‌آید پرشرم و پشیمانی

    صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد

    پرگریه و غم باشد بی‌دولت خندانی

    خورشید چه غم دارد ار خشم کند گازر

    خاموش که بازآید بلبل به گلستانی

  18. بالا | پست 5418


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی

    پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی

    ای آتش در آتش هم می‌کش و هم می‌کش

    سلطان سلاطینی بر کرسی سبحانی

    شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی

    هر حکم که می‌خواهی می‌کن که همه جانی

    گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم

    از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی

    گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم

    ور هیچ نمی‌دانم دانم که تو می‌دانی

    گر در غم و در رنجم در پوست نمی‌گنجم

    کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی

    گه چون شب یغمایی هر مدرکه بربایی

    روز از تن همچون شب چون صبح برون رانی

    گه جامه بگردانی گویی که رسولم من

    یا رب که چه گردد جان چون جامه بگردانی

    در رزم تویی فارس بر بام تویی حارس

    آن چیست عجب جز تو کو را تو نگهبانی

    ای عشق تویی جمله بر کیست تو را حمله

    ای عشق عدم‌ها را خواهی که برنجانی

    ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری

    سرنای تو می‌نالد هم تازی و سریانی

    گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو

    فر تو همی‌تابد از تابش پیشانی

    پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را

    ای ماه چه می‌آیی در پرده پنهانی

    ای چشم نمی‌بینی این لشکر سلطان را

    وی گوش نمی‌نوشی این نوبت سلطانی

    گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان

    گنجی است به یک حبه در غایت ارزانی

    لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری

    باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی

    چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را

    تمییز کجا ماند در دیده انسانی

    هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه

    هر وهم برد دستی از عقل به آسانی

    از خاک درت باید در دیده دل سرمه

    تا سوی درت آید جوینده ربانی

    تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد

    قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی

    نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا

    خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی

  19. بالا | پست 5419


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

    بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

    صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

    یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

    گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

    ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

    بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

    با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

    ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته

    از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

    هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

    هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

    چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان

    آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

    نور قمری در شب قند و شکری در لب

    یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

    هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

    بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

    از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

    زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

  20. بالا | پست 5420


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی

    و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی

    این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده

    ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی

    گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را

    تن مرده و جان پران در روضه رضوانی

    ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری

    چندان صفتت کردم والله که دو چندانی

    المؤمن حلوی و العاش علوی

    با تو چه زبان گویم ای جان که نمی‌دانی

    چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند

    وآنگه رسد از سلطان صد مرکب میدانی

    می مرد یکی عاشق می‌گفت یکی او را

    در حالت جان کندن چون است که خندانی

    گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم

    صدمرده همی‌خندم بی‌خنده دندانی

    زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم

    نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی

    هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را

    بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی

    ای شهره نوای تو جان است سزای تو

    تو مطرب جانانی چون در طمع نانی

    کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو

    اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی

    از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد

    دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی

    نان ریزه سفره‌ست این کز چرخ همی‌ریزد

    بگذر ز فلک بررو گر درخور آن خوانی

    گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد

    ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی

    برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو

    بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی

  21. بالا | پست 5421


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    از آتش ناپیدا دارم دل بریانی

    فریاد مسلمانان از دست مسلمانی

    شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم

    شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی

    زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی

    وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی

    با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی

    بربود به قهر از من در راه حرمدانی

    بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم

    آن کس که به پیش او جانی به یکی نانی

    من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او

    ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی

    آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری

    هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی

    در خدمت خاک او عیشی و تماشایی

    در آتش عشق او هر چشمه حیوانی

  22. بالا | پست 5422


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر لحظه یکی صورت می‌بینی و زادن نی

    جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن نی

    از نعمت روحانی در مجلس پنهانی

    چندانک خوری می خور دستوری دادن نی

    آن میوه که از لطفش می آب شود در کف

    و آن میوه نورش را بر کف به نهان نی

    این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد

    در مشک تتاری نی در عنبر و لادن نی

    می‌کوبد تقدیرش در هاون تن جان را

    وین سرمه عشق او اندرخور هاون نی

    دیدی تو چنین سرمه کو هاون‌ها ساید

    تا بازرود آن جا آن جا که تو و من نی

    آن جا روش و دین نی جز باغ نوآیین نی

    جز گلبن و نسرین نی جز لاله و سوسن نی

    بگذار تنی‌ها را بشنو ارنی‌ها را

    چون سوخت منی‌ها را پس طعنه گه لن نی

    تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی

    کز غلبه جان آن جا جای سر سوزن نی

  23. بالا | پست 5423


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای خواجه سلام علیک از زحمت ما چونی

    ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی

    در جنت و در دوزخ پرسان تواند ای جان

    کای جنت روحانی وی بحر صفا چونی

    هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من

    هر رنج تو را گوید کی دفع بلا چونی

    ای خدمت تو کردن چون گلبشکر خوردن

    زین خدمت پوسیده زین طال بقا چونی

    در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی

    در وقت جفا اینی تا وقت وفا چونی

    ای موسی این دوران چونی تو ز فرعونان

    وی شاه ید بیضا با اهل عمی چونی

    گوید به تو هر گلشن هر نرگس و هر سوسن

    کز زحمت و رنج ما ای باد صبا چونی

    ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر

    وی تاج همه جان‌ها دربند قبا چونی

    ای جان عنادیده خامش که عنایت‌ها

    پرسند تو را هر دم کز رنج و عنا چونی

  24. بالا | پست 5424


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی

    در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی

    درکش قدح سودا هل تا بشوی رسوا

    بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی

    بگشای دو دست خود گر میل کنارستت

    بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی

    از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین

    وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی

    نک ساقی بی‌جوری در مجلس او دوری

    در دور درآ بنشین تا کی دوران بینی

    این جاست ربا نیکو جانی ده و صد بستان

    گرگی و سگی کم کن تا مهر شبان بینی

    شب یار همی‌گردد خشخاش مخور امشب

    بربند دهان از خور تا طعم دهان بینی

    گویی که فلانی را ببرید ز من دشمن

    رو ترک فلانی گو تا بیست فلان بینی

    اندیشه مکن الا از خالق اندیشه

    اندیشه جانان به کاندیشه نان بینی

    با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی

    ز اندیشه گره کم زن تا شرح جنان بینی

    خامش کن از این گفتن تا گفت بری باری

    از جان و جهان بگذر تا جان و جهان بینی

  25. بالا | پست 5425


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی

    عشق تو و جان من جز آتش و جز نی نی

    بر کشته دیت باشد ای شادی این کشته

    صد کشته هو دیدم امکان یکی هی نی

    ای دیده عجایب‌ها بنگر که عجب این است

    معشوق بر عاشق با وی نی و بی‌وی نی

    امروز به بستان آ در حلقه مستان آ

    مستان خرف از مستی آن جا قدح و می نی

    مستند نه از ساغر بنگر به شتر بنگر

    برخوان افلا ینظر معنیش بر این پی نی

    در مؤمن و در کافر بنگر تو به چشم سر

    جز نعره یا رب نی جز ناله یا حی نی

    آن جا که همی‌پویی زان است کز او سیری

    زان جا که گریزانی جز لطف پیاپی نی

    از ابجد اندیشه یا رب تو بشو لوحم

    در مکتب درویشان خود ابجد و حطی نی

    شمس الحق تبریزی آن جا که تو پیروزی

    از تابش خورشیدت هرگز خطری دی نی

  26. بالا | پست 5426


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    با هر کی تو درسازی می‌دانک نیاسایی

    زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی

    تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا

    کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی

    بردار صراحی را بگذار صلاحی را

    آن جام مباحی را درکش که بیاسایی

    در حلقه آن مستان در لاله و در بستان

    امروز قدح بستان ای عاشق فردایی

    بر رسم زبردستی می‌کن تو چنین مستی

    تا بگذری از هستی ای سخره هرجایی

    سرفتنه اوباشی همخرقه قلاشی

    در مصر نمی‌باشی تا جمله شکرخایی

    شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی

    جز با تو نیارامد جان‌های مصفایی

  27. بالا | پست 5427


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی

    بیهوده چه می‌گردی بر آب چو دولابی

    صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر

    یک جو نبری زین دو بی‌کوشش و اسبابی

    گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی

    بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی

    محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی

    اندر نظر حربی بشکافد محرابی

    ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی

    ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی

    ره چیست میان ما جز نقص عیان ما

    کو پرده میان ما جز چشم گران خوابی

    شش نور همی‌بارد زان ابر که حق آرد

    جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی

    شش چشمه پیوسته می‌گردد شب بسته

    زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی

    خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی

    بیرون کشدش زان چه بی‌آلت و قلابی

    صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی

    زیرا که ضعیفی تو بی‌طاقت و بی‌تابی

    این مفرش و آن کیوان افلاک ورای آن

    بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی

    دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد

    اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی

    بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان

    چون دیو که بگریزد از عمر خطابی

    بکری برمد از شو معشوق جهانش او

    از جان عزیز خود بیگانه و صخابی

    ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی

    چون باز به دام آمد برداشته مضرابی

    خاموش که آن اسعد این را به از این گوید

    بی‌صفقه صفاقی بی‌شرفه دبابی

  28. بالا | پست 5428


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی

    گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی

    گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی

    گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی

    خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون

    وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی

    بر عشق چو می‌چسبد عاشق ز چه رو خسپد

    چون دوست نمی‌خسپد با آن همه مطلوبی

    آن دوست که می‌باید چون سوی تو می‌آید

    از بهر چنان مهمان چون خانه نمی‌روبی

    چون رزم نمی‌سازی چون چست نمی‌تازی

    چون سر تو نیندازی از غصه محجوبی

    ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش

    از جذبه آن است این کاندر غم و آشوبی

    کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد

    بی‌عیب خرد جان را از جمله معیوبی

    اجزای درختان را چون میوه کند دارا

    بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن چوبی

    زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن

    منگر ز حساب ای جان در عالم محسوبی

  29. بالا | پست 5429


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی

    دل را بربودستی در دل بنشستستی

    سر سخره سودا شد دل بی‌سر و بی‌پا شد

    زان مه که نمودستی زان راز که گفتستی

    برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه

    ای آنک در این سودا بس شب که نخفتستی

    چون دید که می‌سوزم گفتا که قلاوزم

    راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی

    من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری

    من خویش توام گر چه با جور تو جفتستی

    ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله

    هر خواب که دیدستی هر دیگ که پختستی

    آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی

    بیرونش بجستستی در خانه نجستستی

    این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن

    دست تو گرفته‌ست او هر جا که بگشتستی

    در جستن او با او همره شده و می‌جو

    ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی

  30. بالا | پست 5430


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی

    من نیست شدم باری در هست یکی هستی

    از یک قدح و از صد دل مست نمی‌گردد

    گر باده اثر کردی در دل تن از او رستی

    بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی

    پر می‌دهیم گر نی این شیشه بنشکستی

    بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی

    از جز تو گر اشکستی بودی که نپیوستی

    زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد

    گر مرده از این خوردی از گور برون جستی

    گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر

    در ماه که از بالا آید به چه پستی

    ای برده نمازم را از وقت چه بی‌باکی

    گر رشک نبردی دل تن عشق پرستستی

    آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف

    هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش خستی

  31. بالا | پست 5431


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی

    ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی

    از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته

    دم‌ها زده آهسته زان راز که گفتستی

    ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت

    دستی صنما دستی می‌زن که از این دستی

    عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی

    ای جمله بلندی‌ها خاک در این پستی

    جز خویش نمی‌دیدی در خویش بپیچیدی

    شیخا چه ترنجیدی بی‌خویش شو و رستی

    بربند در خانه منمای به بیگانه

    آن چهره که بگشادی و آن زلف که بربستی

    امروز مکن جانا آن شیوه که دی کردی

    ما را غلطی دادی از خانه برون جستی

    صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی

    برخاستی از دیده در دلکده بنشستی

    شد صافی بی‌دردی عقلی که توش بردی

    شد داروی هر خسته آن را که توش خستی

    ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می‌خواهی

    در قعر رو ای ماهی گر دشمن این شستی

  32. بالا | پست 5432


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر نرگس خون خوارش دربند امانستی

    هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی

    هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را

    هم ساغر سلطانی اندر دورانستی

    هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی

    هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی

    از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش

    هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی

    با هیچ دل مست او تقصیر نکرده‌ست او

    پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی

    وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن

    کفو کمر وصلش ای کاش میانستی

    صورتگر بی‌صورت گر ز آنک عیان بودی

    در مردن این صورت کس را چه زیانستی

    راه نظر ار بودی بی‌رهزن پنهانی

    با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی

    بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد

    ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی

  33. بالا | پست 5433


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی

    ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی

    گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم

    بالا همه باغستی پستی همه کانستی

    از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد

    گر هیچ پدیدستی آن همگانستی

  34. بالا | پست 5434


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی

    در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی

    چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی

    چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی

    در روح نظر کردی چون روح سفر کردی

    از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی

    رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی

    ماننده بوی گل با باد صبا رفتی

    نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی

    از نور خدا بودی در نور خدا رفتی

    ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه

    وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی

  35. بالا | پست 5435


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی

    از کار خود افتادی در کار دگر رفتی

    صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم

    ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی

    صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم

    گلزار ندانستی در خار دگر رفتی

    گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی

    ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی

    مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه

    صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی

    گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم

    آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی

    چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت

    بازار مرا دیده بازار دگر رفتی


    ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی

    از کار خود افتادی در کار دگر رفتی

    صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم

    ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی

    صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم

    گلزار ندانستی در خار دگر رفتی

    گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی

    ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی

    مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه

    صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی

    گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم

    آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی

    چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت

    بازار مرا دیده بازار دگر رفتی

  36. بالا | پست 5436


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی

    تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی

    ای آب چه می‌شویی وی باد چه می‌جویی

    ای رعد چه می غری وی چرخ چه می‌گردی

    ای عشق چه می‌خندی وی عقل چه می‌بندی

    وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی

    سر را چه محل باشد در راه وفاداری

    جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی

    کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد

    یک موی نمی‌گنجد در دایره فردی

    گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی

    ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی

    کو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی

    کو شعشعه مستی گر باده جان خوردی

    زین کیسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه

    آخر نه خر کوری بر گرد چه می‌گردی

    با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن

    کز حرص چو جارویی پیوسته در این گردی

    هر روز من آدینه وین خطبه من دایم

    وین منبر من عالی مقصوره من مردی

    چون پایه این منبر خالی شود از مردم

    ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی

  37. بالا | پست 5437


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای پرده در پرده بنگر که چه‌ها کردی

    دل بردی و جان بردی این جا چه رها کردی

    ای برده هوس‌ها را بشکسته قفس‌ها را

    مرغ دل ما خستی پس قصد هوا کردی

    گر قصد هوا کردی ور عزم جفا کردی

    کو زهره که تا گویم ای دوست چرا کردی

    آن شمع که می‌سوزد گویم ز چه می‌گرید

    زیرا که ز شیرینش در قهر جدا کردی

    آن چنگ که می‌زارد گویم ز چه می‌زارد

    کز هجر تو پشت او چون بنده دوتا کردی

    این جمله جفا کردی اما چو نمودی رو

    زهرم چو شکر کردی وز درد دوا کردی

    هر برگ ز بی‌برگی کف‌ها به دعا برداشت

    از بس که کرم کردی حاجات روا کردی

  38. بالا | پست 5438


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای پرده در پرده بنگر که چه‌ها کردی

    دل بودی و جان بردی این جا چه رها کردی

    خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو

    بی‌هوشی جانی تو گیرم که جفا کردی

    هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان

    در بخشش و در احسان حاجات روا کردی

    هر سنگ که بگرفتی لعل و گهرش کردی

    هر پشه که پروردی صد همچو هما کردی

    یک طایفه را ای جان منشور خطا دادی

    یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی

    آثار فلک‌ها را اجزای زمین کردی

    اجزای زمین‌ها را در لطف سما کردی

    پس من ز چه بشناسم از چرخ زمین‌ها را

    چون قاعده بشکستی وز درد دوا کردی

  39. بالا | پست 5439


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای صورت روحانی امروز چه آوردی

    آورد نمی‌دانم دانم که مرا بردی

    ای گلشن نیکویی امروز چه خوش بویی

    بر شاخ کی خندیدی در باغ کی پروردی

    امروز عجب چیزی می‌افتی و می‌خیزی

    در باغ کی خندیدی وز دست کی می‌خوردی

    آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی

    پیران و جوانان را آموخت جوامردی

    بگذر ز جوامردی کان هم ز دوی خیزد

    در وحدت همدردی درکش قدح دردی

    هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی

    هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم زردی

    با این همه در مجلس بنشین و میا با من

    ترسم که میان ره بگریزی و برگردی

    ور ز آنک همی‌آیی با خویش مبر دل را

    کز دل دودلی خیزد گه گرمی و گه سردی

  40. بالا | پست 5440


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر باری

    ور صبح و سحر خواهی نک صبح و سحر باری

    ای یوسف کنعانی وی جان سلیمانی

    گر تاج و کمر خواهی نک تاج و کمر باری

    ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی

    گر تیغ و سپر خواهی نک تیغ و سپر باری

    ای بلبل پوینده وی طوطی گوینده

    گر قند و شکر خواهی نک قند و شکر باری

    ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق کش

    گر زیر و زبر خواهی نک زیر و زبر باری

    ای جان تماشاجو موسی تجلی جو

    گر سمع و بصر خواهی نک سمع و بصر باری

    ای دیو پر از کینه وی دشمن دیرینه

    گر فتنه و شر خواهی نک فتنه و شر باری

    خاموش مگو چندین برخیز سفر بگزین

    گر یار سفر خواهی نک یار سفر باری

    شمس الحق تبریزی از حسن و دلاویزی

    گر خسته جگر خواهی نک خسته جگر باری

  41. بالا | پست 5441


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری

    در گور کجا گنجی چون نور خدا داری

    خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر

    ماننده آن دلبر بنما که کجا داری

    در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن

    تو روی ترش با من ای خواجه چرا داری

    در عالم بی‌رنگی مستی بود و شنگی

    شیخا تو چو دلتنگی با غم چه هواداری

    چندین بمخور این غم تا چند نهی ماتم

    همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما داری

    از تابش تو جانا جان گشت چنین دانا

    بسم الله مولانا چون ساغرها داری

    شمس الحق تبریزی چون صاف شکرریزی

    با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری

  42. بالا | پست 5442


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    امشب پریان را من تا روز به دلداری

    در خوردن و شب گردی خواهم که کنم یاری

    من شیوه پریان را آموخته‌ام شب‌ها

    وقت حشرانگیزی در چالش و میخواری

    جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد

    پوشیده‌تر از پریان ماییم به ستاری

    بر صورت ما واقف پریان و ز جان غافل

    در مکر خدا مانده آن قوم ز اغیاری

    خود را تو نمی‌دانی جویای پری ز آنی

    مفروش چنین ارزان خود را به سبکباری

    و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر

    از دیو و پری برده صد گوی به عیاری

    شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران

    نی بی‌مزه و رنگین پالوده بازاری

    از سیخ کباب او وز جام شراب او

    وز چنگ و رباب او وز شیوه خماری

    دیوانه شده شب‌ها آلوده شده لب‌ها

    در جمله مذهب‌ها او راست سزاواری

    خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده

    کس نیست در این پرده تو پشت کی می‌خاری

    بردی ز حد ای مکثر بربند دهان آخر

    نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری

  43. بالا | پست 5443


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نظاره چه می‌آیی در حلقه بیداری

    گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری

    در حلقه سر اندرکن دل را تو قویتر کن

    شاهی است تو باور کن بر کرسی جباری

    تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم

    گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری

    بگشای دهانت را خاشاک مجو در می

    خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری

    ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان

    بس نیست رخ خوبش دلجویی و دلداری

    دی نامه او خواندم در قصه بی‌خویشی

    بنوشتم از عالم صد نامه بیزاری

    نقش تو چو نقش من رخ بر رخ خود کرده‌ست

    با ما غم دل گویی یا قصه جان آری

    من با صنم معنی تن جامه برون کردم

    چون عشق بزد آتش در پرده ستاری

    در رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش دید

    افتاد به پایم عشق در عذر گنه کاری

    شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت

    زیرا که چو جان آیی بی‌رنگ صباواری

  44. بالا | پست 5444


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر روی بگردانی تو پشت قوی داری

    کان روی چو خورشیدت صد گون کندت یاری

    من بی‌رخ چون ماهت گر روی به ماه آرم

    مه بی‌تو ز من گیرد صد دوری و بیزاری

    جان بی‌تو یتیم آمد مه بی‌تو دو نیم آمد

    گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاری

    چون سرکشی آغازی یا اسب جفا تازی

    دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری

    مهمان توام ای جان ای شادی هر مهمان

    شاید که ز بخشایش این دم سر من خاری

    رو ای دل بیچاره با تیغ و کفن پیشش

    کی پیش رود با او بدفعلی و طراری

    ای جان نه ز باغ تو رسته‌ست درخت من

    پرورده و خو کرده با عشرت و خماری

    اجزای وجود من مستان تواند ای جان

    مستان مرا مفکن در نوحه و در زاری

    آن ساغر پنهانی خواهم که بگردانی

    مستانه به پیش آیی بی‌نخوت و جباری

    ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی

    یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری

    یا آب حیاتی تو یا خط نجاتی تو

    یا کان نباتی تو یا ابر شکرباری

    آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه

    اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری

    هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی

    هم آبی و هم نانی هم یاری و هم غاری

    خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل

    نی زان که سخن کم شد از غایت بسیاری

  45. بالا | پست 5445


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری

    یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری

    ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خوش

    یا رب که چه رو داری یا رب که چه بو داری

    در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو

    خوش خواب که می‌بینم در حالت بیداری

    دل را چو خیال تو بنوازد مسکین دل

    در پوست نمی‌گنجد از لذت دلداری

    قرص قمرت گویم نور بصرت گویم

    جان دگرت گویم یا صحت بیماری

    از شرم تو شاخ گل سر پیش درافکنده

    وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری

    از جمله ببر زیرا آن جا که تویی و او

    تو نیز نمی‌گنجی جز او که دهد یاری

    اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس

    جز او کی بود مونس در نیم شب تاری

    در چشمه سوزن تو خواهی که رود اشتر

    ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباری

    با این همه ای دیده نومید مباش از وی

    چون ابر بهاری کن در عشق گهرباری

  46. بالا | پست 5446


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری

    وز روی تو در عالم هر روی به دیواری

    هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی

    هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری

    این طرفه که از یک خم هر یک ز میی مستند

    این طرفه که از یک گل در هر قدمی خاری

    هر شاخ همی‌گوید من مست شدم دستی

    هر عقل همی‌گوید من خیره شدم باری

    گل از سر مشتاقی بدریده گریبانی

    عشق از سر بی‌خویشی انداخته دستاری

    از عقل گروهی مست بی‌عقل گروهی مست

    جز عاقل و لایعقل قومی دگرند آری

    ماییم چو کوه طور مست از قدح موسی

    بی‌زحمت فرعونی بی‌غصه اغیاری

    ماییم چو می جوشان در خم خراباتی

    گر چه سر خم بسته است از کهگل پنداری

    از جوشش می کهگل شد بر سر خم رقصان

    والله که از این خوشتر نبود به جهان کاری

  47. بالا | پست 5447


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری

    تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری

    غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر

    آن طره که دل دزدد ماننده طراری

    در سوخته جان زن از آهن و از سنگش

    در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری

    بفروز چنین شمعی در خانه همی‌گردان

    باشد که نهان باشد او از پس دیواری

    اندر پس دیواری در سایه خورشیدش

    در نیم شب هجران بگشود مرا کاری

    در خانه همی‌گشتم در دست چنین شمعی

    تا تیره شد این شمعم از تابش انواری

    گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان

    در بی‌نمکی چون ره بردم به نمکساری

    ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده

    وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری

    در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد

    چون گوهر کانی شد غیرت شده ستاری

    من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در

    وین طعنه زنان بر من هم یافته بازاری

    از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی

    چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری

  48. بالا | پست 5448


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری

    وز شورش زلف تو در هر طرفی سوری

    در حسن بهشت تو در زیر درختانت

    هر سوی یکی ساقی هر سوی یکی حوری

    از عشق شراب تو هر سوی یکی جانی

    محبوس یکی خنبی چون شیره انگوری

    هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا

    بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری

    ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان

    هر کوی بود بزمی هر خانه بود سوری

    بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی

    می‌زد به در وحدت از عشق تو ناقوری

    ادریس شد از درسش هر جا که بد ابلیسی

    در صحبت آن کافر شب گشته چون کافوری

    گفتم ز کی داری این گفتا ز یکی شاهی

    هم عاشق و معشوقی هم ناصر و منصوری

    یک شاه شکرریزی شمس الحق تبریزی

    جان پرور هر خویشی شور و شر هر دوری

  49. بالا | پست 5449


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای دشمن عقل من وی داروی بی‌هوشی

    من خابیه تو در من چون باده همی‌جوشی

    اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو

    هم شاهی و سلطانی هم حاجب و چاووشی

    خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی

    هم یوسف مه رویی هم مانع و روپوشی

    بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی

    چون عقل در این مغزی چون حلقه در این گوشی

    هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی

    هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی

    ای رهزن بی‌خویشان ای مخزن درویشان

    یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در آغوشی

    آن روز که هشیارم من عربده‌ها دارم

    و آن روز که خمارم چه صبر و چه خاموشی

  50. بالا | پست 5450


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی

    با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی

    در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جان‌ها

    وز بهر چنان مشکی جان عنبر حیرانی

    از ************ حذر کردم وز خویش گذر کردم

    در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی

    من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم

    هم مؤمن این راهم هم کافر حیرانی

    هم باده آن مستم هم بسته آن شستم

    تا چست برون جستم از چنبر حیرانی

    ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر

    آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی

    ور نه بستیزم من در کار تو خیزم من

    خون تو بریزم من از خنجر حیرانی

    از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی

    هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی


    ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی

    با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی

    در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جان‌ها

    وز بهر چنان مشکی جان عنبر حیرانی

    از ************ حذر کردم وز خویش گذر کردم

    در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی

    من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم

    هم مؤمن این راهم هم کافر حیرانی

    هم باده آن مستم هم بسته آن شستم

    تا چست برون جستم از چنبر حیرانی

    ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر

    آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی

    ور نه بستیزم من در کار تو خیزم من

    خون تو بریزم من از خنجر حیرانی

    از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی

    هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی

صفحه 109 از 123 ... 95999107108109110111119 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد