صفحه 117 از 123 ... 1767107115116117118119 ...
نمایش نتایج: از 5,801 به 5,850 از 6148

موضوع: مشاعره

272943
  1. بالا | پست 5801


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چون روی آتشین را یک دم تو می‌نپوشی

    ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی

    ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین

    زین سان که تو نهادی قانون می فروشی

    سرنای جان‌ها را در می دمی تو دم دم

    نی را چه جرم باشد چون تو همی‌خروشی

    روپوش برنتابد گر تاب روی این است

    پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی

    بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده

    یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی

    گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی

    ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی

    اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش

    بس نعره‌ها شنیدم در زیر هر خموشی

    گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند

    گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی

  2. بالا | پست 5802


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی

    تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی

    ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی

    ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی

    عاشق چو قند باید بی‌چون و چند باید

    جانی بلند باید کان حضرتی است سامی

    هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن

    زنار روم گم کن در عشق زلف شامی

    در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است

    نادان علم اهل است دانای علم عامی

    از کوی بی‌نشانش زان سوی جهل و دانش

    وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی

    بر بام عشق بی‌تن دیدم چو ماه روشن

    بر در بمانده‌ام من زان شیوه‌های بامی

    گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من

    از شیوه ویم من مست شراب جامی

    آن چهره چو آتش در زیر زلف دلکش

    گردن ببسته جان خوش در حلقه‌های دامی

    گوید غمت ز تیزی وقتی که خون تو ریزی

    کای دل تو خود چه چیزی وی جان تو خود کدامی

    ای جان شبی که زادی آن شب سری نهادی

    دادی تو آنچ دادی وز جان مطیع و رامی

    ای روح برپریدی بر ساحلی چریدی

    دل دادی و خریدی آن را که تش غلامی

    گر رند و گر قلاشی ما را تو خواجه تاشی

    ای شمس هر طواشی تبریز را نظامی

  3. بالا | پست 5803


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی

    چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی

    بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد

    گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی

    تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد

    وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی

    چندین هزار خانه کی گشت از زمانه

    تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی

    سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور

    در خاطر مهندس و اندر دل فلانی

    چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد

    وآنگه کسی نمیرد در دور لامکانی

    تبریز شمس دین را از لطف لابه‌ای کن

    کز باغ بی‌زمانی در ما نگر زمانی

  4. بالا | پست 5804


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مطرب چو زخمه‌ها را بر تار می‌کشانی

    این کاهلان ره را در کار می‌کشانی

    ای عشق چون درآیی در عالم جدایی

    این بازماندگان را تا یار می‌کشانی

    کوری رهزنان را ایمن کنی جهان را

    دزدان شهر دل را بر دار می‌کشانی

    مکار را ببینی کورش کنی به مکری

    چون یار را ببینی در غار می‌کشانی

    بر تازیان چابک بندی تو زین زرین

    پالانیان بد را در بار می‌کشانی

    سوداییان ما را هر لحظه می‌نوازی

    بازاریان ما را بس زار می‌کشانی

    عشاق خارکش را گلزار می‌نمایی

    خودکام گل طرب را در خار می‌کشانی

    آن کو در آتش آید راهش دهی به آبی

    و آن کو دود به آبی در نار می‌کشانی

    موسی خاک رو را ره می‌دهی به عزت

    فرعون بوش جو را در عار می‌کشانی

    این نعل بازگونه بی‌چون و بی‌چگونه

    موسی عصاطلب را در مار می‌کشانی

  5. بالا | پست 5805


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی

    زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی

    زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو

    گر یک جهان نماند چه غم تو صد جهانی

    در شرح درنیایی چون شرح سر حقی

    در جان چرا نیایی چون جان جان جانی

    ماییم چون درختان صنع تو باد گردان

    خود کار باد دارد هر چند شد نهانی

    زان باد سبز گردیم زان باد زرد گردیم

    گر برگ را بریزی از میوه کی ستانی

    در نقش باغ پیش است در اصل میوه پیش است

    تو اولین گهر را آخر همی‌رسانی

    خواهم که از تو گویم وز جز تو دست شویم

    پنهان شوی و ما را در صف همی‌کشانی

  6. بالا | پست 5806


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی

    جویای هر چه هستی می‌دانک عین آنی

    خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد

    آن به که رقص آری دامن همی‌کشانی

    روزی کنار گیری ای ذره آفتابی

    سر بر برش نهاده این نکته را بدانی

    پیش آردت شرابی کای ذره درکش این را

    خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی

    شد ذره آفتابی از خوردن شرابی

    در دولت تجلی از طعن لن ترانی

    ما میوه‌های خامیم در تاب آفتابت

    رقصی کنیم رقصی زیرا تو می‌پزانی

    احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن

    از آفتاب جانی کو را نبود ثانی

    مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز

    تسلیم توست جان‌ها ای جان و دل تو دانی

  7. بالا | پست 5807


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی

    بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی

    هر ذره‌ای دوان است تا زندگی بیابد

    تو ذره‌ای نداری آهنگ زندگانی

    گر ز آنک زندگانی بودی مثال سنگی

    خوش چشمه‌ها دویدی از سنگ زندگانی

    در آینه بدیدم نقش خیال فانی

    گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی

    اندر حیات باقی یابی تو زندگان را

    وین باقیان کیانند دلتنگ زندگانی

    آن‌ها که اهل صلحند بردند زندگی را

    وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی

  8. بالا | پست 5808


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی

    رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی

    دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم

    آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی

    یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی

    یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی

    بس احتراز کردم صبر دراز کردم

    امروز ناز کردم با اصل نازنینی

    امشب چو مه برآید داوود جان بیاید

    ای رنج موم گردی گر برج آهنینی

    شب بنده را بپرسد وز بی‌گهی نترسد

    شب نیز مست گردد بی‌نقل و ساتکینی

    ای ناله چند ناله افزونتری ز ژاله

    بر بنده کمینه تو نیز در کمینی

  9. بالا | پست 5809


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    می‌زن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی

    یا پرده رهاوی یا پرده رهایی

    بی زیر و بی‌بم تو ماییم در غم تو

    در نای این نوا زن کافغان ز بی‌نوایی

    قولی که در عراق است درمان این فراق است

    بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی

    ای آشنای شاهان در پرده سپاهان

    بنواز جان ما را از راه آشنایی

    در جمع سست رایان رو زنگله سرایان

    کاری ببر به پایان تا چند سست رایی

    از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند

    آن هر دو خود یک است و ما را دو می‌نمایی

    گر یار راست کاری ور قول راست داری

    در راست قول برگو تا در حجاز آیی

    در پرده حسینی عشاق را درآور

    وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی

    از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو

    تو شمع این سرایی ای خوش که می‌سرایی

  10. بالا | پست 5810


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی

    شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی

    افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر

    گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی

    گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو

    درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی

    گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو

    زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی

    گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است

    زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی

    گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است

    این رنگ و نقش دام است مکر است و بی‌وفایی

    چون جان جان ندارد می‌دانک آن ندارد

    بس کس که جان سپارد در صورت فنایی

    گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را

    زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی

    تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد

    تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی

    گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی

    در شک و در قیاسی زین‌ها که می‌نمایی

    گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری

    فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی

    چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده

    شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی

    ای همرهان و یاران گریید همچو باران

    تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی

  11. بالا | پست 5811


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای برده اختیارم تو اختیار مایی

    من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی

    گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد

    غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی

    من باغ و بوستانم سوزیده خزانم

    باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی

    گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی

    پس چیست زاری تو چون در کنار مایی

    گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را

    گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی

    سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم

    گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی

    گفتم چو چرخ گردان والله که بی‌قرارم

    گفت ار چه بی‌قراری نی بی‌قرار مایی

    شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی

    آن راز را نهان کن چون رازدار مایی

    ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه

    آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی

    تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی

    تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی

    از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته

    تو نور کردگاری یا کردگار مایی

    از آب و گل بزادی در آتشی فتادی

    سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی

    این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد

    این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی

    خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی

    مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی

  12. بالا | پست 5812


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر چند بی‌گه آیی بی‌گاه خیز مایی

    ای خواجه خانه بازآ بی‌گاه شد کجایی

    برگ قفس نداری جز ما هوس نداری

    یکتا چو کس نداری برخیز از دوتایی

    جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه

    در ما روی تو را به کز خویشتن برآیی

    بگذر ز خشک و از تر بازآ به خانه زوتر

    از جمله باوفاتر آخر چه بی‌وفایی

    لطفت به کس نماند قدر تو کس نداند

    عشقت به ما کشاند زیرا به ما تو شایی

    گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش

    بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی

    گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز

    در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی

  13. بالا | پست 5813


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آمد ز نای دولت بار دگر نوایی

    ای جان بزن تو دستی وی دل بکوب پایی

    تابان شده‌ست کانی خندان شده جهانی

    آراسته‌ست خوانی در می‌رسد صلایی

    بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری

    در عشق خوش عذاری ما مست و های هایی

    او بحر و ما سحابی او گنج و ما خرابی

    در نور آفتابی ما همچو ذره‌هایی

    شوریده‌ام معافم بگذار تا بلافم

    مه را فروشکافم با نور مصطفایی

  14. بالا | پست 5814


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی

    تشنه دلان خود را کردید بس سقایی

    جان تشنه ابد شد وین تشنگی ز حد شد

    یا ضربت جدایی یا شربت عطایی

    ای زهره مزین زین هر دو یک نوا زن

    یا پرده رهاوی یا پرده رهایی

    گر چنگ کژ نوازی در چنگ غم گدازی

    خوش زن نوا اگر نی مردی ز بی‌نوایی

    بی زخمه هیچ چنگی آب و نوا ندارد

    می‌کش تو زخمه زخمه گر چنگ بوالوفایی

    گر بگسلند تارت گیرند بر کنارت

    پیوند نو دهندت چندین دژم چرایی

    تو خود عزیز یاری پیوسته در کناری

    در بزم شهریاری بیرون ز جان و جایی

    خامش که سخت مستم بربند هر دو دستم

    ور نه قدح شکستم گر لحظه‌ای بپایی

    من پیر منبلانم بر خویش زخم رانم

    من مصلحت ندانم با ما تو برنیایی

    هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم

    هم سنگ خاره باشم در صبر و بی‌نوایی

    از بس که تند و عاقم در دوزخ فراقم

    دوزخ ز احتراقم گیرد گریزپایی

    چون دید شور ما را عطار آشکارا

    بشکست طبل‌ها را در بزم کبریایی

    تبریز چون برفتم با شمس دین بگفتم

    بی حرف صد مقالت در وحدت خدایی

  15. بالا | پست 5815


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بوی کباب داری تو نیز دل کبابی

    در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی

    زین سر چو زنده باشی تو سرفکنده باشی

    خود را چو بنده باشی ما را دگر نیابی

    ای خواجه ترک ره کن ما را حدیث شه کن

    بگشا دهان و اه کن گر مست آن شرابی

    دوشم نگار دلبر می‌داد جام از زر

    گفتا بکش تو دیگر گر مست نیم خوابی

    گفتم که برنخیزم گفتا که برستیزم

    هم بر سرت بریزم گر مستی و خرابی

    چون ریخت بر من آن را دیدم فنا جهان را

    عالم چو بحر جوشان من گشته مرغ آبی

    ای خواجه خشم بنشان سر را دگر مپیچان

    ما را چه جرم باشد گر ز آنک درنیابی

    سر اله گفتم در قعر چاه گفتم

    مه را سیاه گفتم چون محرم نقابی

    ای خواجه صدر عالی تا تو در این حوالی

    گه بسته سؤالی گه خسته جوابی

    ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا

    هر دیده برنتابد نورت چو آفتابی

  16. بالا | پست 5816


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    با صد هزار دستان آمد خیال یاری

    در پای او بمیرا هر جا بود نگاری

    خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی

    این جا بیا که بینی حسن و جمال یاری

    تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی

    تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری

    ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه

    آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری

    زان چهره‌های شیرین در دل عجیب شوری

    این روی همچو زر را از مهر او عیاری

    گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم

    گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری

    رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه

    می‌تاخت شاد و خندان آن ماه در غباری

    تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد

    تیری بدان شگرفی در لاغری شکاری

    از گلستان عشقش خاری در این جگر شد

    صد گلستان غلام خارش چگونه خاری

    در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش

    تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری

    در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا

    گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری

    از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو

    عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری

    یا رب ببینم آن را کان شاه می‌خرامد

    داده به ************ نوری زان چهره‌ای چو ناری

    بینم که جان تلخم شیرین شده ز شهدش

    بینم که اندرافتد شوری نو از شراری

    از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم

    مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری

  17. بالا | پست 5817


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اندر قمارخانه چون آمدی به بازی

    کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی

    با جمله سازواری ای جان به نیک خویی

    این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی

    گویی که من شب و روز مرد نمازکارم

    چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی

    با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری

    شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی

    آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه

    چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی

    بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان

    چون هست در رکابت چندین هزار تازی

    شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان

    باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی

    در جانت دردمد شه از شادیی که جانت

    هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی

    سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان

    در نور روی آن شه شاهانه می‌گرازی

    شاهت همی‌نوازد کای پیشوای خاصان

    پیوسته پیش ما باش چون تو امین رازی

    گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی

    گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی

    مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند

    وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی

    هر کس که در دل او باشد هوای تبریز

    گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی

  18. بالا | پست 5818


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده‌ای

    در جان من هر آنچ ندیدم تو دیده‌ای

    بگزیده‌ام ز هجر تو تابوت آتشین

    آری به حق آنک مرا تو گزیده‌ای

    گر از بریده خون چکد اینک ز چشم من

    خون می‌چکد که بی‌سبب از من بریده‌ای

    از چشم من بپرس چرا چشمه گشته‌ای

    وز قد من بپرس که از کی خمیده‌ای

    از جان من بپرس که با کفش آهنین

    اندر ره فراق کجاها رسیده‌ای

    این هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال

    مانند او ز هیچ زبانی شنیده‌ای

    این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست

    چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده‌ای

    پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست

    کاندر کدام سبزه و صحرا چریده‌ای

    آنی که دیده‌ای تو دلا آسمانیی

    زیرا ز دلبران زمینی رمیده‌ای

    دانم که دیده‌ای تو بدین چشم یوسفی

    تا تو ترنج و دست ز مستی بریده‌ای

    تبریز و شمس دین و دگرها بهانه‌هاست

    کز وی دو ************ را تو خطی درکشیده‌ای

  19. بالا | پست 5819


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای از جمال حسن تو عالم نشانه‌ای

    مقصود حسن توست و دگرها بهانه‌ای

    نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست

    مقصود او چه بود ز نقشی و خانه‌ای

    ای صد هزار شمع نشسته بدین امید

    گرد تنور عشق تو بهر زبانه‌ای

    ای حلقه‌های زلف خوشت طوق حلق ما

    سازید مرغ روح در آن حلقه لانه‌ای

    گویی میان مجلس آن شاه کی رسم

    نی آن کرانه دارد و نی این میانه‌ای

    این داد کیست مفخر تبریز شمس دین

    زان دولتی که داد درختی ز دانه‌ای

  20. بالا | پست 5820


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی

    زان سر رسد به بی‌سر و باسر اشارتی

    زان رنگ اشارتی که به روز الست بود

    کآمد به جان مؤمن و کافر اشارتی

    زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید

    بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی

    بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش

    بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی

    بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است

    هر لحظه سوی نقش ز آزر اشارتی

    چون در گهر رسید اشارت گداخت او

    احسنت آفرین چه منور اشارتی

    بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش

    چون می‌رسید از تف آذر اشارتی

    جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت

    چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی

    ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین

    چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی

  21. بالا | پست 5821


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر روز بامداد به آیین دلبری

    ای جان جان جان به من آیی و دل بری

    ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی

    وی روی من گرفته ز روی تو زرگری

    هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی

    اکنون نماند دل را شکل صنوبری

    هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو

    چون لولیان گرفته دل من مسافری

    این شهسوار عشق قطاریق می‌رود

    حیران شدم ز جستن این اسب لاغری

    از برق و آب و باد گذشته‌ست سم او

    آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری

    راهی که فکر نیز نیارد در او شدن

    شیران شرزه را رود از دل دلاوری

    چه شیر کآسمان و زمین زین ره مهیب

    از سر به وقت عرض نهادند لمتری

    از هیبت قدر بنهادند رو به جبر

    وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری

    آری جنون ساعه شرط شجاعت است

    با مایه خرد نکند هیچ کس نری

    تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی

    تا بر دری چگونه صف هجر بردری

    ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز

    قانع مشو از او به مراعات سرسری

    قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد

    پنداشتی مگر که همین یک مصوری

    خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد

    در صف جنگ آی اگر مرد لشکری

  22. بالا | پست 5822


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    شد جادوی حرام و حق از جادوی بری

    بر تو حرام نیست که محبوب ساحری

    می‌بند و می‌گشا که همین است جادوی

    می‌بخش و می‌ربا که همین است داوری

    دریا بدیده‌ایم که در وی گهر بود

    دریا درون گوهر کی کرد باوری

    سحر حلال آمد بگشاد پر و بال

    افسانه گشت بابل و دستان سامری

    همیان زر نهاده و معیوب می‌خرد

    ای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری

    امروز می‌گزید ز بازار اسپ او

    اسپان پشت ریش و یدک‌های لاغری

    گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد

    گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری

    کشتی شکسته باید در آبگیر خضر

    کشتی چو نشکنی تو نه کشتی که لنگری

    دنیا چو قنطره‌ست گذر کن چو پا شکست

    با پای ناشکسته از این پول نگذری

    زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است

    فرمان ارجعی را منیوش سرسری

  23. بالا | پست 5823


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر روز بامداد درآید یکی پری

    بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری

    گر عاشقی نیابی مانند من بتی

    ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری

    ور عارفی حقیقت معروف جان منم

    ور کاهلی چنان شوی از من که برپری

    ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی

    ور مس کاسدی کنمت زر جعفری

    محتاج روی مایی گر پشت عالمی

    محتاج آفتابی گر صبح انوری

    از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو

    بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری

    ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد

    وی سر اگر سری مکن این سجده سرسری

    چون اسب می‌گریزی و من بر توام سوار

    مگریز از او که بر تو بود کان بود خری

    صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی

    قربان عید خنجر الله اکبری

    خاموش اگر چه بحر دهد در بی‌دریغ

    لیکن مباح نیست که من رام یشتری

  24. بالا | پست 5824


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری

    وز شور خویش در من شوریده ننگری

    بر چهره نزار تو صفرای دلبری است

    تا خود چه دیده‌ای که ز صفراش اصفری

    ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی

    نی نی دلا کز آتش و از باد برتری

    ای دل تو هر چه هستی دانم که این زمان

    خورشیدوار پرده افلاک می‌دری

    جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری

    نی چرخ قیمت تو شناسد نه مشتری

    سی سال در پی تو چو مجنون دویده‌ام

    اندر جزیره‌ای که نه خشکی است و نی تری

    غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی

    مشغول بود فکر به ایمان و کافری

    ایمان و کفر و شبهه و تعطیل عکس توست

    هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری

    ای دل تو کل ************ی بیرون ز هر دو ************

    ای جمله چیزها تو و از چیزها بری

    ای رو و پشت عالم در روی من نگر

    تا از رخ مزعفر من زعفران بری

    طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان

    با صد هزار غم که نهانند چون پری

  25. بالا | پست 5825


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر روز بامداد طلبکار ما تویی

    ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی

    هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار

    زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی

    دکان چرا رویم که کان و دکان تویی

    بازار چون رویم که بازار ما تویی

    زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما تویی

    زان سرخوشیم و مست که دستار ما تویی

    ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل

    ما خمره بشکنیم چو خمار ما تویی

    طوطی غذا شدیم که تو کان شکری

    بلبل نوا شدیم که گلزار ما تویی

    زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار

    زان سینه روشنیم که دلدار ما تویی

    در بحر تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم

    آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی

    هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست

    از جمله چاره باشد ناچار ما تویی

    دل را هر آنچ بود از آن‌ها دلش گرفت

    تا گفته‌ای به دل که گرفتار ما تویی

    گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست

    این هم ز توست مایه پندار ما تویی

    چیزی نمی‌کشیم که ما را تو می‌کشی

    چیزی نمی‌خریم خریدار ما تویی

    از گفت توبه کردم ای شه گواه باش

    بی گفت و ناله عالم اسرار ما تویی

    ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین

    خود آفتاب گنبد دوار ما تویی

  26. بالا | پست 5826


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی

    اندر جهان مرده درآیی و جان شوی

    اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی

    و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی

    در دیو زشت درروی و یوسفش کنی

    و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی

    هر روز سر برآری از چارطاق نو

    چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی

    گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی

    گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی

    فرزین کژروی و رخ راست رو شها

    در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی

    رو رو ورق بگردان ای عشق بی‌نشان

    بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی

    در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم

    هم محو لطف او شو چون شادمان شوی

    آبی که محو کل شد او نیز کل شود

    هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی

    آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری

    و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی

    ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این

    بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی

    این دم خموش کرده‌ای و من خمش کنم

    آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی

  27. بالا | پست 5827


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی

    وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی

    مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش

    کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی

    هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر

    زان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی

    چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه

    از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی

    ای عقل فتنه‌ای همه از رفتن تو بود

    وآنگه گناه بر تن بی‌عقل می‌نهی

    آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ

    و آن جا که رو نمایی مستی و والهی

    هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست

    نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی

    دریای آگهی که خردها همه از او است

    آن است منتهای خردهای منتهی

    ای جان آشنا که در آن بحر می‌روی

    وی آنک همچو تیر از این چرخ می‌جهی

    از خرگه تن تو جهانی منور است

    تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی

    ای روح از شراب تو مست ابد شده

    وی خاک در کف تو شد زر ده دهی

    وصف تو بی‌مثال نیاید به فهم عام

    وافزاید از مثال خیال مشبهی

    از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد

    آلایشی نیابد بحر منزهی

    گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را

    زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی

    دریا به پیش موسی کی ماند سد راه

    و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی

    او خواجه همه‌ست گرش نیست یک غلام

    آن سرو او سهی است گرش نشمری سهی

    تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز

    تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی

    زان مزد کار می‌نرسد مر تو را که هیچ

    پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی

    خامش که بی‌طعام حق و بی‌شراب غیب

    این حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی

  28. بالا | پست 5828


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای

    وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

    ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند

    تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته‌ای

    ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت

    این چه قیامت است که از سر گرفته‌ای

    ای خم خسروان که تو داروی هر غمی

    رنجور نیستی تو چرا سر گرفته‌ای

    جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف

    وین هر دو پرده را ز میان برگرفته‌ای

    از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای

    الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای

    ای آنک تو شکار چنین دام گشته‌ای

    ملک هزار خسرو و سنجر گرفته‌ای

    در عین کفر جوهر ایمان ربوده‌ای

    در دوزخی و جنت و کوثر گرفته‌ای

    ای عارفی که از سر معروف واقفی

    وی ساده‌ای که رنگ قلندر گرفته‌ای

    در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب

    در آتشی و خوی سمندر گرفته‌ای

    ای گل که جامه‌ها بدریدی ز عاشقی

    تا خانه‌ای میانه شکر گرفته‌ای

    ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک

    چون بوی آن دو زلف معنبر گرفته‌ای

    ای غمزه‌هات مست چو ساقی تویی بده

    یک دم خمش مباد چو ساغر گرفته‌ای

    بهر نثار مفخر تبریز شمس دین

    ای روی زرد سکه زرگر گرفته‌ای

  29. بالا | پست 5829


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای

    وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

    ای زهره‌ای که آتش در آسمان زدی

    مریخ را بگو که چه خنجر گرفته‌ای

    از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای

    الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای

    ای هجر تو ز روز قیامت درازتر

    این چه قیامتی است که از سر گرفته‌ای

    ای آسمان چو دور ندیمانش دیده‌ای

    در دور خویش شکل مدور گرفته‌ای

    پیلان شیردل چو کفت را مسخرند

    این چند پشه را چه مسخر گرفته‌ای

    هان ای فقیر روز فقیری گله مکن

    زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفته‌ای

    ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار

    آیینه‌ای عظیم منور گرفته‌ای

    ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی

    چون دامن بهار معنبر گرفته‌ای

    ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را

    چون کحل از مسیح پیمبر گرفته‌ای

    هجده هزار عالم اگر ملک تو شود

    بی روی دوست چیز محقر گرفته‌ای

    داری تکی که بگذری از خنگ آسمان

    کاهل چرا شدی صفت خر گرفته‌ای

    خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو

    این رسم کهنه را چه مکرر گرفته‌ای

  30. بالا | پست 5830


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای مرغ گیر دام نهانی نهاده‌ای

    بر روی دام شعر دخانی نهاده‌ای

    چندین هزار مرغ بدین فن بکشته‌ای

    پرهای کشته بهر نشانی نهاده‌ای

    مرغان پاسبان تو هیهای می‌زنند

    درهای هویشان چه معانی نهاده‌ای

    مرغان تشنه را به خرابات قرب خویش

    خم‌ها و باده‌های معانی نهاده‌ای

    آن خنب را که ساقی و مستیش بود نبرد

    از بهر شب روی که تو دانی نهاده‌ای

    در صبر و توبه عصمت اسپر سرشته‌ای

    و اندر جفا و خشم سنانی نهاده‌ای

    بی زحمت سنان و سپر بهر مخلصان

    ملکی درون سبع مثانی نهاده‌ای

    زیر سواد چشم روان کرده موج نور

    و اندر جهان پیر جوانی نهاده‌ای

    در سینه کز مخیله تصویر می‌رود

    بی کلک و بی‌بنان تو بنانی نهاده‌ای

    چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل

    دل را نفوذ و سیر عیانی نهاده‌ای

    غمزه عجبتر است که چون تیر می‌پرد

    یا ابروی که بهر کمانی نهاده‌ای

    اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش

    در جسم‌های همچو اوانی نهاده‌ای

    وین شربت نهان مترشح شد از زبان

    سرجوش نطق را به لسانی نهاده‌ای

    هر عین و هر عرض چو دهان بسته غنچه‌ای است

    کان را حجاب مهد غوانی نهاده‌ای

    روزی که بشکفانی و آن پرده برکشی

    ای جان جان جان که تو جانی نهاده‌ای

    دل‌های بی‌قرار ببیند که در فراق

    از بهر چه نیاز و کشانی نهاده‌ای

    خاموش تا بگوید آن جان گفته‌ها

    این چه دراز شعبده خوانی نهاده‌ای

  31. بالا | پست 5831


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مه طلعتی و شهره قبایی بدیده‌ای

    خوبی و آتشی و بلایی بدیده‌ای

    چشمی که مستتر کند از صد هزار می

    چشمی لطیفتر ز صبایی بدیده‌ای

    دولت شفاست مر همه را وز هوای او

    دولت پیش دوان که شفایی بدیده‌ای

    سایه هماست فتنه شاهان و این هما

    جویای شاه تا که همایی بدیده‌ای

    ای چرخ راست گو که در این گردش آن چنان

    خورشیدرو و ماه لقایی بدیده‌ای

    ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر

    در عین این فنا تو بقایی بدیده‌ای

    هر گریه خنده جوید و امروز خنده‌ها

    با چشم لابه گر که بکایی بدیده‌ای

    جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف

    مهلکتر از فراق وبایی بدیده‌ای

    تو خاک آن جفا شده‌ای وین گزاف نیست

    در زیر این جفا تو وفایی بدیده‌ای

    شاهی شنیده‌ای چو خداوند شمس دین

    تبریز مثل شاه تو جایی بدیده‌ای

  32. بالا | پست 5832


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه‌ای

    یک یک بگو تو راز چو از عین خانه‌ای

    از بیم آتش تو زبان را ببسته‌ایم

    تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانه‌ای

    هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را

    باد چراغ عقلی و باده مغانه‌ای

    یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی

    یا در میان هر دو تو شکل میانه‌ای

    گویند عاقلان دم عاشق فسانه‌ای است

    شب روز کن چرایی اگر تو فسانه‌ای

    ای آنک خوبی تو نشانید فتنه‌ها

    عشق تو است فتنه و تو خود نشانه‌ای

    ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین

    نور زمینیان و جمال زمانه‌ای

  33. بالا | پست 5833


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای جان و ای دو دیده بینا چگونه‌ای

    وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه‌ای

    ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست

    ما بی‌تو خسته‌ایم تو بی‌ما چگونه‌ای

    آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است

    و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونه‌ای

    ای جان تو در گزینش جان‌ها چه می‌کنی

    وی گوهری فزوده ز دریا چگونه‌ای

    ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل

    در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه‌ای

    زان گلشن لطیف به گلخن فتاده‌ای

    با اهل گولخن به مواسا چگونه‌ای

    ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری

    وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونه‌ای

    عالم به توست قایم تو در چه عالمی

    تن‌ها به توست زنده تو تنها چگونه‌ای

    ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی

    وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه‌ای

    زیر و زبر شدیمت بی‌زیر و بی‌زبر

    ای درفکنده فتنه و غوغا چگونه‌ای

    گر غایبی ز دل تو در این دل چه می‌کنی

    ور در دلی ز دوده سودا چگونه‌ای

    ای شاه شمس مفخر تبریز بی‌نظیر

    در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه‌ای

  34. بالا | پست 5834


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی

    بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی

    اسپت بیاورند که چالاک فارسی

    شربت بیاورند که مخمور شربتی

    بی خواب و بی‌قراری شب‌های تا به روز

    خواب تو بخت بست که بسته سعادتی

    از پای درفتادی و از دست رفته‌ای

    بی دست و پای باش چه دربند آلتی

    بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی

    میدان از آن توست به چوگان تو بابتی

    ای رو به قبله من و الحمدخوان من

    می‌خوانمت به خویش که تو پنج آیتی

    ای عقل جان بباز چرا جان به شیشه‌ای

    وی جان بیار باده چرا بی‌مروتی

    رو کان مشک باش که بس پاک نافه‌ای

    رو جمله سود باش که فرخ تجارتی

    بر مغز من برآی که چون می مفرحی

    در چشم من درآی که نور بصارتی

    در مغزها نگنجی بس بی‌کرانه‌ای

    در جسم‌ها نگنجی ز ایشان زیادتی

    ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری

    وی نای رازگوی چه صاحب کرامتی

    خامش مساز بیت که مهمان بیت تو

    در بیت‌ها نگنجد چه در عمارتی

    چون غنچه لب ببند و چو گل بی‌دو لب بخند

    تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی

    ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین

    تبلیغ راز کن که تو اهل سفارتی


    هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی

    بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی

    اسپت بیاورند که چالاک فارسی

    شربت بیاورند که مخمور شربتی

    بی خواب و بی‌قراری شب‌های تا به روز

    خواب تو بخت بست که بسته سعادتی

    از پای درفتادی و از دست رفته‌ای

    بی دست و پای باش چه دربند آلتی

    بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی

    میدان از آن توست به چوگان تو بابتی

    ای رو به قبله من و الحمدخوان من

    می‌خوانمت به خویش که تو پنج آیتی

    ای عقل جان بباز چرا جان به شیشه‌ای

    وی جان بیار باده چرا بی‌مروتی

    رو کان مشک باش که بس پاک نافه‌ای

    رو جمله سود باش که فرخ تجارتی

    بر مغز من برآی که چون می مفرحی

    در چشم من درآی که نور بصارتی

    در مغزها نگنجی بس بی‌کرانه‌ای

    در جسم‌ها نگنجی ز ایشان زیادتی

    ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری

    وی نای رازگوی چه صاحب کرامتی

    خامش مساز بیت که مهمان بیت تو

    در بیت‌ها نگنجد چه در عمارتی

    چون غنچه لب ببند و چو گل بی‌دو لب بخند

    تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی

    ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین

    تبلیغ راز کن که تو اهل سفارتی

  35. بالا | پست 5835


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی

    نادیده حکم کردن باشد غرامتی

    پروانه چون نسوزد چون شمع او بود

    چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی

    آن مه اگر برآید در روز رستخیز

    برخیزد از میان قیامت قیامتی

    زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند

    در خود همی‌بسوزد دارد علامتی

    گر حسن حسن او است کجا عافیت کجا

    با غمزه‌های آتش او کو سلامتی

    هر دم دلم به عشق وی اندر حریصتر

    هر دم ز عشق او دل من با سمتی

    یا هجر لم تقل لی بالله ربنا

    هذا الصدود منک علینا الی متی

    می‌ترسم از فراق دراز تو سنگ دل

    تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی

    ای آنک جبرئیل ز تو راه گم کند

    با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی

    دل را ببرد عشق که تا سود دل کند

    حاشا که او کند طمعی یا تجارتی

    عشق آن توانگری است که از بس توانگری

    داردهمی ز ریش فراغت فراغتی

    از من مپرس این و ز عقل کمال پرس

    کو راست در عیار گهرها مهارتی

    او نیز خود چه گوید لیکن به قدر خویش

    کو در قدم بود حدثی نوطهارتی

    عقل از امید وصل چو مجنون روان شود

    در عشق می‌رود به امید زیارتی

    ور ز آنک درنیابد در ره کمال عشق

    از پرتو شرارش یابد حرارتی

    بادا ز نور عشق من و عقل کل را

    زان شکر شگرف شفای مرارتی

    تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند

    وز عاشقان برآید مستانه حالتی

    تبریز شمس دین که بصیرت از او بود

    چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی

  36. بالا | پست 5836


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    جان خاک آن مهی که خداش است مشتری

    آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری

    چون از خودی برون شد او آدمی نماند

    او راست چشم روشن و گوش پیمبری

    تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک

    بسته‌ست چشم هر دو از آن جان و دلبری

    عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این

    چون آن او است خالق عالم به یک سوی

    بحری که کمترین شبه را گوهری کند

    حاشا از او که لاف برآرد ز گوهری

    آن ذره است لایق رقص چنان شعاع

    کو گشت از هزار چو خورشید و مه بری

    آن ذره‌ای که گر قدمش بوسد آفتاب

    خود ننگرد به تابش او جز که سرسری

    بنما مها به کوری خورشید تابشی

    تا زین سپس زنخ نزند از منوری

    درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین

    تا هر دو ************ پر شود از نور داوری

  37. بالا | پست 5837


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای عشق پرده در که تو در زیر چادری

    در حسن حوریی تو و در مهر مادری

    در حلقه اندرآ و ببین جمله جان‌ها

    در گوش حلقه کرده به قانون چاکری

    در آینه نظر کن و در چشم خود نگر

    صد جان گره گره شده از وی به ساحری

    در هر گره نگه کن وضع خدای بین

    در هم ببسته موسی و فرعون و سامری

    از زیر دامنت تو برون آر شمع را

    تا نقش حق بخندد بر نقش آزری

    تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را

    هر دم بمیرد ایمان در پای کافری

    چون مر تو را نیابد در جان و جا دلم

    گشتم هزار بار من از جان و جا بری

    خشک و تر دو چشم و لب من روان شده

    در قلزمی که خشک نیابند و نی تری

    دی لطف‌ها بکرد خیال تو گفتمش

    کای باوفا و عهد ز من باوفاتری

    دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا

    تبریز این سلام بر جان ما بری

  38. بالا | پست 5838


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری

    گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری

    گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم

    بر چرخ روح گاه دویدم باختری

    گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار

    گه سر دل بجسته و گه سر دلبری

    بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار

    وز خلق دررمیده به عالم چو سامری

    در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی

    نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری

    وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده

    کان بو نه مشک دارد نی زلف عنبری

    آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم

    پر نیز می‌بسوزد گر ز آنک می‌پری

    کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس

    وین چار مرغ هست از این باغ عنصری

    آن جا بپر دوست که روید ز بوی دوست

    پری و گر نه زرد درافتی به شش دری

    ای کامل کمال کز این سو تو کاملی

    زان سو که سوی نیست حذر کن که قاصری

    آن مرغ خاکیی که به خشکی کمال داشت

    در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری

    با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند

    هر یک به حس درآید چونشان درآوری

    صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب

    در پا فتاده باشد چون نقش سرسری

    زین بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق

    گردد هزار بار از این هر دو او بری

    حقا به ذات پاک خداوند هر کی هست

    از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری

    در آتش خلیل کجا آید آن خسی

    کو خشک شد ز عشق دلارام آزری

    جان خلیل عشق به شادی و خرمی

    در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهری

    گر محو می‌نمایی در دودمان حس

    در عشق آتشین دلارام ظاهری

    این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است

    تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری

    هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی

    بر رغم او لطیف و شریفی و احمری

    دانم که پرتو نظری داری از شهی

    چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری

    بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف

    پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری

    نی خود اگر به محو و عدم غمزه‌ای کند

    ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری

    در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن

    ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری

    نی نی خود از نوازش او تند شد فراق

    کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری

    گر خوگری به لطف نباشد دل مرا

    او کی فراق داند در دور دایری

    حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش

    پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری

    این جمله من بگفتم و القاب شمس دین

    از رشک کرده در غم تبریز ساتری

    آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث

    لیکن مزاد نیست که من رام یشتری

  39. بالا | پست 5839


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    شاها بکش قطار که شهوار می‌کشی

    دامان ما گرفته به گلزار می‌کشی

    قطار اشتران همه مستند و کف زنان

    بویی ببرده‌اند که قطار می‌کشی

    هر اشتری میانه زنجیر می‌گزد

    چون شهد و چون شکر که سوی یار می‌کشی

    آن چشم‌های مست به چشمت که ساقی است

    گویند خوش بکش که به دیدار می‌کشی

    ما کشت تو بدیم درودی به داس عشق

    کردی ز که جدا و به انبار می‌کشی

    ************ک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ

    رهوار از آن شدیم که رهوار می‌کشی

    هر چند سال‌ها ز چمن گل بچیده‌ایم

    ناگه ز چشم بد به ره خار می‌کشی

    ما کی غلط کنیم به هر سو کشی بکش

    هر سو کشی به عشرت بسیار می‌کشی

    شاهان کشند بنده بد را به انتقام

    تو جانب کرامت و ایثار می‌کشی

    زین لطف مجرمان را گستاخ کرده‌ای

    دزدان دار را خوش و بی‌دار می‌کشی

    هر تخمه و ملول همی‌گویدم خموش

    تو کرده‌ای ستیزه به گفتار می‌کشی

    سختی کشان ز گردش این چرخ در غم اند

    بر رغم جمله چرخه دوار می‌کشی

    ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق

    تو نور نور ندره به اقطار می‌کشی

  40. بالا | پست 5840


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی

    دم می‌دهی تو گرم و دم سرد می‌کشی

    خالی است اندرون تو از بند لاجرم

    خالی کننده دل و جان مشوشی

    نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی

    هر چند امیی تو به معنی منقشی

    ای صورت حقایق کل در چه پرده‌ای

    سر برزن از میانه نی چون شکروشی

    نه چشم گشته‌ای تو و ده گوش گشته جان

    دردم به شش جهت که تو دمساز هر ششی

    ای نای سربریده بگو سر بی‌زبان

    خوش می‌چشان ز حلق از آن دم که می‌چشی

    آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود

    زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی

    بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش

    دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی

    بویی است در دم تو ز تبریز لاجرم

    بس دل که می‌ربایی از حسن و از کشی

  41. بالا | پست 5841


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اندر میان جمع چه جان است آن یکی

    یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی

    سوگند می‌خورم به جمال و کمال او

    کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی

    بر فرق خاک آب روان کرد عشق او

    در باغ عشق سرو روان است آن یکی

    جمله شکوفه‌اند اگر میوه است او

    جمله قراضه‌اند چو کان است آن یکی

    دل موج می‌زند ز صفاتش ولی خموش

    زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی

    روزی که او بزاد زمین و زمان نبود

    بالاتر از زمین و زمان است آن یکی

    قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان

    تا من نگویم این که فلان است آن یکی

    هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد

    گویم که ای خدای چه سان است آن یکی

    گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن

    زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی

    پیشش تو سجده می‌کن تا پادشا شوی

    زیرا که پادشاه نشان است آن یکی

    گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست

    اندر گمان مباش که آن است آن یکی

    گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش

    گفتا عجب مدار چنان است آن یکی

  42. بالا | پست 5842


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر من ز دست بازی هر غم پژولمی

    زیرک نبودمی و خردمند گولمی

    گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل

    گه در صعود انده و گه در نزولمی

    ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی

    چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی

    ور آفتاب جان‌ها خانه نشین بدی

    دربند فتح باب و خروج و دخولمی

    ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز

    من چون صبا ز باغ وفا کی رسولمی

    عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی

    من همچو نای و چنگ غزل کی شخولمی

    ساقیم گر ندادی داروی فربهی

    همچون لب زجاج و قدح در نحولمی

    گر سایه چمن نبدی و فروغ او

    من چون درخت بخت خسان بی‌اصولمی

    بر خاک من امانت حق گر نتافتی

    من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی

    از گور سوی جنت اگر راه نیستی

    در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی

    ور راه نیستی به یمین از سوی شمال

    کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی

    گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی

    ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی

    بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص

    آن مطلع ار نبودی من در افولمی

  43. بالا | پست 5843


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای آسمان که بر سر ما چرخ می‌زنی

    در عشق آفتاب تو همخرقه منی

    والله که عاشقی و بگویم نشان عشق

    بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی

    از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی

    از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی

    ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت

    آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی

    از گردشی کنار زمین چون ارم کنی

    وز گردشی دگر چه درختان که برکنی

    شمعی است آفتاب و تو پروانه‌ای به فعل

    پروانه وار گرد چنین شمع می‌تنی

    پوشیده‌ای چو حاج تو احرام نیلگون

    چون حاج گرد کعبه طوافی همی‌کنی

    حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید

    ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی

    جمله بهانه‌هاست که عشق است هر چه هست

    خانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی

    زین بیش می‌نگویم و امکان گفت نیست

    والله چه نکته‌هاست در این سینه گفتنی

  44. بالا | پست 5844


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی

    سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

    امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم

    تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی

    می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد

    کاندیشه کرده‌ای که از این پس وفا کنی

    بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست

    آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی

    بی بحر تو چو ماهی بر خاک می‌طپیم

    ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی

    ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر

    حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

    چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی

    جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی

    خاموش کم فروش تو در یتیم را

    آن کش بها نباشد چونش بها کنی

  45. بالا | پست 5845


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تا چند از فراق مرا کار بشکنی

    زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی

    دستم شکست دست فراقت ز کار و بار

    دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی

    هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ

    کاین شیشه‌ام تنک شد هشدار بشکنی

    زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل

    گر زوترک نرانی ناچار بشکنی

    خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ

    خونش چنین دود چو دل نار بشکنی

    باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا

    در وصل روی دلبر عیار بشکنی

    مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی

    کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی

    تبریز از تو فخر به اینت مسلم است

    صد تاج را به ریشه دستار بشکنی

  46. بالا | پست 5846


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ساقی بیار باده سغراق ده منی

    اندیشه را رها کن کاری است کردنی

    ای نقد جان مگوی که ایام بیننا

    گردن مخار خواجه که وامی است گردنی

    ای آب زندگانی در تشنگان نگر

    بر دوست رحم آر به کوری دشمنی

    هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست

    گر برج خیبر است بخواهیش برکنی

    اندر مقام هوش همه خوف و زلزله‌ست

    در بی‌هشی است عیش و مقامات ایمنی

    در بزم بی‌هشی همه جان‌ها مجردند

    رقصان چو ذره‌ها خورشان نور و روشنی

    ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز

    قانع نمی‌شویم بدین نور روزنی

    این قصه را رها کن ما سخت تشنه‌ایم

    تو ساقی کریمی و بی‌صرفه و غنی

    هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است

    آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی

    خشک آر و می‌نگر ز چپ و راست اشک خون

    ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی

    بیهوده چند گویی خاموش کن بس است

    فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی

    تا شمس حق تبریز آرد گشایشی

    کاین ناطقه نماند در حرف معتنی


    ساقی بیار باده سغراق ده منی

    اندیشه را رها کن کاری است کردنی

    ای نقد جان مگوی که ایام بیننا

    گردن مخار خواجه که وامی است گردنی

    ای آب زندگانی در تشنگان نگر

    بر دوست رحم آر به کوری دشمنی

    هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست

    گر برج خیبر است بخواهیش برکنی

    اندر مقام هوش همه خوف و زلزله‌ست

    در بی‌هشی است عیش و مقامات ایمنی

    در بزم بی‌هشی همه جان‌ها مجردند

    رقصان چو ذره‌ها خورشان نور و روشنی

    ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز

    قانع نمی‌شویم بدین نور روزنی

    این قصه را رها کن ما سخت تشنه‌ایم

    تو ساقی کریمی و بی‌صرفه و غنی

    هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است

    آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی

    خشک آر و می‌نگر ز چپ و راست اشک خون

    ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی

    بیهوده چند گویی خاموش کن بس است

    فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی

    تا شمس حق تبریز آرد گشایشی

    کاین ناطقه نماند در حرف معتنی

  47. بالا | پست 5847


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی

    کار او کند که دارد از کار آگهی

    ای نای همچو بلبل نالان آن گلی

    گردن مخار کز گل بی‌خار آگهی

    گفتم به نای همدم یاری مدزد راز

    گفتا هلاک توست به یک بار آگهی

    گفتم خلاص من به هلاک من اندر است

    آتش بنه بسوز بمگذار آگهی

    گفتا چگونه رهزن این قافله شوم

    دانم که هست قافله سالار آگهی

    گفتم چو یار گم شدگان را نمی‌نواخت

    از آگهی همی‌شد بیزار آگهی

    نه چشم گشته‌ای تو که بی‌آگهی ز خویش

    ما را حجاب دیده و دیدار آگهی

    زان همدم لبی که تو را سر بریده‌اند

    ای ننگ سر در این ره و ای عار آگهی

    از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی

    زیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی

    چون می‌چشی ز لعل لب یار ناله چیست

    بگذار تا کند گله‌ای زار آگهی

    نی نی ز بهر خود تو نمی‌نالی ای کریم

    بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی

    گردون اگر بنالد گاو است زیر بار

    زین نعل بازگونه غلط کار آگهی

  48. بالا | پست 5848


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    شوری فتاد در فلک ای مه چه شسته‌ای

    پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شسته‌ای

    آگاه نیستند مگر این فسردگان

    از آتش تو ای بت آگه چه شسته‌ای

    آتش خوران ره به سر کوی منتظر

    با مردمان زیرک ابله چه شسته‌ای

    دل شیر بیشه‌ست ولیکن سرش تویی

    دل لشکر حقست و تویی شه چه شسته‌ای

    ای جان تیزگوش تو بشنو هم از درون

    هم ره به توست بر سر هر ره چه شسته‌ای

    هین کز فراخنای دلت تا به عرش رفت

    هیهای وصل و خنده و قهقه چه شسته‌ای

    دی بامداد دامن جانم گرفت دل

    کان جان و دل رسید تو آوه چه شسته‌ای

    دولاب دولتست ز تبریز شمس دین

    درزن تو دست‌ها و در این ره چه شسته‌ای

  49. بالا | پست 5849


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی

    وز روی خوب خویشت بودی نشانیی

    در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی

    خود را به عیش خانه خوبان کشانیی

    بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی

    پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی

    از روح بی‌خبر بدیی گر تو جسمیی

    در جان قرار داشتیی گر تو جانیی

    با نیک و بد بساختیی همچو دیگران

    با این و آنیی تو اگر این و آنیی

    یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی

    یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی

    زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی

    چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی

    گویی به هر خیال که جان و جهان من

    گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی

    بس کن که بند عقل شدست این زبان تو

    ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی

    بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست

    دانستیی که شاهی کی ترجمانیی

  50. بالا | پست 5850


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی

    وز روی خوب خویشت بودی نشانیی

    در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی

    خود را به عیش خانه خوبان کشانیی

    بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی

    پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی

    از روح بی‌خبر بدیی گر تو جسمیی

    در جان قرار داشتیی گر تو جانیی

    با نیک و بد بساختیی همچو دیگران

    با این و آنیی تو اگر این و آنیی

    یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی

    یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی

    زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی

    چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی

    گویی به هر خیال که جان و جهان من

    گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی

    بس کن که بند عقل شدست این زبان تو

    ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی

    بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست

    دانستیی که شاهی کی ترجمانیی

    ....

صفحه 117 از 123 ... 1767107115116117118119 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 6 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 6 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد