صفحه 119 از 123 ... 1969109117118119120121 ...
نمایش نتایج: از 5,901 به 5,950 از 6148

موضوع: مشاعره

273367
  1. بالا | پست 5901


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی

    ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی

    ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی

    چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی

    اگر نه پرتو لطفت بر آب می‌تابید

    به جای آب همه زهر ناب خوردندی

    اگر نه جرعه آن می بریختی بر خاک

    ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی

    گر آفتاب ازل گرمیی نبخشیدی

    تموز و جمله نباتان او فسردندی

    منزهی و درآمیختن عجب صفتی است

    دریغ پرده اسرار درنوردندی

    اگر نه پرده بدی ره روان پنهانی

    ز انبهی همه پاهای ما فشردندی

    ز پرده‌ها اگر آن روح قدس بنمودی

    عقول و جان بشر را بدن شمردندی

    گر آن بدی که تو اندیشه کرده‌ای ز زحیر

    بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی

    چو صورتی نبدی خوب جز تصور تو

    شراب‌های مروق ز درد دردندی

    اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی

    وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی

  2. بالا | پست 5902


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    منم که کار ندارم به غیر بی‌کاری

    دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری

    ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی

    ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری

    فروگذاشته‌ای شست دل در این دریا

    نه ماهیی بگرفتی نه دست می‌داری

    تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت

    گلی به دست نداری چه خار می‌خاری

    کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست

    برو برو که گرفتار ریش و دستاری

    چگونه برقی آخر که کشت می‌سوزی

    چگونه ابری آخر که سنگ می‌باری

    چو صید دام خودی پس چگونه صیادی

    چو دزد خانه خویشی چگونه عیاری

    اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی

    خیال یار مرا دیده‌ای نکو یاری

    به ذات پاک خدایی که کارساز همه‌ست

    چو مست کار امیر منی نکوکاری

    اگر دو گام پیاده دویدی از پی او

    تو یک سواره نه‌ای تو سپاه سالاری

    بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست

    که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری

    به یاد عشق شب تیره را به روز آور

    چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری

    تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین

    برآوریده دو کف در دعا و در زاری

    اگر بگویم باقی بسوزد این عالم

    هلا قناعت کردم بس است گفتاری

  3. بالا | پست 5903


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری

    چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری

    بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر

    که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری

    تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی

    تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری

    به غیر خدمت ما که مشارق شادیست

    ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری

    هزار صورت جنبان به خواب می‌بینی

    چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری

    ببند چشم خر و برگشای چشم خرد

    که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری

    ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین

    که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری

    بیا به جانب دارالشفای خالق خویش

    کز آن طبیب ندارد گریز بیماری

    جهان مثال تن بی‌سرست بی‌آن شاه

    بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری

    اگر سیاه نه‌ای آینه مده از دست

    که روح آینه توست و جسم زنگاری

    کجاست تاجر مسعود مشتری طالع

    که گرمدار منش باشم و خریداری

    بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم

    چو لعل می‌خری از کان من بخر باری

    به پای جانب آن کس برو که پایت داد

    بدو نگر به دو دیده که داد دیداری

    دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست

    که نیست شادی او را غمی و تیماری

    تو بی‌ز گوش شنو بی‌زبان بگو با او

    که نیست گفت زبان بی‌خلاف و آزاری

  4. بالا | پست 5904


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری

    چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری

    فرشته‌ای کنمت پاک با دو صد پر و بال

    که در تو هیچ نماند کدورت بشری

    نمایمت که چگونه‌ست جان رسته ز تن

    فشانده دامن خود از غبار جانوری

    در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند

    تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری

    قضا که تیر حوادث به تو همی‌انداخت

    تو را کند به عنایت از آن سپس سپری

    روان شده‌ست نسیم از شکرستان وصال

    که از حلاوت آن گم کند شکر شکری

    ز بامداد بیاورد جام چون خورشید

    که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری

    چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم

    که تا میان من و تو نماند این دگری

    بده بده هله ای جان ساقیان جهان

    کرم کریم نماید قمر کند قمری

    به آفتاب جلال خدای بی‌همتا

    نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری

    تمام این تو بگو ای تمام در خوبی

    که بسته کرد مرا سکر باده سحری

  5. بالا | پست 5905


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری

    دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری

    گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی

    وگر بهار نوی مذهب خزان گیری

    چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی

    چو پر شدی به بن حوض و جو مکان گیری

    خدای داد دو دستت که دامن من گیر

    بداد عقل که تا راه آسمان گیری

    که عقل جنس فرشته‌ست سوی او پوید

    ببینیش چو به کف آینه نهان گیری

    بگیر کیسه پرزر باقرضواالله آی

    قراضه قرض دهی صد هزار کان گیری

    به غیر خم فلک خم‌های صدرنگ است

    به هر خمی که درآیی از او نشان گیری

    ز شیر چرخ گریزی به برج گاو روی

    خری شوی به صفت راه کهکشان گیری

    وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری

    یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری

    چو آفتاب جهان را پر از حیات کنی

    چو زین جهان بجهی ملک آن جهان گیری

    برآ چو آب ز تنور نوح و عالمگیر

    چرا تنور خبازی که جمله نان گیری

    خموش باش و همی‌تاز تا لب دریا

    چو دم گسسته شوی گر ره دهان گیری

  6. بالا | پست 5906


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری

    دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری

    گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی

    وگر بهار نوی مذهب خزان گیری

    چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی

    چو پر شدی به بن حوض و جو مکان گیری

    خدای داد دو دستت که دامن من گیر

    بداد عقل که تا راه آسمان گیری

    که عقل جنس فرشته‌ست سوی او پوید

    ببینیش چو به کف آینه نهان گیری

    بگیر کیسه پرزر باقرضواالله آی

    قراضه قرض دهی صد هزار کان گیری

    به غیر خم فلک خم‌های صدرنگ است

    به هر خمی که درآیی از او نشان گیری

    ز شیر چرخ گریزی به برج گاو روی

    خری شوی به صفت راه کهکشان گیری

    وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری

    یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری

    چو آفتاب جهان را پر از حیات کنی

    چو زین جهان بجهی ملک آن جهان گیری

    برآ چو آب ز تنور نوح و عالمگیر

    چرا تنور خبازی که جمله نان گیری

    خموش باش و همی‌تاز تا لب دریا

    چو دم گسسته شوی گر ره دهان گیری



    ..

  7. بالا | پست 5907


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری

    دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری

    گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی

    وگر بهار نوی مذهب خزان گیری

    چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی

    چو پر شدی به بن حوض و جو مکان گیری

    خدای داد دو دستت که دامن من گیر

    بداد عقل که تا راه آسمان گیری

    که عقل جنس فرشته‌ست سوی او پوید

    ببینیش چو به کف آینه نهان گیری

    بگیر کیسه پرزر باقرضواالله آی

    قراضه قرض دهی صد هزار کان گیری

    به غیر خم فلک خم‌های صدرنگ است

    به هر خمی که درآیی از او نشان گیری

    ز شیر چرخ گریزی به برج گاو روی

    خری شوی به صفت راه کهکشان گیری

    وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری

    یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری

    چو آفتاب جهان را پر از حیات کنی

    چو زین جهان بجهی ملک آن جهان گیری

    برآ چو آب ز تنور نوح و عالمگیر

    چرا تنور خبازی که جمله نان گیری

    خموش باش و همی‌تاز تا لب دریا

    چو دم گسسته شوی گر ره دهان گیری

    ...

  8. بالا | پست 5908


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ز بامداد درآورد دلبرم جامی

    به ناشتاب چشانید خام را خامی

    نه باده‌اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج

    نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی

    به باد باده مرا داد همچو که بر باد

    به آب گرم مرا کرد یار اکرامی

    بسی نمودم سالوس و او مرا می‌گفت

    مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی

    طریق ناز گرفتم که نی برو امروز

    ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی

    چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی

    کی گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی

    هزار می‌نکند آنچ کرد دشنامش

    خراب گشتم نی ننگ ماند و نی نامی

    چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی

    که او خراب کند عالمی به پیغامی

    دلی بیابد تا این سخن تمام کنم

    خراب کرد دلم را چنان دلارامی

    سری نهادم بر پای او چو مستان من

    پدید شد سر مست مرا سرانجامی

    سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت

    غریب دلبریی و بدیع انعامی

    وانگه از سر دقت به حاضران می‌گفت

    نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی

    به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو

    مباش در قفسی و کناره بامی

    فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت

    مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی

  9. بالا | پست 5909


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی

    که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی

    پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان

    نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی

    چگونه باشد عاشق ز مستی آن می

    که جام نیز ز تیزیش گم کند جامی

    چه جای خاک که بر کوه جرعه‌ای برریخت

    هزار عربده آورد و شورش و خامی

    تو جام عشق چه دانی چه شیشه دل باشی

    تو دام عشق چه دانی چو مرغ این دامی

    ز صاف بحر نگویم اگر کفش بینی

    مثال زیبق بر هیچ کف نیارامی

    ملول و تیره شدی مر صفاش را چه گنه

    نبات را چه جنایت چو سرکه آشامی

    که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش

    که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی

    به من نگر که در این بزم کمترین عامم

    ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی

  10. بالا | پست 5910


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نهان شدند معانی ز یار بی‌معنی

    کجا روم که نروید به پیش من دیوی

    کی دید خربزه زاری لطیف بی‌سرخر

    که من بجستم عمری ندیده‌ام باری

    بگو به نفس مصور مکن چنین صورت

    از این سپس متراش این چنین بت ای مانی

    اگر نقوش مصور همه از این جنس اند

    مخواه دیده بینا خنک تن اعمی

    دو گونه رنج و عذابست جان مجنون را

    بلای صحبت لولی و فرقت لیلی

    ورای پرده یکی دیو زشت سر برکرد

    بگفتمش که تویی مرگ و جسک گفت آری

    بگفتم او را صدق که من ندیدستم

    ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی

    بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست

    چه کار دارد قهر خدا در این مأوی

    به روز حشر که عریان کنند زشتان را

    رمند جمله زشتان ز زشتی دنیی

    در این بدم که به ناگاه او مبدل شد

    مثال صورت حوری به قدرت مولی

    رخی لطیف و منزه ز رنگ و گلگونه

    کفی ظریف و مبرا ز حیله حنی

    چنانک خار سیه را بهارگه بینی

    کند میان سمن زار گلرخی دعوی

    زهی بدیع خدایی که کرد شب را روز

    ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی

    کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد

    نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی

    به افعیی بنگر کو هزار افعی خورد

    شد او عصا و مطیعی به قبضه موسی

    از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی

    چو مهره دزدی زان رو به افعیی اولی

    خمش که رنج برای کریم گنج شود

    برایمؤمنروضه‌ست نار در عقبی

  11. بالا | پست 5911


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی

    وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

    وگر رفیق نسازد چرا تو او نشوی

    وگر رباب ننالد چراش ادب نکنی

    وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی

    چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی

    به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست

    عجب تویی که هوای چنان عجب نکنی

    تو آفتاب جهانی چرا سیاه دلی

    که تا دگر هوس عقده ذنب نکنی

    مثال زر تو به کوره از آن گرفتاری

    که تا دگر طمع کیسه ذهب نکنی

    چو وحدتست عزبخانه یکی گویان

    تو روح را ز جز حق چرا عزب نکنی

    تو هیچ مجنون دیدی که با دو لیلی ساخت

    چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی

    شب وجود تو را در کمین چنان ماهیست

    چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی

    اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه‌ای

    شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی

    شرابم آتش عشقست و خاصه از کف حق

    حرام باد حیاتت که جان حطب نکنی

    اگر چه موج سخن می‌زند ولیک آن به

    که شرح آن به دل و جان کنی به لب نکنی

  12. بالا | پست 5912


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی

    وگر شراب نداری چرا خبر نکنی

    وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی

    ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی

    از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی

    وز آن کسی که خماری چرا حذر نکنی

    چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی

    ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکنی

    چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند

    چو کان لعل چرا جان و دل سپر نکنی

    وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او

    چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی

    وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا

    چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی

    ز گلشن رخ تو گلرخان همی‌جوشند

    چرا چو حیز و محنث نه‌ای نظر نکنی

    نگر به سبزقبایان باغ کآمده‌اند

    به سوی شاه قبابخش چون سفر نکنی

    چو خرقه و شجره داری از بهار حیات

    چرا سر دل خود جلوه چون شجر نکنی

    چو اعتبار ندارد جهان بر درویش

    به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی

  13. بالا | پست 5913


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی

    بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی

    کلید حاجت خلقان بدان شده‌ست دعا

    که جان جان دعایی و نور آمینی

    دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند

    مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی

    در آن الست و بلی جان بی‌بدن بودی

    تو را نمود که آنی چه در غم اینی

    تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما

    چه در پی خر و اسپی چه در غم زینی

    بگو بگو تو چه جستی که آنت پیش نرفت

    بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی

    تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری

    عروس جان نهان را هزار کابینی

    چه چنگ درزده‌ای در جهان و قانونش

    که از ورای فلک زهره قوانینی

    به روز جلوه ملایک تو را سجود کنند

    بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی

    میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین

    کنند خدمت تو بعد از این که تو دینی

    ستاره وار به انگشت‌ها نمودندت

    چو آفتاب کنون نامشار تعیینی

    اگر چه درخور نازی نیاز را مگذار

    برای رشک ز ویسه خوشست رامینی

    خمش به سوره کنون اقرا بسی عمل کردی

    ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی


    به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی

    بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی

    کلید حاجت خلقان بدان شده‌ست دعا

    که جان جان دعایی و نور آمینی

    دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند

    مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی

    در آن الست و بلی جان بی‌بدن بودی

    تو را نمود که آنی چه در غم اینی

    تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما

    چه در پی خر و اسپی چه در غم زینی

    بگو بگو تو چه جستی که آنت پیش نرفت

    بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی

    تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری

    عروس جان نهان را هزار کابینی

    چه چنگ درزده‌ای در جهان و قانونش

    که از ورای فلک زهره قوانینی

    به روز جلوه ملایک تو را سجود کنند

    بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی

    میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین

    کنند خدمت تو بعد از این که تو دینی

    ستاره وار به انگشت‌ها نمودندت

    چو آفتاب کنون نامشار تعیینی

    اگر چه درخور نازی نیاز را مگذار

    برای رشک ز ویسه خوشست رامینی

    خمش به سوره کنون اقرا بسی عمل کردی

    ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی

  14. بالا | پست 5914


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی

    چو وام دار مرا می‌کند تقاضایی

    عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من

    که هست در سرم امروز شور و صفرایی

    ولی دلم چه کند چون موکلان قضا

    همی‌رسند پیاپی به دل ز بالایی

    پرست خانه دل از موکل عجمی

    که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی

    بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی

    گریز نیست وگر هست کو مرا پایی

    جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه

    روان و رقص کنانیم تا به دریایی

    اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار

    قدم قدم بودش در سفر تماشایی

    چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت

    به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی

    هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان

    خبر ندارد کو را نماند فردایی

    غلام عشقم کو نقد وقت می‌جوید

    نه وعده دارد و نه نسیه‌ای و نی رایی

  15. بالا | پست 5915


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    شدم به سوی چه آب همچو سقایی

    برآمد از تک چه یوسفی معلایی

    سبک به دامن پیراهنش زدم من دست

    ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی

    به چاه در نظری کردم از تعجب من

    چه از ملاحت او گشته بود صحرایی

    کلیم روح به هر جا رسید میقاتش

    اگر چه کور بود گشت طور سینایی

    زنخ ز دست رقیبی که گفت از چه دور

    از این سپس منم و چاه و چون تو زیبایی

    کسی که زنده شود صد هزار مرده از او

    عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی

    هزار گنج گدای چنین عجب کانی

    هزار سیم نثار لطیف سیمایی

    جهان چو آینه پرنقش توست اما کو

    به روی خوب تو بی‌آینه تماشایی

    سخن تو گو که مرا از حلاوت لب تو

    نه عقل ماند و نه اندیشه‌ای و نی رایی

  16. بالا | پست 5916


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رسید ترکم با چهره‌های گل وردی

    بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی

    بگفتمش که یکی نامه‌ای به دست صبا

    بدادمی عجب آورد گفت گستردی

    بگفتمش که چرا بی‌گه آمدی ای دوست

    بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی

    بگفتمش ز رخ توست شهر جان روشن

    ز آفتاب درآموختی جوامردی

    بگفت طرح نهد رخ رخم دو صد خور را

    تو چون مرا تبع او کنی زهی سردی

    بقای من چو بدید و زوال خود خورشید

    گرفت در طلبم عادت جهان گردی

    سجود کردم و مستغفرانه نالیدم

    بدید اشک مرا در فغان و پردردی

    بگفت نی که به قاصد مخالفی گفتی

    به عشق گفت من و گفتنم درآوردی

    بگفتمش گل بی‌خار و صبح بی‌شامی

    که بندگان را با شیر و شهد پروردی

    ز لطف‌های توست آنک سرخ می‌گویند

    به عرف حیله زر را بدان همه زردی

    بگفت باش کم آزار و دم مزن خامش

    که زرد گفتی زر را به فن و آزردی

  17. بالا | پست 5917


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری

    چگونه رطل گران خوار را به دست آری

    به جان من به خرابات آی یک لحظه

    تو نیز آدمیی مردمی و جان داری

    بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست

    که پیش از آب و گلست از الست خماری

    فقیر و عارف و درویش وانگهی هشیار

    مجاز بود چنین نام‌ها تو پنداری

    سماع و شرب سقاهم نه کار درویش‌ست

    زیان و سود کم و بیش کار بازاری

    بیا بگو که چه باشد الست عیش ابد

    ملنگ هین به تکلف که سخت رهواری

    سری که درد ندارد چراش می‌بندی

    چرا نهی تن بی‌رنج را به بیماری

  18. بالا | پست 5918


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    فرست باده جان را به رسم دلداری

    بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری

    بدان نشان که همه شب چو ماه می‌تابی

    درون روزن دل‌ها برای بیداری

    بدان نشان که دمم داده‌ای از می که خویش

    تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری

    بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانی

    چو باده را به گرو برده‌ای نمی‌آری

    از آن میی که اگر بر کلوخ برریزی

    کلوخ مرده برآرد هزار طراری

    از آن میی که اگر باغ از او شکوفه کند

    ز گل گلی بستانی ز خار هم خاری

    چو بی‌تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من

    چو چنگ بی‌خبرم از نوا و از زاری

    گره گشای خداوند شمس تبریزی

    که چشم جادوی او زد گره به سحاری

  19. بالا | پست 5919


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نگاهبان دو دیده‌ست چشم دلداری

    نگاه دار نظر از رخ دگر یاری

    وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبر

    بگو برو که همی‌ترسم از جگرخواری

    هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرد

    درون چشم تو بیند خیال اغیاری

    به من نگر که مرا یار امتحان‌ها کرد

    به حیله برد مرا کشکشان به گلزاری

    گلی نمود که گل‌ها ز رشک او می‌ریخت

    بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری

    چنین چنین به تعجب سری بجنبانید

    که نادرست و غریبست درنگر باری

    چنانک گفت طراریم دزد در پی توست

    چو من سپس نگریدم ربود دستاری

    ز آب دیده داوود سبزه‌ها بررست

    به عذر آنک به نقشی بکرد نظاری

    براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت

    نظر به سنبله تر یکی ستمکاری

    حذر ز سنبل ابرو که چشم شه بر توست

    هلا که می‌نگرد سوی تو خریداری

    چو مشتری دو چشم تو حی قیومست

    به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری

    دهی تو کاله فانی بری عوض باقی

    لطیف مشتریی سودمند بازاری

    خمش خمش که اگر چه تو چشم را بستی

    ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری

    ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست

    چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری

  20. بالا | پست 5920


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری

    به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری

    اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست

    یقین بدانک تو در عشق شاه مختصری

    ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی

    که خشم حق نبود همچو کینه بشری

    چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی

    تو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری

    وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی

    ز حاملان امانت بدانک بو نبری

    پسند خویش رها کن پسند دوست طلب

    که ماند از شکر آن کس که او کند شکری

    ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست

    ازانک او دگرست و تو خود کسی دگری

  21. بالا | پست 5921


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دلا همای وصالی بپر چرا نپری

    تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری

    تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر

    به شکل دل شده‌ای تا هزار دل ببری

    دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی

    ز عرش و فرش و حدود دو ************ برگذری

    روان چرات نیابد چو پر و بال ویی

    نظر چرات نبیند چو مایه نظری

    چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند

    خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری

    چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید

    که او فنا نشود از مسی به وصف زری

    کیست دانه مسکین چو نوبهار آید

    که دانگیش نگردد فنا پی شجری

    کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار

    بدل نگردد هیزم به شعله شرری

    ستاره‌هاست همه عقل‌ها و دانش‌ها

    تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری

    جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز

    اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری

    کیم بگو من مسکین که با تو من مانم

    فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری

    کمال وصف خداوند شمس تبریزی

    گذشته‌ست ز اوهام جبری و قدری ۳۰۷۰

  22. بالا | پست 5922


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    به من نگر که به جز من به هر کی درنگری

    یقین شود که ز عشق خدای بی‌خبری

    بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد

    بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری

    تو را چو عقل پدر بوده‌ست و تن مادر

    جمال روی پدر درنگر اگر پسری

    بدانک پیر سراسر صفات حق باشد

    وگر چه پیر نماید به صورت بشری

    به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا

    به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری

    هنوز مشکل مانده‌ست حال پیر تو را

    هزار آیت کبری در او چه بی‌هنری

    رسید صورت روحانیی به مریم دل

    ز بارگاه منزه ز خشکی و ز تری

    از آن نفس که در او سر روح پنهان شد

    بکرد حامله دل را رسول رهگذری

    ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو

    به وقت جنبش آن حمل تا در او نگری

    چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی

    چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری

  23. بالا | پست 5923


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری

    بیا به دعوت شیرین ما چه می‌شوری

    حیات موج زنان گشته اندر این مجلس

    خدای ناصر و هر سو شراب منصوری

    به دست طره خوبان به جای دسته گل

    به زیر پای بنفشه به جای محفوری

    هزار جام سعادت بنوش ای نومید

    بگیر صد زر و زور ای غریب زرزوری

    هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا

    شراب روح فزای و سماع طنبوری

    جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف

    به پیش مؤمن و کافر نهاده کافوری

    میان بحر عسل بانگ می‌زند هر جان

    صلا که بازرهیدم ز شهد زنبوری

    فتاده‌اند به هم عاشقان و معشوقان

    خراب و مست رهیده ز ناز مستوری

    قیامت‌ست همه راز و ماجراها فاش

    که مرده زنده کند ناله‌های ناقوری

    برآر باز سر ای استخوان پوسیده

    اگر چه سخره ماری و طعمه موری

    ز مور و مار خریدت امیر کن فی************

    بپوش خلعت میری جزای مأموری

    تو راست کان گهر غصه دکان بگذار

    ز نور پاک خوری به که نان تنوری

    شکوفه‌های شراب خدا شکفت بهل

    شکوفه‌ها و خمار شراب انگوری

    جمال حور به از بردگان بلغاری

    شراب روح به از آش‌های بلغوری

    خیال یار به حمام اشک من آمد

    نشست مردمک دیده‌ام به ناطوری

    دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی

    چه عار دارد سیاح جان از این عوری

    درخت شو هله ای دانه‌ای که پوسیدی

    تویی خلیفه و دستور ما به دستوری

    کی دیده‌ست چنین روز با چنان روزی

    که واخرد همه را از شبی و شب کوری

    کرم گشاد چو موسی کنون ید بیضا

    جهان شده‌ست چو سینا و سینه نوری

    دلا مقیم شو اکنون به مجلس جان‌ها

    که کدخدای مقیمان بیت معموری

    مباش بسته مستی خراب باش خراب

    یقین بدانک خرابیست اصل معموری

    خراب و مست خدایی در این چمن امروز

    هزار شیشه اگر بشکنی تو معذوری

    به دست ساقی تو خاک می‌شود زر سرخ

    چو خاک پای ویی خسروی و فغفوری

    صلای صحت جان هر کجا که رنجوریست

    تو مرده زنده شدن بین چه جای رنجوری

    غلام شعر بدانم که شعر گفته توست

    که جان جان سرافیل و نفخه صوری

    سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمی است

    که دیر و دور دهد دست وای از این دوری

    ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان

    اگر غفار نباشد بس است مغفوری

    کز آن طرف شنوااند بی‌زبان دل‌ها

    نه رومیست و نه ترکی و نی نشابوری

    بیا که همره موسی شویم تا که طور

    که کلم الله آمد مخاطبه طوری

    که دامنم بگرفته‌ست و می‌کشد عشقی

    چنانک گرسنه گیرد کنار کندوری

    ز دست عشق کی جسته‌ست تا جهد دل من

    به قبض عشق بود قبضه قلاجوری

  24. بالا | پست 5924


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مسلم آمد یار مرا دل افروزی

    چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی

    اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست

    رهیدم از کله و از سر و کله دوزی

    دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم

    یکی حدیث بیاموزمت بیاموزی

    چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک

    اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی

    چو جان جان شده‌ای ننگ جان و تن چه کشی

    چو کان زر شده‌ای حبه‌ای چه اندوزی

    به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را

    به خضر و چشمه حیوان بکن قلاوزی

    شراب لعل رسیده‌ست نیست انگوری

    شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی

    هوا و حرص یکی آتشیست تو بازی

    بپر گزاف پر و بال را چه می‌سوزی

    خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا

    تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی

  25. بالا | پست 5925


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بیا بیا که تو از نادرات ایامی

    برادری پدری مادری دلارامی

    به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد

    گزاف نیست برادر چنین ن************امی

    تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت

    قبول می کنیش با کژی و با خامی

    همی‌زیم به ستیزه و این هم از گولیست

    که تا مرا نکشی ای هوس نیارامی

    به هیچ نقش نگنجی ولیک تقدیرا

    اگر به نقش درآیی عجب گل اندامی

    گهی فراق نمایی و چاره آموزی

    گهی رسول فرستی و جان پیغامی

    درون روزن دل چون فتاد شعله شمع

    بداند این دل شب رو که بر سر بامی

    مرادم آنک شود سایه و آفتاب یکی

    که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی

    محال جوی و محالم بدین گناه مرا

    قبول می‌نکند هیچ عالم و عامی

    تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی

    برو برو که مرید عقول و احلامی

    اگر ز خسرو جان‌ها حلاوتی یابی

    محال هر دو جهان را چو من درآشامی

    ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی

    مکاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی

    برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام

    که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی

  26. بالا | پست 5926


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بلندتر شده‌ست آفتاب انسانی

    زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی

    جهان ز نور تو ناچیز شد چه چیزی تو

    طلسم دلبریی یا تو گنج جانانی

    زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت

    که نامه همه را نانبشته می‌خوانی

    برون بری تو ز خرگاه شش جهت جان را

    چو جان نماند بر جاش عشق بنشانی

    دلا چو باز شهنشاه صید کرد تو را

    تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی

    چه ترجمان که کنون بس بلند سیمرغی

    که آفت نظر جان صد سلیمانی

    درید چارق ایمان و کفر در طلبت

    هزارساله از آن سوی کفر و ایمانی

    به هر سحر که درخشی خروس جان گوید

    بیا که جان و جهانی برو که سلطانی

    چو روح من بفزوده‌ست شمس تبریزی

    به سوی او برم از باغ روح ریحانی

  27. بالا | پست 5927


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ایا مربی جان از صداع جان چونی

    ایا ببرده دل از جمله دلبران چونی

    ز زحمت شب ما و ز ناله‌های صبوح

    که می‌رسد به تو ای ماه مهربان چونی

    ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت

    ز لکلک جرس و بانگ پاسبان چونی

    ایا غریب فلک تو بر این زمین حیفی

    ایا جهان ملاحت در این جهان چونی

    ز آفتاب کی پرسد که چون همی‌گردی

    به گلستان که بگوید که گلستان چونی

    ز روی زرد بپرسند درد دل چونست

    ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی

    چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو

    بگفت من چو چراغم تو قلتبان چونی

    جواب گفت که من بازگونه می‌پرسم

    مثال کشت که گوید به آسمان چونی

    دهان گشادم یعنی ببین که لب خشکم

    که تا شراب تو گوید که ای دهان چونی

    ز گفت چون تو جویی روان شود در حال

    میان جان و روانم که ای روان چونی

    بگو تو باقی این را که از خمار لبت

    سرم گران شد پرسش که سرگران چونی

  28. بالا | پست 5928


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ز آب تشنه گرفته‌ست خشم می‌بینی

    گرسنه آمد و با نان همی‌کند بینی

    ز آفتاب گرفته‌ست خشم گازر نیز

    زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی

    تو را که معدن زر پیش خود همی‌خواند

    نمی‌روی و قراضه ز خاک می‌چینی

    قراضه‌هاست ز حسن ازل در این خوبان

    در آب و گل به چه آمد پی خوش آیینی

    چو کان حسن بچیند قراضه‌ها ز بتان

    به آب و گل بنماید که آن نه‌ای اینی

    تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی

    روی به معدن خود زانک جمله زرینی

    به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم

    که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی

    کشیدمت نه دعاها کشند آمین را

    کشانه شو سوی من گر چه لنگ تخمینی

    به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را

    تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی

    اگر تو می‌نروی آن کرم تو را بکشد

    چنین کند کرم و رحمت سلاطینی

    وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل

    که یوسفست کشنده تو ابن یامینی

    به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید

    که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی

    چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام

    تو لایقی بر من من دعا تو آمینی

    در آن مکان که مکان نیست قصرها داری

    در این مکان فنا چون حریص تمکینی

    هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن

    تو از لجاج کنون احمدی و پارینی

    فداح روح حیاتی فانت تحیینی

    و انت تخلص دیباجتی من الطین

    و انت تلبس روحی مکرما حللا

    بها اعیش و تکفیننی لتکفینی

    ایا مفجر عین تقر عینینی

    سقاها سکراتی و شربها دینی

  29. بالا | پست 5929


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بیامدیم دگربار سوی مولایی

    که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی

    هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد

    کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی

    فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو

    نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی

    هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش

    که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی

    بیامدیم دگربار سوی معشوقی

    که می‌رسید به گوش از هواش هیهایی

    بیامدیم دگربار سوی آن حرمی

    که فرق سجده کنش هست آسمان سایی

    بیامدیم دگربار سوی آن چمنی

    که هست بلبل او را غلام عنقایی

    بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما

    که مشک پر نشود بی‌وجود سقایی

    همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا

    که نیست بی‌تو مرا دست و دانش و رایی

    بیامدیم دگربار سوی آن بزمی

    که شد ز نقل خوشش کام نیشکرخایی

    بیامدیم دگربار سوی آن چرخی

    که جان چو رعد زند در خمش علالایی

    بیامدیم دگربار سوی آن عشقی

    که دیو گشت ز آسیب او پری زایی

    خموش زیر زبان ختم کن تو باقی را

    که هست بر تو موکل غیور لالایی

    حدیث مفخر تبریز شمس دین کم گو

    که نیست درخور آن گفت عقل گویایی

  30. بالا | پست 5930


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تو نور دیده جان یا دو دیده مایی

    که شعله شعله به نور بصر درافزایی

    تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو

    دو چشم در تو نهاده‌ست و گشته هرجایی

    از آن زمان که چو نی بسته‌ام کمر پیشت

    حرارتیست درون دل از شکرخایی

    ز کان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما

    نیم به دولت عشق لب تو فردایی

    به ذات پاک خداوند کز تو دزدیده‌ست

    هر آنچ آب حیاتست روح افزایی

    ز جوی حسن تو خوبان سبو سبو برده

    به تشنگان ره عشق کرده سقایی

    زهی سعادت آن تشنگان که بوی برند

    به اصل چشمه آب خوش مصفایی

    سبوی صورت‌ها را به سنگ برنزنند

    خورند آب حیات تو را ز بالایی

    خدیو مفخر تبریز شمس دین به حق

    دو صد مراد برآری چنین چو بازآیی

  31. بالا | پست 5931


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی

    مرا چه می‌نگری کژ به شب خریدستی

    چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان

    کله زدی به زمین بر قبا دریدستی

    تظلمی به سلف می‌کنی مگر پیشین

    که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی

    غلط ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی

    بدیده رخ یوسف که کف بریدستی

    ز تیر غمزه دلدار اگر نخست دلت

    چرا ز غصه و غم چون کمان خمیدستی

    ز آه و ناله تو بوی مشک می‌آید

    یقین تو آهوی نافی سمن چریدستی

    تو هر چه هستی می‌باش یک سخن بشنو

    اگر چه میوه حکمت بسی بچیدستی

    حدیث جان توست این و گفت من چو صداست

    اگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی

    تو خویش درد گمان برده‌ای و درمانی

    تو خویش قفل گمان برده‌ای کلیدستی

    اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلی

    وگر تمام بگویم ابایزیدستی

    دریغ از تو که در آرزوی غیری تو

    جمال خویش ندیدی که بی‌ندیدستی

    تو را کسی بشناسد که اوت کسی کرده‌ست

    دگر کیست نداند که ناپدیدستی

    دلا برو بر یار و مباش بسته خویش

    که سایح و سبک و چابک و جریدستی

    به ترک مصر بگفتی ز شومی فرعون

    بر شعیب چو موسی فروخزیدستی

    چون عمر ماست حدیثش دراز اولیتر

    چنین درازسخن را بدان کشیدستی

    همی‌دوم پی ظل تو شمس تبریزی

    مگر منم عرفه تو مگر که عیدستی

  32. بالا | پست 5932


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رهید جان دوم از خودی و از هستی

    شده‌ست صید شهنشاه خویش در مستی

    زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه

    زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

    درست گشت مرا آنچ من ندانستم

    چو در درستی ای مه مرا تو بشکستی

    چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد

    چو خون بجستم از تن زهی سبک دستی

    طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم

    که مژده ده که ز رنج وجود وارستی

    ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد

    نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی

    ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش

    ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی

  33. بالا | پست 5933


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بیا بیا که چو آب حیات درخوردی

    بیا بیا که شفا و دوای هر دردی

    بیا بیا که گلستان ثنات می‌گوید

    بیا بیا بنما کز کجاش پروردی

    بیا بیا که به بیمارخانه بی‌قدمت

    نمی‌رود ز رخ هیچ خسته‌ای زردی

    برآ برآ هله ای آفتاب چون بی‌تو

    نمی‌رود ز هوا هیچ تلخی و سردی

    برآ برآ هله ای مه که حیف بسیارست

    که دیده‌ها همه گریان و تو در این گردی

    بیا بیا که ولی نعمت همه ************ی

    که مخلص دل حیران و مهره نردی

    بیا بیا و بیاموز بنده خود را

    که در امامت و تعلیم و آگهی فردی

  34. بالا | پست 5934


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    به جان تو که بگویی وطن کجا داری

    که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری

    چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز

    که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

    سماع باره نبودم تو از رهم بردی

    به مکر راه زن صد هزار طراری

    به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده‌ست

    به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری

    به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن

    ز باد هم چه ربودی که می‌کند زاری

    به کوه‌ها چه سپردی که گنج ساز شدند

    به بحرها تو بیاموختی گهرباری

    به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست

    به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری

    چگونه از کف غم می‌رهانیم در خواب

    چگونه در غم وا می‌کشی به بیداری

    به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌استت

    که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری

    چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا

    ز خار رست کسی که سرش تو می‌خاری

    به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک

    چه داده‌ای تو که بی‌پر کنند طیاری

    به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید

    که گر به کوه رسانی همش به رقص آری

    دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی

    چنانک با تو همی‌پیچد او به مکاری

    دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک

    نه‌های و هوی بماند نه زور و رهواری

    خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار

    کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری

  35. بالا | پست 5935


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    به حق آنک تو جان و جهان جانداری

    مرا چنانک بپرورده‌ای چنان داری

    به حق حلقه عزت که دام حلق منست

    مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری

    به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست

    چنان کنی که مرا در میان جان داری

    به حق گنج نهانی که در خرابه ماست

    مرا ز چشم همه مردمان نهان داری

    به حق باغی کز چشم خلق پنهانست

    رخ نژند مرا همچو ارغوان داری

    به حق بام بلندی که صومعه ملکست

    مرا به بام برآری چو نردبان داری

    دری که هیچ نبستی به روی ما دربند

    اگر ز راحت و از سود ما زیان داری

    چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست

    چه حکمتست که نزدیک را فغان داری

    در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست

    تو نیز ظاهر می‌کن اگر بیان داری

    به برج آتش فرمود دیگ پالان کن

    برای پختن خامی چو دیگدان داری

    به برج آبی فرمود خاک را تر کن

    به شکر آنک درون چشمه روان داری

    به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما

    که از گشایش بی‌چون ما نشان داری

    به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن

    دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری

    چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را

    برای حکمت اظهار اگر عیان داری

    هر آنک او هنری دارد او همی‌کوشد

    که شهره گردد در دانش و عنان داری

    هنروری که بپوشد هنر غرض آنست

    که شهره گردد در ستر و در نهان داری

    وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست

    که شهره گردد در دانش و صوان داری

    نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند

    که ای نتیجه خاک از درونه کان داری

    که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون

    مقام گنجم و تو حبه‌ای از آن داری

    منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی

    مرید پیر شو ار دولت جوان داری

    اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش

    درون خویش بسی رنج و امتحان داری

    بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل

    بچفس بر کل زیرا کل کلان داری

    گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین

    وگر جدا هلیش از یقین گمان داری

    دلیل سود ندارد تو را دلیل منم

    چو بی‌منی نرهی گر دلیل لان داری

    اگر دعا نکنم لطف او همی‌گوید

    که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری

    بگفتمش که چو جانم روان شود از تن

    شعار شعر مرا با روان روان داری

    جواب داد مرا لطف او که ای طالب

    خود این شدست ز اول چه دل طپان داری

    دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم

    سخن تو گوی که گفتار جاودان داری

    بیار معنی اسما تو شمس تبریزی

    در آسمان چو نه‌ای تا چه آسمان داری

  36. بالا | پست 5936


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    شبی که دررسد از عشق پیک بیداری

    بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری

    ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد

    رها کن خرد و عقل سیر و رهواری

    زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید

    به روز روشن بدهد صفات ستاری

    ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان

    کسی ندید چنین بی‌هشی و هشیاری

    تو خواه برجه و خواهی فروجه این نبود

    کی زهره دارد با آفتاب سیاری

    طمع مدار که امشب بر تو آید خواب

    که برنشست به سیران خدیو بیداری

  37. بالا | پست 5937


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری

    تو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری

    نمی‌شناسی باشد که خار گل باشد

    اگر چه می خلدت عاقبت کند یاری

    درون خار گلست و برون خار گلست

    به احتیاط نگر تا سر کی می‌خاری

    چه احتیاط مرا عقل و احتیاط نماند

    تو احتیاط کن آخر که مرد هشیاری

    غلط تو هم نتوانی نگاه داشت مرا

    عجب ز شمع تو پروانه را نگه داری

    خوشست تلخی دارو و سیلی استاد

    غنیمتست ز یار وفا جفاکاری

    به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد

    ز عشق و عقل ویست آن نه از سبکساری

    به غیر ناز و جفا هر چه می‌کند معشوق

    مباش ایمن کان فتنه است و طراری

    زبون و دستخوش و عشوه می خوریم ای عشق

    اگر دروغ فروشی و گر محال آری

    دروغ و عشوه و صدق و محال او حالست

    ولیک غیر نبیند به چشم اغیاری

  38. بالا | پست 5938


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    حرام گشت از این پس فغان و غمخواری

    بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری

    مثال ده که نروید ز سینه خار غمی

    مثال ده که کند ابر غم گهرباری

    مثال ده که نیاید ز صبح غمازی

    مثال ده که نگردد جهان به شب تاری

    مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت

    مثال ده که کند توبه خار از خاری

    مثال ده که رهد حرص از گداچشمی

    مثال ده که طمع وارهد ز طراری

    مثال گر ندهی حسن بی‌مثال تو بس

    که مستی دل و جانست و خصم هشیاری

    چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد

    به آفتاب نظر می‌کند به صد خواری

    ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند

    ز چنگ هجر تو گیرند چنگ‌ها زاری

    ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش

    هم از هوای تو دارد هوا سبکساری

    برای خدمت تو آب در سجود رود

    ز درد توست بر این خاک رنگ بیماری

    ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع

    بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری

    که تا نخست برو تابد آن تف خورشید

    نخست او کند آن نور را خریداری

    تنا ز کوه بیاموز سر به بالا دار

    که کان عشق خدایی نه کم ز کهساری

    مکن به زیر و به بالا به لامکان کن سر

    که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری

    به دل نگر که دل تو برون شش جهت است

    که دل تو را برهاند از این جگرخواری

    روانه باش به اسرار و می تماشا کن

    ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری

    چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری

    چو نی برو ز نیی جانب شکرباری

    حلاوت شکر او گلوی من بگرفت

    بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری

    بگو به عشق که ای عشق خوش گلوگیری

    گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری

    گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان

    درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری

    گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور

    دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری

    ز کودکی تو به پیری روانه‌ای و دوان

    ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری

  39. بالا | پست 5939


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    به اهل پرده اسرارها ببر خبری

    که پرده‌های شما بردرید از قمری

    نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات

    برای طلعت آن آفتاب در سمری

    برید غیرت شمشیر برکشید و برفت

    که در چه‌اید بگفتند نیستمان خبری

    برید غیرت واگشت و هر یکی می‌گفت

    به ناله‌های پرآتش که آه واحذری

    شبانگهانی عقرب چو کزدمک می‌رفت

    به گوش‌های سراپرده‌هاش بر خطری

    که پاسبان سراپرده جلالت او

    به نفط قهر بزد تا بسوخت از شرری

    دریغ دیده بختم به کحل خاک درش

    ز بهر روشنی چشم یافتی نظری

    که تا به قوت آن یک نظر بدو کردی

    که مهر و ماه نیابند اندر او اثری

    که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو

    به اعتماد که او راست بسته بال و پری

    یکی مگس ز شکرهای بی‌کرانه او

    پرید در پی آن نسر و بر************ت سری

    چو بوی خمر رحیقش برون زند ز جهان

    خراب و مست ببینی به هر طرف عمری

    به بر و بحر فتادست ولوله شادی

    که بحر رحمت پوشید قالب بشری

    فکند ایمن و ساکن حذرکنان بلا

    سلاح‌ها بفراغت ز تیغ یا سپری

    که ذره‌های هواها و قطره‌های بحار

    به گوش حلقه او کرد و بر میان کمری

    چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز

    یقین شود همه را زانک نیستشان هنری

    نگارگر بگه نقش شهرها می‌کرد

    گشاد هندسه را پس مهندسانه دری

    چو دررسید به تبریز و نقش او ناگاه

    برو فتاد شعاعات روح سیمبری

    قلم شکست و بیفتاد بی‌خبر بر جای

    چو مستیان شبانه ز خوردن سکری

    تمام چون کنم این را که خاطر از آتش

    همی‌گدازد در آب شکر چون شکری

  40. بالا | پست 5940


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی

    شکر ستان هله تا تو شکرستان باشی

    بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو

    چو ز اختری بجهی قلب آسمان باشی

    چو عزم بحر کند نوح کشتی‌اش باشی

    رود به چرخ مسیحا تو نردبان باشی

    گهی چو عیسی مریم طبیب جان گردی

    گهی چو موسی عمران روی شبان باشی

    ز بهر پختن تو آتشیست روحانی

    چو پس جهی چو زنان خام قلتبان باشی

    ز آتش ار نگریزی تمام پخته شوی

    چو نان پخته رئیس و عزیز خوان باشی

    چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند

    مثال نان مدد جان شوی و جان باشی

    اگر چه معدن رنجی به صبر گنج شوی

    اگر چه خانه غیبی تو غیب دان باشی

    من این بگفتم و از آسمان ندا آمد

    به گوش جان که چنین گر شوی چنان باشی

    خمش دهان پی آنست تا شکرخایی

    نه آن که سست فکندی زنخ زنان باشی

  41. بالا | پست 5941


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی

    ببینی آنچ نبی دید و آنچ دید ولی

    خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی

    خدای را تو ببینی به رغم معتزلی

    اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز

    گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی

    مگوی غیب کسان را به غیب دان بنگر

    زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی

    وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز

    خراب و مست شو ای جان ز باده ازلی

    برآر نعره ارنی به طور موسی وار

    بزن تو گردن کافر غزا بکن چو علی

    دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی

    تو مرد سرکه فروشی چه لایق عسلی

  42. بالا | پست 5942


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هزار جان مقدس فدای سلطانی

    که دست کفر برو برنبست پالانی

    ببرد او به سلامت میان چندین باد

    به ظلمت لحد خود چراغ ایمانی

    نگین عشق کاسیر ویند دیو و پری

    ز دیو تن کی ستاند مگر سلیمانی

    کی برشکافت زره بر تن چنین کافر

    به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی

    برای قاعده نی غم به پیش تابوتش

    دریده صورت خیرات او گریبانی

    خنک کس که دود پیش و پیشکش ببرد

    چو بوهریره در انبان عقیق و مرجانی

    ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست

    لفافه را طربی و جنازه را جانی

  43. بالا | پست 5943


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نگفتمت که تو سلطان خوبرویانی

    به جای سبزه تو از خاک خوب رویانی

    هزار یوسف زیبا برآید از هر چاه

    چو چرخه و رسن حسن را بگردانی

    ز بس رونده جانباز جان شدست ارزان

    به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی

    به پیش عاشق صادق چه جان چه بند تره

    دلا ملرز چو برگ ار از این گلستانی

    چه داند و چه شناسد نوای بلبل مست

    کلاغ بهمنی و لک لک بیابانی

    چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد

    گران نباشد بارانیی به بورانی

    نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع

    وگر کمی ز پر او چه باد پرانی

    هزار جان مقدس بهای جان خسیس

    همی‌دهد به کرم یار اینت ارزانی

    سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب

    ببرد دولت و پیروزیی به پیشانی

    کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت

    دگر نگوید یا رب مده پریشانی

    سوار باد هوا گشت پشه دل من

    کی دید پشه که او می‌کند سلیمانی

    خموش باش و چو ماهی در آب رو پنهان

    بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عمانی

    خمش که خوان بنهادند وقت خوردن شد

    حریف صرفه برد گر تمام برخوانی

  44. بالا | پست 5944


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بگو به جان مسافر ز رنج‌ها چونی

    ز رنج‌های جهان و ز رنج ما چونی

    تو همچو عیسی و اندیشه‌ها جهودانند

    ز مکر و فعل جهودان بگو مرا چونی

    ز دشمنان و ز بیگانگان زیانت نیست

    که از دو چشم تو دورند ز آشنا چونی

    ایا کسی که خوشی با وفا و صحبت خلق

    بپرسمت ز وفاهای بی‌وفا چونی

    تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی

    ز ترس و جهد بریدن در این هوا چونی

    اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست

    اگر نه غافلی از وی گریزپا چونی

  45. بالا | پست 5945


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    از این درخت بدان شاخ و بر نمی‌بینی

    سه شاخ داری کور و کری و گرگینی

    میان آب دری و ز آب می‌پرسی

    میان گنج زری مس قلب می‌چینی

    خدات گوید تدبیر چشم روشن کن

    تو چشم را بگذاری و می‌کنی بینی

    اگر چه تیره شبی رو به صبح صادق آر

    مگو که صبحم صبحی ولی دروغینی

    رسید نعره عشرت ز ناصر منصور

    غدوت اشربها و الخمار یسقینی

    مجردان همه شب نقل و باده می‌نوشند

    در این خوشی که در افواه سابق الدینی

    مثال دنب ز پس مانده‌ای ز سرمستان

    تو مست بستر گرمی حریف بالینی

    چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان

    مراقب ذهبی دشمن مساکینی

    گلست قوت تو همچون زنان آبستن

    تو را از آن چه که در روضه و بساتینی

    دی و بهار همه سال مار خاک خورد

    اگر انار زند خنده تین کند تینی

    اگر چه نقش لطیفی نه سر به سر نقشی

    وگر چه زاده طینی نه سر به سر طینی

    هلا خموش که دیوان دف تو تر کردند

    کانیس دفتری و طالب دواوینی

  46. بالا | پست 5946


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ز بامداد دلم می‌جهد به سودایی

    ز بامداد پگه می‌زند یکی رایی

    چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت

    که از پگه دل من گشت آتش افزایی

    فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش

    که آتشست دم او و ناله سقایی

    عجب که دوش کجا بوده است این دل من

    که بر رخ دل من هست تازه صفرایی

    به سوی جسم چو خاکسترم میا گستاخ

    که زیر اوست یکی آتشی و دریایی

    به خوی آتش او من همی‌روم ای یار

    به حیله‌ها و به تزویرها و هیهایی

    ز دردمیدن عشقش دلم شکست آورد

    که عشق را دم تندست و دل چو سرنایی

    به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق

    چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی

    حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی

    که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی

  47. بالا | پست 5947


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بیا بیا که شدم در غم تو سودایی

    درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

    عجب عجب که برون آمدی به پرسش من

    ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

    بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا

    بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی

    مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی

    بگو بگو که چرا دیر دیر می‌آیی

    نفس نفس زده‌ام ناله‌ها ز فرقت تو

    زمان زمان شده‌ام بی‌رخ تو سودایی

    مجو مجو پس از این زینهار راه جفا

    مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی

    برو برو که چه کژ می‌روی به شیوه گری

    بیا بیا که چه خوش می‌خمی به رعنایی

  48. بالا | پست 5948


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ترش ترش بنشستی بهانه دربستی

    که ندهم آبت زیرا که کوزه بشکستی

    هزار کوزه زرین به جای آن بدهم

    مگیر سخت مرا ز آنچ رفت در مستی

    تو را که آب حیاتی چه کم شود کوزه

    چه حاجت آید جان و جهان چو تو هستی

    بیا که روز عزیزست مجلسی برساز

    ولی چو دوش مکن کز میان برون جستی

    پریر رفتم سرمست تو به خانه عشق

    به خنده گفت بیا کز زحیر وارستی

    هزار جان بفزودی اگر دلی بردی

    هزار مرهم دادی اگر تنی خستی

    چرا نگیرم پایت که تاج سرهایی

    چرا نبوسم دستت که صاحب دستی

    دلا میی بستان کز خمارها برهی

    چنین بتی بپرست ای صنم چو بپرستی

    برو دلا به سعادت به سوی عالم دل

    به شکر آنک به اقبال و بخت پیوستی

    خموش باش اگر چه که جمله سیمبران

    به آب زر بنویسند هر چه گفتستی

    ضیای حق و امام الهدی حسام الدین

    مجیر خلق به بالای روح از این پستی

  49. بالا | پست 5949


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بداد پندم استاد عشق از استادی

    که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی

    هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی

    ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی

    چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت

    ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی

    بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید

    که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی

    مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان

    چنانک داد به بشر و جنید بغدادی

    چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم

    رسید داد خدا و بمرد بیدادی

    به هر کجا که روی ماه بر تو می‌تابد

    مهست نورفشان بر خراب و آبادی

    غلام ماه شدی شب تو را به از روزست

    که پشتدار تو باشد میان هر وادی

    خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را

    که سعد اکبری و نیکبخت افتادی

    به وعده‌های خوشش اعتماد کن ای جان

    که شاه مثل ندارد به راست میعادی

    به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه

    چنانک اشتر خود را نوا زند حادی

  50. بالا | پست 5950


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ببست خواب مرا جاودانه دلداری

    به زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری

    به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا

    چو مرده‌ای که درافتاد در نمکساری

    کجاست خواب و کجا چشم و کو قرار دلی

    کجا گذارد این فتنه صبر صباری

    اگر چه کوه بود عقل همچو که بپرد

    ببین چه صرصر باهیبتست این باری

صفحه 119 از 123 ... 1969109117118119120121 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد