صفحه 54 از 123 ... 444525354555664104 ...
نمایش نتایج: از 2,651 به 2,700 از 6148

موضوع: مشاعره

275216
  1. بالا | پست 2651


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

    جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

    من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب

    با یکی افتاده‌ام کاو بگسلد زنجیر را

    چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن

    آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را

    می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن

    گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را

    کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرین‌تر سخن

    شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را

    روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

    نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را

    ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

    هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

    زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

    پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

    سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

    همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

  2. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2652


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

    تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

    شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود

    کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

    وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

    تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

    گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

    جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

    کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

    بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

    عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند

    این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

    عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست

    کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

    دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

    ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

    سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

    در میان این و آن فرصت شمار امروز را

  4. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 2653


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

    تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

    یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

    بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

    مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

    دوستان ما بیازردند یار خویش را

    همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

    مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

    رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

    ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

    هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

    گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

    عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

    ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

    گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

    قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

    خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

    من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

    دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

    در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

    گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

    ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

    درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

    به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

    گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

    ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

    ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

    تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

    دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

    تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

    ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

    هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

  6. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 2654


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

    یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

    یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

    ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

    هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

    کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

    گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

    جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

    چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

    بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

    سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

    ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را

  8. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 2655


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

    بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

    هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

    توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

    می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

    تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

    از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

    ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

    زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

    کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

    غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

    باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

    جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

    ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

    دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

    نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

    دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

    جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

    باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

    با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

    سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

    صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

  10. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 2656


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

    سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

    نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

    تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

    شربتی تلختر از زهر فراقت باید

    تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

    هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

    روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

    بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

    به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

    سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

    بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

  12. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 2657


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

    چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

    سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند

    عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

    دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

    سر من دار که در پای تو ریزم جان را

    کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن

    تا همه خلق ببینند نگارستان را

    همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی

    تا دگر عیب نگویند من حیران را

    لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم

    همه را دیده نباشد که ببینند آن را

    چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب

    گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

    گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن

    که محالست که حاصل کنم این درمان را

    پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم

    غایت جهل بود مشت زدن سندان را

    سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات

    غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

    سر بنه گر سر میدان ارادت داری

    ناگزیرست که گویی بود این میدان را

  14. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 2658


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را

    یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را

    اول پدر پیر خورد رطل دمادم

    تا مدعیان هیچ نگویند جوان را

    تا مست نباشی نبری بار غم یار

    آری شتر مست کشد بار گران را

    ای روی تو آرام دل خلق جهانی

    بی روی تو شاید که نبینند جهان را

    در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت

    حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

    آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل

    شهد لب شیرین تو زنبورمیان را

    زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست

    ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

    یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح

    یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را

    وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده

    تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

    سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست

    کز شادی وصل تو فرامش کند آن را

    ور نیز جراحت به دوا باز هم آید

    از جای جراحت نتوان برد نشان را

  16. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 2659


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کمان سخت که داد آن لطیف بازو را

    که تیر غمزه تمامست صید آهو را

    هزار صید دلت پیش تیر بازآید

    بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

    تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی

    که روز معرکه بر خود زره کنی مو را

    دیار هند و اقالیم ترک بسپارند

    چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را

    مغان که خدمت بت می‌کنند در فرخار

    ندیده‌اند مگر دلبران بت رو را

    حصار قلعه باغی به منجنیق مده

    به بام قصر برافکن کمند گیسو را

    مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر

    چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را

    لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم

    سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را

    بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست

    چنان که معجز موسی طلسم جادو را

    به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد

    که بخت راست فضیلت نه زور بازو را

    به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی

    که احتمال کند خوی زشت نیکو را

  18. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 2660


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    لاابالی چه کند دفتر دانایی را

    طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

    آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

    نتواند که کند عشق و شکیبایی را

    دیده را فایده آن است که دلبر بیند

    ور نبیند چه بود فایده بینایی را

    عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست

    یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

    همه دانند که من سبزه خط دارم دوست

    نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را

    من همان روز دل و صبر به یغما دادم

    که مقید شدم آن دلبر یغمایی را

    سرو بگذار که قدی و قیامی دارد

    گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

    گر برانی نرود ور برود باز آید

    ناگزیر است مگس دکه حلوایی را

    بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس

    حد همین است سخندانی و زیبایی را

    سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت

    یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

  20. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 2661


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تفاوتی نکند قدر پادشایی را

    که التفات کند کمترین گدایی را

    به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

    که در به روی ببندند آشنایی را

    مگر حلال نباشد که بندگان ملوک

    ز خیل خانه برانند بی‌نوایی را

    و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود

    هزار شکر بگوییم هر جفایی را

    همه سلامت نفس آرزو کند مردم

    خلاف من که به جان می‌خرم بلایی را

    حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

    به سر نکوفته باشد در سرایی را

    خیال در همه عالم برفت و بازآمد

    که از حضور تو خوشتر ندید جایی را

    سری به صحبت بیچارگان فرود آور

    همین قدر که ببوسند خاک پایی را

    قبای خوشتر از این در بدن تواند بود

    بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را

    اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن

    دگر نبینی در پارس پارسایی را

    منه به جان تو بار فراق بر دل ریش

    که پشه‌ای نبرد سنگ آسیایی را

    دگر به دست نیاید چو من وفاداری

    که ترک می‌ندهم عهد بی‌وفایی را

    دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی

    که یحتمل که اجابت بود دعایی را

  22. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 2662


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

    وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

    روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن

    مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

    ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است

    از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

    گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن

    چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

    هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ست

    دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

    ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

    کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

    بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن

    بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

    ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار

    مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

    سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد

    چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

  24. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 2663


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

    فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

    برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

    هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

    با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

    ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

    جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

    مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما

    شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

    باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

    سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

    مشکل توان رسید به بالای پست ما

  26. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 2664


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

    بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

    گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

    با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

    ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

    وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

    تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

    بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

    تا خار غم عشقت آویخته در دامن

    کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

    آن را که چنین دردی از پای دراندازد

    باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

    گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

    چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها

    هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید

    ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

    هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو

    باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

    گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

    می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

  28. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  29. بالا | پست 2665


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب

    هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب

    که را مجال نظر بر جمال میمونت

    بدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجاب

    درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی

    کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب

    به موی تافته پای دلم فروبستی

    چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب

    تو را حکایت ما مختصر به گوش آید

    که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب

    اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

    و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب

    دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

    که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

    کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی

    تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب

    اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است

    گرت معاونتی دست می‌دهد دریاب

    اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست

    همی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب

    تو باز دعوی پرهیز می‌کنی سعدی

    که دل به کس ندهم کل مدع کذاب

  30. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 2666


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ما را همه شب نمی‌برد خواب

    ای خفته روزگار دریاب

    در بادیه تشنگان بمردند

    وز حله به کوفه می‌رود آب

    ای سخت کمان سست پیمان

    این بود وفای عهد اصحاب

    خار است به زیر پهلوانم

    بی روی تو خوابگاه سنجاب

    ای دیده عاشقان به رویت

    چون روی مجاوران به محراب

    من تن به قضای عشق دادم

    پیرانه سر آمدم به کتاب

    زهر از کف دست نازنینان

    در حلق چنان رود که جلاب

    دیوانه کوی خوبرویان

    دردش نکند جفای بواب

    سعدی نتوان به هیچ کشتن

    الا به فراق روی احباب

  32. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 2667


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ماهرویا! روی خوب از من متاب

    بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

    دوش در خوابم در آغوش آمدی

    وین نپندارم که بینم جز به خواب

    از درون سوزناک و چشم تر

    نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

    هر که بازآید ز در پندارم اوست

    تشنه مسکین آب پندارد سراب

    ناوکش را جان درویشان هدف

    ناخنش را خون مسکینان خضاب

    او سخن می‌گوید و دل می‌برد

    و او نمک می‌ریزد و مردم کباب

    حیف باشد بر چنان تن پیرهن

    ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

    خوی به دامان از بناگوشش بگیر

    تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

    فتنه باشد شاهدی شمعی به دست

    سرگران از خواب و سرمست از شراب

    بامدادی تا به شب رویت مپوش

    تا بپوشانی جمال آفتاب

    سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ

    گوشمالت خورد باید چون رباب

  34. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 2668


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    سرمست درآمد از خرابات

    با عقل خراب در مناجات

    بر خاک فکنده خرقه زهد

    و آتش زده در لباس طامات

    دل برده شمع مجلس او

    پروانه به شادی و سعادات

    جان در ره او به عجز می‌گفت

    کای مالک عرصه کرامات

    از خون پیاده‌ای چه خیزد

    ای بر رخ تو هزار شه مات

    حقا و به جانت ار توان کرد

    با تو به هزار جان ملاقات

    گر چشم دلم به صبر بودی

    جز عشق ندیدمی مهمات

    تا باقی عمر بر چه آید

    بر باد شد آن چه رفت هیهات

    صافی چو بشد به دور سعدی

    زین پس من و دردی خرابات

  36. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  37. بالا | پست 2669


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

    متوجه است با ما سخنان بی حسیبت

    چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

    مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت

    اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

    وگرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت

    به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

    متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت

    اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی

    نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت

    عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

    مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت

    تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت

    به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت

    تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن

    چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت

    تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی

    که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت

    تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی

    بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت

  38. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  39. بالا | پست 2670


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر که خصم اندر او کمند انداخت

    به مراد ویش بباید ساخت

    هر که عاشق نبود مرد نشد

    نقره فایق نگشت تا نگداخت

    هیچ مصلح به کوی عشق نرفت

    که نه دنیا و آخرت درباخت

    آن چنانش به ذکر مشغولم

    که ندانم به خویشتن پرداخت

    همچنان شکر عشق می‌گویم

    که گرم دل بسوخت جان بنواخت

    سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست

    تحفه روزگار اهل شناخت

    آفرین بر زبان شیرینت

    کاین همه شور در جهان انداخت

  40. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  41. بالا | پست 2671


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

    که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

    بلای غمزه نامهربان خون خوارت

    چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

    ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

    که روزگار حدیث تو در میان انداخت

    نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو

    برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

    تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار

    که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

    به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند

    دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

    همین حکایت روزی به دوستان برسد

    که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت

  42. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  43. بالا | پست 2672


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

    جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

    غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

    که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

    تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

    به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

    هزار بلبل دستان سرای عاشق را

    بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

    برفت رونق بازار آفتاب و قمر

    از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

    همه قبیله من عالمان دین بودند

    مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

    مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

    که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

    مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

    وجود من ز میان تو لاغری آموخت

    بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

    چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

    دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

    کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

    من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

    ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

    به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

    ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

    چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

    در آب دیده سعدی شناوری آموخت

  44. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  45. بالا | پست 2673


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

    مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

    گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

    کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

    مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

    که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

    شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

    تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

    گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی

    فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت

    بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا

    روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت

    مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی

    گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت

    اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند

    زهی حیات ن************ام و رفتنی به شهادت

  46. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  47. بالا | پست 2674


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

    نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

    به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

    که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت

    نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

    نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت

    گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی

    چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت

    تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا

    اگر التفات بودی به فقیر مستمندت

    نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد

    به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت

    تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی

    که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت

  48. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 2675


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

    تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

    جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

    گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

    جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

    کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

    راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

    تا نباید که بشوراند خواب سحرت

    هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را

    هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت

    بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای

    تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت

    بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست

    نتواند که ببیند مگر اهل نظرت

    راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد

    تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت

    آن چنان سخت نیاید سر من گر برود

    نازنینا که پریشانی مویی ز سرت

    غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی

    زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت

  50. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  51. بالا | پست 2676


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بنده وار آمدم به زنهارت

    که ندارم سلاح پیکارت

    متفق می‌شوم که دل ندهم

    معتقد می‌شوم دگربارت

    مشتری را بهای روی تو نیست

    من بدین مفلسی خریدارت

    غیرتم هست و اقتدارم نیست

    که بپوشم ز چشم اغیارت

    گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف

    می‌کشم نفس و می‌کشم بارت

    نه چنان در کمند پیچیدی

    که مخلص شود گرفتارت

    من هم اول که دیدمت گفتم

    حذر از چشم مست خون خوارت

    دیده شاید که بی تو برنکند

    تا نبیند فراق دیدارت

    تو ملولی و دوستان مشتاق

    تو گریزان و ما طلبکارت

    چشم سعدی به خواب بیند خواب

    که ببستی به چشم سحارت

    تو بدین هر دو چشم خواب آلود

    چه غم از چشم‌های بیدارت

  52. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  53. بالا | پست 2677


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مپندار از لب شیرین عبارت

    که کامی حاصل آید بی مرارت

    فراق افتد میان دوستداران

    زیان و سود باشد در تجارت

    یکی را چون ببینی کشته دوست

    به دیگر دوستانش ده بشارت

    ندانم هیچ کس در عهد حسنت

    که بادل باشد الا بی بصارت

    مرا آن گوشه چشم دلاویز

    به کشتن می‌کند گویی اشارت

    گر آن حلوا به دست صوفی افتد

    خداترسی نباشد روز غارت

    عجب دارم درون عاشقان را

    که پیراهن نمی‌سوزد حرارت

    جمال دوست چندان سایه انداخت

    که سعدی ناپدیدست از حقارت

  54. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  55. بالا | پست 2678


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه‌انگیزت

    دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت

    خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی

    سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خونریزت

    برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی

    فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت

    لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن

    بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت

    جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی

    اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه‌انگیزت

    دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

    چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت

    دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش

    که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت

  56. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  57. بالا | پست 2679


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بی تو حرام است به خلوت نشست

    حیف بود در به چنین روی بست

    دامن دولت چو به دست اوفتاد

    گر بهلی بازنیاید به دست

    این چه نظر بود که خونم بریخت

    وین چه نمک بود که ریشم بخست

    هر که بیفتاد به تیرت نخاست

    وان که درآمد به کمندت نجست

    ما به تو یک باره مقید شدیم

    مرغ به دام آمد و ماهی به شست

    صبر قفا خورد و به راهی گریخت

    عقل بلا دید و به کنجی نشست

    بار مذلت بتوانم کشید

    عهد محبت نتوانم شکست

    وین رمقی نیز که هست از وجود

    پیش وجودت نتوان گفت هست

    هرگز اگر راه به معنی برد

    سجده صورت نکند بت پرست

    مستی خمرش نکند آرزو

    هر که چو سعدی شود از عشق مست

  58. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  59. بالا | پست 2680


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

    که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

    دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

    خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

    مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

    در سرای نشاید بر آشنایان بست

    در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

    من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

    غلام دولت آنم که پای بند یکیست

    به جانبی متعلق شد از هزار برست

    مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

    اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

    نماز شام قیامت به هوش بازآید

    کسی که خورده بود می ز بامداد الست

    نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

    معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

    اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

    چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

    برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

    که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

    حذر کنید ز باران دیده سعدی

    که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

    خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود

    در این سخن که بخواهند برد دست به دست

  60. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  61. بالا | پست 2681


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دیر آمدی ای نگار سرمست

    زودت ندهیم دامن از دست

    بر آتش عشقت آب تدبیر

    چندان که زدیم بازننشست

    از روی تو سر نمی‌توان تافت

    وز روی تو در نمی‌توان بست

    از پیش تو راه رفتنم نیست

    چون ماهی اوفتاده در شست

    سودای لب شکردهانان

    بس توبه صالحان که بشکست

    ای سرو بلند بوستانی

    در پیش درخت قامتت پست

    بیچاره کسی که از تو ببرید

    آسوده تنی که با تو پیوست

    چشمت به کرشمه خون من ریخت

    وز قتل خطا چه غم خورد مست

    سعدی ز کمند خوبرویان

    تا جان داری نمی‌توان جست

    ور سر ننهی در آستانش

    دیگر چه کنی دری دگر هست؟

  62. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  63. بالا | پست 2682


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نشاید گفتن آن کس را دلی هست

    که ندهد بر چنین صورت دل از دست

    نه منظوری که با او می‌توان گفت

    نه خصمی کز کمندش می‌توان رست

    به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز

    که هشیاران نیاویزند با مست

    سرانگشتان مخضوبش نبینی

    که دست صبر برپیچید و بشکست

    نه آزاد از سرش بر می‌توان خاست

    نه با او می‌توان آسوده بنشست

    اگر دودی رود بی آتشی نیست

    و گر خونی بیاید کشته‌ای هست

    خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟

    نشاید در به روی دوستان بست

    نشاید خرمن بیچارگان سوخت

    نمی‌باید دل درمندگان خست

    به آخر دوستی نتوان بریدن

    به اول خود نمی‌بایست پیوست

    دلی از دست بیرون رفته سعدی

    نیاید باز تیر رفته از شست

  64. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  65. بالا | پست 2683


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

    مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

    اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

    خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

    میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

    تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

    عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

    خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

    مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

    که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

    اگر عداوت و جنگ است در میان عرب

    میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست

    هزار دشمنی افتد به قول بدگویان

    میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

    غلام قامت آن لعبت قباپوشم

    که در محبت رویش هزار جامه قباست

    نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت

    چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

    جمال در نظر و شوق همچنان باقی

    گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

    مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

    وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

    هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند

    ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

    به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

    خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

    خوش است با غم هجران دوست سعدی را

    که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

    بلا و زحمت امروز بر دل درویش

    از آن خوش است که امید رحمت فرداست

  66. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  67. بالا | پست 2684


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بوی گل و بانگ مرغ برخاست

    هنگام نشاط و روز صحراست

    فراش خزان ورق بیفشاند

    نقاش صبا چمن بیاراست

    ما را سر باغ و بوستان نیست

    هر جا که تویی تفرج آن جاست

    گویند نظر به روی خوبان

    نهیست نه این نظر که ما راست

    در روی تو سر صنع بی چون

    چون آب در آبگینه پیداست

    چشم چپ خویشتن برآرم

    تا چشم نبیندت به جز راست

    هر آدمیی که مهر مهرت

    در وی نگرفت سنگ خاراست

    روزی تر و خشک من بسوزد

    آتش که به زیر دیگ سوداست

    نالیدن بی‌حساب سعدی

    گویند خلاف رای داناست

    از ورطه ما خبر ندارد

    آسوده که بر کنار دریاست

  68. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  69. بالا | پست 2685


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خوش می‌رود این پسر که برخاست

    سرویست چنین که می‌رود راست

    ابروش کمان قتل عاشق

    گیسوش کمند عقل داناست

    بالای چنین اگر در اسلام

    گویند که هست زیر و بالاست

    ای آتش خرمن عزیزان

    بنشین که هزار فتنه برخاست

    بی جرم بکش که بنده مملوک

    بی شرع ببر که خانه یغماست

    دردت بکشم که درد داروست

    خارت بخورم که خار خرماست

    انگشت نمای خلق بودن

    زشت است ولیک با تو زیباست

    باید که سلامت تو باشد

    سهل است ملامتی که بر ماست

    جان در قدم تو ریخت سعدی

    وین منزلت از خدای می‌خواست

    خواهی که دگر حیات یابد

    یک بار بگو که کشتهٔ ماست

  70. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  71. بالا | پست 2686


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست

    از خانه برون آمد و بازار بیاراست

    در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین

    در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست

    صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام

    از زخم پدید است که بازوش تواناست

    از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد

    تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست

    چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون

    مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست

    دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد

    از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست

    فریاد من از دست غمت عیب نباشد

    کاین درد نپندارم از آن من تنهاست

    با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم

    چون زهره و یارا نبود چاره مداراست

    از روی شما صبر نه صبر است که زهر است

    وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست

    آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری

    عیش است ولی تا ز برای که مهیاست

    گر خون من و جمله عالم تو بریزی

    اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست

    تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد

    گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

  72. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  73. بالا | پست 2687


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست

    هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

    گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

    دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

    گر برود جان ما در طلب وصل دوست

    حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

    دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

    گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست

    مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل

    عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

    دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند

    زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

    مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

    هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

    تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

    کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

    گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

    حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

    هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

    عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

    سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

    گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

  74. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  75. بالا | پست 2688


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

    چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست

    مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست

    گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست

    گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست

    ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

    برق یمانی بجست باد بهاری بخاست

    طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست

    غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست

    اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست

    صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست

    یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

    درد دل دوستان گر تو پسندی رواست

    هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

    بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

    گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

    از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست

    در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

    با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست

    گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست

    سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست

    هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

  76. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  77. بالا | پست 2689


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست

    راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست

    من در این جای همین صورت بی‌جانم و بس

    دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست

    تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم

    فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست

    آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری

    سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست

    درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

    روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست

    نکند میل دل من به تماشای چمن

    که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست

    سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست

    رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست

  78. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  79. بالا | پست 2690


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

    کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

    هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

    نتواند ز سر راه ملامت برخاست

    که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

    که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

    عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح

    نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

    در گلستانی کان گلبن خندان بنشست

    سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

    گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت

    یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

    دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست

    فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست

  80. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  81. بالا | پست 2691


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است

    وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است

    نه دهانیست که در وهم سخندان آید

    مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است

    آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت

    عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است

    آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار

    هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است

    جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست

    نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است

    هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا

    کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است

    خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد

    گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است

    هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست

    اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب است

    سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت

    گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است

    لیکن این حال محال است که پنهان ماند

    تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب است

  82. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  83. بالا | پست 2692


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آن ماه دوهفته در نقاب است

    یا حوری دست در خضاب است

    وان وسمه بر ابروان دلبند

    یا قوس قزح بر آفتاب است

    سیلاب ز سر گذشت یارا

    ز اندازه به در مبر جفا را

    بازآی که از غم تو ما را

    چشمی و هزار چشمه آب است

    تندی و جفا و زشتخویی

    هر چند که می‌کنی نکویی

    فرمان برمت به هر چه گویی

    جان بر لب و چشم بر خطاب است

    ای روی تو از بهشت بابی

    دل بر نمک لبت کبابی

    گفتم بزنم بر آتش آبی

    وین آتش دل نه جای آب است

    صبر از تو کسی نیاورد تاب

    چشمم ز غمت نمی‌برد خواب

    شک نیست که بر ممر سیلاب

    چندان که بنا کنی خراب است

    ای شهرهٔ شهر و فتنهٔ خیل

    فی منظرک النهار و اللیل

    هر کاو نکند به صورتت میل

    در صورت آدمی دواب است

    ای داروی دلپذیر دردم

    اقرار به بندگیت کردم

    دانی که من از تو برنگردم

    چندان که خطا کنی صواب است

    گر چه تو امیر و ما اسیریم

    گر چه تو بزرگ و ما حقیریم

    گر چه تو غنی و ما فقیریم

    دلداری دوستان ثواب است

    ای سرو روان و گلبن نو

    مه پیکر آفتاب پرتو

    بستان و بده بگوی و بشنو

    شبهای چنین نه وقت خواب است

    امشب شب خلوت است تا روز

    ای طالع سعد و بخت فیروز

    شمعی به میان ما برافروز

    یا شمع مکن که ماهتاب است

    ساقی قدحی قلندری وار

    در ده به معاشران هشیار

    دیوانه به حال خویش بگذار

    کاین مستی ما نه از شراب است

    باد است غرور زندگانی

    برق است لوامع جوانی

    دریاب دمی که می‌توانی

    بشتاب که عمر در شتاب است

    این گرسنه گرگ بی ترحم

    خود سیر نمی‌شود ز مردم

    ابنای زمان مثال گندم

    وین دور فلک چو آسیاب است

    سعدی تو نه مرد وصل اویی

    تا لاف زنی و قرب جویی

    ای تشنه به خیره چند پویی

    کاین ره که تو می‌روی سراب است

  84. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  85. بالا | پست 2693


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دیدار تو حل مشکلات است

    صبر از تو خلاف ممکنات است

    دیباچهٔ صورت بدیعت

    عنوان کمال حسن ذات است

    لبهای تو خضر اگر بدیدی

    گفتی: «لب چشمه حیات است!»

    بر کوزهٔ آب نه دهانت

    بردار که کوزهٔ نبات است

    ترسم تو به سحر غمزه یک روز

    دعوی بکنی که معجزات است

    زهر از قبل تو نوشدارو

    فحش از دهن تو طیبات است

    چون روی تو صورتی ندیدم

    در شهر که مبطل صلات است

    عهد تو و توبهٔ من از عشق

    می‌بینم و هر دو بی ثبات است

    آخر نگهی به سوی ما کن

    کاین دولت حسن را زکات است

    چون تشنه بسوخت در بیابان

    چه فایده گر جهان فرات است

    سعدی غم نیستی ندارد

    جان دادن عاشقان نجات است

  86. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  87. بالا | پست 2694


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    سرو چمن پیش اعتدال تو پست است

    روی تو بازار آفتاب شکسته‌ست

    شمع فلک با هزار مشعل انجم

    پیش وجودت چراغ بازنشسته‌ست

    توبه کند مردم از گناه به شعبان

    در رمضان نیز چشم‌های تو مست است

    این همه زورآوری و مردی و شیری

    مرد ندانم که از کمند تو جسته‌ست

    این یکی از دوستان به تیغ تو کشته‌ست

    وان دگر از عاشقان به تیر تو خسته‌ست

    دیده به دل می‌برد حکایت مجنون

    دیده ندارد که دل به مهر نبسته‌ست

    دست طلب داشتن ز دامن معشوق

    پیش کسی گو کش اختیار به دست است

    با چو تو روحانیی تعلق خاطر

    هر که ندارد دواب نفس‌پرست است

    منکر سعدی که ذوق عشق ندارد

    نیشکرش در دهان تلخ کبست است

  88. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  89. بالا | پست 2695


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مجنون عشق را دگر امروز حالت است

    کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است

    فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند

    این را شکیب نیست گر آن را ملالت است

    عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق

    داند که آب دیدهٔ وامق رسالت است

    مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار

    کاین ره که برگرفت به جایی دلالت است

    ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب

    ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالت است

    زین در کجا رویم که ما را به خاک او

    واو را به خون ما که بریزد حوالت است

    گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل

    سر بر نمی‌کنم که مقام خجالت است

    جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است

    جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است

    ما را دگر معامله با هیچکس نماند

    بیعی که بی حضور تو کردم اقالت است

    از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد

    در هر تعنتیت هزار استمالت است

    سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او

    علمی که ره به حق ننماید جهالت است

  90. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  91. بالا | پست 2696


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

    الحان بلبل از نفس دوستان توست

    چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب

    گفتا که آب چشمهٔ حیوان دهان توست

    یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان

    بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست

    هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری

    در دل نیافت راه که آنجا مکان توست

    هرگز نشان ز چشمهٔ کوثر شنیده‌ای

    کاو را نشانی از دهن بی‌نشان توست

    از رشک آفتاب جمالت بر آسمان

    هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست

    این باد روح پرور از انفاس صبحدم

    گویی مگر ز طرهٔ عنبرفشان توست

    صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر

    بینم که دست من چو کمر در میان توست

    گفتند میهمانی عشاق می‌کنی

    سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست

  92. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  93. بالا | پست 2697


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اتفاقم به سر کوی کسی افتاده‌ست

    که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده‌ست

    خبر ما برسانید به مرغان چمن

    که هم آواز شما در قفسی افتاده‌ست

    به دلارام بگو ای نفس باد سحر

    کار ما همچو سحر با نفسی افتاده‌ست

    بند بر پای تحمل چه کند گر نکند

    انگبین است که در وی مگسی افتاده‌ست

    هیچکس عیب هوس باختن ما نکند

    مگر آن کس که به دام هوسی افتاده‌ست

    سعدیا حال پراکندهٔ گوی آن داند

    که همه عمر به چوگان کسی افتاده‌ست

  94. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  95. بالا | پست 2698


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده‌ست

    یا ملک در صورت مردم به گفتار آمده‌ست

    آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار

    باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمده‌ست

    عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان

    دوستان یا کاروان مشک تاتار آمده‌ست

    تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد

    هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده‌ست

    ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار

    گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمده‌ست

    من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند

    خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمده‌ست

    گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی

    من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمده‌ست

    وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

    مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمده‌ست

    آن چه بر من می‌رود در بندت ای آرام جان

    با کسی گویم که در بندی گرفتار آمده‌ست

    نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان

    زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمده‌ست

    تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو

    تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده‌ست

    سعدیا گر همتی داری منال از جور یار

    تا جهان بوده‌ست جور یار بر یار آمده‌ست

  96. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  97. بالا | پست 2699


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    شب فراق که داند که تا سحر چند است

    مگر کسی که به زندان عشق دربند است

    گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

    کدام سرو به بالای دوست مانند است

    پیام من که رساند به یار مهرگسل

    که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

    قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

    به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

    که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

    هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

    بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست

    به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

    خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست

    بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست

    عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

    به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

    اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

    گمان برند که پیراهنت گل آکند است

    ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

    چه دستها که ز دست تو بر خداوند است

    فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

    بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

    ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

    گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

  98. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  99. بالا | پست 2700


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست

    یا دیده و بعد از تو به رویی نگریده‌ست

    گر مدعیان نقش ببینند پری را

    دانند که دیوانه چرا جامه دریده‌ست

    آن کیست که پیرامن خورشید جمالش

    از مشک سیه دایرهٔ نیمه کشیده‌ست

    ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید

    فرهاد بدانی که چرا سنگ بریده‌ست

    رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد

    آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیده‌ست

    از دست کمان مهرهٔ ابروی تو در شهر

    دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیده‌ست

    در وهم نیاید که چه مطبوع درختی

    پیداست که هرگز کس از این میوه نچیده‌ست

    سر قلم قدرت بی چون الهی

    در روی تو چون روی در آیینه پدید است

    ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا

    حلوا به کسی ده که محبت نچشیده‌ست

    با این همه باران بلا بر سر سعدی

    نشگفت اگرش خانهٔ چشم آب چکیده‌ست

  100. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


صفحه 54 از 123 ... 444525354555664104 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد