صفحه 56 از 123 ... 646545556575866106 ...
نمایش نتایج: از 2,751 به 2,800 از 6148

موضوع: مشاعره

275270
  1. بالا | پست 2751


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

    پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست

    در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم

    چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست

    شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست

    صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست

    با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی

    کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست

    گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار

    بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

    سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای

    صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست

    گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش

    دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست

    ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت

    خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست

    سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد

    از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

  2. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2752


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

    طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

    خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

    سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

    میل آن دانه خالم نظری بیش نبود

    چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

    شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

    بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

    چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

    به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

    نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

    ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

    گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

    من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

    نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

    بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

    به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

    خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

    دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

    به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

    سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

    هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

  4. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 2753


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست

    دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست

    ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

    ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست

    مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم

    بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست

    بر گلت آشفته‌ام بگذار تا در باغ وصل

    زاغ بانگی می‌کنم چون بلبل آواییم نیست

    تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست

    چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست

    درد دوری می‌کشم گر چه خراب افتاده‌ام

    بار جورت می‌برم گر چه تواناییم نیست

    طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد

    من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست

    سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع

    با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست

  6. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 2754


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

    زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست

    ای که منظور ببینی و تأمل نکنی

    گر تو را قوت این هست مرا امکان نیست

    ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک

    چه کند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست

    من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم

    که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست

    ای پری روی ملک صورت زیباسیرت

    هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست

    چشم برکرده بسی خلق که نابینااند

    مثل صورت دیوار که در وی جان نیست

    درد دل با تو همان به که نگوید درویش

    ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست

    آن که من در قلم قدرت او حیرانم

    هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست

    سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد

    همچنان قصه سودای تو را پایان نیست

  8. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 2755


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

    از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست

    دل گم کرده در این شهر نه من می‌جویم

    هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست

    آن پری زاده مه پاره که دلبند منست

    کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست

    ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا

    خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست

    مرد باید که جفا بیند و منت دارد

    نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست

    عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی

    کآدمی نیست که میلش به پری رویان نیست


    کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

    هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست

    سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

    شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست

    خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود

    مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست

    کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر

    که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست

    آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست

    آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست

    ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

    صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

    جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم

    چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست

    من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

    خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست

    به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر

    که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

    سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری

    سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست

  10. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 2756


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    روز وصلم قرار دیدن نیست

    شب هجرانم آرمیدن نیست

    طاقت سر بریدنم باشد

    وز حبیبم سر بریدن نیست

    مطرب از دست من به جان آمد

    که مرا طاقت شنیدن نیست

    دست بیچاره چون به جان نرسد

    چاره جز پیرهن دریدن نیست

    ما خود افتادگان مسکینیم

    حاجت دام گستریدن نیست

    دست در خون عاشقان داری

    حاجت تیغ برکشیدن نیست

    با خداوندگاری افتادم

    کش سر بنده پروریدن نیست

    گفتم ای بوستان روحانی

    دیدن میوه چون گزیدن نیست

    گفت سعدی خیال خیره مبند

    سیب سیمین برای چیدن نیست

  12. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 2757


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

    هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست

    سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

    شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست

    خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود

    مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست

    کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر

    که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست

    آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست

    آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست

    ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

    صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

    جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم

    چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست

    من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

    خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست

    به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر

    که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

    سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری

    سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست

  14. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 2758


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نه خود اندر زمین نظیر تو نیست

    که قمر چون رخ منیر تو نیست

    ندهم دل به قد و قامت سرو

    که چو بالای دلپذیر تو نیست

    در همه شهر ای کمان ابرو

    کس ندانم که صید تیر تو نیست

    دل مردم دگر کسی نبرد

    که دلی نیست کان اسیر تو نیست

    گر بگیری نظیر من چه کنم

    که مرا در جهان نظیر تو نیست

    ظاهر آنست کان دل چو حدید

    درخور صدر چون حریر تو نیست

    همه عالم به عشقبازی رفت

    نام سعدی که در ضمیر تو نیست

  16. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 2759


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست

    خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست

    تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد

    هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست

    در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست

    و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست

    آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست

    وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست

    آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست

    گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست

    از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق

    وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست

    گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ

    به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست

    تو کجا نالی از این خار که در پای منست

    یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست

    دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب

    عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست

    آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی

    که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست

    گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد

    ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست

    سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات

    بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست

  18. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 2760


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست

    چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست

    دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن

    چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست

    به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی

    بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست

    قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل

    ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست

    دوم به لطف ندارد عجب که چون سعدی

    غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست

  20. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 2761


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست

    در بهشتست که همخوابه حورالعینیست

    دولت آنست که امکان فراغت باشد

    تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست

    همه عالم صنم چین به حکایت گویند

    صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست

    روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش

    همه گویند که این ماهی و آن پروینیست

    گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست

    تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست

    سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن

    ای که در هر بن موییت دل مسکینیست

    جز به دیدار توام دیده نمی‌باشد باز

    گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست

    هر که ماه ختن و سرو روانت گوید

    او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست

    بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

    مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست

    نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی

    وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست

    کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق

    هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست

  22. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 2762


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت

    ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

    در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد

    با پریشانی دل شوریده چشم (چشمم) خواب داشت

    کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل

    شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

    نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود

    تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

    دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست

    خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت

    ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود

    کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت

    سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق

    اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

  24. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 2763


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دوشم آن سنگ دل پریشان داشت

    یار دل برده دست بر جان داشت

    دیده در می‌فشاند در دامن

    گوییا آستین مرجان داشت

    اندرونم ز شوق می‌سوزد

    ور ننالیدمی چه درمان داشت

    می‌نپنداشتم که روز شود

    تا بدیدم سحر که پایان داشت

    در باغ بهشت بگشودند

    باد گویی کلید رضوان داشت

    غنچه دیدم که از نسیم صبا

    همچو من دست در گریبان داشت

    که نه تنها منم ربوده عشق

    هر گلی بلبلی غزل خوان داشت

    رازم از پرده برملا افتاد

    چند شاید به صبر پنهان داشت

    سعدیا ترک جان بباید گفت

    که به یک دل دو دوست نتوان داشت

  26. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 2764


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو ابر زلف تو پیرامن قمر می‌گشت

    ز ابر دیده کنارم به اشک تر می‌گشت

    ز شور عشق تو در کام جان خسته من

    جواب تلخ تو شیرینتر از شکر می‌گشت

    خوی عذار تو بر خاک تیره می‌افتاد

    وجود مرده از آن آب جانور می‌گشت

    اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی

    ز سیم سینه تو کار من چو زر می‌گشت

    دل از دریچه فکرت به نفس ناطقه داد

    نشان حالت زارم که زارتر می‌گشت

    ز شوق روی تو اندر سر قلم سودا

    فتاد و چون من سودازده به سر می‌گشت

    ز خاطرم غزلی سوزناک روی نمود

    که در دماغ فراغ من این قدر می‌گشت

  28. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  29. بالا | پست 2765


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خیال روی توام دوش در نظر می‌گشت

    وجود خسته‌ام از عشق بی‌خبر می‌گشت

    همای شخص من از آشیان شادی دور

    چو مرغ حلق بریده به خاک بر می‌گشت

    دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود

    که در میانه خونابه جگر می‌گشت

    چنان غریو برآورده بودم از غم عشق

    که بر موافقتم زهره نوحه گر می‌گشت

    ز آب دیده من فرش خاک تر می‌شد

    ز بانگ ناله من گوش چرخ کر می‌گشت

    قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید

    که پیش ناوک هجر تو جان سپر می‌گشت

    صبور باش و بدین روز دل بنه سعدی

    که روز اولم این روز در نظر می‌گشت

  30. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 2766


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت

    چو شمع زار و چو پروانه در به در می‌گشت

    هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر

    هنوز در تک و پوی غمی دگر می‌گشت

    سرش مدام ز شور شراب عشق خراب

    چو مست دایم از آن گرد شور و شر می‌گشت

    چو بی‌دلان همه در کار عشق می‌آویخت

    چو ابلهان همه از راه عقل بر می‌گشت

    ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می‌زیست

    ز عشق بی‌دل و آرام و خواب و خور می‌گشت

    هزار بارش از این پند بیشتر دادم

    که گرد بیهده کم گرد و بیشتر می‌گشت

    به هر طریق که باشد نصیحتش مکنید

    که او به قول نصیحت کنان بتر می‌گشت

  32. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 2767


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آن را که میسر نشود صبر و قناعت

    باید که ببندد کمر خدمت و طاعت

    چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار؟

    گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت

    گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید

    تعذیب دلارام به از ذل شفاعت

    از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم

    امکان شکیب از تو محالست و قناعت

    گر نسخه روی تو به بازار برآرند

    نقاش ببندد در دکان صناعت

    جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند

    خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت

    دریاب دمی صحبت یاری که دگربار

    چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت

    انصاف نباشد که من خسته رنجور

    پروانه او باشم و او شمع جماعت

    لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد

    با گردش ایام به بازوی شجاعت

    دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت

    با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت

  34. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 2768


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت

    گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

    ای صورت دیبای خطایی به نکویی

    وی قطره باران بهاری به نظافت

    هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی

    سلطان خیالت بنشاندی به خلافت

    ای سرو خرامان گذری از در رحمت

    وی ماه درفشان نظری از سر رأفت

    گویند برو تا برود صحبتت از دل

    ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت

    ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی

    در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

    با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت

    با روی تو نیکو نبود مه به اضافت

    آن را که دلارام دهد وعده کشتن

    باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت

    صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود

    باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

    شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان

    درویش نباید که برنجد به ظرافت

    سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده

    دریا در و مرجان بود و هول و مخافت

  36. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  37. بالا | پست 2769


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت

    که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

    باد بوی گل رویش به گلستان آورد

    آب گلزار بشد رونق عطار برفت

    صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم

    چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت

    بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را

    که مرا در حق این طایفه انکار برفت

    در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال

    به سرت کز سر من آن همه پندار برفت

    آخر این مور میان بسته افتان خیزان

    چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت

    به خرابات چه حاجت که یکی مست شود

    که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت

    به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید

    دلش از دست ببردند و به زنار برفت

    پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند

    نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت

    تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی

    که به پهلو نتوانی به سر خار برفت

  38. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  39. بالا | پست 2770


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    عشق در دل ماند و یار از دست رفت

    دوستان دستی که کار از دست رفت

    ای عجب گر من رسم در کام دل

    کی رسم چون روزگار از دست رفت

    بخت و رای و زور و زر بودم دریغ

    کاندر این غم هر چهار از دست رفت

    عشق و سودا و هوس در سر بماند

    صبر و آرام و قرار از دست رفت

    گر من از پای اندرآیم گو درآی

    بهتر از من صد هزار از دست رفت

    بیم جان کاین بار خونم می‌خورد

    ور نه این دل چند بار از دست رفت

    مرکب سودا جهانیدن چه سود

    چون زمام اختیار از دست رفت

    سعدیا با یار عشق آسان بود

    عشق باز اکنون که یار از دست رفت

  40. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  41. بالا | پست 2771


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

    غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت

    خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد

    مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت

    دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود

    سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت

    به دم سرد سحرگاهی من بازنشست

    هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت

    الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل

    در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت

    دل شوریده ما عالم اندیشه ماست

    عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت

    بربود انده تو صبرم و نیکو بربود

    بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت

    دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد

    سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت

  42. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  43. بالا | پست 2772


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چشمت چو تیغ غمزه خونخوار برگرفت

    با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت

    عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد

    مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت

    عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد

    جورت در امید به یک بار برگرفت

    شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد

    صوفی طریق خانه خمار برگرفت

    با هر که مشورت کنم از جور آن صنم

    گوید ببایدت دل از این کار برگرفت

    دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم

    نتوانم از مشاهده یار برگرفت

    سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها

    این بار پرده از سر اسرار برگرفت

  44. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  45. بالا | پست 2773


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

    چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

    یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم

    پرده برانداختی کار به اتمام رفت

    ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

    سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

    مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

    خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

    عارف مجموع را در پس دیوار صبر

    طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

    گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

    حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

    هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

    آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

    ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

    راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

    همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

    می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت

  46. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  47. بالا | پست 2774


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت

    زیبا نتواند دید الا نظر پاکت

    گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم

    باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت

    دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد

    هم در تو گریزندم دست من و فتراکت

    ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت

    وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت

    گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت

    بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت

    مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند

    گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت

    گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت

    ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت

    خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت

    جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت

    چندان که جفا خواهی می‌کن که نمی‌گردد

    غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت

  48. 6 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 2775


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    این که تو داری قیامتست نه قامت

    وین نه تبسم که معجزست و کرامت

    هر که تماشای روی چون قمرت کرد

    سینه سپر کرد پیش تیر ملامت

    هر شب و روزی که بی تو می‌رود از عمر

    بر نفسی می‌رود هزار ندامت

    عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم

    باقی عمر ایستاده‌ام به غرامت

    سرو خرامان چو قد معتدلت نیست

    آن همه وصفش که می‌کنند به قامت

    چشم مسافر که بر جمال تو افتاد

    عزم رحیلش بدل شود به اقامت

    اهل فریقین در تو خیره بمانند

    گر بروی در حسابگاه قیامت

    این همه سختی و نامرادی سعدی

    چون تو پسندی سعادتست و سلامت

  50. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  51. بالا | پست 2776


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای که رحمت می‌نیاید بر منت

    آفرین بر جان و رحمت بر تنت

    قامتت گویم که دلبندست و خوب

    یا سخن یا آمدن یا رفتنت

    شرمش از روی تو باید آفتاب

    کاندرآید بامداد از روزنت

    حسن اندامت نمی‌گویم به شرح

    خود حکایت می‌کند پیراهنت

    ای که سر تا پایت از گل خرمنست

    رحمتی کن بر گدای خرمنت

    ماه رویا مهربانی پیشه کن

    سیرتی چون صورت مستحسنت

    ای جمال کعبه رویی باز کن

    تا طوافی می‌کنم پیرامنت

    دست گیر این پنج روزم در حیات

    تا نگیرم در قیامت دامنت

    عزم دارم کز دلت بیرون کنم

    و اندرون جان بسازم مسکنت

    درد دل با سنگدل گفتن چه سود

    باد سردی می‌دمم در آهنت

    گفتم از جورت بریزم خون خویش

    گفت خون خویشتن در گردنت

    گفتم آتش درزنم آفاق را

    گفت سعدی درنگیرد با منت

  52. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  53. بالا | پست 2777


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آفرین خدای بر جانت

    که چه شیرین لبست و دندانت

    هر که را گم شدست یوسف دل

    گو ببین در چه زنخدانت

    فتنه در پارس بر نمی‌خیزد

    مگر از چشم‌های فتانت

    سرو اگر نیز آمدی و شدی

    نرسیدی بگرد جولانت

    شب تو روز دیگران باشد

    کآفتابست در شبستانت

    تا کی ای بوستان روحانی

    گله از دست بوستانبانت

    بلبلانیم یک نفس بگذار

    تا بنالیم در گلستانت

    گر هزارم جفا و جور کنی

    دوست دارم هزار چندانت

    آزمودیم زور بازوی صبر

    و آبگینست پیش سندانت

    تو وفا گر کنی و گر نکنی

    ما به آخر بریم پیمانت

    مژده از من ستان به شادی وصل

    گر بمیرم به درد هجرانت

    سعدیا زنده عارفی باشی

    گر برآید در این طلب جانت

  54. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  55. بالا | پست 2778


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای جان خردمندان گوی خم چوگانت

    بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت

    روز همه سر بر کرد از کوه و شب ما را

    سر بر نکند خورشید الا ز گریبانت

    جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید

    چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت

    دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید

    تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت

    هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت

    گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت

    جان باختن آسان است اندر نظرت لیکن

    این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت

    با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری

    پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت

    ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد

    عشاق نیندیشد از خار مغیلانت

    دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن

    زآنگه که در افتادم با قامت فتانت

    شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز

    سعدی که تو جان دارد بل دوست‌تر از جانت

    بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیده‌ست

    این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت

  56. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  57. بالا | پست 2779


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت

    مویی نفروشم به همه ملک جهانت

    شیرینتر از این لب نشنیدم که سخن گفت

    تو خود شکری یا عسلست آب دهانت

    یک روز عنایت کن و تیری به من انداز

    باشد که تفرج بکنم دست و کمانت

    گر راه بگردانی و گر روی بپوشی

    من می‌نگرم گوشه چشم نگرانت

    بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت

    بر ماه نباشد قد چون سرو روانت

    آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی

    بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت

    هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را

    معذور بدارند چو بینند عیانت

    حیفست چنین روی نگارین که بپوشی

    سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت

    بازآی که در دیده بماندست خیالت

    بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت

    بسیار نباشد دلی از دست بدادن

    از جان رمقی دارم و هم برخی جانت

    دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم

    خرم تن سعدی که برآمد به زبانت

  58. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  59. بالا | پست 2780


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو نیست راه برون آمدن ز میدانت

    ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

    به راستی که نخواهم بریدن از تو امید

    به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

    گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی

    به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت

    اگر تو عید همایون به عهد بازآیی

    بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت

    مه دوهفته ندارد فروغ چندانی

    که آفتاب که می‌تابد از گریبانت

    اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ

    خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت

    نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد

    که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت

    غلام همت شنگولیان و رندانم

    نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت

    بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد

    دعای نیکان از چشم بد نگهبانت

    به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی

    مقصرست هنوز از ادای احسانت

  60. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  61. بالا | پست 2781


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت

    آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت

    در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت

    تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت

    گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی

    سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت

    نه من انگشت نمایم به هواداری رویت

    که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت

    در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم

    که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت

    سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا

    تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت

    ای رقیب ار نگشایی در دلبند به رویم

    این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت

    من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم

    گر تو باشی که نباشم تن من برخی جانت

    سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل

    من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت

  62. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  63. بالا | پست 2782


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

    مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

    آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی

    وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

    قصد شکار داری یا اتفاق بستان

    عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت

    ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن

    تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

    رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی

    ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت

    هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد

    پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت

    دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی

    خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

    ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی

    مرغی لبق تر از من باید هم آشیانت

    من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم

    بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

    من فتنه زمانم وان دوستان که داری

    بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت

    سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن

    ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

  64. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  65. بالا | پست 2783


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

    دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

    مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

    فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

    رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

    یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

    وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

    کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

    زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

    مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد

    بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

    تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

    روزی به دلبری نظری کرد چشم من

    زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

    عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی

    کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

    بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

    مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

    سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

    چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد

  66. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  67. بالا | پست 2784


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    پیش رویت قمر نمی‌تابد

    خور ز حکم تو سر نمی‌تابد

    نیکویی خوی کن که نرگس مست

    ...

    ...

    زهره وقت سحر نمی‌تابد

    آتش اندر درون شب بنشست

    که تنورم مگر نمی‌تابد

    بار عشقت کجا کشد دل من

    که قضا و قدر نمی‌تابد

    ناوک غمزه بر دل سعدی

    مزن ای جان چو بر نمی‌تابد

  68. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  69. بالا | پست 2785


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

    کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

    گر در خیال خلق پری وار بگذری

    فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد

    افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر

    در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد

    در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

    مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

    مشکن دلم که حقه راز نهان توست

    ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد

    وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی

    چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد

    سعدی صبور باش بر این ریش دردناک

    باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد

  70. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  71. بالا | پست 2786


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

    به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد

    کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای

    که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد

    ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل

    عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد

    مرا شکر منه و گل مریز در مجلس

    میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد

    چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند

    درون مملکتی چون دو پادشا گنجد

    نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود

    مجال آن که دگر پند پارسا گنجد

  72. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  73. بالا | پست 2787


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

    بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد

    سماع انس که دیوانگان از آن مستند

    به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد

    میسرت نشود عاشقی و مستوری

    ورع به خانه خمار در نمی‌گنجد

    چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

    که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد

    تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد

    که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد

    دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم

    که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد

    خبر که می‌دهد امشب رقیب مسکین را

    که سگ به زاویه غار در نمی‌گنجد

    چو گل به بار بود همنشین خار بود

    چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد

    چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست

    که سعی دشمن خون خوار در نمی‌گنجد

    به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده سر

    ز برق شعله دیدار در نمی‌گنجد

    ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست

    گدا میان خریدار در نمی‌گنجد

  74. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  75. بالا | پست 2788


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کس این کند که ز یار و دیار برگردد

    کند هرآینه چون روزگار برگردد

    تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل

    ملامتش نکنند ار ز خار برگردد

    به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند

    ضرورتست که بیچاره وار برگردد

    به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم

    که نیم کشته به خون چند بار برگردد

    به زیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند

    جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد

    دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت

    که در دو دیده یاقوت بار برگردد

    گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی

    گمان مبر که به معنی ز یار برگردد

  76. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  77. بالا | پست 2789


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد

    داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد

    دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت

    گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد

    حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم

    بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد

    عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست

    با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد

    عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز

    عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد

    زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش

    ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد

    حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع

    اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد

    هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت

    شمع می‌بینم که اشکش می‌رود بر روی زرد

    با شکایت‌ها که دارم از زمستان فراق

    گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد

    هر که را دردی چو سعدی می‌گدازد گو منال

    چون دلارامش طبیبی می‌کند داروست درد

  78. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  79. بالا | پست 2790


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر که می با تو خورد عربده کرد

    هر که روی تو دید عشق آورد

    زهر اگر در مذاق من ریزی

    با تو همچون شکر بشاید خورد

    آفرین خدای بر پدری

    که تو فرزند نازنین پرورد

    لایق خدمت تو نیست بساط

    روی باید در این قدم گسترد

    خواستم گفت خاک پای توام

    عقلم اندر زمان نصیحت کرد

    گفت در راه دوست خاک مباش

    نه که بر دامنش نشیند گرد

    دشمنان در مخالفت گرمند

    و آتش ما بدین نگردد سرد

    مرد عشق ار ز پیش تیر بلا

    روی درهم کشد مخوانش مرد

    هر که را برگ بی مرادی نیست

    گو برو گرد کوی عشق مگرد

    سعدیا صاف وصل اگر ندهند

    ما و دردی کشان مجلس درد

  80. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  81. بالا | پست 2791


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

    ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

    ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

    پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

    سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

    فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

    باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

    ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد

    هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

    گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

    زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

    بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

    پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

    گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

    مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

    در روز تیرباران باید که سر نخارد

    بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

    الا دمی که یاری با همدمی برآرد

    دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

    کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

  82. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  83. بالا | پست 2792


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد

    که عیش خلوت بی او کدورتی دارد

    که را مجال سخن گفتنست به حضرت او

    مگر نسیم صبا کاین پیام بگزارد

    ستیزه بردن با دوستان همین مثلست

    که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد

    مرا که گفت دل از یار مهربان بردار

    به اعتماد صبوری که شوق نگذارد

    که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود

    مرا تمام یقین شد که سهو پندارد

    حرام باد بر آن کس نشست با معشوق

    که از سر همه برخاستن نمی‌یارد

    درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق

    که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد

    به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار

    کس این کند که دل دوستان بیازارد

    بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی

    نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد

    حکایت شب هجران که بازداند گفت

    مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد

  84. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  85. بالا | پست 2793


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

    هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

    روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر

    کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

    من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم

    هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد

    عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان

    وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد

    هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی

    بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد

    عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور

    کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد

    گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم

    عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

    باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند

    تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد

    آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت

    چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد

  86. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  87. بالا | پست 2794


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

    کمند شوق کشانم به صلح بازآرد

    ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود

    اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد

    دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز

    چه جای موم که پولاد در گداز آرد

    تویی که گر بخرامد درخت قامت تو

    ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد

    دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست

    مگر کسی ز توام مژده‌ای فرازآرد

    اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت

    چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد

    یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار

    که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد

  88. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  89. بالا | پست 2795


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کس این کند که دل از یار خویش بردارد

    مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد

    که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق

    دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد

    اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد

    که از صفای درون با یکی نظر دارد

    هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود

    کجاست مرد که با ما سر سفر دارد

    گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر

    نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد

    و گر بهشت مصور کنند عارف را

    به غیر دوست نشاید که دیده بردارد

    از آن متاع که در پای دوستان ریزند

    مرا سریست ندانم که او چه سر دارد

    دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق

    چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد

    عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر

    کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد

    نظر به روی تو انداختن حرامش باد

    که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد

  90. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  91. بالا | پست 2796


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

    اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

    تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

    ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

    تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب

    به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

    خطاست این که دل دوستان بیازاری

    ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد

    امیر خوبان آخر گدای خیل توایم

    جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد

    بکی العذول علی ماجری لاجفانی

    رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد

    هزار دشمن اگر در قفاست عارف را

    چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد

    قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

    تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد

    بلای عشق عظیمست لاابالی را

    چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد

    جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را

    که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد


    تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

    اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

    تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

    ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

    تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب

    به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

    خطاست این که دل دوستان بیازاری

    ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد

    امیر خوبان آخر گدای خیل توایم

    جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد

    بکی العذول علی ماجری لاجفانی

    رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد

    هزار دشمن اگر در قفاست عارف را

    چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد

    قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

    تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد

    بلای عشق عظیمست لاابالی را

    چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد

    جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را

    که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد

  92. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  93. بالا | پست 2797


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد

    جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد

    مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید

    به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد

    کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی

    مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد

    برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را

    به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد

    محبت با کسی دارم کز او باخود نمی‌آیم

    چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد

    نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی

    دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد

    به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد

    محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد

    خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی

    به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد

    یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی

    چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد

    چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش

    به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد

  94. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  95. بالا | پست 2798


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

    که راحت دل امیدوار من دارد

    به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل

    مگر شمایل قد نگار من دارد

    نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق

    زمام خاطر بی‌اختیار من دارد

    گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو

    طراوت گل و بوی بهار من دارد

    دگر سر من و بالین عافیت هیهات

    بدین هوس که سر خاکسار من دارد

    به هرزه در سر او روزگار کردم و او

    فراغت از من و از روزگار من دارد

    مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب

    کدام دامن همت غبار من دارد

    به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند

    دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد

  96. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  97. بالا | پست 2799


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر آن ناظر که منظوری ندارد

    چراغ دولتش نوری ندارد

    چه کار اندر بهشت آن مدعی را

    که میل امروز با حوری ندارد

    چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را

    که پنهان شوق مذکوری ندارد

    میان عارفان صاحب نظر نیست

    که خاطر پیش منظوری ندارد

    اگر سیمرغی اندر دام زلفی

    بماند تاب عصفوری ندارد

    طبیب ما یکی نامهربانست

    که گویی هیچ رنجوری ندارد

    ولیکن چون عسل بشناخت سعدی

    فغان از دست زنبوری ندارد

  98. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  99. بالا | پست 2800


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد

    الحق آراسته خلقی و جمالی دارد

    درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا

    کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد

    دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه

    تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد

    زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست

    زنده آنست که با دوست وصالی دارد

    من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول

    گر تو را از من و از غیر ملالی دارد

    مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی

    حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد

    غم دل با تو نگویم که نداری غم دل

    با کسی حال توان گفت که حالی دارد

    طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج

    حاصل آنست که سودای محالی دارد

    عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی

    هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد

  100. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


صفحه 56 از 123 ... 646545556575866106 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 4 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 4 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد