صفحه 60 از 123 ... 1050585960616270110 ...
نمایش نتایج: از 2,951 به 3,000 از 6148

موضوع: مشاعره

259498
  1. بالا | پست 2951


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

    بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

    قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

    گرد در امید تو چند به سر دوانمش

    ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

    فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

    آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند

    آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش

    هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد

    خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

    عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش

    جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش

    لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من

    گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش

    نیست زمام کام دل در کف اختیار من

    گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش

    عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من

    بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش

    پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من

    وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش

  2. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2952


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش

    چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش

    تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار

    دست او در گردنم یا خون من در گردنش

    هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت

    گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش

    گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله‌ایست

    از قفا باید برون کردن زبان سوسنش

    ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب

    لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش

    آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد

    چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش

    من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش

    دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش

    گر تنم مویی شود از دست جور روزگار

    بر من آسان‌تر بود کآسیب مویی بر تنش

    تا چه روی است آن که حیران مانده‌ام در وصف او

    صبحی از مشرق همی‌تابد یکی از روزنش

    بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند

    گر در آنجا نام من بینی قلم بر سر زنش

    لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد

    ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش

  4. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 2953


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رها نمی‌کند ایام در کنار منش

    که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

    همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

    بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

    ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

    که مبلغی دل خلق است زیر هر شکنش

    غلام قامت آن لعبتم که بر قد او

    بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

    ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام

    برفت رونق نسرین باغ و نسترنش

    یکی به حکم نظر پای در گلستان نه

    که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش

    خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز

    که برکند دل مرد مسافر از وطنش

    عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل

    صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش

    شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار

    بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش

    در این روش که تویی گر به مرده برگذری

    عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش

    نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی

    که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش

  6. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 2954


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خوش است درد که باشد امید درمانش

    دراز نیست بیابان که هست پایانش

    نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

    که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

    عدیم را که تمنای بوستان باشد

    ضرورت است تحمل ز بوستانبانش

    وصال جان جهان یافتن حرامش باد

    که التفات بود بر جهان و بر جانش

    ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت

    کمینه آن که بمیریم در بیابانش

    اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم

    که آبگینه من نیست مرد سندانش

    ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز

    کنند چون نکنند احتمال هجرانش

    گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا

    جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش

    حریف را که غم جان خویشتن باشد

    هنوز لاف دروغ است عشق جانانش

    حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای

    سر صلاح توقع مدار و سامانش

    گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق

    نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش

  8. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 2955


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    زینهار از دهان خندانش

    و آتش لعل و آب دندانش

    مگر آن دایه کاین صنم پرورد

    شهد بوده‌ست شیر پستانش

    باغبان گر ببیند این رفتار

    سرو بیرون کند ز بستانش

    ور چنین حور در بهشت آید

    همه خادم شوند غلمانش

    چاهی اندر ره مسلمانان

    نیست الا چه زنخدانش

    چند خواهی چو من بر این لب چاه

    متعطش بر آب حیوانش

    شاید این روی اگر سبیل کند

    بر تماشاکنان حیرانش

    ساربانا جمال کعبه کجاست

    که بمردیم در بیابانش

    بس که در خاک می‌طپند چو گوی

    از خم زلف همچو چوگانش

    لاجرم عقل منهزم شد و صبر

    که نبودند مرد میدانش

    ما دگر بی تو صبر نتوانیم

    که همین بود حد امکانش

    از ملامت چه غم خورد سعدی

    مرده از نیشتر مترسانش

  10. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 2956


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر که هست التفات بر جانش

    گو مزن لاف مهر جانانش

    درد من بر من از طبیب من است

    از که جویم دوا و درمانش

    آن که سر در کمند وی دارد

    نتوان رفت جز به فرمانش

    چه کند بنده حقیر فقیر

    که نباشد به امر سلطانش

    ناگزیر است یار عاشق را

    که ملامت کنند یارانش

    وآن که در بحر قلزم است غریق

    چه تفاوت کند ز بارانش

    گل به غایت رسید بگذارید

    تا بنالد هزاردستانش

    عقل را گر هزار حجت هست

    عشق دعوی کند به بطلانش

    هر که را نوبتی زدند این تیر

    در جراحت بماند پیکانش

    ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل

    که ندانند درد پنهانش

    سخن عشق زینهار مگوی

    یا چو گفتی بیار برهانش

    نرود هوشمند در آبی

    تا نبیند نخست پایانش

    سعدیا گر به یک دمت بی دوست

    هر دو عالم دهند مستانش

  12. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 2957


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

    نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

    آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

    وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

    هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

    وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

    چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

    نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش

    به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

    مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

    خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

    عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش

    شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

    که همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانش

    گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

    باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش

    عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

    بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

    چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

    بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش

    نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

    که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

    گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

    عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

  14. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 2958


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

    نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

    آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

    وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

    هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

    وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

    چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

    نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش

    به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

    مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

    خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

    عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش

    شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

    که همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانش

    گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

    باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش

    عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

    بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

    چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

    بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش

    نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

    که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

    گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

    عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

  16. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 2959


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خطا کردی به قول دشمنان گوش

    که عهد دوستان کردی فراموش

    که گفت آن روی شهرآرای بنمای

    دگربارش که بنمودی فراپوش

    دل سنگینت آگاهی ندارد

    که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش

    نمی‌بینم خلاص از دست فکرت

    مگر کافتاده باشم مست و مدهوش

    به ظاهر پند مردم می‌نیوشم

    نهانم عشق می‌گوید که منیوش

    مگر ساقی که بستانم ز دستش

    مگر مطرب که بر قولش کنم گوش

    مرا جامی بده وین جامه بستان

    مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش

    نشستم تا برون آیی خرامان

    تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

    تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی

    مرا هرگز کجا گنجی در آغوش

    خردمندان نصیحت می‌کنندم

    که سعدی چون دهل بیهوده مخروش

    ولیکن تا به چوگان می‌زنندش

    دهل هرگز نخواهد بود خاموش

  18. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 2960


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    قیامت باشد آن قامت در آغوش

    شراب سلسبیل از چشمه نوش

    غلام کیست آن لعبت که ما را

    غلام خویش کرد و حلقه در گوش

    پری پیکر بتی کز سحر چشمش

    نیامد خواب در چشمان من دوش

    نه هر وقتم به یاد خاطر آید

    که خود هرگز نمی‌گردد فراموش

    حلالش باد اگر خونم بریزد

    که سر در پای او خوشتر که بر دوش

    نصیحتگوی ما عقلی ندارد

    برو گو در صلاح خویشتن کوش

    دهل زیر گلیم از خلق پنهان

    نشاید کرد و آتش زیر سرپوش

    بیا ای دوست ور دشمن ببیند

    چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش

    تو از ما فارغ و ما با تو همراه

    ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

    حدیث حسن خویش از دیگری پرس

    که سعدی در تو حیران است و مدهوش

  20. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 2961


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    یکی را دست حسرت بر بناگوش

    یکی با آن که می‌خواهد در آغوش

    نداند دوش بر دوش حریفان

    که تنها مانده چون خفت از غمش دوش

    نکوگویان نصیحت می‌کنندم

    ز من فریاد می‌آید که خاموش

    ز بانگ رود و آوای سرودم

    دگر جای نصیحت نیست در گوش

    مرا گویند چشم از وی بپوشان

    ورا گو برقعی بر خویشتن پوش

    نشانی زان پری تا در خیال است

    نیاید هرگز این دیوانه با هوش

    نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم

    که دریای درون می‌آورد جوش

    بیا تا هر چه هست از دست محبوب

    بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش

    مرا در خاک راه دوست بگذار

    برو گو دشمن اندر خون من کوش

    نه یاری سست پیمان است سعدی

    که در سختی کند یاری فراموش

  22. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 2962


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رفتی و نمی‌شوی فراموش

    می‌آیی و می‌روم من از هوش

    سحر است کمان ابروانت

    پیوسته کشیده تا بناگوش

    پایت بگذار تا ببوسم

    چون دست نمی‌رسد به آغوش

    جور از قبلت مقام عدل است

    نیش سخنت مقابل نوش

    بی‌کار بود که در بهاران

    گویند به عندلیب مخروش

    دوش آن غم دل که می‌نهفتم

    باد سحرش ببرد سرپوش

    آن سیل که دوش تا کمر بود

    امشب بگذشت خواهد از دوش

    شهری متحدثان حسنت

    الا متحیران خاموش

    بنشین که هزار فتنه برخاست

    از حلقه عارفان مدهوش

    آتش که تو می‌کنی محال است

    کاین دیگ فرونشیند از جوش

    بلبل که به دست شاهد افتاد

    یاران چمن کند فراموش

    ای خواجه برو به هر چه داری

    یاری بخر و به هیچ مفروش

    گر توبه دهد کسی ز عشقت

    از من بنیوش و پند منیوش

    سعدی همه ساله پند مردم

    می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

  24. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 2963


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر یکی از عشق برآرد خروش

    بر سر آتش نه غریب است جوش

    پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق

    دامن عفوش به گنه بربپوش

    بوی گل آورد نسیم صبا

    بلبل بیدل ننشیند خموش

    مطرب اگر پرده از این ره زند

    بازنیایند حریفان به هوش

    ساقی اگر باده از این خم دهد

    خرقه صوفی ببرد می فروش

    زهر بیاور که ز اجزای من

    بانگ برآید به ارادت که نوش

    از تو نپرسند درازای شب

    آن کس داند که نخفته‌ست دوش

    حیف بود مردن بی عاشقی

    تا نفسی داری و نفسی بکوش

    سر که نه در راه عزیزان رود

    بار گران است کشیدن به دوش

    سعدی اگر خاک شود همچنان

    ناله زاریدنش آید به گوش

    هر که دلی دارد از انفاس او

    می‌شنود تا به قیامت خروش

  26. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 2964


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش

    گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش

    به دست آن که فتاده‌ست اگر مسلمان است

    مگر حلال ندارد مظالم درویش

    دل شکسته مروت بود که بازدهند

    که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش

    مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد

    دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش

    رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد

    نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش

    به شادکامی دشمن کسی سزاوار است

    که نشنود سخن دوستان نیک اندیش

    کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت

    که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش

    دگر به یار جفاکار دل منه سعدی

    نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش

  28. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  29. بالا | پست 2965


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش

    کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

    عمرها بوده‌ام اندر طلبت چاره کنان

    سال‌ها گشته‌ام از دست تو دستان اندیش

    پایم امروز فرورفت به گنجینه کام

    کامم امروز برآمد به مراد دل خویش

    چون میسر شدی ای در ز دریا برتر

    چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

    افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود

    خیمه سلطان وان گاه فضای درویش

    سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب

    سال‌ها خورده ز زنبور سخن‌های تو نیش

  30. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 2966


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

    من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش

    هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

    چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

    این تویی با من و غوغای رقیبان از پس

    وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

    همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد

    مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش

    باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

    خیمه پادشه آن گاه فضای درویش

    زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس

    طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش

    عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر

    کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش

    منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود

    خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش

    من خود از کید عدو باک ندارم لیکن

    کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش

    تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی

    می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش

    ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند

    من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش

  32. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 2967


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

    نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

    تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

    چنان که در دلت آید به رای انور خویش

    نظر به جانب ما گر چه منت است و ثواب

    غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش

    اگر برابر خویشم به حکم نگذاری

    خیال روی تو نگذارم از برابر خویش

    مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند

    که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش

    حدیث صبر من از روی تو همان مثل است

    که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش

    رواست گر همه خلق از نظر بیندازی

    که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش

    به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم

    دگر به شرم درافتادم از محقر خویش

    تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات

    زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش

    چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی

    همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش

  34. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 2968


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

    ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

    خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع

    لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش

    من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو

    شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش

    درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد

    از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش

    صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق

    ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش

    یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست

    یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش

    حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن

    ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش

    عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود

    من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش

    هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی

    ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش

    روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس

    من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش

    سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن

    هر متاعی را خریداریست در بازار خویش

  36. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  37. بالا | پست 2969


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم

    نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ

    تو را فراغت ما گر بود و گر نبود

    مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ

    ز درد عشق تو امید رستگاری نیست

    گریختن نتوانند بندگان به داغ

    تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند

    چه التفات بود بر ادای منکر زاغ

    دلیل روی تو هم روی توست سعدی را

    چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ


  38. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  39. بالا | پست 2970


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ساقی بده آن شراب گلرنگ

    مطرب بزن آن نوای بر چنگ

    کز زهد ندیده‌ام فتوحی

    تا کی زنم آبگینه بر سنگ

    خون شد دل من ندیده کامی

    الا که برفت نام با ننگ

    عشق آمد و عقل همچو بادی

    رفت از بر من هزار فرسنگ

    ای زاهد خرقه پوش تا کی

    با عاشق خسته دل کنی جنگ

    گرد دو جهان بگشته عاشق

    زاهد بنگر نشسته دلتنگ

    من خرقه فکنده‌ام ز عشقت

    باشد که به وصل تو زنم چنگ

    سعدی همه روز عشق می‌باز

    تا در دو جهان شوی به یک رنگ

  40. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  41. بالا | پست 2971


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

    گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

    ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی

    از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل

    گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شاید

    هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل

    گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من

    بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل

    ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا

    که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

    به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

    نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل

    اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند

    شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

    ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید

    گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

    مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید

    بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل

    عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی

    اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

    در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید

    که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

  42. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  43. بالا | پست 2972


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل

    که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل

    خبر برید به بلبل که عهد می‌شکند گل

    تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول

    اما اخالص ودی الم اراعک جهدی

    فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل

    اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی

    همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل

    من المبلغ عنی الی معذب قلبی

    اذا جرحت فؤادی بسیف لحظک فاقتل

    تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم

    اسیر ماندم و درمان تحمل است و تذلل

    لاو ضحن بسری و لو تهتک ستری

    اذالاحبه ترضی دع اللوائم تعذل

    وفا و عهد مودت میان اهل ارادت

    نه چون بقای شکوفه‌ست و عشقبازی بلبل

    تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا

    لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل

    مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد

    دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل

    فتات شعرک مسک ان اتخذت عبیرا

    و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل

    تو خود تأمل سعدی نمی‌کنی که ببینی

    که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل

  44. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  45. بالا | پست 2973


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

    شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

    بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال

    که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال

    دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

    پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

    به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند

    چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

    جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

    نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

    غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

    عجب فتادن مرد است در کمند غزال

    تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

    به راه بادیه دانند قدر آب زلال

    اگر مراد نصیحت کنان ما این است

    که ترک دوست بگویم تصوریست محال

    به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

    ز سر به در نرود همچنان امید وصال

    حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

    به آب دیده خونین نبشته صورت حال

    سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

    که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

    به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

    ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال

  46. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  47. بالا | پست 2974


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل

    یار من و شمع جمع و شاه قبایل

    جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی

    سرو ندیدم بدین صفت متمایل

    هر صفتی را دلیل معرفتی هست

    روی تو بر قدرت خدای دلایل

    قصه لیلی مخوان و غصه مجنون

    عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل

    نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند

    هر دو به رقص آمدند سامع و قایل

    پرده چه باشد میان عاشق و معشوق

    سد سکندر نه مانع است و نه حایل

    گو همه شهرم نگه کنند و ببینند

    دست در آغوش یار کرده حمایل

    دور به آخر رسید و عمر به پایان

    شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل

    گر تو برانی کسم شفیع نباشد

    ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل

    با که نگفتم حکایت غم عشقت

    این همه گفتیم و حل نگشت مسائل

    سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار

    عشق بچربید بر فنون فضایل

  48. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 2975


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول

    من گوش استماع ندارم لمن یقول

    تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق

    جایی دلم برفت که حیران شود عقول

    آخر نه دل به دل رود انصاف من بده

    چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول

    یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک

    بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول

    روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم

    پروانه را چه حاجت پروانه دخول

    گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست

    بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول

    نفسی تزول عاقبة الامر فی الهوی

    یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول

    ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست

    گر رد کنی بضاعت مزجاة ور قبول

    ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست

    یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول

    دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد

    وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول

    سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر

    عیار دست بسته نباشد مگر حمول

  50. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  51. بالا | پست 2976


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول

    مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول

    نه دست با تو درآویختن نه پای گریز

    نه احتمال فراق و نه اختیار وصول

    کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت

    که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول

    من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد

    به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول

    ملامتت نکنم گر چه بی‌وفا یاری

    هزار جان عزیزت فدای طبع ملول

    مرا گناه خود است ار ملامت تو برم

    که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول

    گر آن چه بر سر من می‌رود ز دست فراق

    علی التمام فروخوانم الحدیث یطول

    ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد

    که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول

    من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی

    حکیم را نرسد کدخدایی بهلول

    طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت

    مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول

    اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان

    که گر به قهر برانی کجا شود مغلول

    نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر

    سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول

  52. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  53. بالا | پست 2977


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم

    صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

    خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان

    وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

    گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر

    می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

    چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا

    چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

    آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن

    چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

    چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر

    با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

    خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن

    سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم

    او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد

    سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

    می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا

    سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم

  54. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  55. بالا | پست 2978


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول

    در سرای به هم کرده از خروج و دخول

    شب دراز دو چشمم بر آستان امید

    که بامداد در حجره می‌زند مأمول

    خمار در سر و دستش به خون هشیاران

    خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول

    بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند

    که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول

    چنان تصور معشوق در خیال من است

    که دیگرم متصور نمی‌شود معقول

    حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق

    چنان شده‌ست که فرمان عامل معزول

    شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد

    گرفته خانه درویش پادشه به نزول

    بر آن سماط که منظور میزبان باشد

    شکم پرست کند التفات بر مأکول

    به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر

    چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول

    مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی

    چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول

    مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش

    دریغ باشد پیغام ما به دست رسول

    درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست

    چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول

  56. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  57. بالا | پست 2979


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رفیق مهربان و یار همدم

    همه کس دوست می‌دارند و من هم

    نظر با نیکوان رسمیست معهود

    نه این بدعت من آوردم به عالم

    تو گر دعوی کنی پرهیزگاری

    مصدق دارمت والله اعلم

    و گر گویی که میل خاطرم نیست

    من این دعوی نمی‌دارم مسلم

    حدیث عشق اگر گویی گناه است

    گناه اول ز حوا بود و آدم

    گرفتار کمند ماه رویان

    نه از مدحش خبر باشد نه از ذم

    چو دست مهربان بر سینه ریش

    به گیتی در ندارم هیچ مرهم

    بگردان ساقیا جام لبالب

    بیاموز از فلک دور دمادم

    اگر دانی که دنیا غم نیرزد

    به روی دوستان خوش باش و خرم

    غنیمت دان اگر دانی که هر روز

    ز عمر مانده روزی می‌شود کم

    منه دل بر سرای عمر سعدی

    که بنیادش نه بنیادیست محکم

    برو شادی کن ای یار دل افروز

    چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم

  58. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  59. بالا | پست 2980


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    وقت‌ها یک دم برآسودی تنم

    قال مولائی لطرفی لا تنم

    اسقیانی و دعانی افتضح

    عشق و مستوری نیامیزد به هم

    ما به مسکینی سلاح انداختیم

    لا تحلوا قتل من القی السلم

    یا غریب الحسن رفقا بالغریب

    خون درویشان مریز ای محتشم

    گر نکردستی به خونم پنجه تیز

    ما لذاک الکف مخضوبا بدم

    قد ملکت القلب ملکا دائما

    خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم

    گر بخوانی ور برانی بنده‌ایم

    لا ابالی ان دعالی او شتم

    یا قضیب البان ما هذا الوقوف

    گر خلاف سرو می‌خواهی بچم

    عمرها پرهیز می‌کردم ز عشق

    ما حسبت الان الا قد هجم

    خلیانی نحو منظوری اقف

    تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم

    در ازل رفته‌ست ما را دوستی

    لا تخونونی فعهدی ماانصرم

    بذل روحی فیک امر هین

    خود چه باشد در کف حاتم درم

    بنده‌ام تا زنده‌ام بی زینهار

    لم ازل عبدا و اوصالی رمم

    شنعة العذال عندی لم تفد

    کز ازل بر من کشیدند این رقم

    گر بنالم وقتی از زخمی قدیم

    لا تلومونی فجرحی ما التحم

    ان ترد محو البرایا فانکشف

    تا وجود خلق ریزی در عدم

    عقل و صبر از من چه می‌جویی که عشق

    کلما اسست بنیانا هدم

    انت فی قلبی الم تعلم به

    کز نصیحت کن نمی‌بیند الم

    سعدیا جان صرف کن در پای دوست

    ان غایات الامانی تغتنم

  60. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  61. بالا | پست 2981


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    انتبه قبل السحر یا ذالمنام

    نوبت عشرت بزن پیش آر جام

    تا سوار عقل بردارد دمی

    طبع شورانگیز را دست از لگام

    دوری از بط در قدح کن پیش از آنک

    در خروش آید خروس صبح بام

    مرغ جانم را به مشکین سلسله

    طوق بر گردن نهادی چون حمام

    ز آهنین چنگال شاهین غمت

    رخنه رخنه‌ست اندرون من چو دام

    ساعتی چون گل به صحرا درگذر

    یک زمان چون سرو در بستان خرام

    تا شود بر گل نکورویی وبال

    تا شود بر سرو رعنایی حرام

    طوطیان جان سعدی را به لطف

    شکری ده از لب یاقوت فام

    ناله بلبل به مستی خوشتر است

    ساتکینی ساتکینی ای غلام

  62. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  63. بالا | پست 2982


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام

    ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام

    نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید

    که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام

    بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه

    برهنه بازنشیند یکی سپیداندام

    دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو

    درآمد از درم آن دلفریب جان آرام

    سرم هنوز چنان مست بوی آن نفس است

    که بوی عنبر و گل ره نمی‌برد به مشام

    دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم

    که هر شبی را روزی مقدر است انجام

    تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است

    در آستینش یا دست و ساعد گلفام

    در آبگینه‌اش آبی که گر قیاس کنی

    ندانی آب کدام است و آبگینه کدام

    بیار ساقی دریای مشرق و مغرب

    که دیر مست شود هر که می خورد به دوام

    من آن نیم که حلال از حرام نشناسم

    شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام

    به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی

    که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام

    رها نمی‌کند این نظم چون زره درهم

    که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام

  64. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  65. بالا | پست 2983


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام

    تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام

    حریف دوست که از خویشتن خبر دارد

    شراب صرف محبت نخورده است تمام

    اگر ملول شوی یا ملامتم گویی

    اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام

    من آن نیم که به جور از مراد بگریزم

    به آستین نرود مرغ پای بسته به دام

    بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را

    به پنج روز به دیوانگی برآید نام

    مرا که با توام از هر که هست باکی نیست

    حریف خاص نیندیشد از ملامت عام

    شب دراز نخفتم که دوستان گویند

    به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام

    تو در کنار من آیی من این طمع نکنم

    که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام

    ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق

    که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام

  66. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  67. بالا | پست 2984


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    زهی سعادت من که‌م تو آمدی به سلام

    خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام

    قیام خواستمت کرد عقل می‌گوید

    مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام

    اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای

    ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام

    تو آفتاب منیری و دیگران انجم

    تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام

    اگر تو آدمیی اعتقاد من این است

    که دیگران همه نقشند بر در حمام

    تنک مپوش که اندام‌های سیمینت

    درون جامه پدید است چون گلاب از جام

    از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست

    درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام

    سماع اهل دل آواز ناله سعدیست

    چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام

    در این سماع همه ساقیان شاهدروی

    بر این شراب همه صوفیان دردآشام

  68. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  69. بالا | پست 2985


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ساقیا می ده که مرغ صبح بام

    رخ نمود از بیضه زنگارفام

    در دماغ می پرستان بازکش

    آتش سودا به آب چشم جام

    یا رب از فردوس کی رفت این نسیم

    یا رب از جنت که آورد این پیام

    خاطر سعدی و بار عشق تو

    راکبی تند است و مرکوبی جمام

    جان ما و دل غلام روی توست

    ساتکینی ساتکینی ای غلام

  70. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  71. بالا | پست 2986


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام

    روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام

    مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت

    شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام

    بلبل باغ سرای صبح نشان می‌دهد

    وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام

    ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست

    هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

    خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند

    مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام

    هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست

    سوخته داند که چیست پختن سودای خام

    اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت

    فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام

    سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد

    مرد ره عشق نیست که‌ش غم ننگ است و نام

  72. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  73. بالا | پست 2987


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

    ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام

    سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای

    ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام

    تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم

    هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

    گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر

    چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام

    دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ

    مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام

    در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی

    تا شب درویش را صبح برآید به شام

    بار غمت می‌کشم وز همه عالم خوشم

    گر نکند التفات یا نکند احترام

    رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست

    گر بکشد بنده‌ایم ور بنوازد غلام

    ای که ملامت کنی عارف دیوانه را

    شاهد ما حاضر است گر تو ندانی کدام

    گو به سلام من آی با همه تندی و جور

    وز من بی‌دل ستان جان به جواب سلام

    سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر

    یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

  74. 6 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  75. بالا | پست 2988


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

    تو مستریح و به افسوس می‌رود ایام

    شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

    چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

    ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

    مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام

    به کام دل نفسی با تو التماس من است

    بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

    مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق

    نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام

    چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت

    مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اقدام

    ملامتم نکند هر که معرفت دارد

    که عشق می‌بستاند ز دست عقل زمام

    مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم

    نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام

    اگر زبان مرا روزگار دربندد

    به عشق در سخن آیند ریزه‌های عظام

    بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت

    گر این سخن برود در جهان نماند خام

  76. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  77. بالا | پست 2989


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    روزگاریست که سودازده روی توام

    خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

    به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من است

    که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

    نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود

    کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

    همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

    محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

    چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی

    لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام

    زین سبب خلق جهانند مرید سخنم

    که ریاضت کش محراب دو ابروی توام

    دست موتم نکند میخ سراپرده عمر

    گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

    تو مپندار کز این در به ملامت بروم

    که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام

    سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید

    ترک من پرده برانداز که هندوی توام

  78. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  79. بالا | پست 2990


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

    بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

    تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی

    وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

    بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه

    که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم

    مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان

    وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم

    مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

    که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

    سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

    دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم

    نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

    الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم

    زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

    بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

    حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

    دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

  80. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  81. بالا | پست 2991


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

    ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

    کجا روم که بمیرم بر آستان امید

    اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

    شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

    که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم

    بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس

    یکی منم که ندانم نماز چون بستم

    نماز کردم و از بیخودی ندانستم

    که در خیال تو عقد نماز چون بستم

    نماز مست شریعت روا نمی‌دارد

    نماز من که پذیرد که روز و شب مستم

    چنین که دست خیالت گرفت دامن من

    چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم

    من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا

    اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم

    اگر خلاف تو بوده‌ست در دلم همه عمر

    نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم

    بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست

    که با وجود تو دعوی کند که من هستم

  82. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  83. بالا | پست 2992


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

    آوازه درست است که من توبه شکستم

    گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت

    من فارغم از هر چه بگویند که هستم

    ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود

    از بند تو برخاستم و خوش بنشستم

    از روی نگارین تو بیزارم اگر من

    تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم

    زین پیش برآمیختمی با همه مردم

    تا یار بدیدم در اغیار ببستم

    ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می

    من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم

    شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت

    تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم

    حیف است سخن گفتن با هر کس از آن لب

    دشنام به من ده که درودت بفرستم

    دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت

    این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

    بند همه غم‌های جهان بر دل من بود

    در بند تو افتادم و از جمله برستم

  84. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  85. بالا | پست 2993


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

    تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

    هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای

    که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

    به حق مهر و وفایی که میان من و توست

    که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

    پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود

    با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

    من غلام توام از روی حقیقت لیکن

    با وجودت نتوان گفت که من خود هستم

    دائما عادت من گوشه نشستن بودی

    تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم

    تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست

    تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم

    سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل

    نروم باز گر این بار که رفتم جستم

  86. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  87. بالا | پست 2994


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دل پیش تو و دیده به جای دگرستم

    تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم

    روزی به درآیم من از این پرده ناموس

    هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم

    المنة لله که دلم صید غمی شد

    کز خوردن غم‌های پراکنده برستم

    آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش

    بشکستی و من بر سر پیمان درستم

    تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست

    از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم

    می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت

    جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم

    چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی

    بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم

  88. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  89. بالا | پست 2995


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

    چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

    تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

    گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

    چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

    همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم

    به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی

    همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم

    دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید

    بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم

    نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی

    نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم

    نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد

    به خیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم

    ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت

    تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم

  90. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  91. بالا | پست 2996


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من همان روز که آن خال بدیدم گفتم

    بیم آن است بدین دانه که در دام افتم

    هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی

    مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم

    هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد

    گو بدانید که من با غم رویش جفتم

    رنگ رویم غم دل پیش کسان می‌گوید

    فاش کرد آن که ز بیگانه همی‌بنهفتم

    پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار

    معرفت پند همی‌داد و نمی‌پذرفتم

    هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز

    گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم

    آتشی بر سرم از داغ جدایی می‌رفت

    و آبی از دیده همی‌شد که زمین می‌سفتم

    عجب آن است که با زحمت چندینی خار

    بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم

    پیش از این خاطر من خانه پرمشغله بود

    با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم

    سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی

    آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم

  92. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  93. بالا | پست 2997


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من از آن روز که در بند توام آزادم

    پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

    همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

    در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

    خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

    تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

    من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

    پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

    دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

    یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

    به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

    دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

    تا خیال قد و بالای تو در فکر من است

    گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

    به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

    وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

    دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

    حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم

    می‌نماید که جفای فلک از دامن من

    دست کوته نکند تا نکند بنیادم

    ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل

    جهد سودی نکند تن به قضا در دادم

    ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

    داوری نیست که از وی بستاند دادم

    دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

    وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم

    هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد

    عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

    سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

    نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

  94. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  95. بالا | پست 2998


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

    یا گناهیست که اول من مسکین کردم

    تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری

    غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

    ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی

    تو نبودی که من این جام محبت خوردم

    تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من

    ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

    عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم

    و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

    من که روی از همه عالم به وصالت کردم

    شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

    راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی

    گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

    خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد

    تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

    روز دیوان جزا دست من و دامن تو

    تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

  96. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  97. بالا | پست 2999


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم

    همی برابرم آید خیال روی تو هر دم

    نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

    که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

    به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم

    گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم

    بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه

    که من حکایت دیدار دوست درننوردم

    هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری

    به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم

    به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی

    به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم

    نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت

    که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم

    چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد

    به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم

    من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم

    کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

    تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد

    گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم

  98. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  99. بالا | پست 3000


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    از در درآمدی و من از خود به در شدم

    گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

    گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

    صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

    چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

    مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

    گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

    ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

    دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

    چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

    تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

    از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

    من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

    کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

    بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

    مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

    او را خود التفات نبودش به صید من

    من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

    گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

    اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

  100. 7 کاربران زیر از Saltanat بابت این پست مفید تشکر کرده اند


صفحه 60 از 123 ... 1050585960616270110 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد