صفحه 90 از 123 ... 40808889909192100 ...
نمایش نتایج: از 4,451 به 4,500 از 6148

موضوع: مشاعره

237967
  1. بالا | پست 4451


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم

    کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم

    تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم

    بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم

    مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب

    که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم

    اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم

    وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم

    به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی‌معنی

    چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم

    چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده‌ام هش را

    که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم

    جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود

    به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم

    به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد

    که از دردی آب و گل من بی‌دل در این پستم

    زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم

    قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم

    بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق

    حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم

  2. بالا | پست 4452


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم

    برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم

    شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی

    تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم

    چو تخته تخته بشکستند کشتی‌ها در این طوفان

    چه باشد زورق من خود که من بی‌پا و بی‌دستم

    شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی

    شدم بی‌خویش و خود را من سبک بر تخته‌ای بستم

    نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد

    که گه زین موج بر اوجم گهی زان اوج در پستم

    چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم

    چو هستم نیستم ای جان ولی چون نیستم هستم

    چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر

    چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم

    جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی

    ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید و وارستم

    بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه

    چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه ده مستم

    به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم

    به هر دامی که بنهادم من اندر دام پیوستم

    خسی که مشتریش آمد خیال خام ریش آمد

    سبال از کبر می مالد که رو من کار کردستم

    چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن

    نرست از گلشنت برگی ولیک از خار تو خستم

    مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن

    که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم

  3. بالا | پست 4453


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم

    برآور سر ز جود من که لاتأسوا نمودستم

    اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم

    گر افتاده‌ست او از خود نیفتاده‌ست از دستم

    جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا

    کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد بی‌شستم

  4. بالا | پست 4454


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم

    ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا گردم

    امانی از ندم دادی نه لافیدی نه دم دادی

    زهی عیسی دم فردم زهی باکر و بافر دم

    چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی

    کی داند وسعت خرجم کجا گشته‌ست هر خرجم

    چو دیدم داد و جود تو شدم محو وجود تو

    یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را وردم

    تو داوود جوانمردی امام قدرالسردی

    چو من محصون آن سردم برون از گرم و از سردم

    چو عکس جیش حسن تو طراد آورد بر نقشم

    برون جستم ز فکرت من نه در عکسم نه در طردم

    خمش کن کاندر این وادی شرابی بود جاویدی

    رواق و درد او خوردم که هر دو بود درخوردم

  5. بالا | پست 4455


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم

    نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می گردم

    مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن

    برای خوشه خرما به گرد خار می گردم

    نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا

    ولیکن پر برویاند که چون طیار می گردم

    جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان

    سر گنجستم و بر وی چو دم مار می گردم

    ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه

    فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم

    نخواهم خانه‌ای در ده نه گاو و گله فربه

    ولیکن مست سالارم پی سالار می گردم

    رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان

    قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می گردم

    نمی‌دانی که رنجورم که جالینوس می جویم

    نمی‌بینی که مخمورم که بر خمار می گردم

    نمی‌دانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم

    نمی‌دانی که بو بردم که بر گلزار می گردم

    مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد

    خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم

    چرا ساکن نمی‌گردم بر این و آن همی‌گویم

    که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می گردم

    مرا گویی مرو شپشپ که حرمت را زیان دارد

    ز حرمت عار می دارم از آن بر عار می گردم

    بهانه کرده‌ام نان را ولیکن مست خبازم

    نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم

    هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم

    برای عشق لیلی دان که مجنون وار می گردم

    در این ایوان سربازان که سر هم در نمی‌گنجد

    من سرگشته معذورم که بی‌دستار می گردم

    نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم

    منم پروانه سلطان که بر انوار می گردم

    چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی

    نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می گردم

    بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی

    شفق وار از پی شمست بر این اقطار می گردم

  6. بالا | پست 4456


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم

    چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی‌گردم

    چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم

    چو احسان است هر سویم در این احسان همی‌گردم

    مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش

    چو باد نوبهار خوش در این بستان همی‌گردم

    چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش

    شدم من گوی میدانش در این میدان همی‌گردم

    کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان

    منم آل رسول ای جان پس سلطان همی‌گردم

    تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم

    کلند عشق در دستم به گرد کان همی‌گردم

    منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان

    نه چون تو آسیای نان که گرد نان همی‌گردم

    قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان

    ز دست این به دست آن بدین دستان همی‌گردم

  7. بالا | پست 4457


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بگفتم عذر با دلبر که بی‌گه بود و ترسیدم

    جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم

    بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده

    بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم

    بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیده‌ست

    بگفت آن را هم از من دان که من از دل نگردیدم

    بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران

    بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات پیچیدم

    چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد

    تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم

    بگفتم روز بی‌گاه است و بس ره دور گفتا رو

    به من بنگر به ره منگر که من ره را نوردیدم

    به گاه و بی‌گه عالم چه باشد پیش این قدرت

    که من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم

    اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی

    نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم

  8. بالا | پست 4458


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم

    قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم

    به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی‌گردد

    از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم

    به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت

    صحف فوق صحف دارم ورق زیر ورق دارم

    سرم در چرخ کی گنجد که سر بخشیده فضل است

    دلم شاد است و می گوید غم رب الفلق دارم

    چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد

    چو بیخ سدره خضرا اصول متفق دارم

  9. بالا | پست 4459


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم

    رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم

    بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم

    وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم

    گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را

    درون عز فلک دارم برون ذل زمین دارم

    درون خمره عالم چو زنبوری همی‌گردم

    مبین تو ناله‌ام تنها که خانه انگبین دارم

    دلا گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی

    چنان قصری است حصن من که امن الؤمنین دارم

    چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان

    چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم

    چو دیو و آدمی و جن همی‌بینی به فرمانم

    نمی‌دانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم

    چرا پژمرده باشم من که بشکفته‌ست هر جزوم

    چرا خربنده باشم من براقی زیر زین دارم

    چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم

    چرا زین چاه برنایم چون من حبل متین دارم

    کبوترخانه‌ای کردم کبوترهای جان‌ها را

    بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم

    شعاع آفتابم من اگر در خانه‌ها گردم

    عقیق و زر و یاقوتم ولادت ز آب و طین دارم

    تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی

    که هر ذره همی‌گوید که در باطن دفین دارم

    تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من

    که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم

    خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو

    مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم

  10. بالا | پست 4460


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من از اقلیم بالایم سر عالم نمی‌دارم

    نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی‌دارم

    اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر

    وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمی‌دارم

    مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن

    مرا گفته‌ست لاتسکن تو را همدم نمی‌دارم

    مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پرورده‌ست

    چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمی‌دارم

    در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد

    خرد خواهد که دریازد منش محرم نمی‌دارم

    ز شادی‌ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم

    به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی‌دارم

    پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم

    که من آن سرو آزادم که برگ غم نمی‌دارم

    درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو

    ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی‌دارم

    تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم

    بر اشهب بر نمی‌شینم سر ادهم نمی‌دارم

    جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب

    که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمی‌دارم

    به باغ عشق مرغانند سوی بی‌سویی پران

    من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی‌دارم

    منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده

    ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمی‌دارم

    ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم

    بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمی‌دارم

  11. بالا | پست 4461


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم

    کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم

    به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی‌پرد

    مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم

    دهان مگشای بی‌هنگام و می ترس از زبان من

    زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم

    به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن

    تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم

    بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن

    به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم

    دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی

    چو وقت آید شوی پخته به کار تو بپردازم

    کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی

    چه خوانی دیده پیهی را که پس فرداش بگدازم

    کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد

    که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم

    یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی

    رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم

  12. بالا | پست 4462


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نه آن بی‌بهره دلدارم که از دلدار بگریزم

    نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکار بگریزم

    منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد

    نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار بگریزم

    مثال تخته بی‌خویشم خلاف تیشه نندیشم

    نشایم جز که آتش را گر از نجار بگریزم

    چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم

    چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار بگریزم

    نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بی‌برگی

    نبویم مشک تاتاری گر از تاتار بگریزم

    از آن از خود همی‌رنجم که منهم در نمی‌گنجم

    سزد چون سر نمی‌گنجد گر از دستار بگریزم

    هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید

    کجا یابم دگربارش اگر این بار بگریزم

    نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم

    نه فاسد معده‌ای دارم که از خمار بگریزم

    نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم

    نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم

    همی‌گویم دلا بس کن دلم گوید جواب من

    که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار بگریزم

  13. بالا | پست 4463


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم

    منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم

    اگر چه روغن بادام از بادام می زاید

    همی‌گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم

    به ظاهربین همی‌گوید چو مسجود ملایک شد

    که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم

    زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی‌لرزم

    زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم

    منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب

    گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر باشم

    در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم

    گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم

    اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته

    میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم

    مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی‌خواهد

    وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم

    مرا گردون همی‌گوید که چون مه بر سرت دارم

    بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم

    اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد

    حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم

    به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی

    پس آن دلبر دگر باشد من بی‌دل دگر باشم

    بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم

    مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم

    در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید

    ملک را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم

  14. بالا | پست 4464


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم

    چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم

    غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم

    هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم

    همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد

    منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم

    عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد

    عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم

    فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن

    کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل باشم

    مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید

    مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم

    صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم

    عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم

    خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند

    اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم

    بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را

    بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم

    خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود

    چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم

  15. بالا | پست 4465


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

    وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

    در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی

    چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

    به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد

    چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمی‌دانم

    ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن

    ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی‌دانم

    زهی دریای بی‌ساحل پر از ماهی درون دل

    چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی‌دانم

    شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه

    بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی‌دانم

    زهی خورشید بی‌پایان که ذراتت سخن گویان

    تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی‌دانم

    هزاران جان یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی

    چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمی‌دانم

    خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی

    دمی هویی دمی‌هایی دمی آهی نمی‌دانم

    خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم

    که بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی نمی‌دانم

  16. بالا | پست 4466


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم

    چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم

    زبانم عقده‌ای دارد چو موسی من ز فرعونان

    ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم

    فروبندید دستم را چو دریابید هستم را

    به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم

    نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم

    رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم

    ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد

    خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم

    همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می

    چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی‌دانم

    چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان

    رسد در سنگ و در مرمر بلافد کآب حیوانم

    وجود من عزبخانه‌ست و آن مستان در او جمعند

    دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من ایشانم

    اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم

    نمی‌دانم همین دانم که من در روح و ریحانم

  17. بالا | پست 4467


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم

    که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

    میان خونم و ترسم که گر آید خیال او

    به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

    خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند

    به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم

    منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی

    ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاش بنمایم

    همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره

    شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم

    ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان

    که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم

    اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید

    من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم

    رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش

    در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

    که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد

    و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم

    رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم

    که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم

  18. بالا | پست 4468


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو

    که من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم

    من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    مرا جان طرب پیشه‌ست که بی‌مطرب نیارامد

    من این جان طرب جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    یکی شیری همی‌بینم جهان پیشش گله آهو

    که من این شیر و آهو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده

    که این سیلاب و این جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری

    که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان

    نکوگو را و بدگو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه

    من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید

    که غمزه چشم و ابرو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش

    اگر چه اصل این بو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد

    که من جز میر مه رو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد

    که من آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد

    من این گندیده تزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد

    من این نان و ترازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من

    که این لالای لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر

    بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی

    که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان

    که من با چو و با تو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی

    که من این درد پهلو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید

    که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را

    که جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است

    که من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت

    که جز آن نقل و طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من

    بجز آن برج و بارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم

    چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن

    کز آن حیرت هلا او را نمی‌دانم نمی‌دانم

    دلم چون تیر می پرد کمان تن همی‌غرد

    اگر آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را

    من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم

    بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من

    که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

  19. بالا | پست 4469


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم

    که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم

    روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر

    بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

    یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی

    که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

    همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند

    دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

    درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان

    که با سرمست و با حیران چه گفتم من که الهاکم

    یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابد

    در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

    به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر

    بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

    میان روزه داران خوش شراب عید در می کش

    نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق چون کزدم

    بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو بشکند روزه

    نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم

    شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی

    دروغین است آن باده از آن افتاده کوته دم

    دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو

    پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم

  20. بالا | پست 4470


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم

    که بنوشت آن مه بی‌کیف دعوت نامه‌ای پیشم

    روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر

    بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

    یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی

    که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

    همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند

    دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

    درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان

    که بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاکم

    یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی‌یابند

    در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

    بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر

    بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

    میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش

    نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق چون کزدم

    بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو نشکند روزه

    نه ز انگور است و نه از شیره نه از بکنی نه از گندم

    شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی

    دروغین است آن باده از آن افتاد کوته دم

    رسید از باده خانه پر به زیر مشک می اشتر

    رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ زد قم قم

    دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو

    پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم

  21. بالا | پست 4471


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم

    زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم

    وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم

    به صد جان‌ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم

  22. بالا | پست 4472


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم

    دریدم پرده بی‌چون سر آن هم نمی‌دارم

    مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده‌ست

    ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی‌دارم

    چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی‌گوید

    بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی‌دارم

    دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه

    از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی‌دارم

    چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود

    هزاران بار می گوید سر آن هم نمی‌دارم

  23. بالا | پست 4473


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم

    تا غرقه شده‌ست از تو در خون جگر خوابم

    از کان شکر جستن اندر شب آبستن

    بگداخت در اندیشه مانند شکر خوابم

    بی‌لطف وصال او گشتم چو هلال او

    تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم

    چون شب بشود تاری با این همه بیداری

    با عشق همی‌گویم کای عشق ببر خوابم

    چون خواب مرا بیند بگریزد و بنشیند

    از من برود آید در شخص دگر خوابم

    یاران که چه یاریدم تنها مگذاریدم

    چون عشق ملک برده‌ست از چشم بشر خوابم

    بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق

    با من که نمی‌آید تا صبح و سحر خوابم

  24. بالا | پست 4474


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من دلق گرو کردم عریان خراباتم

    خوردم همه رخت خود مهمان خراباتم

    ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو

    تو آن مناجاتی من آن خراباتم

    خواهی که مرا بینی ای بسته نقش تن

    جان را نتوان دیدن من جان خراباتم

    نی مرد شکم خوارم نی درد شکم دارم

    زین مایده بیزارم بر خوان خراباتم

    من همدم سلطانم حقا که سلیمانم

    کلی همه ایمانم ایمان خراباتم

    با عشق در این پستی کردم طرب و مستی

    گفتم چه کسی گفتا سلطان خراباتم

    هر جا که همی‌باشم همکاسه اوباشم

    هر گوشه که می گردم گردان خراباتم

    گویی بنما معنی برهان چنین دعوی

    روشنتر از این برهان برهان خراباتم

    گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم

    ور بی‌سر و سامانم سامان خراباتم

    ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی

    ویران دلم را بین ویران خراباتم

    گویی که تو را شیطان افکند در این ویران

    خوبی ملک دارد شیطان خراباتم

    هر گه که خمش باشم من خم خراباتم

    هر گه که سخن گویم دربان خراباتم

  25. بالا | پست 4475


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم

    بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم

    در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی

    زان شد که تو می دانی آهسته که سرمستم

    پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم

    ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم

    ساقی می جانان بگذر ز گران جانان

    دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم

    رندی و چو من فاشی بر ملت قلاشی

    در پرده چرا باشی آهسته که سرمستم

    ای می بترم از تو من باده ترم از تو

    پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم

    از باده جوشانم وز خرقه فروشانم

    از یار چه پوشانم آهسته که سرمستم

    تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم

    خود را چو فنا دیدم آهسته که سرمستم

    هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم

    نور دل ادریسم آهسته که سرمستم

    در مذهب بی‌کیشان بیگانگی خویشان

    باد است بر ایشان آهسته که سرمستم

    ای صاحب صد دستان بی‌گاه شد از مستان

    احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم

  26. بالا | پست 4476


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم

    هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

    صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی

    با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم

    گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما

    چون بوی توام آمد از گور برون جستم

    آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی

    وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم

    خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد

    گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم

    چون عربده می کردم درداد می و خوردم

    افروخت رخ زردم وز عربده وارستم

    پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم

    در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم

    صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم

    صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم

    گوساله زرین را آن قوم پرستیده

    گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم

    بازم شه روحانی می خواند پنهانی

    بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم

    پابست توام جانا سرمست توام جانا

    در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم

    چست توام ار چستم مست توام ار مستم

    پست توام ار پستم هست توام ار هستم

    در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی

    چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم

  27. بالا | پست 4477


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    در مجلس آن رستم در عربده بنشستم

    صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم

    ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده

    ای هم خر و خربنده آهسته که سرمستم

    ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر

    در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم

    تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی

    صد دجله خون بینی آهسته که سرمستم

    کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی

    پر ده می راواقی آهسته که سرمستم

    آن‌ها که ملولانند زین راه چه گولانند

    بس سرد فضولانند آهسته که سرمستم

    شمس الحق آزاده تبریز و می ساده

    تا حشر من افتاده آهسته که سرمستم

  28. بالا | پست 4478


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم

    دریاب مرا ساقی والله که چنینستم

    ای ساقی مست من بنگر به شکست من

    ای جسته ز دست من دریاب کز آن دستم

    بشکست مرا دامت بشکستم من جامت

    مستی تو و مستی من بشکستی و بشکستم

    ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان

    گویی که نه ای محرم هستم به خدا هستم

    پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین

    بنشین که چنین وقتی در خواب همی‌جستم

    جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را

    مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم

    والله که بنگذارم دست از تو چرا دارم

    تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم

    خواهم که ز باد می آتش بفروزانی

    خواهم که ز آب خود چون خاک کنی پستم

  29. بالا | پست 4479


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بستان قدح از دستم ای مست که من مستم

    کز حلقه هشیاران این ساعت وارستم

    هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی

    همرنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم

    هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم

    هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم

    تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم

    با جنگ تو یکتاام با صلح تو همدستم

    اسپانخ خویشم دان با ترش پز و شیرین

    با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم

    بی‌کار بود سازش سازش نبود نازش

    گر جست غلط از من من مست برون جستم

    مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن

    چون دسته و چون هاون دو هست و یکی هستم

  30. بالا | پست 4480


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم

    تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم

    بس کردم از دستان زیرا مثل مستان

    از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم

    من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم

    با نقش خیال او همراهم و هم جفتم

    چون صورت آیینه من تابع آن رویم

    زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم

    آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم

    وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم

    باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست

    درهای معانی که در رشته دم سفتم

  31. بالا | پست 4481


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم

    برگشت سر از مستی تخلیط و خطا کردم

    آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم

    بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم

    گفتم که تو سلطانی جانی و دو صد جانی

    تو خود نمکستانی شوری دگر آوردم

    از جام می خالص پرعربده شد مجلس

    از عربده کی ترسم من عربده پروردم

    بی‌او نکنم عشرت گر تشنه و مخمورم

    جفت نظرش باشم گر جفتم وگر فردم

    من شاخ ترم اما بی‌باد کجا رقصم

    من سایه آن سروم بی‌سرو کجا گردم

    نور دل ابر آمد آن ماه اگر ابرم

    شاه همه مردان است آن شاه اگر مردم

    می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین

    ای مستی هر جزوم ای داروی هر دردم

    خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بی‌حد

    ای محو شده در تو هم گرمم و هم سردم

    در کاس تو افتادم کز باده تو شادم

    در طاس تو افتادم چون مهره آن نردم

    ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند

    زیرا که سوار است او من در قدمش گردم

  32. بالا | پست 4482


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم

    آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم

    در آب تو را بینم در آب زنم دستی

    هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم

    ای دوست میان ما ای دوست نمی‌گنجد

    ای یار اگر گویم ای یار نمی‌یارم

    زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره

    من راه دهان بستم من ناله نمی‌آرم

    گر ناله و آه آمد زان پرده ماه آمد

    نظاره مه خوشتر ای ماه ده و چارم

  33. بالا | پست 4483


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم

    گفتا که به غیر آن صد چیز عجب دارم

    گفتم که در این بازی ما را سببی سازی

    گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم

    هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند

    من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم

    بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده

    کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم

    آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش

    وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم

  34. بالا | پست 4484


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای خواجه سلام علیک من عزم سفر دارم

    وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم

    جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود

    زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر دارم

    نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم

    کز فرقت آن دریا بس گرم جگر دارم

    می تازم ترکانه تا حضرت خاقانی

    کز وی مثل خرگه صد بند کمر دارم

    چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی

    کاندر پی او دایم من سیر قمر دارم

    چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش

    من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم

    گر بشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم

    ور بشکندم چون نی صد قند شکر دارم

    چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم

    چون سنگم و چون آهن در سینه شرر دارم

    یا من هو فی قلبی یسبی ادبی یسبی

    حسبی ابدا حسبی آنچ از تو به بر دارم

    مولای فنی صبری لا تخرج من صدری

    لا تبعد نستبری کز هجر ضرر دارم

    ای عشق صلا گفتی می آیم بسم الله

    آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم

    گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم

    قوت ملکی دارم گر شکل بشر دارم

    آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی

    شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم

    افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی

    تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم

    باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو

    بستم چو صدف من لب یعنی که گهر دارم

  35. بالا | پست 4485


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم

    زان کس که کند توبه زین واقعه بیزارم

    مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان

    صد لیلی و صد مجنون درجست در اسرارم

    بس بی‌سر و پا عشقی که عاشق و معشوقم

    هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم

    اندیشه پرنده زین سوخته پر گشته

    که من قفس تنگم که جعفر طیارم

  36. بالا | پست 4486


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم

    هر چند که بی‌هوشم در کار تو هشیارم

    با شیره فشارانت اندر چرش عشقم

    پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم

    تو پای همی‌بینی و انگور نمی‌بینی

    بستان قدحی شیره دریاب که عصارم

    اندر چرش جان آ گر پای همی‌کوبی

    تا غوطه خورم یک دم در شیره بسیارم

    زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل

    هین چاشنیی بستان زین باده که من دارم

    زین باده که داری تو پیوسته خماری تو

    دانم که چه داری تو در روت نمی‌آرم

    دامی که درافتادی بنگر سوی دام افکن

    تا ناظر حق باشی ای مرغ گرفتارم

    دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش

    ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم

    آن دم که به چاه آمد یوسف خبرش آمد

    که کار تو می سازد ای خسته بیمارم

    داروی تو می کوبم خرگاه تو می روبم

    از ضد ضدش انگیزم من قادر و قهارم

    گویم به حجر حی شو گویم به عدم شیء شو

    گویم به چمن دی شو داری عجب اقرارم

    شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی

    و اندر پی روز تو من چون شب سیارم

  37. بالا | پست 4487


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم

    زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم

    از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم

    من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم

    جان من و جان تو گویی که یکی بوده‌ست

    سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم

    از باغ جمال تو یک بند گیاهم من

    وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم

    بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است

    بر بوی گل وصلت خاری است که می خارم

    چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد

    ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم

    خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان

    دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم

    رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت

    گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم

    دیدم همه عالم را نقش در گرمابه

    ای برده تو دستارم هم سوی تو دست آرم

    هر جنس سوی جنسش زنجیر همی‌درد

    من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم

    گرد دل من جانا دزدیده همی‌گردی

    دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم

    در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری

    خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم

    ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم

    ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم

    تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان

    در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم

    در شادی روی تو گر قصه غم گویم

    گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم

    بر ضرب دف حکمت این خلق همی‌رقصند

    بی‌پرده تو رقصد یک پرده نپندارم

    آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا

    پنهان بود این خارش هر جای که می خارم

    خامش کنم از غیرت زیرا ز نبات تو

    ابر شکرافشانم جز قند نمی‌بارم

    در آبم و در خاکم در آتش و در بادم

    این چار بگرد من اما نه از این چارم

    گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی

    از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم

    تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا

    هر چند به تن اکنون تصدیع نمی‌آرم

  38. بالا | پست 4488


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تا عاشق آن یارم بی‌کارم و بر کارم

    سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم

    ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم

    وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم

    گر خویش منی یارا می بین که چه بی‌خویشم

    ز اسرار چه می پرسی چون شهره و اظهارم

    جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد

    من زاده آن شیرم دلجویم و خون خوارم

    رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی

    ای دوست نمی‌بینی کز فاتحه بیمارم

    حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد

    وز تندی اسرارم حلاج زند دارم

    اقرار مکن خواجه من با تو نمی‌گویم

    من مرده نمی‌شویم من خاره نمی‌خارم

    ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی

    ز اقرار چو تو کوری بیزارم و بیزارم

  39. بالا | پست 4489


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم

    برده ز فلک خرقه آورده که من عورم

    وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش

    او نیست منم سنگین کاین فتنه همی‌شورم

    من در تک خونستم وز خوردن خون مستم

    گویی که نیم در خون در شیره انگورم

    ای عشق که از زفتی در چرخ نمی‌گنجی

    چون است که می گنجی اندر دل مستورم

    در خانه دل جستی در را ز درون بستی

    مشکات و زجاجم من یا نور علی نورم

    تن حامله زنگی دل در شکمش رومی

    پس نیم ز مشکم من یک نیم ز کافورم

    بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم

    نادیده همی‌آرم اما نه چنین کورم

    گر چهره زرد من در خاک رود روزی

    روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم

    آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری

    آخر تو سلیمانی انگار که من مورم

    گفتی که چه می نالی صد خانه عسل داری

    می مالم و می نالم هم خرقه زنبورم

    می نالم از این علت اما به دو صد دولت

    نفروشم یک ذره زین علت ناسورم

    چون چنگ همی‌زارم چون بلبل گلزارم

    چون مار همی‌پیچم چون بر سر گنجورم

    گویی که انا گفتی با کبر و منی جفتی

    آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم

    من خامم و بریانم خندنده و گریانم

    حیران کن و حیرانم در وصلم و مهجورم

  40. بالا | پست 4490


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم

    تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم

    بی‌رنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر

    برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر گیرم

    دلتنگتر از میمم چون در طمع و بیمم

    من قرص به دو نیمم چون شکل قمر گیرم

    ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان

    بر اسب نشین ای جان تا غاشیه برگیرم

    وز باد لجاج خود وز غصه نیک و بد

    هر چند بدم در خود والله که بتر گیرم

    امنی است مرا از تو امنم تویی ای مه رو

    یا امن دهم زین سو یا راه خطر گیرم

    چون سرو خمید از من گلزار چرید از من

    ایمان چو رمید از من ترسم که کفر گیرم

    تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی

    چون تیر تو اندازی پس من چه سپر گیرم

    زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است

    جان را ز پی عشقش من زیر و زبر گیرم

  41. بالا | پست 4491


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

    وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

    صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم

    چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

    تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری

    یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم

    جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو

    چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

    هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید

    با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

    در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل

    یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

  42. بالا | پست 4492


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم

    تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم

    ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی

    چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم

    باری ز شکاف در برق رخ تو بینم

    زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم

    یک لحظه بری رختم در راه که عشارم

    یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم

    گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی

    کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم

    در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه

    این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم

    بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو

    در ظلمت شب با تو براقتر از روزم

    بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه

    یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم

  43. بالا | پست 4493


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم

    در بادیه مردان محوست تو را جم جم

    در عالم پرآتش در محو سر اندرکش

    در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم

    زیر فلک ناری در حلقه بیداری

    هر چند که سر داری نه سر هلدت نی دم

    هر رنج که دیده‌ست او در رنج شدیدست او

    محو است که عید است او باقی دهل و لم لم

    سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم

    کای هیزم از آن آتش برخوان که و ان منکم

    کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا

    کی تازد بر بالا این مرکب پشمین سم

    ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس

    هر چیز به اصل خود بازآید می دانم

    رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی

    کو آب حیات آمد در قالب همچون خم

    شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو

    در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم

  44. بالا | پست 4494


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم

    زان روی که حیرانم من خانه نمی‌دانم

    ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده

    کو خانه نشانم ده من خانه نمی‌دانم

    زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش

    پیش آ و مرنجانش من خانه نمی‌دانم

    وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش

    وز خانه مکن دورش من خانه نمی‌دانم

    من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم

    رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی‌دانم

    ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف

    بر راه دلم این دف من خانه نمی‌دانم

    شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم

    می افتم و می خیزم من خانه نمی‌دانم

  45. بالا | پست 4495


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    در عشق سلیمانی من همدم مرغانم

    هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم

    هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر

    برخوانم افسونش حراقه بجنبانم

    زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم

    هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

    فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم

    فریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم

    زان رنگ چه بی‌رنگم زان طره چو آونگم

    زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم

    گفتم که مها جانی امروز دگر سانی

    گفتا که بر او منگر از دیده انسانم

    ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی

    کز آتش حرص تو پردود شود جانم

    یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو

    در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

    هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

    هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

    هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم

    هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

  46. بالا | پست 4496


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم

    یک لحظه پری شکلم یک لحظه پری خوانم

    در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم

    هم دودم و هم نورم هم جمع و پریشانم

    جز گوش رباب دل از خشم نمالم من

    جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم

    چون شکر و چون شیرم با خود زنم و گیرم

    طبعم چو جنون آرد زنجیر بجنبانم

    ای خواجه چه مرغم من نی کبکم و نی بازم

    نی خوبم و نی زشتم نی اینم و نی آنم

    نی خواجه بازارم نی بلبل گلزارم

    ای خواجه تو نامم نه تا خویش بدان خوانم

    نی بنده نی آزادم نی موم نه پولادم

    نی دل به کسی دادم نی دلبر ایشانم

    گر در شرم و خیرم از خود نه‌ام از غیرم

    آن سو که کشد آن کس ناچار چنان رانم

  47. بالا | پست 4497


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم

    از تو شکرافشانم این جا هم و آن جا هم

    دل باده تو خورده وز خانه سفر کرده

    ما بی‌دل و دل با تو با ما هم و بی‌ما هم

    ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو

    خدمت برسان از ما آن جا و موصی هم

    ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم

    در حالت آرامش در شورش و غوغا هم

    از باده و باد تو چون موج شده این دل

    در مستی و پستی خوش در رفعت و بالا هم

    ابر خوش لطف تو با جان و روان ما

    در خاک اثر کرده در صخره و خارا هم

    با تو پس از این عالم بی‌نقش بنی آدم

    خوش خلوت جان باشد آمیزش جان‌ها هم

    زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو

    خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم

    من ننگ نمی‌دارم مجنونم و می دانی

    هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم

    از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر

    در آب دو چشم ما در زردی سیما هم

    در عالم آب و گل در پرده جان و دل

    هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا هم

    زان طره روحانی زان سلسله جانی

    زنار تو بربسته هم مؤمن و ترسا هم

  48. بالا | پست 4498


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم

    با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

    من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم

    در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

    آن یار نکوی من بگرفت گلوی من

    گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

    با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن

    چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

    در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم

    مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

    ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان

    زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم

  49. بالا | پست 4499


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    جانم به فدا بادا آن را که نمی‌گویم

    آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم

    یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا

    من بر در دل باشم او آید در کویم

    گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می جو

    کز درد به خون دل رخساره همی‌شویم

    گفتا که تو را جستم در خانه نبودی تو

    یا رب که چنین بهتان می گوید در رویم

    یک روز غزل گویان والله سپارم جان

    زیرا که چو مو شد جان از بس که همی‌مویم

  50. بالا | پست 4500


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مخمورم پرخواره اندازه نمی‌دانم

    جز شیوه آن غمزه غمازه نمی‌دانم

    یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند

    من بی‌ره و سرمستم دروازه نمی‌دانم

    آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد

    ز آواز بشد عقلم آوازه نمی‌دانم

    تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه

    گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی‌دانم

    گویند که لقمان را یک کازه تنگی بد

    زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی‌دانم

صفحه 90 از 123 ... 40808889909192100 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 15 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 15 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد