صفحه 93 از 123 ... 43839192939495103 ...
نمایش نتایج: از 4,601 به 4,650 از 6148

موضوع: مشاعره

238071
  1. بالا | پست 4601


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم

    جمع مستان را بخوان تا باده‌ها با هم خوریم

    باده‌ای کابرار را دادند اندر یشربون

    با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم

    ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم

    مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم

    نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم

    زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم

    بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد

    خالق آورده‌ست ما را تا که ما عالم خوریم

    این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد

    ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که دم خوریم

    گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود

    ور ز آدم زاده‌ایم آن باده با آدم خوریم

    گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم

    گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم

    ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق

    هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم

    گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم

    گر چو خورشید آب‌ها را جمله بی‌اشکم خوریم

    شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم

    لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم

  2. بالا | پست 4602


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

    دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

    گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما

    ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

    چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش

    پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

    آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق

    میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

    او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند

    ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

    این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست

    جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

    آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست

    ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

    ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم

    چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

    چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست

    در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

    گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

    کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

    نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند

    یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

  3. بالا | پست 4603


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم

    گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم

    همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب

    گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم

    گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور

    جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم

    من میان اصبعین حکم حقم چون قلم

    در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم

    عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست

    عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم

    روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی

    بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم

    چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب

    چون در این جا بی‌قرارم آخر از جاییستم

  4. بالا | پست 4604


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم

    در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم

    تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب

    شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم

    میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش

    آنک گوید در دو ************ش هم سری را یافتم

    چون درون طره‌اش دریافتم دل را عجب

    در درون مشک رفتم عنبری را یافتم

    گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش

    می پرد پرک زنان که شکری را یافتم

    گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل

    عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم

    گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند

    می کشانش روسیه که منکری را یافتم

    در میان طره‌اش رخسار چون آتش ببین

    گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم

    چون گشاید لعل را او تا نثار در کند

    گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم

    چون دکان سرپزان سرها و دل‌ها پیش او

    هست بی‌پایان در آن سرها سری را یافتم

    چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او

    من برون از هر دو عالم منظری را یافتم

    من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب

    گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم

    من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را

    ترک آن کردم چو بی‌صف صفدری را یافتم

    من همی‌کشتی سوی تبریز راندم می نرفت

    پس ز جان بر کشتی خود لنگری را یافتم

  5. بالا | پست 4605


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم

    یار آمد در میان ما از میان برخاستیم

    از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم

    بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم

    گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک

    از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم

    هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید

    نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم

    آتش جان سر برآورد از زمین کالبد

    خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم

    کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد

    باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم

    هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است

    شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم

  6. بالا | پست 4606


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم

    یار آمد در میان ما از میان برخاستیم

    از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم

    بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم

    گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک

    از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم

    هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید

    نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم

    آتش جان سر برآورد از زمین کالبد

    خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم

    کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد

    باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم

    هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است

    شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم.

  7. بالا | پست 4607


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم

    من و بالای مناره که تمنای تو دارم

    ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم

    سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم

    دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم

    که در این آینه دل رخ زیبای تو دارم

    مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت

    همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم

    مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا

    به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم

    هله ای گنبد گردون بشنو قصه‌ام اکنون

    که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم

    بر دربان تو آیم ندهد راه و براند

    خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم

    ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه

    ستر الله علینا چه علالای تو دارم

    هله دربان عوان خو مدهم راه و سقط گو

    چو دفم می زن بر رو دف و سرنای تو دارم

    چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید

    بزن و تجربه می کن همه هیهای تو دارم

    هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم

    به دلم حکم کی دارد دل گویای تو دارم

  8. بالا | پست 4608


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم

    من از آن خارکشانم که شود خار حریرم

    به کی مانم به کی مانم که سطرلاب جهانم

    همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم

    ز پس کوه معانی علم عشق برآمد

    چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم

    ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم

    ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم

    چو ز بادی بگریزم چو خسم سخره بادم

    چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم

    نه چو خورشید جهانم شه یک روزه فانی

    که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم

    نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم

    نه چو مریخ سلح کش نه چو مه نیمه و زیرم

    چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم

    بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم

    هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم

    بدو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم

    نخورم جز جگر و دل که جگرگوشه شیرم

    نه چون یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم

    ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم

    ز خطر زان نگریزم که در این ملک خطیرم

    همگان مردنیانند نمایند و نپایند

    تو بیا کآب حیاتی که ز تو نیست گزیرم

    تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم

    تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم

    هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن

    که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم

    فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

    همه می گوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم

  9. بالا | پست 4609


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم

    وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم

    قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی

    هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

    سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت

    به خدا بی‌رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم

    ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم

    که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم

    بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه

    چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم

    به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی

    اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم

    بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا

    که در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازم

    همگان وقت بلاها بستایند خدا را

    تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم

    صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت

    چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم

  10. بالا | پست 4610


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم

    صنما چه می شتابی که بکشتی از شتابم

    تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری

    صنما چه زودسیری که ز سیریت خرابم

    چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی

    که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم

    چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی

    نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم

    تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی

    ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم

    بتپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه

    چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم

    به کمی چو ذره‌هایم من اگر گشاده پایم

    چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم

    عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود

    تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که برنتابم

    تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی

    چو تویی اگر بجویم به چراغ‌ها نیابم

    نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم

    که سجود توست جانا دعوات مستجابم

    تو بگفتیم که دل را ز جهانیان فروشو

    دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم

    صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری

    که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم

    به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم

    به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم

    تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی

    من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم

    تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی

    مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم

  11. بالا | پست 4611


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم

    ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم

    منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستم

    ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم

    ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان

    چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم

    چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم

    سخن فاش چه گویم که ز مرموز خموشم

    به ره عشق خیالش چو قلاووز من آمد

    ز رهش گویم لیکن ز قلاووز خموشم

    ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم

    ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز خموشم

  12. بالا | پست 4612


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم

    نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم

    نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم

    نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

    من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم

    نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

    خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم

    که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم

    مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن

    که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم

    رخ تو گر چه که خوب است قفس جان تو چوب است

    برم از من که بسوزی که زبانه‌ست زبانم

    نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم

    حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم

    نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم

    نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم

    چو گلستان جنانم طربستان جهانم

    به روان همه مردان که روان است روانم

    شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد

    به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم

    چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت

    ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم

    عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی

    چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم

    چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم

    همه اسرار سخن را به نهایت برسانم

  13. بالا | پست 4613


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم

    چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم

    همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او

    که از او من تن خود را ز شکر بازندانم

    تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی

    صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم

    چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم

    چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم

    وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من

    که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم

    چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم

    چو مرا برد به نارم دو چو خود بازستانم

    چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم

    چه شد ار بهر شکارت شکند تیر و کمانم

    چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را

    به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم

  14. بالا | پست 4614


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بت بی‌نقش و نگارم جز تو یار ندارم

    تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم

    ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم

    هوسی نیست جز اینم جز از این کار ندارم

    تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی

    تو مرا پشت و پناهی ز تو آراسته کارم

    جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم

    که در این عهد چو تیرم که بر این چنگ چو تارم

    تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن

    ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم

  15. بالا | پست 4615


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم

    به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم

    به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم

    چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم

    بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی

    تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم

  16. بالا | پست 4616


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم

    بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم

    به جمال بی‌نظیرت به شراب شیرگیرت

    که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم

    به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت

    که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و زردم

    به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت

    که هزارساله ره من ز ورای گرم و سردم

    به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت

    که به جز تو کس نداند که کیم چگونه مردم

    به سعادت صباحت به قیامت صبوحت

    که سجل آسمان را به فر تو درنوردم

    هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود

    چو کسی ترش درآید دهدش ز درد در دم

    هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد

    که در این مقام عشرت من از آن جمع فردم

    بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی

    که ز مستی و خرابی برهد ز عکس و طردم

    نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند

    خوش و پاک بازآید به سوی بساط نردم

    به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره

    نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و نبردم

    بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه

    که در این قمارخانه چو گواه بی‌نبردم

    پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم

    که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم

  17. بالا | پست 4617


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هوسی است در سر من که سر بشر ندارم

    من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم

    دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی

    من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم

    کمر و کلاه عشقش به دو ************ مر مرا بس

    چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم

    سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی

    که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

    سفری فتاد جان را به ولایت معانی

    که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم

    ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند

    تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم

    چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد

    که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم

    بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن

    دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم

    تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید

    بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم

  18. بالا | پست 4618


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم

    نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

    چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی

    پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم

    به قدم چو آفتابم به خرابه‌ها بتابم

    بگریزم از عمارت سخن خراب گویم

    به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم

    به میانه قشورم همه از لباب گویم

    من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم

    من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم

    چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش

    خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم

    بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ

    تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم

    چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن

    تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم

    ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم

    به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم

    چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم

    نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم

    اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد

    به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم

    بر رافضی چگونه ز بنی قحافه لافم

    بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم

    چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم

    چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم

    به زبان خموش کردم که دل کباب دارم

    دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم

  19. بالا | پست 4619


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم

    پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم

    سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم

    نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم

    چو به رازهای فردان برسیده‌ام چو مردان

    چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم

    همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد

    که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم

    چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی

    من از این بلیس ناکس به خدا که نابدیدم

    برسان به همدمانم که من از چه روگرانم

    چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم

    خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته

    ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم

    چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل

    ز خزینه‌های دل‌ها زر و نقره برگزیدم

    به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم

    ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم

    بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم

    به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم

    چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه

    ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم

    چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی

    پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم

    به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم

    ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم

    تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم

    اگرم به یاد بودی به خدا نمی‌چخیدم

  20. بالا | پست 4620


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم

    سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم

    شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم

    نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم

    علمی به دست مستی دو هزار مست با وی

    به میان شهر گردان که خمار شهریارم

    به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید

    چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم

    دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد

    فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم

    به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد

    که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم

    شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است

    که مناره‌هاست فانی و ابدی است این منارم

    تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن

    به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم

    سر خنب چون گشادی برسان وظیفه‌ها را

    به میان دور ما آ که غلام این دوارم

    پی جیب توست این جا همه جیب‌ها دریده

    پی سیب توست ای جان که چو برگ بی‌قرارم

    همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن

    به شراب اختیاری که رباید اختیارم

    همه پرده‌ها بدران دل بسته را بپران

    هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم

    به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد

    که درآید آفتابش به وصال در کنارم

    تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل

    بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم


    گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم

    ور لبش جور کند از بن دندان بکشم

    ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند

    پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم

    گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند

    همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم

    لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ

    از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم

    این نبوده‌ست و نباشد که من از طنز و گزاف

    گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم

    رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید

    چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم

    من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم

    لازمم نیست که من راه پریشان بکشم

    همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل

    بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم

    گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی

    از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم

    ور به زندان بردم یوسف من بی‌گنهی

    همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم

    گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود

    جان و دل تا برود بی‌دل و بی‌جان بکشم

    شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک

    چونک من دامن مشکین تو پنهان بکشم

  21. بالا | پست 4621


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم

    ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم

    ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی

    بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم

    همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد

    من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم

    چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد

    سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم

    چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین

    بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم

    اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر

    همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم

    نه ز دام من ملالی نه ز جام من وبالی

    نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم

    خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او

    بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم

    تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر

    رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم

  22. بالا | پست 4622


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    فلکا بگو که تا کی گله‌های یار گویم

    نبود شبی که آیم ز میان کار گویم

    ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا

    بجهم از این میان و سخن و کنار گویم

    ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم

    برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم

    همه بانگ زاغ آید به خرابه‌های بهمن

    برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم

    گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن

    صفتی ز رنگ لاله به بنفشه زار گویم

    بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید

    بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم

    بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی

    بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم

  23. بالا | پست 4623


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

    به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

    چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو

    اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

    چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی‌غم

    که در این میان همیشه غم توست غمگسارم

  24. بالا | پست 4624


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم

    مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم

    جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم

    وز پی نور شدن موم مرا مالیدم

    رای او دیدم و رای کژ خود افکندم

    نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم

    او به دست من و کورانه به دستش جستم

    من به دست وی و از بی‌خبران پرسیدم

    ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه

    ترس ترسان ز زر خویش همی‌دزدیدم

    از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم

    همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم

    بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ

    که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم

    شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست

    گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم

  25. بالا | پست 4625


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دل چه خورده‌ست عجب دوش که من مخمورم

    یا نمکدان کی دیده‌ست که من در شورم

    هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست

    هر چه امروز بگویم بکنم معذورم

    بوی جان هر نفسی از لب من می آید

    تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم

    گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی

    آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم

    ساقیا آب درانداز مرا تا گردن

    زانک اندیشه چو زنبور بود من عورم

    شب گه خواب از این خرقه برون می آیم

    صبح بیدار شوم باز در او محشورم

    هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح

    هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم

    گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن

    ور نه پاره‌ست دلم پاره کن از ساطورم

    باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد

    ساقی آمد به خرابی تن معمورم

    روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم

    بی‌کمر چست میان بسته که گویی مورم

    سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم

    خم سر خویش گرفته‌ست که من رنجورم

    ما همه پرده دریده طلب می رفته

    می نشسته به بن خم که چه من مستورم

    تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما

    که دلت را ز جهان سرد کند کافورم

    چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه

    بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم

    نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم

    خالدین ابدا شد رقم منشورم

    اگر آمیخته‌ام هم ز فرح ممزوجم

    وگر آویخته‌ام هم رسن منصورم

    جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند

    جان موسی است روان در تن همچون طورم

    هله خاموش که سرمست خموش اولیتر

    من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم

    شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است

    من که همسایه شمسم چو قمر مشهورم

  26. بالا | پست 4626


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم

    ور لبش جور کند از بن دندان بکشم

    ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند

    پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم

    گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند

    همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم

    لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ

    از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم

    این نبوده‌ست و نباشد که من از طنز و گزاف

    گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم

    رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید

    چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم

    من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم

    لازمم نیست که من راه پریشان بکشم

    همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل

    بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم

    گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی

    از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم

    ور به زندان بردم یوسف من بی‌گنهی

    همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم

    گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود

    جان و دل تا برود بی‌دل و بی‌جان بکشم

    شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک

    چونک من دامن مشکین تو پنهان بکشم

  27. بالا | پست 4627


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم

    نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم

    مشتری وار سر زلف مه خود گیریم

    فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم

    اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا

    همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم

    نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم

    تا سبووار همه بر خم خمار زنیم

    تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید

    نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم

    چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد

    واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم

    وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند

    ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم

    خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا

    خاک در دیده این عالم غدار زنیم

    می کشانند سوی میمنه ما را به طناب

    خیمه عشرت از این بار در اسرار زنیم

    شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی

    خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم

    پاره پاره شود و زنده شود چون که طور

    گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم

    هله باقیش تو گو که به وجود چو توی

    سرد و حیف است که ما حلقه گفتار زنیم

  28. بالا | پست 4628


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    روز شادی است بیا تا همگان یار شویم

    دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم

    چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم

    همچنین رقص کنان جانب بازار شویم

    روز آن است که خوبان همه در رقص آیند

    ما ببندیم دکان‌ها همه بی‌کار شویم

    روز آن است که تشریف بپوشد جان‌ها

    ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم

    روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند

    ما به نظاره ایشان سوی گلزار شویم

  29. بالا | پست 4629


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم

    می گلرنگ بده تا همه یک رنگ شویم

    صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان

    رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم

    باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم

    بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم

    هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت

    باده ده تا که از او ما به دو فرسنگ شویم

    مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن

    تا ز زخمه خوش تو ساخته چون چنگ شویم

    مجلس قیصر روم است بده صیقل دل

    تا که چون آینه جان همه بی‌رنگ شویم

    یک جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط

    یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم

    دشمن عقل کی دیده‌ست کز آمیزش او

    همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم

    شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود

    زود در گردن عشقش همه آونگ شویم

  30. بالا | پست 4630


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

    بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

    جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم

    خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

    تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم

    کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

    سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

    تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

    در سر زلف سعادت که شکن در شکن است

    واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم

    بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت

    گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

    گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم

    گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

    گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم

    تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

    در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم

    محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم

    ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم

    تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

    گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم

    ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

    مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند

    شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

    نی خمش کن که خموشانه بباید دادن

    پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

  31. بالا | پست 4631


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم

    پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم

    عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام

    سنقر دانه نیم ایبک بند دامم

    از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان

    گر من آن را قدح خاص ندانم عامم

    غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین

    تا سمعنا و اطعنا کنی ای جان نامم

    ملخ حکم تو تا مزرعه‌ام را بچرید

    گر نگردم تلف تو علف ایامم

    ساقی صبر بیا رطل گرانم درده

    تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم

    گوییم شپشپی و چون پشه بی‌آرامی

    چون دلارام نیابم به چه چیز آرامم

    همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم

    همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم

    مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلال

    شکر غیر تو بود در سر من سرسامم

    به زبان گر نکنم یاد شکرخانه تو

    کام و ناکام بود لذت آن در کامم

    خبر رشک تو می آرد اشک تر من

    نه به تقلید بل از دیده دهد پیغامم

  32. بالا | پست 4632


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم

    ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم

    آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر

    سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم

    رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم

    دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم

    هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود

    که به کف شعشعه جوهر انسان داریم

    چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم

    چه غم ار زر نبود چون مدد از کان داریم

    بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد

    دل بدان سابقه و دست در انبان داریم

    اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست

    چونک در عشق خدا ملک سلیمان داریم

    در چه و حبس جهان گر چه رهین دلویم

    چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم

    شمس تبریز شهنشاه همه مردان است

    ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم

  33. بالا | پست 4633


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم

    مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم

    رفت این روز دراز و در حس گشت فراز

    ز اول روز خماریم به شب زان بتریم

    باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است

    گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم

    معده گاو گرفته‌ست ره معده دل

    ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم

    نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا

    چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم

    همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش

    همه محبوس نقوش و وثنات صوریم

    کوزه‌ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر

    همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم

    نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع

    نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم

    شربت از کوزه نروید بود از جای دگر

    همچو کوزه ز اصول مددش بی‌خبریم

    از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است

    زان است محجوب که ما غرق دهنده نظریم

    آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط

    سبب قربت مفرط معزول از بصریم

    گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم

    گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم

    اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید

    وگر آن مه نرسد زان است که بند اگریم

    گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست

    متصل با کرم دوست چو آب و جگریم

    چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت

    با مهندس ز درون هندسه‌ای برشمریم

    چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما

    همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم

    از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید

    قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم

    وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا

    گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم

    زان بهاری که خزانی نبود در پی او

    همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم

    جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان

    واسطه روز و شب خویش مثال سحریم

    من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار

    هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم

  34. بالا | پست 4634


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من از این خانه پرنور به در می نروم

    من از این شهر مبارک به سفر می نروم

    منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر

    من از او گر بکشی جای دگر می نروم

    گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر

    من به جز جانب آن گنج گهر می نروم

    شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است

    من ز سلطان سلاطین به حشر می نروم

    شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است

    من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم

    شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است

    من ز فردوس و ز جنت به سقر می نروم

    شهر پر شد که فلان بن فلان می برود

    شهر اراجیف چرا پر شد اگر می نروم

    این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید

    من از این بی‌خبری سوی خبر می نروم

    یار ما جان و خداوند قضا و قدر است

    من از این جان قدر جز به قدر می نروم

    تو مسافر شده‌ای تا که مگر سود کنی

    من از این سود حقیقت به مگر می نروم

    مغز را یافته‌ام پوست نخواهم خایید

    ایمنی یافته‌ام سوی خطر می نروم

    تو جگرگوشه مایی برو الله معک

    من چو دل یافته‌ام سوی جگر می نروم

    تو کمربسته چو موری پی حرص روزی

    من فکنده کله و سوی کمر می نروم

    نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر

    من پدر یافته‌ام سوی پدر می نروم

    شمس تبریز مرا طالع زهره داده‌ست

    تا چو زهره همه شب جز به بطر می نروم

  35. بالا | پست 4635


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم

    از بد و نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم

    نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما

    از پیروی تو تا حشر غلام نظریم

    دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو

    تا نگویی که در این عشق تو ما مختصریم

    زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم

    گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم

  36. بالا | پست 4636


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دوش می گفت جانم کی سپهر معظم

    بس معلق زنانی شعله‌ها اندر اشکم

    بی‌گنه بی‌جنایت گردشی بی‌نهایت

    بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم

    گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش

    هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم

    صورتت سهمناکی حالتت دردناکی

    گردش آسیاها داری و پیچ ارقم

    گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس

    کو بهشت جهان را می کند چون جهنم

    در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی

    سازدش باز و بومی سازدش شکر و سم

    او نهانی است یارا این چنین آشکارا

    پیش کرده است ما را تا شود او مکتم

    کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان

    گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم

    چون تن خاکدانت بر سر آب جانت

    جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم

    در تتق نوعروسی تندخویی شموسی

    می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم

    خاک از او سبزه زاری چرخ از او بی‌قراری

    هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم

    عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی

    عشق از او غیب بینی خاک او نقش آدم

    باد پویان و جویان آب‌ها دست شویان

    ما مسیحانه گویان خاک خامش چو مریم

    بحر با موج‌ها بین گرد کشتی خاکین

    کعبه و مکه‌ها بین در تک چاه زمزم

    شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن

    که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم

  37. بالا | پست 4637


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هم به درد این درد را درمان کنم

    هم به صبر این کار را آسان کنم

    یا برآرم پای جان زین آب و گل

    یا دل و جان وقف دلداران کنم

    داغ پروانه ستم از شمع الست

    خدمت شمع همان سلطان کنم

    عشق مهمان شد بر این سوخته

    یک دلی دارم پیش قربان کنم

    نفس اگر چون گربه گوید که میاو

    گربه وارش من در این انبان کنم

    از ملولی هر کی گرداند سری

    درکشم در چرخش و گردان کنم

    آن ملولی دنبل بی‌عشقی است

    جان او را عاشق ایشان کنم

    عاشقی چه بود کمال تشنگی

    پس بیان چشمه حیوان کنم

    من نگویم شرح او خامش کنم

    آنچ اندر شرح ناید آن کنم

  38. بالا | پست 4638


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    می رسد بوی جگر از دو لبم

    می برآید دودها از یاربم

    می بنالد آسمان از آه من

    جان سپردن هر دمی شد مذهبم

    اندکی دانستیی از حال من

    گر خبر بودی شبت را از شبم

    مکتب تعلیم عشاق آتش است

    من شب و روز اندرون مکتبم

    روی خود بر روی زرد من بنه

    دست نه بر سینه‌ام کاندر تبم

    گفتمش گویم به گوشت یک سخن

    گفت ترسم تا نسوزد غبغبم

    گفتمش دور از جمالت چشم بد

    چشم من نزدیک اگر چه معجبم

  39. بالا | پست 4639


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    عاشقم از عاشقان نگریختم

    وز مصاف ای پهلوان نگریختم

    حمله بردم سوی شیران همچو شیر

    همچو روبه از میان نگریختم

    قصد بام آسمان می داشتم

    از میان نردبان نگریختم

    چون که من دارو بدم هر درد را

    از صداع این و آن نگریختم

    هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت

    داروم من همچنان نگریختم

    پیرو پیغامبران بودم به جان

    من ز تهدید خسان نگریختم

    زنده کوشم در شکار زندگی

    زنده باشم چون ز جان نگریختم

    چشم تیراندازش آنگه یافتم

    که ز تیر خرکمان نگریختم

    زخم تیغ و تیر من منصور شد

    چون که از زخم سنان نگریختم

    بحر قندم از ترش باکیم نیست

    سودمندم از زیان نگریختم

    شمس تبریزی چو آمد آشکار

    ز آشکارا و نهان نگریختم

  40. بالا | پست 4640


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دست من گیر ای پسر خوش نیستم

    ای قد تو چون شجر خوش نیستم

    نی بهل دستم که رنجم از دل است

    درد دل را گلشکر خوش نیستم

    تا تو رفتی قوت و صبرم برفت

    تا تو رفتی من دگر خوش نیستم

    دست‌ها را چون کمر کن گرد من

    هین که من بی‌این کمر خوش نیستم

    ناتوانم رفتم از دست ای حکیم

    دست بر من نه مگر خوش نیستم

    ای گرفته آتشت زیر و زبر

    این چنین زیر و زبر خوش نیستم

    چه خبر پرسی که بی‌جام لبت

    باخبر یا بی‌خبر خوش نیستم

    سر همی‌پیچم به هر سو همچنین

    چیست یعنی من ز سر خوش نیستم

    چشم می بندم به هر دم تا به دیر

    زانک بی‌تو با نظر خوش نیستم

  41. بالا | پست 4641


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای گزیده یار چونت یافتم

    ای دل و دلدار چونت یافتم

    می گریزی هر زمان از کار ما

    در میان کار چونت یافتم

    چند بارم وعده کردی و نشد

    ای صنم این بار چونت یافتم

    زحمت اغیار آخر چند چند

    هین که بی‌اغیار چونت یافتم

    ای دریده پرده‌های عاشقان

    پرده را بردار چونت یافتم

    ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار

    در گل و گلزار چونت یافتم

    ای دل اندک نیست زخم چشم بد

    پس مگو بسیار چونت یافتم

    ای که در خوابت ندیده خسروان

    این عجب بیدار چونت یافتم

    شمس تبریزی که انوار از تو تافت

    اندر آن انوار چونت یافتم

  42. بالا | پست 4642


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    سالکان راه را محرم شدم

    ساکنان قدس را همدم شدم

    طارمی دیدم برون از شش جهت

    خاک گشتم فرش آن طارم شدم

    خون شدم جوشیده در رگ‌های عشق

    در دو چشم عاشقانش نم شدم

    گه چو عیسی جملگی گشتم زبان

    گه دل خاموش چون مریم شدم

    آنچ از عیسی و مریم یاوه شد

    گر مرا باور کنی آن هم شدم

    پیش نشترهای عشق لم یزل

    زخم گشتم صد ره و مرهم شدم

    هر قدم همراه عزرائیل بود

    جان مبادم گر از او درهم شدم

    رو به رو با مرگ کردم حرب‌ها

    تا ز عین مرگ من خرم شدم

    سست کردم تنگ هستی را تمام

    تا که بر زین بقا محکم شدم

    بانگ نای لم یزل بشنو ز من

    گر چو پشت چنگ اندر خم شدم

    رو نمود الله اعلم مر مرا

    کشته الله و پس اعلم شدم

    عید اکبر شمس تبریزی بود

    عید را قربانی اعظم شدم

  43. بالا | پست 4643


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بوی آن خوب ختن می آیدم

    بوی یار سیمتن می آیدم

    می رسد در گوش بانگ بلبلان

    بوی باغ و یاسمن می آیدم

    درد چون آبستنان می گیردم

    طفل جان اندر چمن می آیدم

    بوی زلف مشکبار روح قدس

    همچو جان اندر بدن می آیدم

    یوسفم افتاده در چاه فراق

    از شه مصر آن رسن می آیدم

    من شهید عشقم و پرخون کفن

    خونبها اندر کفن می آیدم

    بر سرم نه آن کلاه خسروی

    کان چنان شیرین ذقن می آیدم

    سر نهادم همچو شمع اندر لگن

    سر نگر کاندر لگن می آیدم

    جان‌ها بر بام تن صف صف زدند

    کان قباد صف شکن می آیدم

    گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت

    تا نوای تن تنن می آیدم

    گوییا ساقی جان بر کار شد

    تا چنین می در دهن می آیدم

    یا ز شعشاع عقیق احمدی

    بوی رحمان از یمن می آیدم

    یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق

    نعره‌ها بی‌خویشتن می آیدم

  44. بالا | پست 4644


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نو به نو هر روز باری می کشم

    وین بلا از بهر کاری می کشم

    زحمت سرما و برف ماه دی

    بر امید نوبهاری می کشم

    پیش آن فربه کن هر لاغری

    این چنین جسم نزاری می کشم

    از دو صد شهرم اگر بیرون کنند

    بهر عشق شهریاری می کشم

    گر دکان و خانه‌ام ویران شود

    بر وفای لاله زاری می کشم

    عشق یزدان پس حصاری محکم است

    رخت جان اندر حصاری می کشم

    ناز هر بیگانه سنگین دلی

    بهر یاری بردباری می کشم

    بهر لعلش کوه و کانی می کنم

    بهر آن گل بار خاری می کشم

    بهر آن دو نرگس مخمور او

    همچو مخموران خاری می کشم

    بهر صیدی کو نمی‌گنجد به دام

    دام و داهول شکاری می کشم

    گفت ای غم تا قیامت می کشی

    می کشم ای دوست آری می کشم

    سینه غار و شمس تبریزی است یار

    سخره بهر یار غاری می کشم

  45. بالا | پست 4645


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    می شناسد پرده جان آن صنم

    چون نداند پرده را صاحب حرم

    چون ز پرده قصد عقل ما کند

    تو فسون بر ما مخوان و برمدم

    کس ندارد طاقت ما آن نفس

    عاقل از ما می رمد دیوانه هم

    آن چنان کردیم ما مجنون که دوش

    ماه می انداخت از غیرت علم

    پرده‌هایی می نوازد پرده در

    تارهایی می زند بی‌زیر و بم

    عقل و جان آن جا کند رقص الجمل

    کو بدرد پرده شادی و غم

    این نفس آن پرده را از سر گرفت

    ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم

  46. بالا | پست 4646


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    عاشقی بر من پریشانت کنم

    کم عمارت کن که ویرانت کنم

    گر دو صد خانه کنی زنبوروار

    چون مگس بی‌خان و بی‌مانت کنم

    تو بر آنک خلق را حیران کنی

    من بر آنک مست و حیرانت کنم

    گر که قافی تو را چون آسیا

    آرم اندر چرخ و گردانت کنم

    ور تو افلاطون و لقمانی به علم

    من به یک دیدار نادانت کنم

    تو به دست من چو مرغی مرده‌ای

    من صیادم دام مرغانت کنم

    بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای

    من چو مار خسته پیچانت کنم

    خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو

    در دلالت عین برهانت کنم

    خواه گو لاحول خواهی خود مگو

    چون شهت لاحول شیطانت کنم

    چند می باشی اسیر این و آن

    گر برون آیی از این آنت کنم

    ای صدف چون آمدی در بحر ما

    چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم

    بر گلویت تیغ‌ها را دست نیست

    گر چو اسماعیل قربانت کنم

    چون خلیلی هیچ از آتش مترس

    من ز آتش صد گلستانت کنم

    دامن ما گیر اگر تردامنی

    تا چو مه از نور دامانت کنم

    من همایم سایه کردم بر سرت

    تا که افریدون و سلطانت کنم

    هین قرائت کم کن و خاموش باش

    تا بخوانم عین قرآنت کنم

  47. بالا | پست 4647


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گفته‌ای من یار دیگر می کنم

    بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم

    پس تو خود این گو که از تیغ جفا

    عاشقی را قصد و بی‌سر می کنم

    گوهری را زیر مرمر می کشم

    مرمری را لعل و گوهر می کنم

    صد هزاران مؤمن توحید را

    بسته آن زلف کافر می کنم

    عاشقان را در کشاکش همچو ماه

    گاه فربه گاه لاغر می کنم

    کله‌های عشق را از خنب جان

    کیل باده همچو ساغر می کنم

    باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک

    از فراقش خشک و بی‌بر می کنم

    گلبنان را جمله گردن می زنم

    قصد شاخ تازه و تر می کنم

    چونک بی‌من باغ حال خود بدید

    جور هشتم داد و داور می کنم

    از بهار وصل بر بیمار دی

    مغفرت را روح پرور می کنم

    بار دیگر از بر سیمین خود

    دست بی‌سیمان پر از زر می کنم

    بندگان خویش را بر هر دو ************

    خسرو و خاقان و سنجر می کنم

    شمس تبریزی همی‌گوید به روح

    من ز عین روح سرور می کنم

  48. بالا | پست 4648


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من ز وصلت چون به هجران می روم

    در بیابان مغیلان می روم

    من به خود کی رفتمی او می کشد

    تا نپنداری که خواهان می روم

    چشم نرگس خیره در من مانده‌ست

    کز میان باغ و بستان می روم

    عقل هم انگشت خود را می گزد

    زانک جان این جاست و بی‌جان می روم

    دست ناپیدا گریبان می کشد

    من پی دست و گریبان می روم

    این چنین پیدا و پنهان دست کیست

    تا که من پیدا و پنهان می روم

    این همان دست است کاول او مرا

    جمع کرد و من پریشان می روم

    در تماشای چنین دست عجب

    من شدم از دست و حیران می روم

    من چو از دریای عمان قطره‌ام

    قطره قطره سوی عمان می روم

    من چو از کان معانی یک جوم

    همچنین جو جو بدان کان می روم

    من چو از خورشید کیوان ذره‌ام

    ذره ذره سوی کیوان می روم

    این سخن پایان ندارد لیک من

    آمدم زان سر به پایان می روم

  49. بالا | پست 4649


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من به سوی باغ و گلشن می روم

    تو نمی‌آیی میا من می روم

    روز تاریک است بی‌رویش مرا

    من برای شمع روشن می روم

    جان مرا هشته‌ست و پیشین می رود

    جان همی‌گوید که بی‌تن می روم

    بوی سیب آمد مرا از باغ جان

    مست گشتم سیب خوردن می روم

    عیش باقی شد مرا آن جا که من

    از برای عیش کردن می روم

    من به هر بادی نگردم زانک من

    در رهش چون کوه آهن می روم

    من گریبان را دریدم از فراق

    در پی او همچو دامن می روم

    آتشم گر چه به صورت روغنم

    و اندر آتش همچو روغن می روم

    همچو کوهی می نمایم لیک من

    ذره ذره سوی روزن می روم

  50. بالا | پست 4650


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آتشی نو در وجود اندرزدیم

    در میان محو نو اندرشدیم

    نیک و بد اندر جهان هستی است

    ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم

    هر چه چرخ دزد از ما برده بود

    شب عسس رفتیم و از وی بستدیم

    ما یکی بودیم با صد ما و من

    یک جوی زان یک نماند و ما صدیم

    از خودی نارفته نتوان آمدن

    از خودی رفتیم وانگه آمدیم

    قد ما شد پست اندر قد عشق

    قد ما چون پست شد عالی قدیم

    پیشه مردی ز حق آموختیم

    پهلوان عشق و یار احمدیم

    بیست و نه حرف است بر لوح وجود

    حرف‌ها شستیم و اندر ابجدیم

    سعد شمس الدین تبریزی بتافت

    وز قران سعد او ما اسعدیم

صفحه 93 از 123 ... 43839192939495103 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 7 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 7 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد