صفحه 96 از 123 ... 46869495969798106 ...
نمایش نتایج: از 4,751 به 4,800 از 6148

موضوع: مشاعره

237948
  1. بالا | پست 4751


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

    سرو خرامان منی ای رونق بستان من

    چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

    وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

    هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

    چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

    تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

    ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

    بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

    سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

    از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

    ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

    گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو

    ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

    یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

    پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

    ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

    ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

    منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی

    اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

    مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد

    در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

    ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من

    بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

    جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

    بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

    ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

    ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

  2. بالا | پست 4752


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول‌ها فزون

    بنوشت توقیعت خدا کاخرون السابقون

    زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او

    سر کرده صورت‌های او از بحر جان آبگون

    آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده

    در سجده شکر آمده سرهای نحن الصافون

    رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان

    شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون

    هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان کر و فر

    رقصان و خندان چون شکر ز انا الیه راجعون

    گر سایه عاشق فتد بر کوه سنگین برجهد

    نه چرخ صدق‌ها زند تو منکری نک آزمون

    بر کوه زد اشراق او بشنو تو چاقاچاق او

    خود کوه مسکین که بود آن جا که شد موسی زبون

    خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان

    کو آسمان کو ریسمان کو جان کو دنیای دون

    تن را تو مشتی کاه دان در زیر او دریای جان

    گر چه ز بیرون ذره‌ای صد آفتابی از درون

    خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق

    مطلوب بودی در سبق طالب شدستی تو کنون

    او پار کشتی کاشته امسال برگ افراشته

    سر از زمین برداشته بر خویش می خواند فسون

    جان مست گشت از کاس او ای شاد کاس و طاس او

    طاسی که بهر سجده‌اش شد طشت گردون سرنگون

    ای شمس تبریز از کرم ای رشک فردوس و ارم

    تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون

  3. بالا | پست 4753


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون

    نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون

    تا کی زنی بر خانه‌ها تو قفل با دندانه‌ها

    تا چند چینی دانه‌ها دام اجل کردت زبون

    شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین

    زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون

    برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن

    بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون

    دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی

    دستک زنان می آمدی کو یک نشان ز آن‌ها کنون

    ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ

    فرزند و اهل و خانه‌ات از خانه کردندت برون

    کو عشرت شب‌های تو کو شکرین لب‌های تو

    کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون

    کو صرفه و استیزه‌ات بر نان و بر نان ریزه‌ات

    کو طوق و کو آویزه‌ات ای در شکافی سرنگون

    کو آن فضولی‌های تو کو آن ملولی‌های تو

    کو آن نغولی‌های تو در فعل و مکر ای ذوفنون

    این باغ من آن خان من این آن من آن آن من

    ای هر منت هفتاد من اکنون کهی از تو فزون

    کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن

    کو حمله‌ها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون

    هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو

    نابوده مهراندوز تو از خالق ریب المنون

    امروز ضربت‌ها خوری وز رفته حسرت‌ها خوری

    زان اعتقاد سرسری زان دین سست بی‌س************

    زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا

    زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه چون

    چون آینه باش ای عمو خوش بی‌زبان افسانه گو

    زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شجون

  4. بالا | پست 4754


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان

    در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

    نک ساربان برخاسته قطارها آراسته

    از ما حلالی خواسته چه خفته‌اید ای کاروان

    این بانگ‌ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس

    هر لحظه‌ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان

    زین شمع‌های سرنگون زین پرده‌های نیلگون

    خلقی عجب آید برون تا غیب‌ها گردد عیان

    زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را

    فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران

    ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو

    ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان

    هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله

    کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان

    تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی

    آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان

    اندر کشاکش‌های او نوش است ناخوش‌های او

    آب است آتش‌های او بر وی مکن رو را گران

    در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او

    از حیله بسیار او این ذره‌ها لرزان دلان

    ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده

    تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان

    تخم دغل می کاشتی افسوس‌ها می داشتی

    حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان

    ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری

    در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان

    در من کسی دیگر بود کاین خشم‌ها از وی جهد

    گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان

    در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من

    با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان

    پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود

    این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان

    بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود

    این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان

  5. بالا | پست 4755


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن

    صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من

    گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا

    گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن

    گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل

    گفت از اشارت‌های دل هم جان بسوزد هم بدن

    گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر

    سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن

    گشتن به گرد خود خطا الا جمال قطب را

    او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن

    هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران

    ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من

    ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما

    آخر چه داند راز ما جان حسن یا بوالحسن

    ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل

    وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن

    چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین

    از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن

    مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود

    لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن

    در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها

    ای یاس من گوید همی‌اندر فراقت یاسمن

    گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی

    ذرات ************ین از طمع کی باز کردندی دهن

    حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود

    پس شرحه‌های گوشتش زنده شود زین بابزن

    آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا

    کای رسته از جان فنا بر جان بی‌آزار زن

    نعره زنند آن شرحه‌ها یا لیت قومی یعلمون

    گر نعره شان این سو رسد نی گبر ماند نی وثن

    نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی

    لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو تا وطن

    هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی

    پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی‌خویشتن

  6. بالا | پست 4756


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بویی همی‌آید مرا مانا که باشد یار من

    بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من

    کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش

    هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من

    خاصه کنون از جوش او زان جوش بی‌روپوش او

    رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من

    پرده‌ست بر احوال من این گفتی و این قال من

    ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من

    کو نعره‌ای یا بانگی اندرخور سودای من

    کو آفتابی یا مهی ماننده انوار من

    این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش

    تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من

    نظاره کن کز بام او هر لحظه‌ای پیغام او

    از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من

    لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم

    کان طوطیان سر می کشند از دام این گفتار من

    اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من

    سینای موسی را نگر در سینه افکار من

    امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها

    در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من

    آن پیل بی‌خواب ای عجب چون دید هندستان به شب

    لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من

    امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم

    کآمد به میرابی دل سرچشمه انهار من

    بر گوش من زد غره‌ای زان مست شد هر ذره‌ای

    بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من

    یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان

    در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من

    صبر از دل من برده‌ای مست و خرابم کرده‌ای

    کو علم من کو حلم من کو عقل زیرکسار من

    این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر

    ای هر چه غیر داد او گر جان بود اغیار من

    ای دلبر بی‌جفت من ای نامده در گفت من

    این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ستار من

    ای طوطی هم خوان ما جز قند بی‌چونی مخا

    نی عین گو و نی عرض نی نقش و نی آثار من

    از کفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود

    دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من

    ای طبله‌ام پرشکرت من طبل دیگر چون زنم

    ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من

    مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر

    این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من

    خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد

    برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من

    در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین

    ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من

    بس سنگ و بس گوهر شدم بس مؤمن و کافر شدم

    گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من

    روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد

    گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من

    جانم نشد زین‌ها خنک یا ذا السماء و الحبک

    ای گلرخ و گلزار من ای روضه و ازهار من

    امشب چه باشد قرن‌ها ننشاند آن نار و لظی

    من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار من

    هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم

    همواره آنتر می شوم از دولت هموار من

    چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم

    گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار من

    ای کف زنم مختل مشو وی مطربم کاهل مشو

    روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار من

    روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او

    روزی پریشانی کنی در عشق چون دستار من

    کرده‌ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او

    فریاد از این قانون نو کا************ت چنگش تار من

    مجنون کی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او

    ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من

    دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر

    کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من

    زان می حرام آمد که جان بی‌صبر گردد در زمان

    نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من

    جان گر همی‌لرزد از او صد لرزه را می ارزد او

    کو دیده‌های موج جو در قلزم زخار من

    من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش

    حیرت همی‌حیران شود در مبعث و انشار من

    خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او

    ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من

    خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر

    ای عمر بی‌او مرگ من وی فخر بی‌او عار من

    آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده

    از عقده من فارغ شده بی‌دانش فوار من

    بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم

    کو صبح مصبوحان من کو حلقه احرار من

    پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلان

    بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من

    جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو

    جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من

  7. بالا | پست 4757


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این

    خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانی است این

    این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این

    سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این

    آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این

    ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این

    تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این

    آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این

    امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر

    از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این

    ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم

    بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

    مست و پریشان توام موقوف فرمان توام

    اسحاق قربان توام این عید قربانی است این

    رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا

    ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

    گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین

    در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

    هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند

    داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این

    ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو

    کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این

    خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد

    با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این

    هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود

    چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانی است این

    گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود

    در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این

    آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو

    سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این

  8. بالا | پست 4758


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین

    از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین

    بی‌هوشی جان‌هاست این یا گوهر کان‌هاست این

    یا سرو بستان‌هاست این یا صورت روح الامین

    سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان

    ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و دین

    خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل

    کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین

    خورشید اندر سایه‌اش افزون شده سرمایه‌اش

    صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین

    بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا

    بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین

    هین روی‌ها را تاب ده هین کشت دل را آب ده

    نعلین برون کن برگذر بر تارک جان‌ها نشین

    ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو

    وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین

    ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر

    خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین

    من کیسه‌ها می دوختم در حرص زر می سوختم

    ترک گدارویی کنم چون گنج دیدم در کمین

    ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل

    چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین

    چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر

    دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین

    در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر

    درخورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین

    بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او

    بنهاده بر کف‌ها طبق بهر نثارش حور عین

    این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان

    این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب الیمین

  9. بالا | پست 4759


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

    بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

    ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن

    نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

    هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب

    نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

    حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم

    پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

    کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن

    کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان

    کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان

    خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان

    کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم

    طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان

    خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای

    پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان

    گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر

    چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

    جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده

    بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان

    ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده

    در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان

    گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو

    عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

    ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن

    تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان

    ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما

    زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

    تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک

    بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان

    میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد

    نک صبح دولت می دمد ای پاسبان ای پاسبان

    صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن

    مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان

    ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل

    نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان

    گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن

    مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان

    از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها

    آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

    گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود

    زاینده و والد شود دور زمان دور زمان

    لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک

    لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان

    بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان

    مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان

    من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم

    می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان

    خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر

    پیکان پران آمده از لامکان از لامکان

  10. بالا | پست 4760


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن

    مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن

    قوت بده قوت ستان ای خواجه بازارگان

    صرفه مکن صرفه مکن در سود مطلق گام زن

    گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود

    جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و گورکن

    امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی

    هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن

    درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را

    گو سرد شو این بوالعلا گو خشم گیر آن بوالحسن

    گر تو مقامرزاده‌ای در صرفه چون افتاده‌ای

    صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن

    صد جان فدای یار من او تاج من دستار من

    جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن

    آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود

    چون خلق یار من شود کان می نگنجد در دهن

    فرمان یار خود کنم خاموش باشم تن زنم

    من چون رسن بازی کنم اندر هوای آن رسن

  11. بالا | پست 4761


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن

    صد حور کش داری ولی بنگر یکی داری چو من

    قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی

    اینک چنین بگداختی حیران فی هذا الزمن

    ای فتنه‌ها انگیخته بر خلق آتش ریخته

    وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن

    در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو

    در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن

    خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو

    سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو دم مزن

    بس شمع‌ها افروختی بیرون ز سقف آسمان

    بس نقش‌ها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن

    ای بی‌خیال روی تو جمله حقیقت‌ها خیال

    ای بی‌تو جان اندر تنم چون مرده‌ای اندر کفن

    بی‌نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین

    بی‌جان جان انگیز او ای جان من رو جان مکن

    گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا

    گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن

    ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته

    ای سال‌ها نشناخته تو خویش را از پیرهن

    تا جان بااندازه‌ات بر جان بی‌اندازه زد

    جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در لگن

  12. بالا | پست 4762


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من

    ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

    ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من

    نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

    یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو

    می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

    اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان

    این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

    گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان

    تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

    خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر

    وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

    چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او

    گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

    گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان

    خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

    گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو

    بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

  13. بالا | پست 4763


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای یار من ای یار من ای یار بی‌زنهار من

    ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من

    ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر

    ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من

    خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من

    ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من

    ای شب روان را مشعله ای بی‌دلان را سلسله

    ای قبله هر قافله ای قافله سالار من

    هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری

    هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من

    چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری

    تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من

    هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من

    هم نور نور نور من هم احمد مختار من

    هم مونس زندان من هم دولت خندان من

    والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من

    گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو

    گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من

    گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان

    جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من

    گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده

    در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من

  14. بالا | پست 4764


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من

    هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من

    عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل

    گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من

    من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من

    من چاک کردم خرقه‌ات بخیه مزن بر چاک من

    در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به سر

    چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من

    دریا نباشد قطره‌ای با ساحل دریای جان

    شادی نیرزد حبه‌ای در همت غمناک من

    خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان

    شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من

    دل‌های شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده

    مجنون کنان مجنون شده از شاهد لولاک من

    گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا

    کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من

    جامی که تفش می زند بر آسمان بی‌سند

    دانی چه جوشش‌ها بود از جرعه‌اش بر خاک من

    آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند

    وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاک من

    عالم چو مرغی خفته‌ای بر بیضه پرچوژه‌ای

    زان بیضه یابد پرورش بال و پر املاک من

    روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد

    هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاک من

    خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن

    دامن گشا گوهرستان کی دیده‌ای امساک من

    در وهم ناید ذات من اندیشه‌ها شد مات من

    جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من

    خامش که اندر خامشی غرقه تری در بی‌هشی

    گر چه دهان خوش می شود زین حرف چون مسواک من

  15. بالا | پست 4765


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین

    هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین

    صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل

    نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین الیقین

    از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا

    کای روح پاک مقتدا یا رحمة للعالمین

    حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری

    هم از دقایق مخبری پیش از ظهور یوم دین

    ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن

    ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین آب و طین

    ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری

    باید که صف‌ها بردری و آیی بر آن قلعه حصین

    هان ای حبیب و ای محب بشنو صلا و فاستجب

    گر گشت جانان محتجب جان می رود نیکوش بین

    گفته‌ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون

    یا لیت قومی یعلمون که با کیانم همنشین

    سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم

    لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین

    هر کس که یابد این رشد زان قند بی‌حد او چشد

    مانند موسی برکشد از خاره او ماء معین

    چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم

    زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه‌ها مهین

    گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر

    گر می خوری زان می بخور ور می گزینی زان گزین

    الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد

    جاء المدد جاء المدد استنصروا یا مسلمین

    مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا

    فی نشونا او مشینا من قربه العرق الوتین

  16. بالا | پست 4766

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2020
    شماره عضویت
    45271
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    4
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مشاعره

    سلام من چون بیشتر از یه نظامی نیستم شعر خوبی نمیتونم بگم ولی
    در ان جنگ را دیدی که همه جان میباختد
    اخر کسی نماندو نماند

  17. بالا | پست 4767


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن

    ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی مکن

    تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب

    هر جا که منزل می کنی آییم آن جا نی مکن

    ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل

    بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن

    ای آفتابت دایه‌ای ما در پیت چون سایه‌ای

    ای دایه بی‌الطاف تو ماندیم تنها نی مکن

  18. بالا | پست 4768


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین

    ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین

    تا غمزه‌ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد

    جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین

    خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق

    ای بنده‌ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین

    ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف

    برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین

    ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک

    از همدگر مسکینترک مخدوم جانم شمس دین

    مطلوب جمله جان‌ها جان را سوی اجلال‌ها

    تو داده پر و بال‌ها مخدوم جانم شمس دین

    دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر

    تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین

  19. بالا | پست 4769


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من

    شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من

    گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم

    نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من

    گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان

    دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من

    حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر

    حیف نگر حیف نگر وازر من وازر من

    سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد

    جز تل سرگین نبود خدمت او بر در من

    گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین

    زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من

    رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران

    از خر و از بنده خر سیر شد این منظر من

    گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر

    گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر من

  20. بالا | پست 4770


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من

    گفتم می می نخورم گفت برای دل من

    داد می معرفتش با تو بگویم صفتش

    تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من

    از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین

    پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من

    گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما

    شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من

    گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود

    چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من

    عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود

    کوه احد پاره شود آه چه جای دل من

    شاد دمی کان شه من آید در خرگه من

    باز گشاید به کرم بند قبای دل من

    گوید که افسرده شدی بی‌من و پژمرده شدی

    پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من

    گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو

    کیست که داند جز تو بند و گشای دل من

    گوید نی تازه شوی بی‌حد و اندازه شوی

    تازه‌تر از نرگس و گل پیش صبای دل من

    گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا

    نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من

    میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او

    روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من

  21. بالا | پست 4771


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان

    من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان

    جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا

    خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان

    زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش

    ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان

    آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود

    از خم سرکه است همه با شکرانش منشان

    گفتم ای شاه علم من که میان عسلم

    از عسل من که چشد گفت لب خوش منشان

  22. بالا | پست 4772


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آینه‌ای بزدایم از جهت منظر من

    وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من

    رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من

    ساقی مستقبل من کو قدح احمر من

    رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من

    شکر که سرگین خری دور شده‌ست از در من

    مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود

    زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من

    از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف

    چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من

    آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند

    رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من

    تلخی من خامی من خواری و بدنامی من

    خون دل آشامی من خاک از او بر سر من

    شارق من فارق من از نظر خالق من

    شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من

  23. بالا | پست 4773


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

    وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

    قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من

    وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

    واله و شیدا دل من بی‌سر و بی‌پا دل من

    وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

    بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من

    ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

    سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو

    آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

    گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان

    گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

    زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون

    بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من

    طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب

    سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

    صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو

    جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من

    عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش

    من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من

    بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان

    کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من

  24. بالا | پست 4774


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

    وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

    قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من

    وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

    واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من

    بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من

    خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من

    وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

    مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من

    خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من

    ای شده استاد امین جز که در آتش منشین

    گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من

    سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین

    در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من

  25. بالا | پست 4775


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این

    دیده ایمان شود ار نوش کند کافر از این

    عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر

    دوست شود جلوه از آن پوست شود پرزر از این

    عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب

    مشک شده مست از او گشته خجل عنبر از این

    عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان

    خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر از این

  26. بالا | پست 4776


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین

    صبر تو کو ای صابر ای همه صبر و تمکین

    ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده

    زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین

    هی به سلف نفخی کن پیشتر از یوم الدین

    تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین

    هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو

    چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین

    چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش

    چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین

    چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش

    ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین

    هیچ عسل زهر دهد یا ز شکر سرکه جهد

    مغلطه تا چند دهی ای غلط انداز مهین

    هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر

    هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین

    سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی

    تو به چه مانی به کسی ای ملک یوم الدین

  27. بالا | پست 4777


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

    آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

    ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو

    جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

    ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو

    شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن

    گر عسس خرد تو را منع کند از این روش

    حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن

    در مثل است کاشقران دور بوند از کرم

    ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن

    ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌ای

    اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن

    خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه

    بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن

    خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا

    مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن

    چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت

    چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

    هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر

    آتش اختیار کن دست در آن میانه کن

    شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر

    آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن

    حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن

    جرعه خون خصم را نام می مغانه کن

    کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا

    ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن

    شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو

    بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن

    کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن

    مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن

    ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت

    گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن

    هست زبان برون در حلقه در چه می شوی

    در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن

  28. بالا | پست 4778


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من

    جور مکن که بشنود شاد شود حسود من

    بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را

    وه که چه شاد می شود از تلف وجود من

    تلخ مکن امید من ای شکر سپید من

    تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

    دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

    باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

    خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای

    درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من

    جان من و جهان من زهره آسمان من

    آتش تو نشان من در دل همچو عود من

    جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم

    هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

  29. بالا | پست 4779


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من

    سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من

    سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او

    تشنه‌تر است هر زمان ماهی آب خواه من

    درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را

    جانب بحر می روم پاک کنید راه من

    چند شود زمین وحل از قطرات اشک من

    چند شود فلک سیه از غم و دود آه من

    چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل

    چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من

    جانب بحر رو کز او موج صفا همی‌رسد

    غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من

    آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه‌ام

    یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من

    سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم

    دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من

    خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم

    صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من

    در دل من درآمد او بود خیالش آتشین

    آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من

    گفت که از سماع‌ها حرمت و جاه کم شود

    جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من

    عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است

    نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من

    لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش

    زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من

    از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو

    راه زند دل مرا داعیه اله من

  30. بالا | پست 4780


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

    جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

    با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم

    چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

    چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان

    نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من

    عود دمد ز دود من کور شود حسود من

    زفت شود وجود من تنگ شود قبای من

    آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان

    ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من

    آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور

    گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من

    گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو

    لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من

    گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد

    گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من

    گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش

    خنده زنان سری نهد در قدم قضای من

    گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم

    تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من

    گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل

    چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من

    گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل

    بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من

    گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف

    برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من

    زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم

    باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

  31. بالا | پست 4781


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    من طربم طرب منم زهره زند نوای من

    عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

    عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود

    فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من

    ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد

    چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من

    من سر خود گرفته‌ام من ز وجود رفته‌ام

    ذره به ذره می زند دبدبه فنای من

    آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد

    دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من

    یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل

    تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من

    تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند

    باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من

    باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل

    نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من

    ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو

    تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من

    بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را

    بر کف پیر من بنه از جهت رضای من

    گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش

    بال و پری گشادمش از صفت صفای من

    پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد

    نیست در آن صفت که او گوید نکته‌های من

    ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم

    راح بود عطای او روح بود سخای من

    باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم

    مست میان کو منم ساقی من سقای من

    از کف خویش جسته‌ام در تک خم نشسته‌ام

    تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من

    شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد

    غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من

  32. بالا | پست 4782


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین

    هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین

    هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما

    هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین

    هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود

    باز گشا گره گره بند قبا که همچنین

    گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد

    بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین

    هر کی بگویدت بگو کشته عشق چون بود

    عرضه بده به پیش او جان مرا که همچنین

    هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت

    ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که همچنین

    جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون

    هین بنما به منکران خانه درآ که همچنین

    هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه‌ای

    قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین

    خانه هر فرشته‌ام سینه کبود گشته‌ام

    چشم برآر و خوش نگر سوی سما که همچنین

    سر وصال دوست را جز به صبا نگفته‌ام

    تا به صفای سر خود گفت صبا که همچنین

    کوری آنک گوید او بنده به حق کجا رسد

    در کف هر یکی بنه شمع صفا که همچنین

    گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود

    بوی حق از جهان هو داد هوا که همچنین

    گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد

    چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین

    از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند

    وز سر لطف برزند سر ز وفا که همچنین

  33. بالا | پست 4783


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

    چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

    باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

    بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

    روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

    خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

    دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

    بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

    من همگی تراستم مست می وفاستم

    با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

    ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

    او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

    ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

    گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

    نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای

    چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

    کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

    ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

    ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

    گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

    هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

    کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

    شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

    گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

    باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو

    باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

    باده عام از برون باده عارف از درون

    بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

    از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

    چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

  34. بالا | پست 4784


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    باز نگار می کشد چون شتران مهار من

    یارکشی است کار او بارکشی است کار من

    پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد

    آن شتران مست را جمله در این قطار من

    اشتر مست او منم خارپرست او منم

    گاه کشد مهار من گاه شود سوار من

    اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند

    لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من

    راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم

    کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من

    کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران

    بار کی می کشم ببین عزت کار و بار من

    نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود

    صبر و قرار او برد صبر من و قرار من

    گشته خیال روی او قبله نور چشم من

    وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من

    باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می زنی

    من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من

    می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی

    در سر خود ندیده‌ای باده بی‌خمار من

    باز سپیدی و برو میر شکار را بگو

    هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار من

    مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد

    ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من

  35. بالا | پست 4785


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من

    هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من

    نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من

    شعله سینه منی کم مکن از شرار من

    یار من و حریف من خوب من و لطیف من

    چست من و ظریف من باغ من و بهار من

    ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو

    ذره آفتاب تو این دل بی‌قرار من

    لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم

    کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من

    تا که چه زاید این شب حامله از برای من

    تا به کجا کشد بگو مستی بی‌خمار من

    تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من

    تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من

    گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو

    کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من

    مست منی و پست من عاشق و می پرست من

    برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من

    رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر

    زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من

    گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را

    زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من

    مرده‌تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو

    تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من

    گفت ز من نه بارها دیده‌ای اعتبارها

    بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من

    گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی

    از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من

    عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه‌ای

    خواند فسون فسون او دام دل شکار من

    جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد

    ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من

  36. بالا | پست 4786


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من

    همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من

    ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو

    دل شده‌ست سر به سر آب و گل گران من

    پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم

    گر چه که در یگانگی جان تو است جان من

    در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم

    فضل توام ندا زند کان من است آن من

    از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا

    تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من

    تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم

    طره توست چون کمر بسته بر این میان من

    عشق برید کیسه‌ام گفتم هی چه می کنی

    گفت تو را نه بس بود نعمت بی‌کران من

    برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش

    گفت مترس کآمدی در حرم امان من

    در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی

    تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من

    بر تو زنم یگانه‌ای مست ابد کنم تو را

    تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من

    سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من

    روی چو گلستان کند خمر چو ارغوان من

  37. بالا | پست 4787


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

    همچو کسان بی‌گنه روی به آسمان مکن

    رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی

    بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن

    باده خاص خورده‌ای جام خلاص خورده‌ای

    بوی شراب می زند لخلخه در دهان مکن

    چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان

    چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن

    چون سر صید نیستت دام منه میان ره

    چونک گلی نمی‌دهی جلوه گلستان مکن

    غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش

    نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن

    خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی

    گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن

    خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود

    خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن

    بند برید جوی دل آب سمن روا نشد

    مشعله‌های جان نگر مشغله زبان مکن

  38. بالا | پست 4788


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

    همچو کسان بی‌گنه روی به آسمان مکن

    رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی

    بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن

    باده خاص خورده‌ای جام خلاص خورده‌ای

    بوی شراب می زند لخلخه در دهان مکن

    چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان

    چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن

    چون سر صید نیستت دام منه میان ره

    چونک گلی نمی‌دهی جلوه گلستان مکن

    غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش

    نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن

    خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی

    گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن

    خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود

    خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن

    بند برید جوی دل آب سمن روا نشد

    مشعله‌های جان نگر مشغله زبان مکن

  39. بالا | پست 4789


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان

    نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان

    دل من می نیارامد که من با دل بیارامم

    بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان

    زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان

    سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان

    زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را

    خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان

    اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری

    پس گردن چه می خاری چه می ترسی چو ترسایان

    اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری

    وگر از شیر زادستی چپی چون گربه در انبان

    مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب

    جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان

    کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب

    که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان

    ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته

    کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان

    کشاکش‌هاست در جانم کشنده کیست می دانم

    دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان

    به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد

    که من بازیچه اویم ز بازی‌های او حیران

    چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون

    چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران

    گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند

    به شامم می بپوشاند به صبحم می کند یقظان

    گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی‌ها

    وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران

  40. بالا | پست 4790


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان

    میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان

    گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان

    به پیشم داشت جام می که گر میخواره‌ای بستان

    منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا

    مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل عمران

    هلا این لوح لایح را بیا بستان از این موسی

    مکش سر همچو فرعونان مکن استیزه چون هامان

    بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن گفت این

    یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت بود ثعبان

    ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید

    که هر چه بوهریره را بباید هست در انبان

    به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم

    کنم زهراب را دارو کنم دشوار را آسان

    زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا

    زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان

    گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من

    نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر و مرجان

    به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف

    بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان

    گلاب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن

    جلاب شکری باشد به صفرایی زیان جان

    به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت

    یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر از کیوان

    مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر

    ولیک این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان

    چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این

    که سرگردان همی‌دارد تو را این دور و این دوران

    جهان ثابت است و تو ورا گردان همی‌بینی

    چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را گردان

    مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن

    مقام امن آن را دان که هستی تو در او لرزان

    چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی

    چو کردی مشورت با زن خلاف زن کن ای نادان

    زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله

    حقیقت نفس اماره‌ست زن در بنیت انسان

    نصیحت‌های اهل دل دوی نحل را ماند

    پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا ساران

    زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل

    زهی ترشی به از شیرین زهی کفری به از ایمان

    خمش کن که زبان دربان شده‌ست از حرف پیمودن

    چو دل بی‌حرف می گوید بود در صدر چون سلطان

    بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج‌های دل

    که شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان

  41. بالا | پست 4791


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن

    می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن

    برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم

    از این پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن

    مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون

    چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن

    ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن

    ز چشم آموز ای زیرک به هنگام س************ رفتن

    اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی

    چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن

    بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می کش

    که تا صبرت بیاموزد به سقف بی‌ستون رفتن

    فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم

    وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون رفتن

    چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد

    ولی سودا نمی‌تاند ز کاسه سر نگون رفتن

    اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه‌ای زاکی

    گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن

    تویی شیر اندر این درگه عدو راه تو روبه

    بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن

    چو نازی می کشی باری بیا ناز چنین شه کش

    که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن

    ز دانش‌ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل

    که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن

    شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان

    بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن

    کسی کو دم زند بی‌دم مباح او راست غواصی

    کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن

    رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو

    که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رفتن

  42. بالا | پست 4792


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن

    زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن

    زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر

    زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن

    ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی

    ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن

    چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر

    چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه دانم من

    بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را

    چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن

    شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری

    زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن

    مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش

    شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی است در گردن

    حلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دل

    که دیدم غیر او تا من س************ یابم در این مسکن

    به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز

    همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن

    منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم

    ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن

    بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل

    به هر ساعت همی‌سازی ز کر و فر خود گلشن

    غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان

    غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن

    وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی

    که تا چون دانه شان از که گزینی اندر این خرمن

    همه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذت

    همه جسمانیان چون که که بی‌مغزند در مطحن

    درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان

    درخت خشک بی‌معنی چه باشد هیزم گلخن

    خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی

    چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن

    خیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌ها

    کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن

    دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی

    حریفان را نمی‌گویم یکی از دیگری احسن

    ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم

    ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن

    ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد

    ز زلف شام می ترسم که شب فتنه است و آبستن

    مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت

    که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون

    همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن

    همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین مؤمن

    ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم

    ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن

    سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان

    کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن

    چو هیزم بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد

    بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن

    چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه

    که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن

    در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن

    اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا

    بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است

    که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله ادکن

    لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید

    مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن

    چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او

    تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن

    چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن

    دهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن

    گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه

    چنانک گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن

    گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد

    که می گوید تو را هر یک الا یا علج لا تؤمن

    سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد

    که می گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن

    بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند

    که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن

    بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو

    که بی‌آن حسن و بی‌آن عشق باشد مرد مستهجن

    اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو

    خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن

    که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی

    مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن

    قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند

    شکستم عهدهاشان را هلا می کوش ما امکن

    ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم

    ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای کودن

    نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی

    نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون

    صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب

    ز خوبان نیست عنین را به جز بخشیدن وجکن

    بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی

    قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن

  43. بالا | پست 4793


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه باشد پیشه عاشق به جز دیوانگی کردن

    چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن

    ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن

    ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن

    چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر

    که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن

    سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن

    چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن

    به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن

    میان کوره با آتش چو زر همخانگی کردن

    گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا

    کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن

    تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند

    نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن

    اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز

    وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن

  44. بالا | پست 4794


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن

    بسی صنعت نمی‌باید پریشان را فریبیدن

    بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون

    ولی چشمش نمی‌خواهد گران جان را فریبیدن

    نمی‌آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی

    ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن

    معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم

    که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن

    دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه

    که عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن

    برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی

    که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن

    هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی

    نمک‌ها را هوس چه بود نمکدان را فریبیدن

    پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن

    کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن

    چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر

    چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن

  45. بالا | پست 4795


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چراغ عالم افروزم نمی‌تابد چنین روشن

    عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن

    مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته

    که پوشیده نمی‌ماند در آن حالت سر سوزن

    خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد

    در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن

    دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش

    که از تأثیر این آتش چنان آیینه شد آهن

    چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر

    برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن

    اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا

    چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین بگو با من

    اگر در حلقه مردان نمی‌آیی ز نامردی

    چو حلقه بر در مردان برون می باش و در می زن

    چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را

    به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن

    سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه

    چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن


    چراغ عالم افروزم نمی‌تابد چنین روشن

    عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن

    مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته

    که پوشیده نمی‌ماند در آن حالت سر سوزن

    خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد

    در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن

    دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش

    که از تأثیر این آتش چنان آیینه شد آهن

    چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر

    برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن

    اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا

    چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین بگو با من

    اگر در حلقه مردان نمی‌آیی ز نامردی

    چو حلقه بر در مردان برون می باش و در می زن

    چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را

    به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن

    سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه

    چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن

  46. بالا | پست 4796


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نشانی‌هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن

    ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن

    برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب

    بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن نهانش کن

    از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون

    بیا ای جان روزافزون بیانش کن بیانش کن

    بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان

    نیارامد به شرحش جان عیانش کن عیانش کن

    عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد

    اگر تو سود جان خواهی زیانش کن زیانش کن

    یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا

    اگر داری چنین جانی روانش کن روانش کن

    هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد

    هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن چنانش کن

    برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر

    جهنده‌ست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن

    اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی

    مپران تیر دعوی را کمانش کن کمانش کن

  47. بالا | پست 4797


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من

    چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن

    چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید

    نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن

    چه باشد سنگ بی‌قیمت چو خورشید اندر او تابد

    که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن

    چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد

    چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن

    یکی قطره منی بودی منی انداز کردت حق

    چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن

    منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره

    قراضه است این منی تو و آن من هست چون معدن

    منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد

    بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند خرمن

    گرفتم دامن جان را که پوشیده‌ست تشریفی

    که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن

    قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد

    گر این اطلس همی‌خواهی پلاس حرص را برکن

    اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس

    اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن

    چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر

    شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن

  48. بالا | پست 4798


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من

    از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

    وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان

    شود جان خصم جان من کند این دل سزای من

    سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او

    شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

    چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان

    چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

    یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی

    بگفتا نی مگو بستان برای من برای من

    چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من

    یکی رطلی که شد بویش در این ره ره نمای من

  49. بالا | پست 4799


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون

    خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون

    نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا

    نشد مجنون آن لیلی به جز لیلی صد مجنون

    هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر

    که این بی‌چونتر است اندر میان عالم بی‌چون

    ببین جان‌های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان

    کز آن شیر اجل شیران نمی‌میزند الا خون

    بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد

    بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند آن سون

    وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر

    که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون

    تو معذوری در انکارت که آن جا می شود حیران

    جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذاالنون

    ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان

    مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون

    مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند

    وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون

  50. بالا | پست 4800


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,517 بار در 3,263 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

    دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

    چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

    چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

    زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

    که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

    نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

    چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

    شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

    کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

    چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

    چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

    چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

    که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

صفحه 96 از 123 ... 46869495969798106 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 4 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 4 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد