-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
http://forum.moshaver.co/imported/20..._500x500-1.jpg
آرزویی که همیشه ی همیشه می خوام بهش برسم ،
تهِ ته قلبمه .
وقتی پروازمو شروع کردم و دور شدم ، صدای نفس کشیدنم ساکت شد .
ولش کن ، دیگه گذشته رو لازم ندارم .
مثل داستانِ یه پرنده ی آبی .
باور دارم که برام شادی به ارمغان میاره .
این ظاهرِ آزاد ، مثل آسمونِ آبی .
داشتم آرزو می کردم . ایکاش این احساس دوباره تکرار بشه
اما یه روزی ، مثل یه سراب محو می شه.
یه شکل مبهم می شه.
اما هنوز فراموشش نکردم.
انگار همین الان ممکنه بیوفته،
کم رنگ بشه،
مثل یه حباب ، بترکه و محو بشه
با اینحال ، احساس من همیشه ی همیشه،
تهِ ته قلبمه .
مثل وقتی خوابت می بره . صدای نفس کشیدنم ساکت شد .
ولش کن ، دیگه گذشته رو لازم ندارم.
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
هی دلم تنگ است برای طلوعی که غروب ندار و به انتظارش خواهم ماند من تنهام نمی دانم در مسیرم با کسی همراه میشوم یانه و یا او همچون من ارزوی طلوعی بی پایان را دارد و حتی خود من از ارزویم مطمئن نیستم ................................
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
ﭘﺪﺭ ﻳﻌﻨﻲ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﻴﻮﻣﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻛﻪ پا میشی ﻣﻴﺒﻨﻲ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻴﺰﻧﻪ …
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره
میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه . . .
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش
دلت میخواد بمیری . . .
پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند !
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
عذاب یعنی نه حس زندگی داشته باشی نه جرئت مردن....
عذاب یعنی دردات تا اخر دنیا بات بمونن حتی اگه 10برابر بقیه زور بزنی واسه خوب زندگی کردن
عذاب یعنی واسه گریه هزارتا دلیل داشته باشی ولی خنده برات معنی حماقت بده
عذاب یعنی خدایا میدونم دوسم نداری ولی بذار بیام پیشت دیگه خسته شدم
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
دلم برا عشقم تنگ شده بدون خبر گوشیشو خاموش کرده دارم دیوونه میشم هی با خودمم فکر مینم داره بهم خیانت میشه اصلا داغونم دیگه دست و دلم به درس نمیره|worry|
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
خودم زندگی رو برای خودم سخت کردم ...
با افکاری که برای خودم ساختم با چیزایی که دیدمو نباید میدیدم ... که شخصیت منو تا به امروز شکل داده که اصلا ازش راضی نیستم ...
وقتی فکر میکنم فقط پشیمونم از گذشته ... همش میگم کاش این کارو نمیکردم کاش اون کارو میکردم ... اگه الان فلان کارو کرده بودم خیلی بهتر بودم ...
همش به خدا ایراد میگیرم که چرا منو خلق کرده وقتی خودم نمیخواستم خلق بشم این جوابه کلیشه ای ام که خودم میخواستم خلق بشمو یادم نیست هیچ وقت قانعم نکرده ...
منظورم از چیزایی که باید مدیدیمو ندیدم و چیزایی که خوندمو نباید میخوندم اینه که همش متنایه نا امید کننده خوندم فیلمایه نا امید کننده دیدم و خودمو جایه اونا گذاشتمو دیدم چقدر بدبختم ...
با این که پسرم مثلا وقتی یه خبر از تجاوز به یک دخترو میخونم حالم بد میشه انگار خود آزاری دارم همیشه اخباره بدو دنبال میکنم ... بعدم با خودم میگم اگه جایه دختره بودم حتما خودمو میکشتم ...
تهشم به این میرسم که چقدر این دنیا کثیفه پس چرا من باید توش زندگی کنم ... هیچ وقت دلیلی برای زنده بودنم پیدا نکردم ... هیچ کس هم نتونسته جوابه درستی بهم بده خب معلومه قرار نیسیت کسی به من بگه چرا زنده ام چیزیه که خودم باید بهش برسم ... همه ی حرفا کلیشه ایه برای رسیدن به خدا ، برای عبادت !!
هر لحظه تو فکره خودکشی ام .... من اینو میدونم که میشه ذهن رو تربیت کرد ولی من اوایل میخواستم ذهنم رو به سمت خوب تربیت کنم ولی یا راهو اشتباه رفتم یا هر چی موفق نبودم ...
و فهمیدم که برعکسشم جواب میده میتونم ذهنم رو به سمتی هدایت کنم که خودمو بکشم ... همش در فکره خودکشی بودم هر لحظه ...
هر جا که نشسته بودم با چیزایی که دورو برم بود تصور میکردم که باهاش الان خودمو میکشم ...
تو پارک که نشسته بودم تصور میکردم خودمو با درخت دار زدم ...
تو خونه فکر میکردم به این که گازو باز بزارمو راحت بشم ...
و بی نتیجه ام نبود این افکارم ... خودمو به یه جایی رسوندم که تقریبا غیر ارادی رفتم طناب خریدم ... و اطلاعات دقیق در مورد دار زدنی که کمترین درد رو داشته باشرو بدست آووردم ...
دیدم به نسبت وزنی که آدم داره باید از یه ارتفاع خاصی بیفته پایین با طناب دار که درد کمتری داشته باشه مرگش ...
طناب رو بستم رفتم بالا که از همون ارتفاعی که دقیق اندازه گرفته بودم بپرم ... ولی نمیدونم چرا نتونستم ... ضربانه قلبم فکنم رو هزار بود حاله عجیبی بود ...
چندین بار تلاش کردم خودمو بندازم ولی اخر نتونستمو طنابو باز کردم ...
چقدر احمقم اگه همون موقع خودمو راحت کرده بودم الان همه چی تموم شده بود ... از دسته این ذهنه مریضم که زندگی کردن رو بلد نیستم راحت میشدم ...
من خودم میدونم که مشکله روانی دارم یا به عبارت دیگه ذهنم سالم نیست ... ولی اصلا دوست ندارم با این داروهایی که یه جارو درست میکنه هزار جایه دیگرو خراب خوب بشم ...
تازه من اسمه اونو نمیذارم خوب شدن یه نوع اعتیاده آدما سیگار میکشن برای چی ؟؟ برای این که از مشکلاتو اینا یکم ذهنشونو فاصله میده ... یارو وقتی عصبانی میشه سیگارو سریع روشن میکنه ...
شایدم ذهنم داره مقاومت نشون میده در مقابل خوب شدن ...
از یه طرفم فکر میکنم که این مشکلایه مغزیمو این بد بینیا ... راستی گفتم که خیلی بد بینم ؟؟؟ خیلی بد بینم ... یعنی از هر چیزی بدترین شکلشو تصور میکنم ...
داشتم میگفتم این مشکلام فکر میکنم مقداریشم ژنتیکیه یا برگرفته از رفتاره پدرو مادر تو زندگیه ... چون بابامم خیلی بدبینن ...
امیدوارم یه روز جراتو پیدا کنم که خودمو راحت کنم ...
البته باید ذهنمو همشو از دوباره برنامه ریزی کنم چون وقتی داشتم میپریدم به غلط کردن افتاده بودم با خودم گفتم دیگه هیچ وقت این کارو نمیکنم ... ( دیوونه ام دیگه )
فقط کاش بعده مرگ مثل خواب باشه که توش هیچی نمیفهمه آدم ... البته خوابی که آدم توش خواب نبینه ... خب کلا من دوست داشتم هیچ وقت خلق نشده بودم ...
با خدا ام خیلی درگیرم ها ... همون شیطان که جلو آدم تعظیم نکرده حالا نمیدونم درسته یا غلط این چیزارو گفتن به ما دیگه درستو غلطشو نمیدونم ...
همون که بزرگترین نا فرمانیو کرد خدا بهش اجازه داد ازش درخواستی داشته باشه ... حالا ما که اشرفه مخلوقاتیم نمیتونیم از خدا بخوایم ... بخوایم نه بخوام شما که نمیخواین : )
بخوام که منو به نیستی تبدیل کنه یعنی اصلا انگار من خلق نشدم ...
جالبه هم این دنیا عذاب بکشیم حالا هر چی دوس دارین اسمشو بذارین من خودمو عذاب میدم ذهنمه که داره منو عذاب میده من زندگی کردن بلد نیستم یا هر چیزه دیگه ای ...
هم باید اینجا عذاب بکشم هم اون دنیا ... من نمیدونم این کجاش عدالته ؟؟؟
من که تا حالا آزارم به هیچکس نرسیده باید عذاب بکشم هر دو جا ...
اووو خیلی حرف زدم البته میدونم که کسی نمیخونه ...
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
Omid.71
خودم زندگی رو برای خودم سخت کردم ...
با افکاری که برای خودم ساختم با چیزایی که دیدمو نباید میدیدم ... که شخصیت منو تا به امروز شکل داده که اصلا ازش راضی نیستم ...
وقتی فکر میکنم فقط پشیمونم از گذشته ... همش میگم کاش این کارو نمیکردم کاش اون کارو میکردم ... اگه الان فلان کارو کرده بودم خیلی بهتر بودم ...
همش به خدا ایراد میگیرم که چرا منو خلق کرده وقتی خودم نمیخواستم خلق بشم این جوابه کلیشه ای ام که خودم میخواستم خلق بشمو یادم نیست هیچ وقت قانعم نکرده ...
منظورم از چیزایی که باید مدیدیمو ندیدم و چیزایی که خوندمو نباید میخوندم اینه که همش متنایه نا امید کننده خوندم فیلمایه نا امید کننده دیدم و خودمو جایه اونا گذاشتمو دیدم چقدر بدبختم ...
با این که پسرم مثلا وقتی یه خبر از تجاوز به یک دخترو میخونم حالم بد میشه انگار خود آزاری دارم همیشه اخباره بدو دنبال میکنم ... بعدم با خودم میگم اگه جایه دختره بودم حتما خودمو میکشتم ...
تهشم به این میرسم که چقدر این دنیا کثیفه پس چرا من باید توش زندگی کنم ... هیچ وقت دلیلی برای زنده بودنم پیدا نکردم ... هیچ کس هم نتونسته جوابه درستی بهم بده خب معلومه قرار نیسیت کسی به من بگه چرا زنده ام چیزیه که خودم باید بهش برسم ... همه ی حرفا کلیشه ایه برای رسیدن به خدا ، برای عبادت !!
هر لحظه تو فکره خودکشی ام .... من اینو میدونم که میشه ذهن رو تربیت کرد ولی من اوایل میخواستم ذهنم رو به سمت خوب تربیت کنم ولی یا راهو اشتباه رفتم یا هر چی موفق نبودم ...
و فهمیدم که برعکسشم جواب میده میتونم ذهنم رو به سمتی هدایت کنم که خودمو بکشم ... همش در فکره خودکشی بودم هر لحظه ...
هر جا که نشسته بودم با چیزایی که دورو برم بود تصور میکردم که باهاش الان خودمو میکشم ...
تو پارک که نشسته بودم تصور میکردم خودمو با درخت دار زدم ...
تو خونه فکر میکردم به این که گازو باز بزارمو راحت بشم ...
و بی نتیجه ام نبود این افکارم ... خودمو به یه جایی رسوندم که تقریبا غیر ارادی رفتم طناب خریدم ... و اطلاعات دقیق در مورد دار زدنی که کمترین درد رو داشته باشرو بدست آووردم ...
دیدم به نسبت وزنی که آدم داره باید از یه ارتفاع خاصی بیفته پایین با طناب دار که درد کمتری داشته باشه مرگش ...
طناب رو بستم رفتم بالا که از همون ارتفاعی که دقیق اندازه گرفته بودم بپرم ... ولی نمیدونم چرا نتونستم ... ضربانه قلبم فکنم رو هزار بود حاله عجیبی بود ...
چندین بار تلاش کردم خودمو بندازم ولی اخر نتونستمو طنابو باز کردم ...
چقدر احمقم اگه همون موقع خودمو راحت کرده بودم الان همه چی تموم شده بود ... از دسته این ذهنه مریضم که زندگی کردن رو بلد نیستم راحت میشدم ...
من خودم میدونم که مشکله روانی دارم یا به عبارت دیگه ذهنم سالم نیست ... ولی اصلا دوست ندارم با این داروهایی که یه جارو درست میکنه هزار جایه دیگرو خراب خوب بشم ...
تازه من اسمه اونو نمیذارم خوب شدن یه نوع اعتیاده آدما سیگار میکشن برای چی ؟؟ برای این که از مشکلاتو اینا یکم ذهنشونو فاصله میده ... یارو وقتی عصبانی میشه سیگارو سریع روشن میکنه ...
شایدم ذهنم داره مقاومت نشون میده در مقابل خوب شدن ...
از یه طرفم فکر میکنم که این مشکلایه مغزیمو این بد بینیا ... راستی گفتم که خیلی بد بینم ؟؟؟ خیلی بد بینم ... یعنی از هر چیزی بدترین شکلشو تصور میکنم ...
داشتم میگفتم این مشکلام فکر میکنم مقداریشم ژنتیکیه یا برگرفته از رفتاره پدرو مادر تو زندگیه ... چون بابامم خیلی بدبینن ...
امیدوارم یه روز جراتو پیدا کنم که خودمو راحت کنم ...
البته باید ذهنمو همشو از دوباره برنامه ریزی کنم چون وقتی داشتم میپریدم به غلط کردن افتاده بودم با خودم گفتم دیگه هیچ وقت این کارو نمیکنم ... ( دیوونه ام دیگه )
فقط کاش بعده مرگ مثل خواب باشه که توش هیچی نمیفهمه آدم ... البته خوابی که آدم توش خواب نبینه ... خب کلا من دوست داشتم هیچ وقت خلق نشده بودم ...
با خدا ام خیلی درگیرم ها ... همون شیطان که جلو آدم تعظیم نکرده حالا نمیدونم درسته یا غلط این چیزارو گفتن به ما دیگه درستو غلطشو نمیدونم ...
همون که بزرگترین نا فرمانیو کرد خدا بهش اجازه داد ازش درخواستی داشته باشه ... حالا ما که اشرفه مخلوقاتیم نمیتونیم از خدا بخوایم ... بخوایم نه بخوام شما که نمیخواین : )
بخوام که منو به نیستی تبدیل کنه یعنی اصلا انگار من خلق نشدم ...
جالبه هم این دنیا عذاب بکشیم حالا هر چی دوس دارین اسمشو بذارین من خودمو عذاب میدم ذهنمه که داره منو عذاب میده من زندگی کردن بلد نیستم یا هر چیزه دیگه ای ...
هم باید اینجا عذاب بکشم هم اون دنیا ... من نمیدونم این کجاش عدالته ؟؟؟
من که تا حالا آزارم به هیچکس نرسیده باید عذاب بکشم هر دو جا ...
اووو خیلی حرف زدم البته میدونم که کسی نمیخونه ...
سلام
چقدر قشنگ احساسات رو بیان کردی ، معلومه ذهن قوی داری ، بین دو راهی احساس موندی و خسته شدی
زندگی قشنگه خودت هم میدونی پس خودت رو نقد نکن گذشته یعنی خاطرات و این خاطرات هستن که ما رو قوی میکنن و مهم نیست گذشته ما چطور بوده مهم اینه که زمان حال مون میخوام چکار کنیم و هدفمون در آینده چیه...
حس تسلیم شدن رو فراموش کن و بزار کمرنگ بشه ، به این احساسات بها نده بزار بگذرن احساسات همیشه گذا هستن و این عواطف هستن که میمونن
ما و آدمای اطرافمون با هم فرقی نمیکنیم هممون از یک نوع هستیم و تمایز افراد با هم نحوه فکر کردن و افکارشونه درسته که بعضی ها منحرف شدن از مسیر واقعی ، اما هر کس اختیار اعمال خودش رو داره و در برابرشون مسئوله
سعی کن بی خیال باشی خوش و از زندگی لذت ببری ، درک کردن بیش اندازه دنیای اطراف باعث میشه که خسته بشیم ، تسلیم نشو و کاری که درسته رو انجام بده زندگی زیباس سعی کن به زیبای هاش نگاه کنی و فقط بدی ها رو نبینی
به این فکر نکن که میتونی یا نه ، مهم نیست که میدونیم قدرتشو داریم یا نه ، به راه و مسیر درست و حقی که باید بری فکر کن تصمیم بگیر و بهش عمل کن به رفت توی مسیر درست فکر کن و بورو ، خودتو رها کن و نزار راکت بمونی
ورزش کن ، به خودت برس ، به بقیه کمک کن ، خودتو دوست داشته باش و بپذیر ، ببخش و بگذر ، بهترین ها رو برای خودت بخواه تا بهترین ها رو به دیگران ارائه بدی ، خوبی ها رو توی مردم جستجو کن تا توی خودت هم ببینی . . .
زندگی زیباست و این دنیا دلیلی برای ناراحتی نداره
برات آرزوی بهترین ها رو همراه با خیر و خوشی دارم
:53:
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
عاقا من اومدم سر درد و دلم رو باز کنم که بابام از سرکار اومد ... بهش سفارش شیرینی داده بودم ، کیک فنجونی خریده ! میگه من و مامانت کیک فنجونی دوست داریم|sadsmiley| .... هعـــــــــــی!
ای بابا ! حس درد و دلم پرید! الان شدیدا حس ریاضی خوندن بهم دست داده ... پیش به سوی انتگرال |laughingsmiley|
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
منم دارم دیوونه میشم یه وقتایی میشینم به خودم میگم مگه خدا کاراش از روی حکمت نبوده؟؟؟ پس خلقت منم یه حکمتی داشته بعدش یه حس خوبی تو وجودم حس میکنم اما کمی بعدش باز احساس ناامید در ذهنمو میزنه و بدون اجازه وارد میشه پیش خودم میگم چرا ادم تو این دنیا این همه زحمت بکشه و اخرش بره جهنم یه بار هم دست به خودکشی زدم وسیعت نامه هم نوشتم اما قرصایی که خورده بودم منو نکشت فقط حالمو بد کرد دوست دارم بمیرم اما میترسم از خودکشی نه اینکه از عذابش بترسم از این میترسم که وقتی بقیه بفهمن خودکشی کردم ابرو خانوادم بره چون همه چیز برای من محیا شده چیزی کم ندارم اما تنها چیزی که کم دارم یه همدرده یه هم زبون یکی که بشه بهش تکیه کرد یکی که بشه راحت همه چیزو بهش گفت یکی که وقتی مشکلاتمو بهش گفتم نگه درست میشه بگه با هم درستش میکنیم اگه یه روزی این شخصو پیدا کردم دیگه هیچ اروی دیگه ای ندارم اون وقته که میتونم از ته دل بخندم نه اینکه تظاهر به خنده کنم ای خدااااا این فرد رو بهم عطا کن به شدت بهش نیاز دارم
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
سلام
یه عالمه حرف و بغض تو دلم دارم ولی وقتی میخوام بنویسم ذهنم خالی میشه
از زندگی مشترک میترسم |worry|از آینده میترسم
از سختیا میترسم که نکنه از پسشون برنیام
برام دعا کنید
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
چقد زندگی پستی بلندی داره
هر چی پیش میرم فک میکنم دیگه پست تر از این امکان نداره ولی باز به یه چیزی برمیخورم که میفهمم اشتباه میکردم
همش به خودم میگم میتونم بجنگم با زندگی
همش خودمو این در اون در میزنم راه بهتری پیدا کنم
تلاش میکنم نا امید نشم
ولی گاهی انقد خسته میشم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم
فرداش که میشه دوباره لبخند میزنم میگم باید بتونم
مغزم پوکید انقد فکر کردم
هنوزم ناامید نیستم ولی از لبخند زدنای زورکیم خسته شدم که ادای ادمای بیخیالو در میارم
دارم یاد میگیرم محکم باشم
خدایا راضیم به رضای تو
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
خدایا کمکم کن
خسته شدم از این همه هیچی
درس میخونم بعد با خودم میگم خوب که چی؟ اخرش قرار چی بشه؟ میرسم سرکار دوباره همون حرف رو میزنم
خیلی زندگیم روتین شده . اگرم اتفاقی بیافته فقط بد بد و بد
دلم می خواد واسه خودم زندگی کنم. برم یه جای دور که هیچ کس منو نشناسه و واسه خودم زندگی کنم
اخه بی انصافیه من فقط 31 سالمه اونوقت خاله م رفته پیش دعانویس تا بختم باز شه- عمم میگه وقتی خواستگار اومد سوره نمی دونم چی چی رو بخون پوف کن تو صورت طرف -همسایه مون واسم خواستگار میفرسته- مامان بابا خیلی نگران من هستن وقتی یک خواستگار غریبه میاد قبول نمیکنن چون میترسن و نمیشناسنش
این وسط فقط من موندم احساس دلقک بودن و عروسک خیمه شب بازی رو دارم
جالب اینجاست من اصلا تو فکر ازدواج نیستم. قبول دارم دختر ترشیده فامیل هستم ولی خوب اصلا دوست ندارم
دیگران هم اینو قبول نمیکنن
درس میخونم و کار میکنم همه میگن تفلی داره خودشو سرگرم میکنه
اهل تفریح و گردشم و دوست و رفیق هم نیستم
فقط خدا رو دارم که اونم هرچی صداش میزنم نمیدونم یا میشنوه و صبر کرده هی چی به صلاحمه خودش درست بشه یا بخاطر گناهام بهم محل نمیذاره|worry|
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
وقت دیدارتوزیرنورماهه......
باتوتاخوبشختی راهمون کوتاهه........
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
رفیقم میگفت
رفتم سوپری دیدم جلومغازه نوشته اینجا مجهز به دوربین مدار بسته است
گفتم:این دوربین مدار بسته کجاس؟
اشاره به قاب بالای سرش کردکه دیدم نوشته الله
و گفت:این بهترین دوربین مدار بسته دنیاست
خیلی حرفش تاثیرگذاربود
همینجوری که اشک میریختم چند تا چیپس دزدیدم😆😆
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
http://upload.iranvij.ir/images_aban...3348447107.jpg
قبل از اینکه برم به جایی خیلی دور
حس می کنم باید احساساتم رو بهت بگم
امروز به پایان می رسه
با هم می خندیم ولی قلب من پر از درده
شب که باد بهاری میورزه ، فکر می کنم که از اینجا نرم
و اینجا با تو بمونم
ولی به دلایلی نمی تونم بگم
ما داریم خودمونو برای خداحافظی آماده می کنیم که می گیم " تا بعد
زیر درخت توی پیاده رو جای که تنها قدم می زنم
بعد از اون خوابی که ناگهانی دیدم
گُل های که می اُفتن با لرزش پَر پَر میشن
همشون به درون قلبم میره
می خوام صادق باشم
اَگه این همه درد دوباره بیاد ، و دوباره قلبم رو زخمی کنه
من میرم و
اونطرف در های بسته رو خواهم دید
یه شعر ژاپنی گوش میدادم گفتم براتون بنویسم
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
سلام
من در تهران و دور از خانوادم زندگی میکنم. مادر و خواهرم در همدانن.و پدرم در یکی از شهرستان های همدان که اخر هفته میاد پیش مادر و خواهرم. دلیلشم بخاطر کارشه. مشکل من اینه که شدیدا تحت تاثیر کنترل مادرم هستم. نه اینکه خیلی کنترل کنه. اما وقتی با موضوعی مخالفه من خیلی اذیت میشم و نمیتونم بگم این کار منه، زندگیه منه و خودم تصمیم میگیرم. برای مثال کافیه یه شب من پیش دوستم باشم و مادرم پیام بده که باز خونه نیستی!! تا من فرداش کلا استرس داشته باشم. درواقع مامانم میدونه اگه با کاری مخالف باشه من خیلی سختم میشه انجامش. نمیدونم چظور این احساسات رواز خودم دور کنم. در حالی که خیلی وقتا مطمئنم که مادرم متوجه نیست. هم رشد یافتگیه شخصیتیه کمتر از من داره هم تحصیلات و امثالهم. اما باز نمیتونم وقتی مخالفه ، مقابله کنم.پیشاپیش ممنون بابت راهنماییتون
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
به گذشته م فکر میکنم، سیر زندگی مو از سال 83 مدام مرور میکنم .... تو تنهایی هام....
خواستم عاشق شم، یه عشق داغ.... یهویی طی یک اتفاق بسیار معمولی ، شدم
خواستم بزرگ شم ، پخته تر ، عاقل تر ..... یه اتفاقایی افتاد که مجبور شدم اینایی رو که میخواستم بشم
خواستم موفق باشم، تک باشم، الگو باشم.... با زحمتایی که کشیدم شدم
خواستم آزاد باشم......... شدم
الان 10 سال میگذره ، به هر چی خواستم........ رسیدم
میدونید! وقتی نگاه میکنم ، میبینم خدا هیچ وقت دست رد به سینه من نزده
همیشه نگاش به من بوده ، همیشه حالمو پرسیده، همیشه هر وقت یه چیزی خواستم ازش، بهم داده
یه وقتایی واسه خواسته هام خیلی پافشاری میکردم،
اما حالا.....
وقتی به نتایج خواسته هایی که تابحال خواستم و بهش رسیدم ، فکرمیکنم
میترسم...
میترسم ازینکه یه چیز دیگه رو با زور و اصرار از خدا بخوام
خوب بهم نشون داده، چقدر سطحی نگر و خودخواهم
آره، با براورده کردن خیلی از آرزوهام ، اینو بهم نشون داده ....
میدونید! پیش خیلی ها بزرگم و قابل احترام
اما واس خودم شکستم
تو خودم میدونم چقدر آدم............... هستم
خدایا ! چقدر بزرگی تو
چقدر خدایی!!!
دیگه نمیخوام بدون رضایت تو به خواسته ای برسم
خدای نازنینم! هر چی خودت صلاح میدونی، واسه این بنده سر به هوا و سطحی نگرت مقدر کن
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
❤شادروان دکتر حسابی
یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم، چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم، در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی ...
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
New folder
به گذشته م فکر میکنم، سیر زندگی مو از سال 83 مدام مرور میکنم .... تو تنهایی هام....
خواستم عاشق شم، یه عشق داغ.... یهویی طی یک اتفاق بسیار معمولی ، شدم
خواستم بزرگ شم ، پخته تر ، عاقل تر ..... یه اتفاقایی افتاد که مجبور شدم اینایی رو که میخواستم بشم
خواستم موفق باشم، تک باشم، الگو باشم.... با زحمتایی که کشیدم شدم
خواستم آزاد باشم......... شدم
الان 10 سال میگذره ، به هر چی خواستم........ رسیدم
میدونید! وقتی نگاه میکنم ، میبینم خدا هیچ وقت دست رد به سینه من نزده
همیشه نگاش به من بوده ، همیشه حالمو پرسیده، همیشه هر وقت یه چیزی خواستم ازش، بهم داده
یه وقتایی واسه خواسته هام خیلی پافشاری میکردم،
اما حالا.....
وقتی به نتایج خواسته هایی که تابحال خواستم و بهش رسیدم ، فکرمیکنم
میترسم...
میترسم ازینکه یه چیز دیگه رو با زور و اصرار از خدا بخوام
خوب بهم نشون داده، چقدر سطحی نگر و خودخواهم
آره، با براورده کردن خیلی از آرزوهام ، اینو بهم نشون داده ....
میدونید! پیش خیلی ها بزرگم و قابل احترام
اما واس خودم شکستم
تو خودم میدونم چقدر آدم............... هستم
خدایا ! چقدر بزرگی تو
چقدر خدایی!!!
دیگه نمیخوام بدون رضایت تو به خواسته ای برسم
خدای نازنینم! هر چی خودت صلاح میدونی، واسه این بنده سر به هوا و سطحی نگرت مقدر کن
خیلی خیلی واسم جالب بود
همیشه خدا رو شاکر باش بابت چیزی ک هستی
هر چیزی قبلا پیش اومده مهم نیست از این ب بعد مهمه
من بالعکس شما همیشه ترسیدن چیزی رو از خدا با اصرار بخوام ک شاید نباید بخوامش
پس همیشه از خدا خواستم هرچه ب صلاحمه بهم عطا کنه
همیشه راضی بودم ب رضای خودش
تنها چیزی ک از خدا واقعا خواستم این بود م طعم مادر بودن رو بچشم
چون برام بهترین حس دنیا بود
خدا هم بهم بچه ای بهشتی عطا کرد و با همون بزرگترین امتحان زندگیم تا حالا رو ازم گرفت
بله من مادر بچه ای فوق العاده شدم ک از نظر مغزی مشکل داره
دختر کوچولوم ۷سالشه ولی هنوز دارم پر میزنم واسه شنیدن مامان,بابا از دهن کوچولوش
سخته اینطوری مادر باشی ولی عوضش همیشه قدر کوچکترین کار فرزندتو میدونی
واسه تک تک یادگیریاش هزار بار خدا رو شکر میکنی
خدایا شکرت
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
آباجی
خیلی خیلی واسم جالب بود
همیشه خدا رو شاکر باش بابت چیزی ک هستی
هر چیزی قبلا پیش اومده مهم نیست از این ب بعد مهمه
من بالعکس شما همیشه ترسیدن چیزی رو از خدا با اصرار بخوام ک شاید نباید بخوامش
پس همیشه از خدا خواستم هرچه ب صلاحمه بهم عطا کنه
همیشه راضی بودم ب رضای خودش
تنها چیزی ک از خدا واقعا خواستم این بود م طعم مادر بودن رو بچشم
چون برام بهترین حس دنیا بود
خدا هم بهم بچه ای بهشتی عطا کرد و با همون بزرگترین امتحان زندگیم تا حالا رو ازم گرفت
بله من مادر بچه ای فوق العاده شدم ک از نظر مغزی مشکل داره
دختر کوچولوم ۷سالشه ولی هنوز دارم پر میزنم واسه شنیدن مامان,بابا از دهن کوچولوش
سخته اینطوری مادر باشی ولی عوضش همیشه قدر کوچکترین کار فرزندتو میدونی
واسه تک تک یادگیریاش هزار بار خدا رو شکر میکنی
خدایا شکرت
ان شاالله دختر نازت هرچه زودتر حرف زدن را یاد میگیره و ی روزی یکی از افتخارآفرینان ایران میشه
باخوندن متن شما گریه ام گرفت خدا بخاطره عشقتون و بزرگی قلبتون خوب خوبش کنه ان شاالله
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
من اشتباه بزرگی رو انجام دادم به کسی که خیلی بهم محبت کرد دروغ گفتم اونم یه عالمه دروغ های بزرگ الان که همه چی رو فهمیده از خودم متنفرم عذاب میکشم که این کارو کردم یا این که این قدر کشش دادم و دروغارو روز به روز بزرگ تر کردم من آدم بدیم....یعنی میشه خدا ببخشه...
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
fateme.68
ان شاالله دختر نازت هرچه زودتر حرف زدن را یاد میگیره و ی روزی یکی از افتخارآفرینان ایران میشه
باخوندن متن شما گریه ام گرفت خدا بخاطره عشقتون و بزرگی قلبتون خوب خوبش کنه ان شاالله
ممنون فاطمه جان
برات آرزوی بهترینها رو دارم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
...!
من اشتباه بزرگی رو انجام دادم به کسی که خیلی بهم محبت کرد دروغ گفتم اونم یه عالمه دروغ های بزرگ الان که همه چی رو فهمیده از خودم متنفرم عذاب میکشم که این کارو کردم یا این که این قدر کشش دادم و دروغارو روز به روز بزرگ تر کردم من آدم بدیم....یعنی میشه خدا ببخشه...
همه آدمها اشتباه میکنن مهم اینه بعد اشتباهامون تکرارشون نکنیم
فرصت واسه جبران هست همینکه ناراحتی از دروغایی ک گفتی مطمعن باش هم خدا اونقدر مهربونه که ببخشه هم ایشالا اون آدم میبخشتت
گذشته رو پشت سر بگذار و ب روزای پیش روت فکر کن
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
تو چشای تو یه جادوی خاصی هست
تو نگاه تو انگار یه احساسی هست
غم دنیا رو فراموش میکنم وقتی
به تو نگاه میکنم
تو همه ی عمر مثلِ تو رو ندیدم
یه جورایی خاطرت عزیزِ عزیزم
از دیدن تو سیر نمیشه چشم من
به تو نگاه میکنم..
…
وقتی که نزدیکم به تو انگار
دلم میلرزه هر دفعه صد بار
واسه ی حسی که به تو دارم
به تو نگاه میکنم
عزیزِ جونم نامهربونم
گوشه ی چشمی به این دلِ خونم
واسه ی حسی که به تو دارم
به تو نگاه میکنم
آرومِ جونم بدون تو دیگه نمیتونم
بخدا خستس این دل خونم
بدون تو دیگه نمیتونم ، نمیتونم
…
♫♫♫
به هوای تو تازه میشه حال من
وقتی که هستی خوب میشه احوالِ من
تو رو دوس دارم تا ابد کنارم باش
به تو نگاه میکنم..
تو همه ی عمر مثلِ تو رو ندیدم
یه جورایی خاطرت عزیزِ عزیزم
از دیدنِ تو سیر نمیشه چشمِ من
به تو نگاه میکنم..
آرومِ جونم بدون تو دیگه نمیتونم
بخدا خستس این دل خونم
بدون تو دیگه نمیتونم ، نمیتونم
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
وقتی کتاب میخونم همون لحظه خیلی روم تاثیر میذاه ولی وقتی کتابو میبندم انگار نه انگار من همچین کتابی خوندم : |
مثلا کتاب موفقیت نا محدود آنتونی رابینزو بر میدارم میخونم ... وقتی دارم میخوندم کوله باری از هیجانو امید میشم ...
ولی به محض این که کتابو میبندم انگار نه انگار من همچین جمله های تاثیر گذاری خوندم دوباره میرم تو همون فازه غمه خودم ...
مثل لب تاپی ام که بدونه باطری به شارژ وصل میشه بعده این که از برق میکشیش لب تاپ خاموش میشه ... نمیدونم شاید باطریم خرابه ...
یه دلیلش فکنم این باشه که من تو کله روز غمگینم و نباید انتظار داشته باشم که با یک ساعت خوندنه این طول کتابا تاثیره خارق العاده ای روم بذاره ...
نمیدونم چرا شاید خود آزاری دارم که فازه غمو انتخاب کردم ...
همش سرزنش به خاطر اشتباهات گذشتم ... در حالی که همین الان میتونم همشو جبران کنم ... ولی میگم اووووو بابا سنم رفته بالا ... حالا اصلا بهش برسم تهش که چی ...
آهنگم خیلی خوب ذهنه آدمو برنامه ریزی میکنه ... همین جمله هایه غم انگیزی که تو آهنگا میگن حاله آدمو کلا غم انگیز میکنه ... ولی نمیدونم چرا بازم گوش میدم ...
مثلا آهنگ گوشی میدم همش این به اون خیانت کرده این به اون دروغ گفته در حالی که نه خودم به کسی خیانت کردم نه کسی به من !
همین که این آهنگو گوش میدم فکنم ذهنم خودشو تو اون شرایط قرار میده بعد فکر میکنه عه به منم خیانت شده پس باید غم انگیز باشم !
تو یه روزم ممکن نیست که سرچی در مورد خودکشی نکنم ... وقتی اینساگرامو باز میکنم اولین کاری که میکنم #suicide خب همه شبکه های اجتماعی اینطور عکسارو فیلتر میکنن کلا حرف در مورد خودکشی رم معمولا فیلتر میکنن ... ولی چون همون لحظه گذاشته شده هنوز فیلتر نشدن ...
نمیدونم چرا همش در مورد وزنه خودکشیا !!
یا طرف چاقه میخواد خودکشی کنه یا طرف خیلی لاغره ! منم خیلی لاغرم ولی دلیله خودکشیم این نیست ... در صورتی که آماری که تو ویکی پدیا زده بود ۷۰ درصد به خاطر افسردگیه خودکشیا ...
البته یه شبکه اجتماعی نمیتونه ملاکه خوبی باشه ... یکی نیست بگه به بقیه چیکار داری تو خودت اگه عرضه داری خودتو راحت کن !
در واقع دلیله خاصی برای خودکشی ندارم فقط از زندگی کردن لذت نمیبرم ... زندگی کردن !!! ببخشید اشتباه شد زنده بودن ...
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
reza1
قبل از اینکه برم به جایی خیلی دور
حس می کنم باید احساساتم رو بهت بگم
امروز به پایان می رسه
با هم می خندیم ولی قلب من پر از درده
شب که باد بهاری میورزه ، فکر می کنم که از اینجا نرم
و اینجا با تو بمونم
ولی به دلایلی نمی تونم بگم
ما داریم خودمونو برای خداحافظی آماده می کنیم که می گیم " تا بعد
زیر درخت توی پیاده رو جای که تنها قدم می زنم
بعد از اون خوابی که ناگهانی دیدم
گُل های که می اُفتن با لرزش پَر پَر میشن
همشون به درون قلبم میره
می خوام صادق باشم
اَگه این همه درد دوباره بیاد ، و دوباره قلبم رو زخمی کنه
من میرم و
اونطرف در های بسته رو خواهم دید
یه شعر ژاپنی گوش میدادم گفتم براتون بنویسم
هرگاه به تو مینگرم تمام دنیا راسفر کردم انگار همه ی دنیا در تو خلاصه شده است . سعی کردم فراموشش کنم ولی نمیش رفتم یکی دیگه جاش بیارم بدتر شد حالا من موندمو این دنیا ی لعنتی ک همش پر از استرسو تنهایی
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
امروز خیلی داغونم
وقتی اینجوری میشم ذهنم برمیگرده به عقب. جز افسوس و انرژی منفی چیزی گیرم نمیاد ولی خوب چکار کنم
به این زندگی عادت کردم و هرکاری میکنم نیتونم تغییر بدم. همه حسرت من از سربه زیر بودن و حرف گوش کن بودنه
همیشه به اکثر حرفای مامان بابام و خواهر برادرم «چشم» گفتم الان که بهشون نیاز دارم و از تنهایی دارم دیونه میشم دیگه براشون بی اهمیت شدم
تا زمانی که کاری براشون انجام دادم دور و برم بودن ولی الان ....
دارم تو تنهایی خودم خفه میشم
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
تعداد نوشته های من توی این انجمن الان با این نوشته میشه 1394
خخخخخخ سال من تازه نو شد
حالا دیگه دستم نمیره به نوشتن
.
.
.
.
.
.
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
...
.
.
.
.
.
.
.
خیلی خوب بابا اینقد دنبالم نیاین بازم جواب میدم
من متعلق به همه شما هستم
چقد فداکارم من اوووووف
:):cool:
شادی کلید خوشبختی است شک نکن فقط بخند
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
سلام امروز روزم خوب شروع کردم بهتر از دیروز الن میخوام برم فوتبال .ممنوم از خدای خود|heart|م
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
بچه خا این آهنگ رو گوش کنید.لذت ببرید.من که خیلی انرژی مثبت میگیرم ازش.
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی بنام جادوی خاص (آروم جونم)
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
بچه ها من ی سوال برام پیش اومده ک دلم میخواد بپرسم
چرا صندلی داغ را داغ نکردین و آقای وکیل را روش نزاشتین و سوالهای آتیشی را شروع نکردین
من نمیتونم صندلی داغ را بیارم یکی سوال را شروع کنه
شادی کلید خوشبختی است شک نکن فقط بخند
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
رونی کلمن.میاد ایران!!!|smilingsmiley|
هر کی میخواد تمرین کردنشو ببینه باید ۲میلیون بده.!!!
من بیست تومن میگیریم میزارم تمرین کردنمو ببینید.خخخخ
تازه اشم قد من از اون بلندتره منتهی نامرد اون ۴۰کیلو از من سنگینتره.
خیلی گولاخه
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
فقط بیست تومن نه داداش سعید شما کمتر از کلمن بگیری برامون افت داره اصلا این حرفو نززززززززززن
شادی کلید خوشبختی است شک نکن فقط بخند
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
دوستان من یه خطبه خوندم از مولایمان امام علی ( ع ) و همیشه زمزمش میکنم اصلا یهجوری میشم
منو خیلی دگرگون کرد . همه جا باهامه حس خوبی پیدا میکنم
و هرزماني که اين متن رو بخونم ارامش خاصي بهم دست ميده
خواهشا تک تک جمله رو با عشق و ارامش بخوانيد
عبيدالله بن عباس فرمود :
اخرين کلام وصيت علي ( ع) که درود خدا بر او باد
از خدا بترسيد
به دنيارو مکنيد اگرچه به شما رو کرد
براي انچه که از دست داده ايد نناليد
حق بگوييد و يتيم نوازي کنيد
و از ياري درماندگان بازنمانيد
و هرگز پيام رسول خدا را فراموش نکنيد که فرمود : من براي شما ميراثي بر جاي گذاشتم تا زماني که به ان پاييند هستيد
گمراه نخواهيد شد : کتاب خدا و عترت او
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
....خدایا شکرت امروز عالی بود
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
fateme.68
بچه ها من ی سوال برام پیش اومده ک دلم میخواد بپرسم
چرا صندلی داغ را داغ نکردین و آقای وکیل را روش نزاشتین و سوالهای آتیشی را شروع نکردین
من نمیتونم صندلی داغ را بیارم یکی سوال را شروع کنه
شادی کلید خوشبختی است شک نکن فقط بخند
خیلی دلت میخواد من رو صندلی بشینم|worry|
اولا هنوز جایزه منو ندادن .بی مایه فتیره|yeah|
دوما حسین به من گفت ۷اردیبهشت شروع میکنه.
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
اره داداش سعید
اوووف اعترافات ی وکیل شنیدن دارها
خخخخخخ
شادی کلید خوشبختی است شک نکن فقط بخند
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
سلام چشمتون روز بد نبینه امروز یه امتحان خیییییییلی سخت استاد ازمون گرفت اصن دارم از حال میرم:18: ولی در کل روز خوبیه انشاالله |smilingsmiley|
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
دلم مرگ میخواهد...زیبا... شیرین ...سریع|worry|
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
موهاش دریا بود
دنیامو زیبا کرد
فهمیییید دیووووونم
موهاشو کوتاه کرد
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
دلم زندگی میخواهد....زیبا....شیرین....پرا ز عشق....سریع..:):o
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
عاقا من امرو اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم حس هیچی ندارم
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
آخرش من نفهمیدم توی دنیا به این بزرگی بدرد چه کاری میخورم چه نقاط ضعف و قوطی دارم اصلا من کیم ... ای خدا منو بکش راحتم کن دیگه تحملم تموم شده از این همه دوراهی و قاطی کردنا و بی مغزیا ای خدا دیگه همه ازم جلو زدن یکی از بدبخت ترین آدم های دنیام بهترین موقعیتارو داشتم و خودم از دستشون دادم دیگه تحمل ندارم دلم از همه چی سیاه شده. :(
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
من پول و خوشبختی میخوام
کجا میدن؟! خخخ
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
نمیدونم اسکول شدم از صبحه دلشوره دارم بقیه هم میگن دلشوره الکی داشته باشی اتفاق بدی می افته برات اینو که میشنوم دلشورم بییییییشتر میشه یه بغضی هم ته گلوم نشسته ولی نمیدونم دلیلش چیه برا همینم گریم نمیگیره|mad|
-
پاسخ : هرچه میخواهی بگو.........
از دست خودم خیلی عصبانیم!:102::102:
خیلی زیادی خجالتیم و اعتماد به نفسم کمه!!!معمولا تو جمع ها حرف نمی زنم که شاید حرفی که میزنم درست نباشه!البته تو جمع هایی که خیلی باهاشون صمیمیم اینطور نیست...ولی خوب از این اعتماد به نفس بیش از حد پایین رنج میبرم!دیگه دارم کلافه میشم از این وضع خودم! دلم میخواد مث بقیه تو ی هر جمعی که میشه راحت حرفم رو بزنم حتی اگه سوتی هم میدم یا اشتباه میگم باز خودم رو نبازم...ولی خوب هر کار میکنم نمیتونم...دیگه خسته شدم از مدرسه ،کلاس زبان و هرجای دیگه ای که قرار باشه حرف بزنم بدم اومده...حتی دیگه تو خونمون هم خیلی کم حرف می زنم....
واقعا کلافه ام....