نمایش نتایج: از 1 به 17 از 17

موضوع: وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

2045
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10395
    نوشته ها
    1,018
    تشکـر
    1,130
    تشکر شده 1,749 بار در 636 پست
    میزان امتیاز
    11

    وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    در اين مجموعه مطالب كه در اين تاپيك هست سعي ميكنم مطالب مشابه رو بزارم تا ار تكثر پستها جلوگيري بشه...ممنونم وقت ميزارين ميخونيد...



    . ﺑـــﺎﻭﺭ ﮐﻦ
    ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ
    “ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ” ﺍﯾﻨﮑﻪ
    ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﮐﻪ
    ﻧﻤﺎﻧﻨــﺪ
    ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ
    ﻧﺒﯿـﻨﻨـﺪ
    ﻭ ﺗــﻮ
    ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ِ”ﺩﻧﯿﺎ” ﺭﺍ ﻫﻢ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﯾﺰﯼ،
    ﺁﻧﻬﺎ_ ﺗﻤﺎﻣﯽ ِﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
    ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ
    ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ
    ﮐﻪ ﺑــــﺮﻭﻧﺪ
    ﺩﻭﺭ ﺷـــﻮﻧﺪ
    ﮐﻪ اصلا ،ﻧـــﻤﺎﻧﻨﺪ .
    _
    ﭘﺲ ﺑﻪ “ﺩﻟﺖ” ﺑﺴﭙﺎﺭ/
    ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼِ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
    ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ
    ﻻﺍﻗﻞ
    ﺧﻮﺏ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻦ
    ﺍﺯ ﺳﺮ ﻋﻼﻗﻪ ﺁﻣﺪﻩ
    ﯾﺎ ﺍﺯ ﺳﺮ ِ … !!!
    ﺗﺎ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﭘﺮ ﻧﺸﻮﺩ
    ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯼِ ﭘﺮ ﺑﻐﺾ
    ﮐﻪ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺕ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ
    “خودت” در بغل کسی و “دلت “پیش دیگری

    هزار خطبه هم بخوانند…
    خیانت است،
    – ﺁﻧـــﮑـــﻪ ﻭﺍﻗـــﻌـــﺎ ﺗـــﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺩﺍﺭﺩ !
    ﺑــــﻪ ﺳــــﺎﺯ ﺁﺭﺍﻡ ﺑــــﻮﺩﻧــــﺖ ﮐــــﻔــــﺎﯾــــﺖ ﻣـــﯿـــﮑـــﻨــﺩ ﻭ ﻫـــﺮﮔـــﺰ ﺍﺯ ﺗــــﻮ ﻧـــﻤـــﯿـــﺨــواهد

    ” ﺭﻗـــــــﺎﺻــــــﻪ ” ﺳــــﺎﺯﻫـــﺎﯾـــﺶ ﺑــــﺎﺷـــﯽ.
    ویرایش توسط خليلي : 08-17-2015 در ساعت 10:32 AM
    امضای ایشان
    09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)

  2. 7 کاربران زیر از خليلي بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10395
    نوشته ها
    1,018
    تشکـر
    1,130
    تشکر شده 1,749 بار در 636 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…




    عاشق که میشوی . . .
    مواظب خودت باش . . .
    شبـــهــای ” باقیمانده عمرت ” به این سادگیها . . .
    صبح نخواهند شد .
    امضای ایشان
    09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)

  4. 5 کاربران زیر از خليلي بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10395
    نوشته ها
    1,018
    تشکـر
    1,130
    تشکر شده 1,749 بار در 636 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…


    اين مطلب يكم زياده ولي باور كنيد براي همه ي زن و شوهراي تازه موثره...


    وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم،
    همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم،
    باید چیزی را به تو بگویم.
    او نشست و به آرامی
    مشغول غذا خوردن شد.
    غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
    یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد.
    من طلاق می‌خواستم.
    به آرامی موضوع را مطرح کردم.
    به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد،
    فقط به نرمی پرسید، چرا؟
    از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود.
    ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی!
    آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم.
    او گریه می‌کرد.
    می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است.
    اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم.
    من دیگر دوستش نداشتم،
    فقط دلم برایش می‌سوخت.
    با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد.
    نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد.
    زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود
    برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود.
    از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم
    اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم.
    آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم.
    برای من گریه او نوعی رهایی بود.
    فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.
    روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد.
    شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود.او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت: که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم.
    وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم.
    پسرم به پشتم زد و گفت: اوه بابا رو، ببین مامان رو بغل کرده.
    اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را درآغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!
    یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند.
    یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوارماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالارفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید…
    امضای ایشان
    09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)

  6. 8 کاربران زیر از خليلي بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17235
    نوشته ها
    346
    تشکـر
    66
    تشکر شده 306 بار در 174 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    نقل قول نوشته اصلی توسط خليلي نمایش پست ها

    اين مطلب يكم زياده ولي باور كنيد براي همه ي زن و شوهراي تازه موثره...


    وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم،
    همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم،
    باید چیزی را به تو بگویم.
    او نشست و به آرامی
    مشغول غذا خوردن شد.
    غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
    یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد.
    من طلاق می‌خواستم.
    به آرامی موضوع را مطرح کردم.
    به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد،
    فقط به نرمی پرسید، چرا؟
    از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود.
    ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی!
    آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم.
    او گریه می‌کرد.
    می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است.
    اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم.
    من دیگر دوستش نداشتم،
    فقط دلم برایش می‌سوخت.
    با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد.
    نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد.
    زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود
    برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود.
    از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم
    اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم.
    آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم.
    برای من گریه او نوعی رهایی بود.
    فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.
    روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد.
    شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود.او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت: که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم.
    وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم.
    پسرم به پشتم زد و گفت: اوه بابا رو، ببین مامان رو بغل کرده.
    اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را درآغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!
    یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند.
    یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوارماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالارفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید…
    خیلی لذت بردم اما پایان غم انگیزی داشت
    امضای ایشان
    حضرت محمد(ص) فرمودند:
    برای هر چیزی قلبی است و قلب قران سوره یس است.

  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    18447
    نوشته ها
    260
    تشکـر
    152
    تشکر شده 197 بار در 120 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    یه چیزی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
    فوق العاده بود
    مقسی

  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9838
    نوشته ها
    273
    تشکـر
    590
    تشکر شده 390 بار در 180 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    خیلی خیلی زیبا بود

    من از طرف شما به همه زنان فداکار تقدیمش می کنم

  10. کاربران زیر از prv بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10395
    نوشته ها
    1,018
    تشکـر
    1,130
    تشکر شده 1,749 بار در 636 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    نقل قول نوشته اصلی توسط دریا071 نمایش پست ها
    خیلی لذت بردم اما پایان غم انگیزی داشت
    ببخشيد اگه ناراحت شدين
    البته اين يك داستانه...
    بهتره به پيامش توجه كنيم
    همديگه رو دوست داشته باشيم قبل از اينكه هم رو از دست بديم
    امضای ایشان
    09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)

  12. کاربران زیر از خليلي بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15108
    نوشته ها
    236
    تشکـر
    919
    تشکر شده 354 بار در 141 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    وای خدای من !

    عجب داستانی بود !

    مختصر و مفید .

    کاش آقایون میومدن و اینا رو میخوندن ...

  14. کاربران زیر از لبخندتلخ بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10395
    نوشته ها
    1,018
    تشکـر
    1,130
    تشکر شده 1,749 بار در 636 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    نقل قول نوشته اصلی توسط لبخندتلخ نمایش پست ها
    وای خدای من !

    عجب داستانی بود !

    مختصر و مفید .

    کاش آقایون میومدن و اینا رو میخوندن ...
    لبخند عزيز من بعنوان استارتر خودم آقا هستم...
    امضای ایشان
    09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)

  16. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    15760
    نوشته ها
    126
    تشکـر
    792
    تشکر شده 133 بار در 89 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    عالی بود

  17. کاربران زیر از مروارید30 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20410
    نوشته ها
    25
    تشکـر
    37
    تشکر شده 11 بار در 9 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    من قبلا این متنو خونده بودم اما آخرشو ندیده بودم تحت تاثیر قرار گرفتم کاش همه ماها یادمون باشه چه چیزایی تو زندگیمون داریم و قدرشونو بدونیم کاش ادمای ارزشمندی برای همه اطرافیانمون باشیم

  19. کاربران زیر از f@tima بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19153
    نوشته ها
    2,540
    تشکـر
    1,726
    تشکر شده 5,759 بار در 1,860 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    نقل قول نوشته اصلی توسط [SIZE=4

    [/SIZE]

    ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﮐﻪ
    ﻧﻤﺎﻧﻨــﺪ
    ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ
    ﻧﺒﯿـﻨﻨـﺪ
    ﻭ ﺗــﻮ
    ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ِ”ﺩﻧﯿﺎ” ﺭﺍ ﻫﻢ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﯾﺰﯼ،
    ﺁﻧﻬﺎ_ ﺗﻤﺎﻣﯽ ِﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
    ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ
    ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ
    ﮐﻪ ﺑــــﺮﻭﻧﺪ
    ﺩﻭﺭ ﺷـــﻮﻧﺪ
    ﮐﻪ اصلا ،ﻧـــﻤﺎﻧﻨﺪ .
    _



    امضای ایشان
    آیا دوست دارید برای

    صلح جهانی کاری انجام دهید ؟

    به خانه بروید و به خانواده تان
    عشق بورزید


  21. کاربران زیر از سمیراه بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19153
    نوشته ها
    2,540
    تشکـر
    1,726
    تشکر شده 5,759 بار در 1,860 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    نقل قول نوشته اصلی توسط خليلي نمایش پست ها

    اين مطلب يكم زياده ولي باور كنيد براي همه ي زن و شوهراي تازه موثره...


    وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم،
    همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم،
    باید چیزی را به تو بگویم.
    او نشست و به آرامی
    مشغول غذا خوردن شد.
    غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
    یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد.
    من طلاق می‌خواستم.
    به آرامی موضوع را مطرح کردم.
    به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد،
    فقط به نرمی پرسید، چرا؟
    از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود.
    ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی!
    آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم.
    او گریه می‌کرد.
    می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است.
    اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم.
    من دیگر دوستش نداشتم،
    فقط دلم برایش می‌سوخت.
    با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد.
    نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد.
    زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود
    برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود.
    از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم
    اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم.
    آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم.
    برای من گریه او نوعی رهایی بود.
    فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.
    روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد.
    شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود.او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت: که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم.
    وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم.
    پسرم به پشتم زد و گفت: اوه بابا رو، ببین مامان رو بغل کرده.
    اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را درآغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!
    یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند.
    یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوارماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالارفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید…

    چقدر راحت می گذریم
    چقدر راحت بجای اینکه سعی کنیم ...صبرکنیم..خوبیارو کشف کنیم...بجاش جا میزنیم ول میکنیم و می خوایم خواسته هامونو تو کس دیگه پیدا کنیم
    چقدر راحت این عاشقانه های جزیی رو فراموش میکنیم
    چقدر راحت...
    چقدر راحت می گذریم از هم..

    چقدر قشنگ بود این داستان مررسی اقای خلیلی
    امضای ایشان
    آیا دوست دارید برای

    صلح جهانی کاری انجام دهید ؟

    به خانه بروید و به خانواده تان
    عشق بورزید


  23. کاربران زیر از سمیراه بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  24. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10395
    نوشته ها
    1,018
    تشکـر
    1,130
    تشکر شده 1,749 بار در 636 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    عشق پاک همیشه پاک می ماند…



    روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:” چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟”

    جوان لبخندی زد و گفت:” من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است.”
    شیوانا پوزخندی زد و گفت:” عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.
    عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!”
    اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچکس از بین نرفت.
    روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:” نام این شاگرد جدید “معنای دوم عشق” است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست .
    امضای ایشان
    09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)

  25. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17490
    نوشته ها
    131
    تشکـر
    0
    تشکر شده 89 بار در 60 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    واقعا زیبا بود ممنونم دوست عزیز بابت پست زیباتون

  26. کاربران زیر از Ti Ti بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8109
    نوشته ها
    1,999
    تشکـر
    2,867
    تشکر شده 3,828 بار در 1,232 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    نوشته اتون زیبا و غم انگیز بود ...
    قدر لحظه ایمان رو بدانیم قدر عزیزمان را بدانیم
    امضای ایشان

    آموخته ام که:خدا عشقست و عشق تنهاخداست!
    آموخته ام: وقتی ناامید میشوم خدا،با تمام عظمتش،عاشقانه انتظار میکشد،دوباره به رحمتش امیدوارشوم!

    آموخته ام: اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،خدا برایم بهترش را درنظر گرفته!

  28. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15108
    نوشته ها
    236
    تشکـر
    919
    تشکر شده 354 بار در 141 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : وقتی به کسی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ…

    نقل قول نوشته اصلی توسط خليلي نمایش پست ها
    لبخند عزيز من بعنوان استارتر خودم آقا هستم...
    درسته
    ولی همه ی آقایون طرز فکر شما رو ندارن
    البته
    بی انصافیه که این قضیه رو فقط از یک بعد نگاه کنیم
    چه بسا یه خانوم ، زندگی یه مرد متعهد و دلسوز رو به آتیش میکشه و ککش هم نمیگزه ...
    چه باید کرد؟؟؟؟

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. کنجکاوى ﻫﺎﯼ کودک در مسایل جنسی
    توسط fateme.68 در انجمن تربیت کودک
    پاسخ: 8
    آخرين نوشته: 11-20-2016, 01:36 PM
  2. ۱۰ فایده شگفت آور رابطه جنسی برای سلامتی
    توسط ariakpg در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 12
    آخرين نوشته: 07-26-2015, 10:01 PM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-07-2014, 11:15 PM
  4. وقتی کسی غش میکند، چه کنیم؟
    توسط R e z a در انجمن سایر
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-14-2013, 09:13 PM
  5. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-29-2013, 11:19 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد