بچه که بودم گازم گرفتند...حس عجیبی بود حس آتش گرفتن جای گازشان
بزرگ که شدم همدیگر را گاز گرفتند...حس عجیبی بود حس پانسمان کردن جای گازشان
بچه که بودم وقتی تحقیرم میکردند سرم را پایین میبردم و از جمع بیرون میرفتم
بزرگ که شدم سرم را بالا بردم تعریفشان را کردم
بچه که بودم بدی هایم را میشمردند
بزرگ که شدم چشم هایم را به روی بدی هایشان بستم
بچه که بودم دوستشان داشتم
بزرگ که شدم دوستشان داشتم اما نمیدانستم چقدر
بچه که بودم اغلب در بازی ها میسوختم
بزرگ که شدم در بازی زندگی سوختم
بچه که بودم زخمی بودم
بزرگ که شدم زخم هایم عمیق تر شدند
بچه که بودم زبان کودکانه ام را مسخره میکردند
بزرگ که شدم حرف هایشان را برای دیگران توجیه میکردم
بچه که بودم طردم کردند
بزرگ که شدم پشتشان ایستادم
بچه بودم زخمی شدم
نگاه کن جایشان هنوز مانده
حالا اما طبیب زخم ها و درد های دیگرانم
بچه که بودم درد کشیدم
بچه که بودم در بازی ها بازی را با صبوری باختم
حالا هم خیلی ساده چیزهارا باختم