دستش را در جیب پالتویش فرو کرد. لبه یقه پالتویش را بالاتر داد و کلاه شاپوی نخنماشدهاش را کمی روی سرش جا به جا کرد تا شاید تحمل سوز سرمای آخر پاییز اندکی برایش مقدور باشد. اما بیش از آن که از سوز بیرون سردش باشد، از درون سرمای کرخت کنندهای در تمام طول راه دل و رودهاش را چنگ میزد و رهایش نمیکرد. حس تشویشی تمام مسیر دنبالش کرده بود و هرچه تلاش کرده بود در این مسیر طولانی در یکی از پیچها در میان درختان انبوه بیشه گمش کند نتوانسته بود. همین که در قرمزی کرخت غروب، نمای خانهاش را که تک افتاده در میان دشت پهن بینهایت بود دید، تشویش تمام وجودش را بیش از پیش چنگ زد. خانهاش برایش متروکه مینمود. سایه ضعیفی از نور چراغ خانه همسایه که چند صد متری فاصله داشت، روی دیوارهای خانهاش به شومی میزد.
بر تشویشش افزوده شد. دیگر به خانه ساکت و خالیرسیده بود. در را باز کرد. هیچ کس نبود. خانه ساکت و خالی مینمود. صدا زد و جوابی نیامد. به سمت اتاقشان رفت. در را باز کرد. آنجا نبود. روی میز یادداشتی بود. دیگر قلبش داشت سینهاش را میشکافت، ولی پاهایش دیگر یارا نبودند تا او را حتی تا بیخ میز برسانند. به هر جان کندنی بود خود را لبه میز یافت. یادداشت را خواند. تمام تشویش طول مسیر برایش رنگ واقعیت گرفت و بر سرش آوار شد. پاهایش سست شد و همان جا خود را روی تخت رها کرد. ترکش کرده بود.
سرم را از لای روزنامه بالا آوردم و به دختر جوان خوشسیمایی که برگه سفارش در دست منتظر من بود نگاهی انداختم. یک قهوه و کیک سفارش دادم و دوباره سرم را لای روزنامه کردم و خبرها را سرسری دید زدم. بحران اقتصاد جهانی فروکش کرده بود و لااقل چشمانداز آینده اینجا کمی بهتر مینمود. از پنجره نگاهی به منظره شهر زیر پایم انداختم که از طبقه سیوچهارم همه چیز به طرز دوستداشتنیای کوچک مینمود. از آن بالا که نگاه میکنی همه چیز کوچک است. فقط شمای کلی را میبینی و زمختیها را دیگر نمیبینی. آنگاه همه چیز دوست داشتنی میشود. خیابان را دیدم که ملغمهای از موج آدمکهای ریز و تاکسیهای زرد گره خورده در هم بود. و لابد بوق ممتد اعصاب خرد کنی که ماشینها میزدند و من چقدر خوشحال بودم که این بالا از شنیدن این شکنجه روحی در امانم. در این کلان شهری که شهره تاکسیهای زردش است همیشه این تاکسیها در هم گره خوردهاند. قهوه را که پیشخدمت با لبخند تمرین شده حرفهایاش آورد، نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز یک ساعتی مانده بود و من باید به ترتیبی با به هم زدن قهوه و جرعه جرعه نوشیدن آن و خواندن اخبار کسلکننده روزنامه سپری میکردم.
روی تخت رها شده بود. این را که چه مدت گذشته بود، نمیدانست. سرش سنگین بود. چهاردیواری اتاق برایش تنگ مینمود. به بیرون زد تا شاید از این فشار کاسته شود. دست در جیبش کرد و پاکت سیگارش را بیرون آورد. نگاهی به داخل آن انداخت. لعنتی، آخرین نخ بود. دوباره پولی در بساط نمانده بود و سیگارش هم ته کشیده بود. سیگارش که تمام شود، زندگی دیگر زهر مطلق است.
چارهای نبود، باید بومش را برمیداشت. سیگارش را در انگشتانش چرخاند و روشن کرد. با ولع تمام پک میزد و دودش را به بیرون میداد، شاید سرش اندکی سبکتر شود. به داخل رفت و بزرگترین بومی را که داشت انتخاب کرد، چرا که الان بیش از هر زمانی به سیگار بیشتر احتیاج داشت. بوم بزرگتر چندرغاز پول بیشتر به جیبش میریخت. قلممو را برداشت تا طرحی بزند. ذهنش مشوّش بود. دستش میلرزید و حس میکرد کمی نمانده که چشمانش از حدقه بیرون بزند. در این شرایط نمیتوانست کار کند. قلم مو را زمین گذاشت و دوباره روی تخت رها شد.
صدای خشخش ملایم برگها بود و زمزمه آرام باد که از بیرون شنیده میشد. دوست داشت به این سمفونی موزون مکرر گوش دهد، شاید اندکی آرام شود. بوم را برداشت و به بیرون زد. روی زمین زیر درختی رها شد و خود را به آواز برگها سپرد. به یاد آورد که همواره ارتفاع برایش آرامش بخش بود. بالا که میرفت، همه چیز را کوچک میدید. حتی دردهایش را. بلند شد. بوم را زیر درخت رها کرد و از تنه و شاخههای درخت خود را بالا کشید. از زمین کنده شده بود. نفس عمیقی کشید. آن را حبس کرد. نگاهش به بوم بینقش پایین درخت افتاد. نفسش را به بیرون داد و همان دم نقش را در خیالش روی بوم مجسم کرد.
به ساعتم نگاه کردم. هنوز 10 دقیقهای مانده بود و من به ورودی موزه هنرهای مدرن رسیده بودم. این پا و آن پا کردم و خیره شدم به جمعیّت گذرانی که به تنهایی یا همراه با شریکشان، با شتاب زندگی را در این روزهای سرد آخر پاییز میدویدند. به هیچ سو توجهی نداشتند و فقط با عجله مسیرشان را طی میکردند. محو تماشای این نمایش مکرر بودم که دیدم از آن سو به نرمی میآید.
ترکیب حرکات موزون دست و پاهایش هنگام راه رفتن با تعلیق موهایش در هوا کامل میشد. و حالا دیگر در پس او تمام آن نمایش زندگی فقط پسزمینهای برای جلوه بیشتر این هارمونی بیبدیل بود. سلام کرد و سلام کردم در حالی که نمیتوانستم چشم از نگاه نافذش برگیرم. مرتبه پیش که خانه یکی از دوستان دیدمش قلبم چنان میتپید که هر لحظه بیم آن داشتم که صدای ضربانش را همه بشنوند و من در آن جمع خجل شوم. آن شب خوش با گفتوگوهای پراکنده از هر بابی سپری شد و من در انتها عزمم را جزم کردم تا پیشنهاد دهم باز هم همدیگر را ببینیم. و او اینجا را پیشنهاد داد. گفت در بین آثار موزه یک شاهکار است که هر بار به تماشای آن مینشیند، بیش از مرتبه پیش شیفته بازی رنگهایش میشود و نفس در سینهاش حبس میگردد. حالا ما جلوی در موزهای بودیم که شاهکارش شیفتهاش کرده بود.[replacer_a]
از درخت پایین آمد. با اینکه کمی سبکتر شده بود، ولی هنوز هم گیج و گنگ بود و آن چند جمله یادداشت روحش را میسایید و دیوانهاش میکرد. فکر میکرد هرگز نخواهد توانست با این حقیقت کنار بیاید. رنگهایش را برداشت و با دقت شروع به ترکیب کردن آنها کرد. رنگهای مدّ نظرش را ساخت. تمام نفرت و غمش را در ترکیب رنگهایش خالی کرد. هر یک را در سطل کوچک دستهداری ریخت. او طرحش را در بالای درخت زده بود. فقط کافی بود از درخت بالا رود و هر یک از سطلها را به شاخه مورد نظر بیاویزد. خیلی مهم بود که هر رنگ دقیقا بر کدام شاخه آویزان شود. در عمل بینهایت ترکیب مختلف برای انتخاب شاخههای مورد نظر برای نصب هر رنگ بود، ولی او میدانست که فقط یک ترکیب وجود دارد که آن چه را در ذهن دارد میآفریند. فقط یک ترکیب میتواند اوج استیصال و درماندگی او و غم مفرطش را طرح زند. با دقت رنگها را به شاخههای صحیحش آویزان کرد. بوم را به زیر درخت در محل مناسب نهاد. روی صندلی راحتیای که گوشهای بود، لم داد و به تماشا نشست.
باد که شروع به دمیدن کرد، شاخهها موج میزدند و با این رقص موزون، سطلهای رنگ تاب میخوردند و رنگها روی بوم به طور هنرمندانهای پخش میشدند. طبیعت عجب نقاش شاهکاری بود. نقاشی باد که تمام شد به زیر درخت رفت و بوم را برداشت. گوشه پایین سمت راست آن را امضا کرد. به ترکیب بینظیر آبی و زردی که با الگوی عجیبی در هم تنیده بودند، نگاهی انداخت و آن را تحسین کرد. کمی سبکتر شده بود، چرا که گوشهای از غمش را در این شاهکار جاودانه کرده بود. به داخل خانه رفت. گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. صدای خراشیده آن طرف گفت: - الو؟ کار جدیدم آماده است. تا یک ساعت دیگه اینجا باش.
- باشه، سعی میکنم.
- راستی! دو برابر همیشه پول بذار تو جیبت. این یکی شاهکارمه. میخوام چهار تا پاکت سیگار بیشتر با پولش بخرم.
- فکر کنم یادت رفته که کارشناس منم و من تشخیص میدم که کارت چقدر میارزه. ولی باشه.
- زودتر بیا، سیگارم ته کشیده. به پولش احتیاج دارم.
گوشی را قطع کرد و منتظر ماند. خالی، گنگ، سنگین، مشوّش. پلههای موزه را بالا رفتیم. او جلو میرفت و من به دنبال او محو تماشایش بودم که چگونه هنرمندانه در این راهروهای گیجکننده تودرتو، راهش را مییابد. رو به من کرد و گفت که مطمئنم تو هم مست تماشای این شاهکار خواهی شد. از این اتاق به آن اتاق میرفتیم. بالاخره رسیدیم. همین جا بود.
محو تماشایش شدم. گوشه پایین سمت راستش امضایی به تاریخ 30 سال پیش شده بود. به ترکیب بینظیر آبی و زردی که با الگوی عجیبی درهم تنیده بودند نگاه میکردم و آن را تحسین میکردم. سبک شده بودم. حس عجیبی در پس این شاهکار نهفته بود. نفسم در سینه حبس شده بود. عشق و احساس در اثر موج میزد. به کنارم نگاهی اندختم. او در کنارم ایستاده بود. در چشمهایم تحسین را میدید. گفتم عاشقانهترین اثری است که در زندگیام دیدهام. سرش را به نشانه تایید تکان داد. دوست داشتم بدانم نقاش در چه وضعیتی این اثر را با انگشتان هنرمندش خلق کرده بود. حتم داشتم که در اوج عشق این اثر خلق شده بود. در اوج آرامش. مطمئن بودم. دستم را گرفت. گرم شدم. در اوج آرامش بودم.