پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
مطلبِ بسیار بسیار بسیاااری بود...
نتیجه ی اخلاقیه داستان هم اینه که اگه یه روز دیدین تمام زندیگتون داره تو آتش میسوزه بشینین هِر هِر بهش بخندین...
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
YAshin.SAhAkiyAn
مطلبِ بسیار بسیار بسیاااری بود...
نتیجه ی اخلاقیه داستان هم اینه که اگه یه روز دیدین تمام زندیگتون داره تو آتش میسوزه بشینین هِر هِر بهش بخندین...
واییییی ترکیدم از خنده خیلی بامزه گفتی|laughingsmiley|
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
YAshin.SAhAkiyAn
مطلبِ بسیار بسیار بسیاااری بود...
نتیجه ی اخلاقیه داستان هم اینه که اگه یه روز دیدین تمام زندیگتون داره تو آتش میسوزه بشینین هِر هِر بهش بخندین...
مطلب بسیار بسیار بسیاررررر چی چی بود؟ بقیشو نگفتی|yeah|
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
eli2
مطلب بسیار بسیار بسیاررررر چی چی بود؟ بقیشو نگفتی|yeah|
همون دیگه...خیلی بیش از حد بسیااار بود...درک و هضمش برای بنده هم سخت بود...
هنوز سر معدم سنگینی میکنه...
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
heh_heh
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
چقدر نیاز داشتم به خوندن این داستان
خیلی ازتون ممنونم
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
YAshin.SAhAkiyAn
همون دیگه...خیلی بیش از حد بسیااار بود...درک و هضمش برای بنده هم سخت بود...
هنوز سر معدم سنگینی میکنه...
خب ادیسون قبل از موفق شدن به انجام یه اختراع شاید هزاران بار شکست خورده بوده و شکست خوردن جزوی از روال معمول زندگیش شده بود.
برای همین سوختن آزمایشگاه رو هم یکی از همون شکستهای روزمره همیشگی خودش میدونسته.
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
تجربه
خب ادیسون قبل از موفق شدن به انجام یه اختراع شاید هزاران بار شکست خورده بوده و شکست خوردن جزوی از روال معمول زندگیش شده بود.
برای همین سوختن آزمایشگاه رو هم یکی از همون شکستهای روزمره همیشگی خودش میدونسته.
تجربه جان میدونم که اول و آخرش قراره این بحث رو به مزاج و تغذیه و اینها ربط بدی...
پس حاشیه نرو بیا همینجا بگو چی برای معده ی من تجویز میکنی و هم خودتو و هم بقیه رو خلاص کن ...
خودت هم مثل اینکه حالت خوب نیست معدت بهم ریخته متوجه نشدی که بنده دارم شوخی میکنم...یه چیزیم برای خودت تجویز کن...:3:
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
YAshin.SAhAkiyAn
تجربه جان میدونم که اول و آخرش قراره این بحث رو به مزاج و تغذیه و اینها ربط بدی...
پس حاشیه نرو بیا همینجا بگو چی برای معده ی من تجویز میکنی و هم خودتو و هم بقیه رو خلاص کن ...
خودت هم مثل اینکه حالت خوب نیست معدت بهم ریخته متوجه نشدی که بنده دارم شوخی میکنم...یه چیزیم برای خودت تجویز کن...:3:
من با چیزایی که بلدم به کاربرا کمک میکنم هر کی خوشش نمیاد مجبور نیست پستهای منو بخونه.
تو هم اگه چیز بهتری بلدی که به درد کاربرا بخوره بیا بگو.
چه اشکالی داره تو شوخی کردی من یه حرف جدی گفتم اینکه ناراحتی نداره مگه اینکه از جای دیگه ای پر باشی و حال خودت بد باشه.
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
سلام
داستان جالبی بود ادیسون به زیباییهایی که ممکن است دیگر نبیند فکر کرده و از آن لذت برده قرار نیست برای چیزی که در دست ما نیست غصه بخوریم حال از زمان کنونی لذت ببریم فردا هم به فکر بازسازی می افتیم. خوب از همان لحظات هم استفاده برد.
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
سلام
متشکرم از الی جان بابت پست زیباشون
و همچنین از آقا سعید به خاطر دعوتشون تشکر میکنم
با اینکه قبلا این داستان رو خونده بودم
ولی باز هم برام لذت و جذابیت و صبر و امید و آرامش داشت
به نظرم همین روحیه باعث شده ادیسون اینقدر پیشرفت کنه و موفق باشه.
خیلی تمرین و کار میخواد که همچین روحیه قدرتمندی آدم داشته باشه
زندگی در لحظه هنر قشنگیه
و هنر بهتر امید و خوش بینی و صبر هست.
امیدوارم همه مون این درسهای قشنگ رو یاد بگیریم و تو زندگی هامون به کار ببریم.
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
امید را از نجاری آموختم که پس از سوختن کارگاهش در آتش، زغال فروش شد...
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
تجربه جان...پسرِخوب...من الان که اومدم پستت رو دیدم برای چند لحظه هنگ کردم...
واقعا عجیب بود اون برداشت و واکنشی که به حرفای من داشتی...درحالیکه بنده از اول تا آخر به وضوح داشتم شوخی میکردم...
حالا یه خواهش کوچیک ازت دارم...در کمال آرامش و صادقانه و منطقی...یه بار دیگه پستهای بنده رو از اول تا آخر بخون و بعد چند دقیقه خوب با خودت فکر کن و بعد پاسخ این دوتا سوال من رو بده...ببین آیا واقعا برداشتی که ازشون داشتی درست بود ؟ آیا واقعا از اول تا آخرش رو اشتباه و سوء تفاهم نگرفتی ؟ و مهمتر از همه آیا واقعا یه کم بیش از حد تند نرفتی ؟
پاسخ : داستان کوتاه پندآموز
تاملات روحانی
کلبۀ کوچک
تنها بازماندۀ یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیرۀ دورافتاده برده شد. او با بیقراری به نزد خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد. پس از دعا نیز ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد. اما هیچ خبری نبود. سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت کلبهای کوچک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، دید کلبۀ کوچکی را که ساخته بود در آتش میسوزد. دود زیادی به آسمان میرفت و در چنین شرایطی بود که مرد فریاد زد: خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟
صبح روز بعد مرد با صدای یک کشتی بزرگ که به جزیره نزدیک میشد از خواب پرید و به کنار ساحل رفت. چشمانش درست میدید، یکی کشتی در حال نزدیک شدن بود و میآمد تا او را نجات دهد.
مرد پس از دیدنِ نجاتدهندگانش، از آنان پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که به آسمان فرستادی دیدیم!!!»
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که بهنظر میرسد کارها بهخوبی پیش نمیروند. اما نباید امید خود را از دست داد. زیرا خدا حتی در میان درد و رنج در کنار ماست و در زندگی ما دخیل است. دفعه آینده که کلبۀ شما در حال سوختن است به یاد آورید که شاید علامتی باشد برای: "فراخواندن رحمت خداوند"
برای تمام چیزهای منفی که به خود میگوییم خداوند پاسخ مثبتی دارد:
میگویی «این غیرممکن است»، خداوند پاسخ میدهد «همه چیز ممکن است».
میگویی «هیچکس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ میدهد «من تو را دوست دارم».
میگویی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ میدهد «من به تو آرامش میدهم».
میگویی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ میدهد «رحمت من تو را کافی است».
میگویی «نمیتوانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ میدهد «من گامهایت را هدایت خواهم کرد».
میگویی «من نمیتوانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ میدهد «تو با من قادر به انجام هر کاری هستی».
میگویی «این ارزشش را ندار»، خداوند پاسخ میدهد «این ارزش پیدا خواهد کرد».
میگویی «من نمیتوانم خودم را ببخشم»، خداوند پاسخ میدهد «من تو را بخشیدهام».
میگویی «من میترسم»، خداوند پاسخ میدهد «من روح ترس به تو ندادهام».
میگویی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ میدهد «تمام نگرانیهایت را بر دوش من بگذار».
میگویی «به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ میدهد «من به همه یک اندازه ایمان دادهام».
میگویی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ میدهد «من به تو حکمت دادهام».
میگویی «من احساس تنهایی میکنم»، خداوند پاسخ میدهد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
این متن رو یکی از دوستان مسیحی ام که بسیار انسان معتقد و با ایمانی هست واسم فرستاد
برای من سنگینه اما به نظرم جالب بود