نمایش نتایج: از 1 به 15 از 15

موضوع: داستان کوتاه پندآموز

5283
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,480 بار در 1,283 پست
    میزان امتیاز
    12

    داستان کوتاه پندآموز

    [replacer_a]

    ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد ...
    این آزمایشگاه ، بزرگترین عشق پیرمرد بود . هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود .
    در همین روز ها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند ، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است !
    آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود ...

    پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند !!!
    پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد . او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد .
    ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت : پسر تو اینجایی ؟ می بینی چقدر زیباست ؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟!! حیرت آور است!

    من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است ! وای ! خدای من ، خیلی زیباست ! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید . کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت ! نظر تو چیست پسرم ؟!
    پسر حیران و گیج جواب داد : پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟!
    چطور می توانی ؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟!

    پدر گفت : پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید . مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند . در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد ...!
    در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم ! الآن موقع این کار نیست ! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!

    توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود . آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد .
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  2. 9 کاربران زیر از eli2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12497
    نوشته ها
    390
    تشکـر
    1,041
    تشکر شده 580 بار در 275 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    مطلبِ بسیار بسیار بسیاااری بود...

    نتیجه ی اخلاقیه داستان هم اینه که اگه یه روز دیدین تمام زندیگتون داره تو آتش میسوزه بشینین هِر هِر بهش بخندین...

  4. 2 کاربران زیر از YAshin.SAhAkiyAn بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,480 بار در 1,283 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    نقل قول نوشته اصلی توسط YAshin.SAhAkiyAn نمایش پست ها
    مطلبِ بسیار بسیار بسیاااری بود...

    نتیجه ی اخلاقیه داستان هم اینه که اگه یه روز دیدین تمام زندیگتون داره تو آتش میسوزه بشینین هِر هِر بهش بخندین...
    واییییی ترکیدم از خنده خیلی بامزه گفتی
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  6. 3 کاربران زیر از eli2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,480 بار در 1,283 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    نقل قول نوشته اصلی توسط YAshin.SAhAkiyAn نمایش پست ها
    مطلبِ بسیار بسیار بسیاااری بود...

    نتیجه ی اخلاقیه داستان هم اینه که اگه یه روز دیدین تمام زندیگتون داره تو آتش میسوزه بشینین هِر هِر بهش بخندین...
    مطلب بسیار بسیار بسیاررررر چی چی بود؟ بقیشو نگفتی
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  8. کاربران زیر از eli2 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Apr 2018
    شماره عضویت
    38164
    نوشته ها
    603
    تشکـر
    288
    تشکر شده 407 بار در 290 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
    ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
    ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
    ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
    ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
    ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
    ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
    ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
    ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
    ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
    ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
    ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
    ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
    ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!

  10. 4 کاربران زیر از heh_heh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12497
    نوشته ها
    390
    تشکـر
    1,041
    تشکر شده 580 بار در 275 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    نقل قول نوشته اصلی توسط eli2 نمایش پست ها
    مطلب بسیار بسیار بسیاررررر چی چی بود؟ بقیشو نگفتی

    همون دیگه...خیلی بیش از حد بسیااار بود...درک و هضمش برای بنده هم سخت بود...

    هنوز سر معدم سنگینی میکنه...

  12. کاربران زیر از YAshin.SAhAkiyAn بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    نقل قول نوشته اصلی توسط heh_heh نمایش پست ها
    ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
    ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
    ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
    ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
    ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
    ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
    ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
    ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
    ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
    ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
    ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
    ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
    ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
    ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
    چقدر نیاز داشتم به خوندن این داستان
    خیلی ازتون ممنونم

  14. 2 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    نقل قول نوشته اصلی توسط YAshin.SAhAkiyAn نمایش پست ها
    همون دیگه...خیلی بیش از حد بسیااار بود...درک و هضمش برای بنده هم سخت بود...

    هنوز سر معدم سنگینی میکنه...
    خب ادیسون قبل از موفق شدن به انجام یه اختراع شاید هزاران بار شکست خورده بوده و شکست خوردن جزوی از روال معمول زندگیش شده بود.

    برای همین سوختن آزمایشگاه رو هم یکی از همون شکستهای روزمره همیشگی خودش میدونسته.

  16. 2 کاربران زیر از Experience بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12497
    نوشته ها
    390
    تشکـر
    1,041
    تشکر شده 580 بار در 275 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    نقل قول نوشته اصلی توسط تجربه نمایش پست ها
    خب ادیسون قبل از موفق شدن به انجام یه اختراع شاید هزاران بار شکست خورده بوده و شکست خوردن جزوی از روال معمول زندگیش شده بود.

    برای همین سوختن آزمایشگاه رو هم یکی از همون شکستهای روزمره همیشگی خودش میدونسته.

    تجربه جان میدونم که اول و آخرش قراره این بحث رو به مزاج و تغذیه و اینها ربط بدی...

    پس حاشیه نرو بیا همینجا بگو چی برای معده ی من تجویز میکنی و هم خودتو و هم بقیه رو خلاص کن ...

    خودت هم مثل اینکه حالت خوب نیست معدت بهم ریخته متوجه نشدی که بنده دارم شوخی میکنم...یه چیزیم برای خودت تجویز کن...

  18. بالا | پست 10


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    نقل قول نوشته اصلی توسط YAshin.SAhAkiyAn نمایش پست ها
    تجربه جان میدونم که اول و آخرش قراره این بحث رو به مزاج و تغذیه و اینها ربط بدی...

    پس حاشیه نرو بیا همینجا بگو چی برای معده ی من تجویز میکنی و هم خودتو و هم بقیه رو خلاص کن ...

    خودت هم مثل اینکه حالت خوب نیست معدت بهم ریخته متوجه نشدی که بنده دارم شوخی میکنم...یه چیزیم برای خودت تجویز کن...
    من با چیزایی که بلدم به کاربرا کمک میکنم هر کی خوشش نمیاد مجبور نیست پستهای منو بخونه.

    تو هم اگه چیز بهتری بلدی که به درد کاربرا بخوره بیا بگو.

    چه اشکالی داره تو شوخی کردی من یه حرف جدی گفتم اینکه ناراحتی نداره مگه اینکه از جای دیگه ای پر باشی و حال خودت بد باشه.
    ویرایش توسط Experience : 06-02-2018 در ساعت 03:46 AM

  19. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    سلام
    داستان جالبی بود ادیسون به زیباییهایی که ممکن است دیگر نبیند فکر کرده و از آن لذت برده قرار نیست برای چیزی که در دست ما نیست غصه بخوریم حال از زمان کنونی لذت ببریم فردا هم به فکر بازسازی می افتیم. خوب از همان لحظات هم استفاده برد.

  20. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    سلام
    متشکرم از الی جان بابت پست زیباشون
    و همچنین از آقا سعید به خاطر دعوتشون تشکر میکنم

    با اینکه قبلا این داستان رو خونده بودم
    ولی باز هم برام لذت و جذابیت و صبر و امید و آرامش داشت
    به نظرم همین روحیه باعث شده ادیسون اینقدر پیشرفت کنه و موفق باشه.
    خیلی تمرین و کار میخواد که همچین روحیه قدرتمندی آدم داشته باشه

    زندگی در لحظه هنر قشنگیه
    و هنر بهتر امید و خوش بینی و صبر هست.
    امیدوارم همه مون این درسهای قشنگ رو یاد بگیریم و تو زندگی هامون به کار ببریم.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 06-03-2018 در ساعت 06:45 PM

  22. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    امید را از نجاری آموختم که پس از سوختن کارگاهش در آتش، زغال فروش شد...

  24. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12497
    نوشته ها
    390
    تشکـر
    1,041
    تشکر شده 580 بار در 275 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    تجربه جان...پسرِخوب...من الان که اومدم پستت رو دیدم برای چند لحظه هنگ کردم...
    واقعا عجیب بود اون برداشت و واکنشی که به حرفای من داشتی...درحالیکه بنده از اول تا آخر به وضوح داشتم شوخی میکردم...
    حالا یه خواهش کوچیک ازت دارم...در کمال آرامش و صادقانه و منطقی...یه بار دیگه پستهای بنده رو از اول تا آخر بخون و بعد چند دقیقه خوب با خودت فکر کن و بعد پاسخ این دوتا سوال من رو بده...ببین آیا واقعا برداشتی که ازشون داشتی درست بود ؟ آیا واقعا از اول تا آخرش رو اشتباه و سوء تفاهم نگرفتی ؟ و مهمتر از همه آیا واقعا یه کم بیش از حد تند نرفتی ؟
    ویرایش توسط YAshin.SAhAkiyAn : 06-04-2018 در ساعت 01:33 AM

  26. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30886
    نوشته ها
    1,578
    تشکـر
    1,236
    تشکر شده 2,029 بار در 1,083 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان کوتاه پندآموز

    تاملات روحانی

    کلبۀ کوچک



    تنها بازماندۀ یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیرۀ دورافتاده برده شد. او با بی‌قراری به نزد خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد. پس از دعا نیز ساعت‌ها به اقیانوس چشم می‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد. اما هیچ خبری نبود. سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت کلبه‌ای کوچک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، دید کلبۀ کوچکی را که ساخته بود در آتش می‌سوزد. دود زیادی به آسمان می‌رفت و در چنین شرایطی بود که مرد فریاد زد: خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟

    صبح روز بعد مرد با صدای یک کشتی بزرگ که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب پرید و به کنار ساحل رفت. چشمانش درست می‌دید، یکی کشتی در حال نزدیک شدن بود و می‌آمد تا او را نجات دهد.

    مرد پس از دیدنِ نجات‌دهندگانش، از آنان پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»

    آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که به آسمان فرستادی دیدیم!!!»

    آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که به‌نظر می‌رسد کارها به‌خوبی پیش نمی‌روند. اما نباید امید خود را از دست داد. زیرا خدا حتی در میان درد و رنج در کنار ماست و در زندگی ما دخیل است. دفعه آینده که کلبۀ شما در حال سوختن است به یاد آورید که شاید علامتی باشد برای: "فراخواندن رحمت خداوند"



    برای تمام چیزهای منفی که به خود می‌گوییم خداوند پاسخ مثبتی دارد:

    می‌گویی «این غیرممکن است»، خداوند پاسخ می‌دهد «همه چیز ممکن است».

    می‌گویی «هیچ‌کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ می‌دهد «من تو را دوست دارم».

    می‌گویی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ می‌دهد «من به تو آرامش می‌دهم».

    می‌گویی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ می‌دهد «رحمت من تو را کافی است».

    می‌گویی «نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ می‌دهد «من گام‌هایت را هدایت خواهم کرد».

    می‌گویی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ می‌دهد «تو با من قادر به انجام هر کاری هستی».

    می‌گویی «این ارزشش را ندار»، خداوند پاسخ می‌دهد «این ارزش پیدا خواهد کرد».

    می‌گویی «من نمی‌توانم خودم را ببخشم»، خداوند پاسخ می‌دهد «من تو را بخشیده‌ام».

    می‌گویی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ می‌دهد «من روح ترس به تو نداده‌ام».

    می‌گویی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ می‌دهد «تمام نگرانی‌هایت را بر دوش من بگذار».

    می‌گویی «به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ می‌دهد «من به همه یک اندازه ایمان داده‌ام».

    می‌گویی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ می‌دهد «من به تو حکمت داده‌ام».

    می‌گویی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ می‌دهد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»

    -----------------------------------------------------------------------------------------------------

    این متن رو یکی از دوستان مسیحی ام که بسیار انسان معتقد و با ایمانی هست واسم فرستاد
    برای من سنگینه اما به نظرم جالب بود

  27. 3 کاربران زیر از siavash_en بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-15-2017, 09:39 AM
  2. این داستان کوتاه ترین داستان جهان است.
    توسط sina210 در انجمن داستانک و داستان نویسی
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 10-23-2016, 08:48 AM
  3. کوتاه اما کاربردی: نصب ویندوز در ۱۵ دقیقه!
    توسط CÆSAR در انجمن اینترنت و کامپیوتر
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 07-15-2015, 02:20 PM
  4. داستان کوتاه نامه ای به خدا
    توسط CÆSAR در انجمن خارجی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 07-06-2015, 06:07 AM
  5. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 03-11-2014, 11:09 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد