ای دانشجو...
ای بدبخت!
ای در به در هزارتومن پول!
ای ژتون خور!
ای مخترع غذا!
ای غربت نشین!
ای الکی خوش!
ای تک زنگی!
ای گدا!
روزت مبارک. ....![]()
کودکی:سه چهار ساله که بودم، مادر، خاله، عمهها و ...، ما بچهها را دور هم جمع میکردند و قصه میگفتند و با ما بازیهای نشستنی (فرهنگی) میکردند. «اتل، متل توتوله – گاو حسن چه جوره؟» - «عمو زنجیر باف – ب...له» و ...؛ تا این سن نفهمیدم که اتل کی بود، متل کی بود و توتوله کی؟ گاو چرا مال حسن بود و مال بیژن یا هوشنگ نبود؟ این گاوی که نه شیر داشت و نه پستان، پس نرّ بود، چه جوری باید شیرش را به هندوستان برد؟ چرا آنجا باید یک زن کُرد گرفت و نام آذری «خال قیزی = دختر خاله» را رویش گذاشت؟! و هم چنین نفهمیدم که اگر عمو زنجیرباف، زنجیری بافته است که مال من است، پس چرا باید آن را پشت کوه بیاندازد و چرا من باید با صدای خر، گاو و گربه، نخود و کشمشی که پدرم آورده است را بخورم و بیایم، مگر من حیوان هستم؟ و نفهمیدم چرا اینقدر در کودکی تحمیق و تحقیر شدم؟!مهد کودک:در همین سنین مرا به مهد کودک بردند! بالاخره در این روزگار، مادران نیز مانند پدران کار بیرون دارند و وقت و حوصلهی خانه، خانهداری و تربیت فرزندان را ندارند، پس معلوم است که دیگران باید این زحمت را متقبل شوند. البته توجیه علمی دارند. میگویند: «بچه باید اجتماعی بار بیاید، در خانه که چیزی یاد نمیگیرد».حالا در مهد کودک، دو سه مادری که توان تربیت تک فرزند خود را نداشتهاند، و بعضاً مادر نیستند و حتی مجرد هستند، جمع شدهاند که ده، بیست یا حتی چهل کودک را نگهداری و تربیت کنند!من در مهد کودک خیلی چیزها آموختم. هنوز فارسی بلد نبودم که با کلمات و جملات انگلیسی آشنا شدم. به مادرم مامی گفتم و به پدرم پاپی و آنها نیز سرافراز و خوشحال میخندیدند؛ و البته بعد یاد گرفتم که مثل امریکاییها اسم پدرم را صدا بزنم و پدر یا بابا نگویم که دیگر خیلی دِمُدِه و نشانهی عقبافتادگی است.هنوز اعداد فارسی را تشخیص نمیدادم که وان، تو، تیری را به سرعت تا ده میشمردم و در جشن تولد «هَپی برت دی تو یو» میخواندم. البته با یک کلاه کلهقندی و کریسمسی بر سرم! و یا کلاههای دیگری که بر سرم گذاشه شده بودند و نمیفهمیدم.من اصلاً نمیدانستم که آهنگ، آواز و رقص چیست؟ اما در همین سنین کودکی بهترین رقاص شدم. هم رقص ایرانی، هم والس و تانگو با دختر و هم جفتکهای فرنگی به اسم پاپ. و البته همین زمینه شد که نام خوانندهها، گروهها و شجرهی هر کدام را نیز بیاموزم و در بالماسکهها نیز شبیه پاپانوئل – دُن کی شوت – زور – بت مَن – اسپایدر من و حتی ترمیناتور میشدم.طولی نکشید که لازم آمد خوش هیکل نیز بشوم! مرا در کلاسهای ژیمناستیک و شنای مهد کودک ثبت نام کردند و البته کلی هم پول دادند. دخترها با لباسهای ژیمناستیک و باله و در استخر با مایوهای یک تکه و دو تکه و ...، جلوی من ورجه وورجه میکردند ... و من نیز به غیر از آگاه شدن زودرس به فرقهای دختر و پسر، فن نگاه کردن، دوستیابی را نیز آموختم و البته یاد گرفتم چگونه خودم را ارائه دهم که برای آنها جذابتر باشم.دانشگاه تا دکترا:از دبستان و دبیرستان نمیگویم. گاهی درس میخواندم که نمره بیاورم و به کلاس بالاتر بروم، اما اکثر وقت و عمر من پای ماهواره، اینترنت، چت، ایمیل، فیس بوک، توییتر و سایتهای آن چنانی ... و بالتبع کسب تجربه در دوستیابی، کافیشاپ، مخفیکاری، به اصطلاح جشن تولد، پارتی، تقلید از مدلهای غربی، فراگیری و جایگزینی اصطلاحات غربی و ... گذشت.اما بالاخره گذشت و پس از آن چه که از کنکور میدانید، وارد دانشگاه شدم. به علوم انسانی و از جمله علوم سیاسی علاقه بسیاری داشتم. دانشگاه سراسری تهران – یا دانشگاه آزاد کرج یا هر دونقوزآباد دیگری. برایم فرقی نمیکرد.[eروز اول، استاد وارد کلاس شد. آن قدر باد کرده بودم که فکر میکردم تمام فضا را اشغال کردهام و به زودی به جز من و استاد، کسی در این کلاس جای نخواهد گرفت.جناب استاد با یک قیافه کمبریجی و اداهای هارواردی (مثل نشستن روی زمین، روی میز دانشجو، صدا کردن دخترها به اسم کوچک و ...) نگاهی به ما کرد و درس خود را با یک سؤال شروع کرد: «کی میتواند بگوید ولایت فقیه یعنی چه و حکومت اسلامی در کجای اسلام آمده است؟!»بدیهی بود که هیچ کس جوابی نداشت، چرا که اولاً ابهت دانشجویی و استاد همه را گرفته بود و ثانیاً اینها همان دیپلمههای ماه گذشته بودند و چیزی یاد نگرفته بودند که پاسخی آکادمیک بدهند. پس شایستهترین پاسخ، همان قیافه ابلهانه با چشمهای گرد شده و دهان باز بود.پس از لحظهای سکوت و نگاه عاقل اندر سفیه استاد به ما دانشجویان، سؤال دوم همراه با تحکم و البته با لحنی استهزاء گونه و تحقیر کننده مطرح شد: «پس از چه چیزی که نمیدانید یعنی چه، چگونه حمایت و دفاع میکنید؟!».سوزن تیزی به بادکنکم خورد، درجا ترکیدم و افتادم. حال بقیه بدتر از من بود. البته از همان ابتدا با خود گفتند: «اینجا باید قیافهی دانشگاهی داشت – بله، البته، ما نمیشناسیم، پس قبول نداریم، مابقی هم که قبول دارند، بیسواد، عوام و احمق هستند»! و ناگاه با القای این شعار به خود، احساس کردند همگی نه تنها دانشجو شدند، بلکه هر چه سیاست و علم سیاست است را یک جا بلعیدهاند!دومین درس در خصوص انواع رهبری بود. بحثی از انواع حکومتها یا زعامتها و مدلهای متفاوت رهبری مانند: دستوری، مشارکتی، حمایتی و موفقیتگرا نشد، بلکه یاد گرفتم، رهبری دو نوع است: یا آکادمیک و علمی است، مانند رهبران فارغ التحصیل از هاروارد، کمبریج و ... – یا غیر علمی و بر اساس شخصیت ذاتی و جاذبه رهبر (کاریزما) است، مانند: موسیلینی – هیتلر و امام خمینی (ره). نشانهی رهبران کاریزما نیز این است که روی شانههایشان شنل یا ابا میاندازند و یا چکمه میپوشند. دومین درس در خصوص انواع رهبری بود. بحثی از انواع حکومتها یا زعامتها و مدلهای متفاوت رهبری مانند: دستوری، مشارکتی، حمایتی و موفقیتگرا نشد، بلکه یاد گرفتم، رهبری دو نوع است: یا آکادمیک و علمی است، مانند رهبران فارغ التحصیل از هاروارد، کمبریج و ... – یا غیر علمی و بر اساس شخصیت ذاتی و جاذبه رهبر (کاریزما) است، مانند: موسیلینی – هیتلر و امام خمینی (ره).نشانهی رهبران کاریزما نیز این است که روی شانههایشان شنل یا عبا میاندازند و یا چکمه میپوشند.بالاخره دوران کارشناسی و ارشد، با فراگیری تمامی فرضیهها و نظریههای اندیشمندان غربی، از افلاطون گرفته تا فوکویاما، بودریار و باومنِ معاصر گذشت و مستقیم و غیر مستقیم آموختم که حکومت اسلامی ما با هیچ مدل علمی در گذشته و حال جهان سازگاری ندارد و چه بسا گاه در قالب تعاریف ارائه شده از فئودالیسم، فاشیسم و آنارشیسم نیز میگنجد.حال پس از گذر از هفت هزار خوان، به مقطع دکترا رسیدهام. میآموزم: واژه «خدا و دین» چه رد کنیم و چه اثبات، مترادف با «قرون وسطی» است.میآموزم: کاملترین مدل حکومت، لیبرال دموکراسی است که بهترین نمونهی عینی آن امریکاست.میآموزم: همانطور که خانه پدر و بزرگتر میخواهد، جهان نیز پدر و برادر بزرگ میخواهد – البته نه امام، ولی امر، ولایت و ...، بلکه امریکا.میآموزم: گرایش به اسلام احساسی است و نه عقلانی و عصر روشنگری در غرب با کنار گذاشتن احساسات و گرایش به عقلانیت شروع شد.میآموزم: از ابتدای خلقت بشر، هر چه علم، مدنیت و قانون بوده، از غرب آمده است، پس باید این را بپذیریم که آنها انسانهای درجه یک هستند و ما باید تابع باشیم تا پیشرفت کنیم.میآموزم: تمامی مصائبی که در دوران صفویه، قاجار و بهلوی و استعمار ایران از سوی انگلیس و امریکا بر سر این ملت آمده است، از خودمان است و آنها قصدی جز ارتقای کشورها و ملتها نداشتند. حالا اگر زمینهی ضعف را در ما مساعد دیدند، مدیریتی کردند و نفتی هم بردند، باز مشکل از ماست، هر چند که در نهایت این استعمار به نفع ما و کشورمان تمام شده است!میآموزم: امروز نیز تمامی مشکلات از خود ماست. علت جنگ، تحریم، ترور و ... همه خود ما هستیم و این ماییم که موظفیم خود را تغییر داهیم. مخالفت با امریکا، شعار مرگ بر امریکا، عدم تبعیت از امریکا، اصرار و پافشاری بر هر آن چه که صهیونیسم بینالملل با آن مخالف است و ...، همه نقاط ضعف ماست که ضررهای بسیاری به این کشور و ملت زده است!... ما باید اعتماد آنها را جلب کنیم و عزت از دست رفتهی ایران و ایرانی را دوباره برگردانیم.و البته فراموش نشود که از همان روز اول، تا الان که مقطع دکترا است، کسی حق مخالفت با نظریات و تئوریهای غربی را ندارد – حق ارائه نظریه را ندارد – حق هیچ گونه سخن از اسلام، اگر چه نقل یک آیه یا حدیث برای تعریف یک «اندیشه سیاسی» باشد ندارد و ... – البته آزادی هست، کسی با چماق یا باطوم جلوی کسی نمیایستد، تا دلتان بخواهد میتوانید علیه خدا، اسلام، حکومت اسلامی، جمهوری اسلامی ایران، ولایت فقیه و ...، بگویید، بنویسید یا بشنوید، در له اسلام نیز هم چنین، اما در این صورت به عنوان یک بیسواد، امل، فناتیک، مرتجع، حزبالهی، اطلاعاتی و انواع انگها، نمره نمیآورید و رد میشوید.این یک واقعیتی بود که بسیار خلاصه به آن اشاره شد. حال پس از یک شستشوی کامل مغزی از مهدک کودک تا دکترا، از من (آیندهساز) چه انتظاری دارید؟!
ویرایش توسط ابوغفار : 12-08-2014 در ساعت 12:47 PM
ازدواج دانشجوی
خب من از ترم دو نبود...بذارید جریانش رو واستون بگم..
من با اینکه حجابم درست و حسابی نبود اما چون عاشق امام حسینم توی ماه محرم رعایت میکردم ..یعنی مانتوی بلندتر میپوشیدم یا آرایش موهام خیلی ساده میشد...
تا اینکه یه روز دوستم گفت واقعا به خاطر امام حسین اینجوری شدی منم گفتم خب آره فقط به خاطر اون..
گفتش تو که عاشق امام حسینی مگه نشنیدی که: کل یوما عاشورا و کل ارض کربلا...
خشکم زد با این حرفش...چرا خودم بهش فکر نکرده بودم؟؟؟ مگه عشق به امام فقط یکی دو ماه باید باشه؟؟؟ من عاشق ماه محرم بودم یا عاشق صاحب این ماه؟؟؟
اوایل که خیلی برام سخت بود با چادر باشم پس کم کم شروع کردم...اول موهامو پوشوندم بعدش مانتوهای بلندتر پوشیدم و خوب فکر کردم به پوششی مثل چادر..
آخه میدونین به نظرم چادر قداست داره نمیشه دو روز پوشید دو روز نپوشید...میخواستم با تمام علاقم انتخابش کنم...
یکسال طول کشید اما خب من چادر رو انتخاب کردم با افتخار...
و حالا سیاهی چادرم بهم امنیت و آرامش میده...و ممنونم از امام عزیزم که عشق به ایشون منو به این راه رسوند و همینطور دوست خوبم که با یه تلنگر دنیای منو عوض کرد..
بهترین اتفاق دوران دانشگام بود..
دوران دانشجویی بهترین دورست توصیه میکنم اونا که تجربه نکردند از لحظه لحظش استفاده کنند که دیگه تکرار نمیشه.
اینم خاطره من!
سال سوم بودم، یه امتحان سخت داشتیم البته میدترم بود ولی شش نمره پایان ترم، یکی از دوستام با قیافه داغون اومد سر کلاس، منم که بچه خرخون کلاس بودم، صاف اومد نشست کنارم و گفت مریض بودم هیچی نخوندم. گفتم التماس دعا داری دیگه؟ بشین همینجا میرسونم. یه کم فکر کرد گفت آخه هیچی بلد نیستم، به جام برگه بنویس! گفتم باشه! سوالا رو حل کردم و برگه خودم رو نوشتم، از روی برگه خودم برگه دوستمم نوشتم.
نمره ها که اومد اون شده بود 6 از 6 و من شدم 4.8 از 6... جلل الخالق، به این میگن استفاده از پنکه در تصحیح اوراق امتحانی!!!!
یکی از انگیزه های که باعث میشد من ترم تابستون بردارم درختای های که تو محوطه دانشگاهمون بود
سیب ، آلبالو ، گوجه سبز ، زرد آلو
تابستون با بچه های دانشگاه دور همی زیر درخت سیب چه حالی میداد![]()
تــــا حالا یـه بـچـه مارمولـک دم بریده ی تـحـصیلکرده رو توی یـه پـلاستیک پـــرس شده دیدی؟؟؟؟!!!
..
..
..
اگه نــدیدی یــه نـگاه بـه کــارت دانـشجـویـیـت بـنداز!
رنگوی عزیز! امتحان جزوه باز خیلی سخت تر از اونیه که فکرش رو بکنی، دروس رشته های فنی مثل دروس رشته های دیگه نیست که شما بتونی تمام فرمول ها و روابط رو حفظ کنی، امتحانات جزوه باز خیلی هم سخت بودن![]()
یادم میاد یه بار هم یکی از اساتید محترم ازمون امتحان در منزل گرفت! فاجعه بود، دو تا سوال داد، 24 ساعت زمان، چشمتون روز بد نبینه، بالاترین نمره 16 بود، اصلاً هم فکر نکنید نمره من بوده ها!!!![]()
بچها ما هم امتحان جزوه باز داشتیم اونم تو درس آمار..
یعنی استاد به قدری افتضاح درس داد که هیشکی هیچی بلد نبود
من که سه بار خونده بودم و سر جلسه هم که جزوه باز بود شدم 14.5 یعنی بالاترین نمره کلاس...
کلی ذوق زده شدم تازه استاد گفت برده زیر نمودار
سر جلسه هم کلی رسوندم به دوستام...با گوشی و سایر وسایل جانبی![]()
یاد دوران دانشجویی بخیر. یاد روزهایی که پی کلاس و درس و دانشگاه گذشت یاد عشقی که قبل از بخشیدن به خاک سپرده میشد
دانشگاه من خیلی آبکی بود
ینی مثلا سه ساعت کلاس داشتیم تو یه روز 2 ساعت ونیم راه بودیم میرفتیم مثه بچه خوب میشستیم سرکلاس که تموم میشد زودی میرفتیم سوار ماشین میشیدیم باز2 ساعت ونیم تا میرسیدیم خونه
درسم هییییی میخوندم ولی ترمای آخر بیشتر خوندم.استادامونم کلی سختگیر بودن که مراقبا که از اونام بدترررررر هیچ کس نمیتونست تقلب کنه
یه خاطره اینکه سرکلاس بودیم یه روز اسادمون یه خانوم جوون بود که سعی میکرد خودشو بداخلاق نشون بده تا پسرا ازش حساب ببرن
روز اول که اومد توی کبلاس پسرا کلی تیکه انداختن بهش که تو استاد دونی گم میشیو این حرفا اونم یهو جیغ کشید همه ساکت شدن
کلاس کلا ساکت شد و یهو یکی پخ کرد از خنده همه دوباره ترکیدن خود استاده افتاده بود رو زمین داشت غش میکرد از خنده.ولی بعد ش خیلی باهامون راه اومد همه دوسش داشتن.یادش بخیر
دانشجويان عزيز درفصل امتحانات زياد به خودتان فشار نياوريد حتي امام(ره) هم به شما اميد نداشت.هميشه ميگفت اميد من به شما دبستاني هاست!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩآﻭﺭﺗﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺱ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﯽ ....
ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﺎﺕ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ...
ﻭ ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﺪﻭﻡ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ !!!
یه دانشجو عاشق همکلاسیش بود
یه روز بالاخره جرات پیدا کرد دلشو به دریا زد و رفت و حرف دلشو زد و از دختره خواستگاری کرد.
اما دختره عصبانی شد و جواب رد به پسره داد
پسر رو هم تهدید کرد که مزاحمش بشه به حراست دانشگاه خبر میده
روزها گذشت و موقع امتحانا دختره از پسره جزوه گرفت و توش نوشت ببیخشد من عصبانی شدم منم تو رو دوس دارم اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.
ولی پسره هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
چهار سال آزگار کذشت و هر دو درسشون تموم شد. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
نتیجه اخلاقی این ماجرا. .
پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.!!به بخت خود پشت نکنید و جواب رو همون اول بدید
یاد روز های کارشناسی بخیر
یاد روزهای وسط کلاس پیچوندن و رفتن به بوفه بستنی خوردن
یاد روز هایی بخیر که تا حاضری میزدیم از کلاس فرار می کردیم،
کلاس فلسفه اخلافم کل ترم 10 دقیقه اول سر کلاس بودم.
یاد روزهایی بخیر که سمت راستی و چپی و عقبی از رو برگم کپی می کردن.
یاد پارک دانشجویی دانشگاه، بید های مجنون و قاصدک های بهارش، روباه و هد هدش و گله های سگ بخیر
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندي ها (Bookmarks)