خدايا ...
كمكم كن كه ايمانم ضعيف نشه
خدایا
خودت میدانی
تنها هستی من یک قلب کوچک است
همه چیز را به تو میسپارم
تو به بزرگی خودت
یا غصه هایم را کوچکتر کن، یا قلبم را بزرگتر
ویرایش توسط ویولت : 08-17-2014 در ساعت 01:33 AM
خدای مهربونم
تو بازی دنیا
دیگه برام مهم نیست برنده بشم یا بازنده
فقط بهم اجازه بده که تو تیم تو بازی کنم
خسرو شکیبایی چه زیبا گفت:
تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی... مسئولی در برابر اشکهایش، در برابر غمهایش، در برابر تنهاییش... اگر روزی فراموشش کردی دنیا به یادت خواهد آورد...
اینجا دلنوشته س یعنی هرچی تو دلته بگو ... حالا من میگم
من دچار اشتباه شدم .من به خواهرم بد کردم .. نمیدونم میگه اعتمادمو از دست دادی .... توروخدا دعا کنید منو ببخشه .... خواهر واقعیمه ...
چکار کنیم یه خواهر از اشتباه برادرش از سادگی برادرش ببخشدشو برگرده ؟
نه اینکه دردی نیست ،
گلویی نمانده برای فریاد ...
شده ام حاجی فیروزی پر از فریاد درون و لبی خندون ...
دختر کوچولو: چیکارم داشتی گفتی بیام اینجا؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پسر کوچولو: میشه با پسرای دیگه بازی نکنی؟،
عشــق اون نیست که در اوج رابـطه ،
پاک بمــونی
عشــق اونـــه که در اوج اخـــتلاف ،خـــــیانت نکنـــی . . .
زندگی از نظر من یعنی پنج چیزتو، خدای تو، من، خدای من، عشق من و توکدام را قبول داری ؟من كه همه را زیرا:خدای من است که من را عاشق تومی کندخدای توست که به تو می فهماند من دوستت دارمو خدای من و توست که عشق بین من و تورا مقدس می کندخيلی دوستت دارم[replacer_img]
در مهربانی ِنگاهت
ذوب می شود یخ احساسم
باتومی توانآسوددر انتهای راهی که به بن بست رسیده است
و بالا رفتاز دیوار روزمرگی هاونترسیداز آنچه پشت دیواراست !
ممنون
زیبا
آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما...
نمی خواهم برخیزم
در سیاهی این شب بی ماه
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام...
همیشه باور داشتم که عشق ؛ خطرناک ترین نقطه ضعفِ منه !
با اجازه آقا امین این پستو میزارم
من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خنده ای کردم و دل بردم و با لطف نگاهی
تا بمیری ز حسد وعده دیدار گرفتم
دامن از دست من ای یار کشیدی چه توانم ؟
گله ای نیست اگر دامن اغیار گرفتم
بعد ازین ساخته ام با نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن این چار به ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو به گفتار گرفتم
من کجا یاد تو از خاطر سودا زده راندم ؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم ؟
تا رخت شمع فروزنده بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشه دیوار گرفتم
گله گردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی ای دوست، به یاری ز تو اقرارگرفتم
شاعر:سمین بهبهانی
برای شادی روحش صلوات
خواستم فرم اهدای اعضای بدنم رو پس از مرگم پر کنم…
گفت قلب ، سیاه بود نتونستم..
گفت چشم ، ناپاک بود نتونستم..
گفت مغز ، افکار نادرست داشت نتونستم..
گفت پا ، تو راه راست قدم نذاشته بود نتونستم..
گفت دست ، دست مستمندان رو نگرفته بود نتونستم..
گفتم خدایا من کی ام ، اینا رو اهدا کنم که باعث میشن بعد از مرگم باعث گناه برای اونا بشه…
دستی گرم بر شانه هایم آمد
پزشک بود ، گفت جوان:
قلبت برا اهدای عضو به هم نوعت تپیده..
چشمت نیازمندان اعضای بدن رو دیده..
مغزت به اهدای اعضات فک کرده..
پاهات تو رو به اینجا کشونده..
دستت دست نیازمندان رو گرفته..
و این بود تنها کار نیکی که انجام دادم…
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند
بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند
یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد
ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت :
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد
نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت
و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت
بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . .
دوستش با تعجب از او پرسید:بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم
تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی
ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد
باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند
ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند
باید آن را روی سنگی حک کنیم
تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . . .
هی روزگار................
من به درک!!!
خودت خسته نشدی از دیدن
تصویر تکراری درد کشیدن من؟؟؟؟؟؟؟؟
شهامت می خواهد............
دوست داشتنِ
و عاشق بودن
کسی که
هیچ وقت............
هیچ زمان................
سهم تو نخواهد شد...!!
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم…
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد…
دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا… آقا ” دعا ” می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا ” دعا ” می کند….
کودکی با پای برهنه بر روی برفها
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا
می خواهم بایستم نه با دستان تو که رهایم کردی می خواهم با پسرم زندگی کنم .........
برو هرجا که خواستی تنفرم را با صدای بلند فریاد بزن فقط برووووووووووووووووووووو
هووووووووووووووووف خدایا همه مشکل دارا رو کمک کن . همه حاجت دارارو .اونایی که دیگه نا امید شدن یه امیدی تو دلشون بزار که هیچوقت احساس تنهایی نکنن
و امروز دوباره شک کردم!
به بودن ها
به...............به دوستی ها..
به عهد ها...........به رابطه ها
به حرف ها......به انسان ها......به آدمها...!
و شک کردم به خودم!!!!!!!!
شاید خودم وجود ندارم....
سیلی زدم به خودم....
نه هستم اما چه بودنی.....
که همه چیز به مرز بی وجودی میکشد
و چه قدر متنفرم از این حس
و چه قدر این بغض، ظالمانه به گلویم چنگ می زند داره خفم میکنه......
تو اتوبوس بودم اشک هایم جاری شد....
زن نگاهم کرد...نگاه ترحم آمیز....هه...
نمیدانست که من از این آدمها کلافم ، بیزارم
و افکار، خصمانه مغز و روحم را می ساین
کاش این ها را مثل کاغذ مچاله میکردم به سطل زباله پرت میکردم...........
اما نمیشه...!
انسان های بزرگ دو دل دارند :
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که
می خندد و آشکار است …
< پروفسور محمود حسابی >
سکوتم را میشنوی؟
بی پروا تو را فریاد می زند!
قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی
کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن .
از خیابان ها، کوه ها و دشت هایی گذر کن که من کردم
اشکهایی را بریز که من ریختم
دردها و خوشی های من را تجربه کن
سال هایی را بگذران که من گذراندم
روی سنگ هایی بلغز که من لغزیدم
دوباره و دوباره بر پاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن
همانطور که من انجام دادم
بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی
گاهـــــــی سکــــوتــــــ
یعنـــــی امّـــا …یعنـــی اگـــــــر …
یعنــــــی هـــزار و یکـــــــ دلیـــلکــــه “دل” مـــی ترســـد بلند بگویـــد …
يكــــــ قـــرن سكــوتــــــ مـــي خواهــم!
به احتــرام تمام حرفهــايي كه ننوشته، كشته شـــدند.
به احتـــرام تمام دلخــوشي هــاي نوپايــي كه قتل عــام شــدند.
سكوت صد ساله مي خواهــم در سوگ لبخنــدهايي كه
زاده نشدهــسقط شــدنـــد...
بازگشته ام
با کوله باری از شعر های ناگفته...
تنها اینجا
مکان امن عاشقانه هایمن است ...
منتظره یه خبرم دوستای گلم توروخدا دعا کنید واسه سلامتی همه ی مریضا دعا کنید دارم از نگرانی میمیرم[replacer_img][replacer_img]
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز؛ زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز؛ چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی، دیر. و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کِرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند. پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد س************ را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کِرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گِل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی...
یه مـــردادی همیشــه لباش لبخنـد داره و میخنــده!
امــا …
یه غــم هم تو دلــش داره که هیچــکس ازش خــبر نداره!
که واســه خــود خـــودشه !
به هــیچ کسـم نمیــگه چـون میدونه که این غــمو ، فقـط و فـقط خــودش میتونه بفهمه…
یه مردادی فقط باخودشه .. تو خودشه ..مغروره .. کسی نمیتونه غرورش و درک کنه
غمش .. تنهاییاش .. عشقش .. محبتش همه درون خودشه و مال خودش
اما همیشه شادیاش و با همه قسمت میکنه …
آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد .
شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دار
دحالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد
چه قدر دوســتت دارد !و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد !
ای کاش فردا که از خواب بیدار میشدم زندگی رنگ دیگری به خود می گرفت …
رنگ رویاهایم …
سالهاست که معنای این را نفهمیده ام “رفت و آمد” یا “آمد و رفت” ؟
آدمها میروند که برگردند ، یا میآیند که بروند
به سلامتی خودمون …
که همیشه اونی شدیم که بقیه میخوان
ولی هیچکس اونی نشد که ما میخواستیم !
همیشه 2 تا جمله رو به خودتون تلقین کنید تا هم به خدا نزدیکتر بشید هم به زندیگتون امیدوار باشید:
1.خدا مهربون تر از اون چیزیه که فکرشو بکنی.
2.هراتفاقی که برای ما پیش آید به نفع ماست
به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز را در تو تشخیص دهد : اندوه پنهان شده در لبخندت را [replacer_a] عشق پنهان شده در عصبانیتت را و معنای حقیقی سکوتت را
سکوت از ندانستن نیست از بزرگواریست به همین خاطر صدای خدا را هیچگاه نمیشنویم.
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت
بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت
از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد
در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت
ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد
زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت
دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد
دیـروز طـوفـان شد، چه طـوفـانی... دلم رفت ..!
کل عمرمون و دپرس هستیم تو اعلامیه مون میزنن شادروان....
فریدون فرخزاد
آرامش هدیه خداوندی است...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)