تازه کجااشو دیدی
نمایش نسخه قابل چاپ
http://forum.moshaver.co/imported/2016/01/Earth5-1.jpg
«الهی! ان اذخلتنی النّار اعلمتُ اهلها اَنّی اُحبّک»، (الهی! اگر مرا به آتش سوزانت در افکنی، به ندای رسا همه را خواهم گفت که دوستت دارم) خدایا! قبول که طاعت و بندگی من در برابر عظمت و جلال تو ناچیز بلکه هیچ است اما امید و آرزوی من به خدایی و بنده نوازیت بی انتها و ناپیدا کرانه است، اکنون خوددانی
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
مهر تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
نمی دونم خوبه یا بد. اینکه عادت داشته باشی تمام یادگاری هات رو یه جایی برای خودت نگه داری. خب همیشه فکر می کردم یه روزی در آینده هر کدوم از اون یادگار ها کمکم می کنن تا تکه هایی از دلم رو که در گذشته جا مونده پیدا کنم و خودمو به خاطر بیارم.
شاید به همین دلیل تمام اون چه رو که روزی برام معنی خاصی داشتن با دقت و ظرافت کنار هم توی جعبه مقوایی چیده و گوشه ی کمدم نگه داشته بودم. و امروز به سراغشون رفتم.
یک گوشی قدیمی پر از پیامک هایی که روزگاری سخت منتظر رسیدنشون بودم، چند تا سر رسید کهنه پر از شعرای نو، دو سه تا بسته ی کادو پیچ که روزی درونشون هدیه ای جا گرفته بود، یه کارت پستال کوچیک با دستخط پدرم روش، کتابی که مادرم تو سیزده سالگیش هدیه گرفته بود و بعد ها تو سیزده سالگیم به من هدیه داده بود و کلی چیزای دیگه.
اما حالا می بینم واقعاً لازم نیست که همیشه تمام گذشته ام را روی دوشم بذارم و همه جا با خودم حمل کنم. گاهی یه چیزای کهنه و کوچیک اونقدر خسته ات می کنند که به سختی می تونی قدم در راه تازه ای بذاری. بعضی خاطرات، بعضی لحظه ها، بعضی یاد ها و یادگار ها رو باید تو همون گذشته جا گذاشت و فراموششون کرد. درست مثل بعضی آدما که فقط به درد عبور می خورند نه حضور.
کاش میشد یه تایپیک هم زده میشد تا توش هر مطلب معنوی و قرانی که مربوط به تاهل و زندگی زناشویی هست توش نوشته میشد ..تا هر وقت ادم از یه طریقی دلش گرفت مطلب مربوط به همونو بخونه دلش اروم بشه ...
غزل جان من همه این یادگاری ها رو نگه داشته بودم .
کتاب رو به دخترم وپسرا دادم .ولی نامه های همسرم رو دور ریختم .نامه که چه عرض کنم هرکدومش یه کتاب بود .
وقتی به این موضوع نگاه می کنم میبینم این نامه ها اینقدر که برای من ارزش داشت برای همسرم نداشت .پس نگه داشتنش معنی نداشت
.
یه روز میخواستم یکی از نامه ها رو در قسمت نامه ای به همسرم قرار بدم دیدم نیست .تازه یادم افتاد که تو چهار شنبه سوری دود شدن .
این بار که اسباب کشی کنم با عکس ها هم باید همین کار رو انجام داد .البته نه خانوادگی عکس های مربوط به دوران تحصیل خودم وهمسرم .
صبح که از خواب بیدار شدم و رفتم جلوی آینه اولین چیزی که دیدم چروکای ریز کنار چشمم بود ،دلم خیلی گرفت آروم دستی روی صورتم کشیدم ، نمی دونستم این چروکا نشونه پیری بود یا پختگی و تجربه، تمام خاطرات خوب و بد زندگیم شروع کردن به رژه رفتن جلوی چشمم ، از لحظه رفتن به کلاس اول تا امروز صبح ، همیشه تنها بودم وهمیشه من بودم که رفتم سمت کسایی که دوستشون داشتم و دارم ،امروز با خودم تصمیم گرفتم ارتباطم رو با آدمای دور و برم قطع کنم ، نه اینکه بخوام موبایلم رو خاموش کنم یا جواب کسی رو ندم نه امروز می خواستم به خودم ثابت کنم منم کسایی رو دارم که براشون مهم باشم کسایی که دلتنگم می شن کسایی که یهویی هوامو می کنن کسایی که واسه شنیدن صدام لحظه شماری می کنن ، وقتی این تصمیم رو گرفتم یه لبخند نشست کنج لبم و با خودم گفتم این که امنحان سختی نیست حتما" کسایی هستن که شده باشه با یه اسم ام اس یادی ازم می کنن و سراغمو می گیرن
خوشحال از خونه زدم بیرون و رفتم سرکار گوشی رو گذاشتم رو میزم درست جایی که بتوونم ببینمش تا با اولین زنگ جواب بدم ، خودم رو با کار سرگرم کردم یه ساعت گذشت ولی خبری نشد ، نه همسر نه مادر نه خواهر و ...
خودمو دلداری می دادم و می گفتم الان زوده شاید خوابن شایدم مثل من دارن به کارشون می رسن حالا تا شب وقت زیاده ، عقربه های ساعت روی دیوار روبروم بهم دهن کجی می کردن ، ظهر شده بود بازم خبری نبود گوشی رو برداشتم ّ، دستم رفت رو شماره ها،رو اسم همسرم ثابت موند خواستم شماره شو بگیرم ولی پشیمون شدم با خودم گفتم حتما" کار داره بهتره که مزاحمش نشم ولی یه بغض بدی گلومو گرفته بود ، عادت داشتم به دلداریای بی خودی ، وقت ناهار شد ، اولین قاشق غذارو که گذاشتم تو دهنم احساس خفگی کردم هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر تنها باشم یا نصف روز بی خبر بودن از عزیزام انقدر ناراحتم بکنه خودمو رسوندم به دستشویی و به اشکام اجازه دادم راهشونو پیدا کنن
برگشتم سر میز کارم و زل زدم به گوشیم ،امروز حتی از اس ام اسای ایرانسل و ... هم خبری نبود
امروز هنوز تموم نشده ولی یه وقتایی یه ثانیه هم واسه آدم مثل یه عمر می گذره مثل این ثانیه ها واسه من
شاید لازمه که از امروز خودم رو تغییر بدم ...
خانم سایه هستی نمیدونم نویسنده این متن زیبا خودتون هستید یا نه .
ولی منم از امروز ارتباطم رو تقریبا قطع کردم .
چون هر چه دیدم گذشت بود از طرف خودم .مهربونی بود و پاداش همه این ها تنهایی خودم وهمسرم وبچه ها .
گوشیرو کشیدم .موبایلم رو خاموش کردم .فقط یه خط اعتباری برای مواقعی که کسی هم شمارش رو نمیدونه .
مهربونی وصله رحم رو خلاصه کردیم تو پیامک های عید ومناسبت ها .
حتی حاضر نیستیم یه زنگ به عزیزانمون بزنیم وصدای شادی یکدیگر رو بشنویم .
یا شاید هم تسلی باشیم برای دل یکدیگر .
چند وقته دیگه پیامک هم دریافت نمی کردم در برابر زنگ زدن های مداوم خودم .
پس همون بهتر که گوشی وتلفن ها نباشه .
از صبح تا حالا ارامش خیلی ارامش دارم .دیگه منتظر زنگ کسی نمیشم که دست اخر خودم مجبور به تماس بشم .
وقتی تماس میگیری وطرف مقابلت گوشی رو ورمیداره وبا صدای خواب الود میگه چی کار داری بگو میخوام بخوابم .یا کار دارم .
اونوقت پشیمون میشی ومیگی هیچی فقط خواستم صدات رو بشنوم .دیگه خیالم راحت شد که سلامتی .خداحافظ
اتفاقا من هم هر وقت نامه هامونو نگاه میکنم بیشتر از اینکه بخندم بغضم میگیره ....
اخه هی اون موقع ها رو با این موقع ها مقایسه میکنم ...بعد گاهی هم برا همسرم میخونمشون میگم ببین چقد اون موقع ها برام قشنگ قشنگ حرف میزدی ..الان چقد ما کم حرف میزنیم ..الان چقد همدیگرو کم داریم ...بعد اونم میگه غزل باز شروع کردی |wacsmiley|
لج میکنم و میگم اصلا تو عوض شدی ..بعد اونم میگه :والا عوض نشدم ..بلا عوض نشدم ..من همونم فقط مشغلم بیشتر شده ...
راست میگه ...واقعا اون موقع ها کجا الان کجا ...چقد مشغله ها بیشتر شده و من ناخواسته مقایسه میکنم و متوقع میشم ....
یه سوال داشتم ازتون ...میگم من گاهی به این فکر میکنم که چقدر همسرم عوض شده ...و هی غصه میخورم هر وقت بهش فکر میکنم ..در صورتی که از بقیه میپرسم میگن اصلا اینطور نیست ...
میگم شمام ازین فوکرا میکنین یا من تو این مورد دچار وسواس فکری شدم ..
نه عزیزم ور نداری تاپیک بزنی وسواس فکری هنوز مشکل اون کاربر محترم که وسواس داشت حل نشده .
درسته کسی که از مخابرات با من تماس میگرفت وساعت ها حرف میزد .الان تا گوشی رو ورمیداره به دقیقه نکشیده قطعش می کنه .
ایشون هم میگه نه ولی من میگم عوض شده .منم عوض شدم صبرم زیاد شده خیلی زیاد .الهی شکر که برای من خوب بوده این تغییر .
بله اینا حرفای دلم بود که حتی کسی رو ندارم که باهاش بخوام حرف بزنم و اینجا نوشتم تا یه کم آروم بشم
یه وقتایی با خودم می گم کجای کارم اشتباه بوده که باعث شده الان انقدر تنها بشم منی که نمی توونم یه لحظه ام به همسرم فکر نکنم منی که تاپیک میزنم و می گم نگرانم از اینکه دلم می خواد هر لحظه صدای همسرم و بشنوم و هر روز دارم بیشتر عاشقش می شم منی که حاضرم دنیارو بدم تا لبخند مامانمو ببینم منی که خوشبختی برادرام و خواهرم بزرگترین آرزوی زندگیمه چرا باید انقدر تنها باشم ، نمی دونم شایدم واقعا" اینطوری نیست و توقع ام از طرافیانم زیاده |worry|
هی نوشته هاتون رو میخونم، دلم یه جوری میشه، تایپ می کنم، باز پاک میکنم صفحه رو می بندم....
دوباره میام میخونم، میگم بیخیال بابا بنویس سبک شی، باز بیخیال میشم...
جرات نداره آدم حرف بزنه سبک شه، یکی فردا میاد هی مشکلاتو میکوبه تو سرت! فعالیتم تو انجمن موقع خوبی شروع نشد و زیادی بی اعتماد شدم :(
سخت تره وقتی هی تجربه های کابرای مشاور رو میخونی ، دلت میخواد داد بزنی بگی آقا منم اینطوری بودم، این طوری کردم خیلی خوب شدم الان... ولی بازم تا گلوت میاد بالا ولی تو همون گلو خفش میکنی، که جناب حرف محترم، بتمرگ سر جات... اینجا جایی نیست که حرف بزنی...
یه جا هم که خواستم آروم تر بشم و حرف بزنم، یکی پیدا شدن انقدر جنگ و جدل کرد جرات حرف زدن نکنم... |sadsmiley| خدا بگم چکارت کنه مشاور الکی....
جدی؟ اوهوم من خودم که خیلی تغییر کردم ..همسرم بهم میگه خیلی عوض شدی ولی عوض شدن خوب ...اوایل حساس تر و زودرنج تر بودم ..ولی الان میتونم تز پس مسایل دوروبرم بر بیام ....
فقط روی یه چیزایی خیلی ضعیفم و تحمل ندارم |worry|
روی یه چیزاییم حساسم ...اگر یه روز بشه 12 و بمن زنگ نزنه سریع بغض میکنم بعد تا زنگ میزنه میگه تسلیم تسلیم بخدا وقت نشد ....
اصلا همه مشکل اینه که ادما عوض میشن ...
باور میونی ..مامانم عوض شده ..بابام عوض شده ..خواهر برادر همه عوض شدن ....
خانم هستی اصلا تا حالا کسی رو ندیدم که اینقدر عقایدش شبیه به خود من باشه .شاید هم همزاد من باشی .
این حرفای شما رو به قول مادربزرگم باید با طلا نوشت وبه دیوار زد .
از امروز میخوام برای خودم وبچه هام باشم .دیگه نه برادر نه خواهر شوهر ونه ....
چرا باید دلم شور خواهرشوهرم رو بزنه واون هم گوشی رو جواب نده بعد تازه میفهمم رفته شمال .
چرا باید دلم شور برادر وبرادرزاده هام رو بزنه در صورتی که اون ها حتی شده که بیشتر از چند روز تو رختخواب بودم وکسی
حتی یه تلفن نزد .
هیچ وقت یادم نمیره وقتی از کما بیرون اومدم همه خوش حال بودن ولی وقتی از ای سی یو اومدم بیرون حتی یه نفر پیدا نشد
که به عنوان همراه وایسه پیشم .چون شب عید بود همه رفتن خرید ومن خوش حال از این که شب عید به جای این که پیراهن سیاه
بپوشن .لباس شادی میپوشن حتی اگر کسی همراه من نباشه .
ونیمه های شب من با برخورد دست همراه تخت کناری که پتو رو مرتب میکرد که سرما نخورم از خواب بیدار شدم
وزیر لب زمزمه کردم وخدایی که در این نزدیکی است .
خدا ازت ممنونم که همیشه در یک قدمی زندگیم بودی وهستی وخواهی بود .
ولی من برعکس شمام .
من خودم بی معرفتم :(
سالهاست شبها سر ساعت خاصی پدرم به همراهم زنگ میزنه و میگه چطوری دخترم ...ولی حتی یکبار من بهش زنگ نزدم .چه حالش خوب باشه چه بد خودش زنگ میزنه ..
مامانمم هر وقت ازش گله داشته باشم بهش زنگ میزنم ...خودش هر روز خبرمو میگیره ..ولی مامانم خیلی منو لوس میکنه تا جایی که خیلی ضعیفم در برابر مشکلات ...هیچوقت فکرشو نمیکرد من رایمان گنم ..میگفت غزل کوچولوعه نمیتونه ...همیشه ناراحته که چرا اینقدر بنیم ضعیفه . نگرانیشو به منم منتقل کرده .
ابجیمم که هر وقت دلم میگیره از اینو اون بهش زنگ میزنم و غر میزنم ..سنگ صبورمه ..
فا میل هارو ولی نگو ...یکی از یکی بی معرفت تر و بی خاصیت تر ...بنظرم دورو زمونه ای نیست ادم با فامیل رفت و امد کنه ...فقط خانواده
از خودمم گلایه دارم بخاطر همه بی معرفتی هام و بی تفاوتی هام ....کم حوصلگیم باعث شده هیچوقت حال کسی رو نپرسم |sadsmiley||worry|
اخه کلا بی حوصلم ...مثلا عید میشه غمم میگیره این عید دیدنی ها ...کلا متاسفانه عاشق تنهاییم ...
دیشب داشتم به یکی میگفتم اگر شوهرم پایه بود من الان توی یه جزیره دور افتاده بودیم که دست هیچ بنی بشری هم بهمون نمیرسید .
همین ادمایی که هر روز ازم خبر میگیرن اگر 4 روز خبر نگیرن من اصلا متوجه هم نمیشم که خودم ازشون خبر بگیرم .:( خجالت کشیدم با این حرفم |blushsmiley|
همیشه تنهایی رو دوست داشتین یا در طول زمان اینطور شد؟ تنهایی هم گاهی لازمه، ولی نمیشه که همیشه... آدم باید تو اجتماع باشه... به نظرم تو فکر ورزش های گروهی باشید، شرکت توی انجمن هایی که علاقه دارین و کلاس هایی که فعالیت های گروهی توش زیاد اهمیت داره، میتونه خیلی موثر باشه
اگرم رابطتون با دنیای مجازی خیلی صمیمانس، یه کم باهاش سرد بشین و کمتر دورش برین، بیشتر توی محیط واقعی و زندگی واقعی باشید
من کلا از شلوغی بدم میاد ..اصلاوتحملشو ندارم...تحمل جمع های خیلی گل و یلبل هم فقط چند ساعت دهرم بعدش دیگه سردرد میگیرم .
دوست ندارم دوروبرم شلوغ باشه.تو اجتماع که هستم بهرحالددرس و کار و ورزش و ..همیشه بوده ووملزم به حضور بودیم .
تک و تنهایی اذیت کنندس ولی من اگر یک نفرم کنارم باشه راضیم و اذیت نمیشم.دیگه اینجوری شخصیتم شکل گرفته دیگه کاریشم نمیشه کرد .کوچیکتر که بودم بقیه اذیتم میکردن که چرا اینجا نمیای اونجا نمیری و .... ولی دیگه الان همه به شخصیت و سبک همدیگه عادت کردیم.
دلتنگی بده لامصب ...معلومم نیست چرا میگیره :/
..........
همیشه فکر میکردم فقط خودمم که دارم این تصمیمو میگیرم...اینکه برای خودم زندگی کنم...خودم و خودم و خودم و خودم و ......دیگه میخوام همیشه شاد |biggrinsmiley|و دیووووووونه |grlim|باشم...چرا باید با فکر کردن به آدمایی که ارزششو ندارن این چیارو از خودم بگیرم...ین جمله به نظرم خیلی معنی داره ..شادیت را به کسی یا چیزی وابسته نکن تا همیشه ازش برخوردار باشی
...........
یادمان باشد که:
حق الناس همیشه پول نیست گاهی دل است...
دلی که باید به دست می آوردیم و نیاوردیم!
دلی که باید می دادیم و ندادیم!
دلی را که شکستیم و رها کردیم!
دلهای غمگینی که بی تفاوت از کنارشان گذشتیم!
خدا از هرچه بگذرد از حق الناس نمی گذرد.
بیایید حواسمان باشد که:حواسمان به دلهایمان باشد آلوده اش نکنیم
بیا ارزش این را بدانیم که: نبودنها،دوربودنها و ندیدنها هرگزبهانه ای نمیشود برای از یاد بردن دوستان.
نمیدانم درزندگيتان "بهترين" چگونه معنا ميشود؟ من همان بهترين را برايتان آرزو دارم ....!!
اگر فردا آخرین روز دنیا باشد جالب است!
تمام خطوط تلفن دنیا پر میشود از جمله های ماننده:
“همیشه دوست داشتم” , ” عاشقتم” , ” هیچ وقت نتوانستم بگویم دوست دارم” , ” مرا ببخش ”
“اولین و آخرین عشقم تو بودی ” و . . .
هزاران نفر برای دیدن کسی که دوست دارند حاضر هستند کل داراییشان را بدهند, برای اینکه وقت دیدن
طرفشان را لحظه ای داشته باشند!
خیلی ها پشیمان میشوند که چرا خیانت کردند
خیلی ها دنبال گرفتن یک بخشش ساده میروند
کاشکی هر روز , روز آخر بود تا ما انسان ها قدر لحظات زندگی را میفهمیدم!
کاشکی به جای لج بازی , غرور ، لحظه ای را با عشق سپری میکردیم!
کاشکی کاشکی و باز کاشکی!
لحظه ای باور کن فردا زندگی و دنیا تمام میشود!
غرورت را کنار بگذار شاید “او” هم دنبال قدمی از توست…
تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی
که سالهاست
رفته
تو
مالِ کسی نیستی
که نیست
تو
حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را
عشق بگذاری
میتوانی مدیونِ زخمهایت باشی
اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده
نه!
دست بردار
از این افسانههای بی سر و ته
که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را
از تو میگیرد
آنکه تو را
زخمیِ خود میخواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست
و
تو
سال هاست
حوای بی آدمی...
حواست نیست !
دلت را بتـکان …
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت …
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام غصه هایت میریزد
حالا آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره،خاطره است
باید باشد،باید بماند
دلت را آسمانی کن...
حالا این دل جای "او"ست
دعوتش کن
این دل مال "او"ست
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد
و حالا تو ماندی و یک دل
و یک قاب تجربه و مشتی خاطره
و یک "او"…
" الهی " این دل فقط جای توست...
تا در جريان نيفتيم و كمبودها را لمس نكنيمبراى تأمين آن نمى كوشيم.قله هاى بلندتر نيازهاى بيشترى را فراهم مى كنند.وهدفهاى عالیتر، گامهاى بلندترى مىخواهند.و اين هدفها ،همتها را بدنبال مى آورند. و همتها ، نيازها را و نيازها؛ حركتها را،و حركت ها، درگيریها را و درگيرِِیها، ورزيدگى ونيروهاى بيشتر براى رفتن بيشتر را، كسانى كه خود را شناخته اند و خود را باور كرده اند فهميده اند، نه فقط براى شكم خودشان كه براى تمام خودشان و تمام خلق استعداد دارند. به اندازه همه وجود خود و همه وجودهاى ديگر مايه دارند و براى همه مى كوشند. اين شناخت، هدفها را بالاتر می آورد و همتها را عالىتر مى سازد.و همت عالى نيازهاى بيشتر را خلق مىكند،و نيازها تو را به خويش می خوانند و حركت می دهند.و در حركتها بايد تو به تمام راه و تمام قله هاو مانع ها آگاه باشى وگرنه عقبگرد خواهى داشت
http://static.cloob.com//public/user...fc36fc9962-425
ﺩﻧﯿﺎ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ . . .
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺻﺎﻑ ﻭ ﯾﮑﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩﻧﺪ !!!
بیشمـارﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺸﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﺩﻋﺎﯾﺸﺎﻥ ﺁﺩﻣﯿﺖ ...
ﮐﻼﻣﺸﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ...
ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ...
ﺣﺎﻝ، ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮑﯽ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ
ﻧﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ......
ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺻﺎﺩﻕ ...
ﭘﺸﺖ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺧﻨﺠﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﯾﺪﻥ ...
ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻮﯾﺪ ...
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
" ﺻﺎﻑ ﻭ ﯾﮑﺮﻧﮓ "
http://static5.cloob.com//public/use...c846761b3c-425
توكل یعنی :
اجازه بدهی خداوند خودش تصمیم بگیرد !
تو فقط دعا كن
و
پیشاپیش شاد باش
و
ایمان داشته باش كه خداوند…
دعایـت را بــــــــــــــــــزودی مســــــــتجاب میكند !!!
چون خداوند …
نه به اندازه آرزویت ،
كه به اندازه امــــــــــــــید
و
اطـــــــــمینان توست ،
كه میبخشد…
گوش كن ،
جاده صدا می زند
از دور قدم های ترا
چشم تو زينت تاريكی نيست؛
پلک ها را بتكان ،
كفش به پا كن ، و بيا
و بيا تا جايی ،
كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی كلوخی بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را ،
مثل يک قطعه آواز به خود جذب كنند
پارسايی ست در آنجا
كه تو را خواهد گفت:
بهترين چيز
رسيدن به نگاهی است
كه از حادثه عشق تر است...
سهراب_سپهری
يك روز جمعه
كسي آرام مي آيد
نگاهش خيس عرفان است
قدمهايش پر از معنا
دلش از جنس باران است
كسي فانوس بر دستش
مثال نور مي آيد
اميد قلب ما روزي مثال نور مي آيد
اللهم عجل لوليك الفرج
ما ايرانى ها يك ترسى داريم كه همزاد ما است، از روزى كه بدنيا ميائيم با ما همراه است. و وقتى خارج از كشور ميائيم اين ترس بيشتر به چشم ميايد، و تا مدتى اذيت مان ميكند، بعد كم كم با زندگى در فرهنگ جديد اين ترس برطرف ميشود. اين ترس يك نگرانى كلى از عدم پيشرفت كارها، احتمال وقوع مشكلات و مسائل پيش بينى نشده، بروز ايراد در سيستم كارى، عدم دريافت بموقع نامه هاى مهم، از دست دادن مهلت هاى مهم، كمبود منابع، بدشانسى، و دهها مورد ديگر است. استرس در چهره مان موج ميزند، نكند فلان اتفاق بيفتد، نكند فلان كس در مورد فلان مسئله فلان جور فكر كرده باشد،،، و بيشتر اين ترسها فارغ از منشأهاى روانى درونى ناشى از زندگى در شرايط نابسامان و لرزان فرهنگى-اقتصادى محلى است كه در آن رشد كرده ايم و بزرگ شده ايم.
يكى از كارهايى كه غربى ها كرده اند اين است كه: ترس را بطور كلى از جامعه حدف كرده اند. بچه چهار ساله نميترسد كه اگر در سوپر ماركت دستش خورد به باكس شكلاتها و ريخت كف زمين كسى دعوايش كند، يا اگر روى لبه قفسه ها رفت كسى نگاه بدى به او بكند، همين بچه بزرگ ميشود، بدون احساس گناه. وقتى نوجوان است باب ميلش لباس ميپوشد و مدل مويش را آرايش ميكند، جامعه به بهانه هاى واهى با آدمها درگير نميشود. اين نوجوان رشد ميكند، در دانشگاه هيچ ترسى ندارد، حرفش را و هنرش را ارائه ميدهد، و باز رشد ميكند. ترسى ندارد كه بايد مؤاخذه شود، خودش است، نقش بازى نميكند. عاشق كه ميشود به طرف مقابل ميگويد دوستت دارم، واهمه اى ندارد، اگر فقط بخواهد با او باشد نميگويد دوستت دارم و وانمود نميكند به عشقى كه وجود ندارد. همين دختر يا پسر وارد جامعه ميشود، خودش را نشان ميدهد، مسئوليت ميپذيرد، و وقتى پدر يا مادر شد بچه اش را هم بدون ترس تربيت ميكند.
جامعه اى كه آدمهايش ميترسند جلو نميرود، در جا ميزند. ما اما به بچه ميگوييم:
《نكن ! اون بالا نرو ! دست نزن ! ندو ! داد نزن ! شوخى نكن ! نگاه نكن ! 》
نوجوان كه ميشود باز به همين شكل، و باز،،، در نتيجه احساس گناه تقويت ميشود، با خودمان فكر ميكنيم ما مقصر هستيم، هميشه اين ترس با ما هست، در خانواده محدود بوده ايم، در مدرسه زده اند توى سرمان، در دانشگاه نگذاشته اند حرفمان را بزنيم، در جامعه مورد توهين و تحقير بوده ايم،،، اين آدمها معلوم است كه رشد نميكنند، اين جامعه معلوم است كه تغيير نميكند.
براى همين است كه با ديدن پليس ميترسيم، انگار خلافى يا جرمى مرتكب شده ايم، موقع سفر انواع دعا و نذر و نياز را بدرقه مان ميكنند انگار قرار است حادثه اى پيش بيايد، در همه كارها استرس داريم، حتى وقتى براى تفريح و خوشگذرانى جايى ميرويم. يك كار معمولى ادارى يا بانكى ميخواهيم انجام دهيم همه اش نگرانيم، نكند به مشكلى برخورم ! و حتى با ترك كشور و ورود به فرهنگ جديد سالها طول ميكشد كه خودت را پيدا كنى، بفهمى كه تو گناهكار نيستى، تو مقصر نبودى، براى حرفهايت، براى عاشقى كردنت، براى نفس كشيدن. تو درست بودى، و خودت قربانى جنگ و تحريم و ركود و،،، همه اينها بوده اى بدون اينكه هيچ تقصيرى داشته باشى.
دوباره امتحانات نهایی.
مثل پارسال...
خدایا یادته پارسال بهت گفته بودم که هیچ کی هوامو نداره جز تو و پدر مادرم
یادته گفته بودم من نه پارتی دارم که بعد امتحانات بخوام اعتراض کنم و بیان بهم بیست بدن و...
یادته گفتم من خیلی زحمت کشیدم و حقم هست که امتحانات رو بیست بشم و واقعا تواناییش رو داشتم و همه بچه ها داشتن
یادته می گفتم امتحان نهایی نامردیه یه کاری کن و بذار همه بیست بشن. همه بچه ها.
یادته سر امتحان چطوری هوامو داشتی و به چه ریزه کاریایی توجه می کردم و نمرشون رو می گرفتم
یادته معدلم بیست شد و چون امتحانات واقعا سخت بود و فقط من بیست شده بودم همه تعجب می کردن و من هم به بعضیاشون گفتم امداد غیبی شده
یادته درسته امتحانا سخت بود ولی بچه های دیگه فقط سوتی دادن و کم شدن و حقشون نبود بنظرم بیست نشن و من ازین بابت ناراحت بودم که چرا رفقام بیست نشدن.
مدیر مدرسه ما که خودت میدونی چه آدم آشغال و دوروییه. خودت میدونی چه بلایی سر بچه های درس خون و باهوش کلاس ما آورد و به خاطر بی تدبیری هاش از هم پاشیدن یا اینکه بهتر از اینا می تونستن باشن اما به خاطر مدیری که فقط به فکر خودشه و هر کاری انجام میده واسه منفعت و پول خودشه....
خدایا یادته مدیر بهم مشاوره های غلط میداد واسه منفعت خودش و لج با چارتا معلم و .... و به حای اینکه بهم مشاوره بده بهم می گفت تو ضعیف میشی و درسته امسال قوی شدی اما حرف منو گوش نکنی ضعیف میشی.
بچه ها و خانواده اونا رو گول زد اونا رو کلاس تابستونه ای اورد که دبیراش رفیقاش بودن نه دبیرایی که بچه ها میخواستن و فقط وقتشونو هدر داد و ازشون پول گرفت.
یادته با من لج کرده بود و هر وقت آزمون رو خراب می کردم میومد حرفای چرت میزد و ظاهرسازی میکرد که من به فکرتم.
یادته به دبیرایی که نگران ما بودن میرفت میگفت اینا هیچی نمیشن
یادته چه فکر بچگانه ای داشت
یادته هیچ کاری واسه ما انجام نداد
یادته داره یه میلیون از ما پول می گیره اما هیچ کاری نمی کنه واسمون و الکی فقط جلو سر تحویل می گیره.
همین آدم با دبیرایی که رفیقشن بعد کنکور اون چند نفری که قوی بودن رو میزنن به حساب خودشون میگن ما قویشون کردیم و میان تو شهر حرف راه میندازن علیه بچه های دیگه و میگن حرف ما رو گوش نکردن تا خانواده های بچه های سوم رو خر کنن.
همین آدما بعد کنکور واسه این بچه های قوی که اصلا مدرسه نمیومدن چون وضع مدرسه نامساعد بود دور برمیدارن و به همه میگن چون از ما مشاوره گرفتن به اینجا رسیدند.
پس می دونی خرج می کنیم اما کسی هوای ما رو نداره و اگه هم هوای یه عده رو دارن بیشتر به خاطر موقعیت پدر و مادرشونه که .... مدرسه هستن و آدم ... هستن و تو کار پول دادن به مدرسه و پول زور و .... میدونی من خانوادم رو نمیذارم پیگیر درسم باشن و مثل خانواده های دیگه بیان پول بدن الکی.... من رشوه نمیدم به کسی.
خدایا هیچکی نمی دونه من بخاطر چی ضعیف شدم جز تو. اما من هنوز بهت امید دارم مثل همیشه مثل پارسال. من فقط تو رو موقع سختی ها صدا نمی زدم.... اما به این اعتقاد دارم که سختی با تو آسان میشه. من همیشه صدات میزدم ولی یه مدت انقدر غرق شدم که یادم رفت اما نه به این معنا که ازت بخوام دوری کنم نه. زیاد غرق در تلاش شدم نه به معنای اینکه سمت شیطان برم.
خدایا کمک.
خدایا بحق این روز عزیز
بحق قائم آل محمد
همه مردم کشورم، چه اونایی که مثه اشکان تو رو از ته قلب صدا میکنن و جز تو کسی رو ندارن
چه اونایی که صدات نمیکنن اما بازم در نهایت جز تو کسی رو ندارن
همه رو به آرزوهای خیرشون برسون
اشکان ما هم امسال نمراتش عالی بشن همونجور که میخواد
و همه ی ما عاقبت به خیر بشیم...
خدایا منم به اندازه صداقت اشکان اما نه به پاکی دلش که میدونم من دلم انقد پاک نیست
ازت میخوام کمکم کنی تو زندگیم...
الهی و ربی من لی غیرک... اسئله کشف ضری والنظر فی امری...