امروز هی به خودم میگم چه زود بزرگ شدیم..
انگار همین چند روز قبل بود که رفتم کلاس اول دبستان بعد تنها تو حیاط نشسته بودم یهو یه پسری اومد گفت بیا بازی کنیم
18 سال گذشت از اون روز
خیلی شلوغ و ترافیک.... تا دخترمو مدرسه رساندم کلی طول کشید
دورانی که می رفتیم: حس تبعید
الان حس دلسوزی دارم به اونایی که مدرسه می رن..
حسرت میخورم که چرا به جای مدرسه نرفتم دنبال کار و شغل ازاد
الان برا خودم کسی شده بودم
اینهمه درس خوندمیم مدرک گرفتیم اندازه یه گوه هم برامون ارزش قائل نیستن
من مثل خیلی از کاربرای دیگه دانش و تخصصی تو مشاوره ندارم و فقط نظر خودمو میگم
برای کسانی که قوانین سرسختانه در زندگی شون میذارن:
به جای تمرکز بر روی نتایج ، به تلاش های خود بیندیشیم و برنامه ریزی کنیم.
نگاه به گذشته، افسردگی و نگاه به آینده ، اضطراب ایجاد می کند، چون نه قادر به تغییر گذشته ایم و نه به آینده آگاهی داریم.
من گاهی باورم نمیشه زمانی که اول مهر مهم بود تموم شدن
الان اول مهر برای من فرقی با بقیه روزا نداره
این چه وضعشه آخه
من مثل خیلی از کاربرای دیگه دانش و تخصصی تو مشاوره ندارم و فقط نظر خودمو میگم
برای کسانی که قوانین سرسختانه در زندگی شون میذارن:
به جای تمرکز بر روی نتایج ، به تلاش های خود بیندیشیم و برنامه ریزی کنیم.
نگاه به گذشته، افسردگی و نگاه به آینده ، اضطراب ایجاد می کند، چون نه قادر به تغییر گذشته ایم و نه به آینده آگاهی داریم.
ماکه دانشگاهی هسیم الان و راحتیم ولی یادمه اول مهر هیچوقت ارامش نداشتم.
برادرمم دیشب از استرس زیادی که داشت بهش قرص سیپروهپتادین دادیم میگفت کاش جهنم میرفتم ولی مدرسه نمیرفتم
واقعا چقدر این دو تا جمله دردناکن!
دقیقا منم هیچ خاطره دلنشین عمیقی نه تنها از اول مهر ٬ که از دوران تحصیلم نداشتم.
واقعا مسئولین ما باید از وجدان درد سر بزارن به کوه و بیابون که باعث شدن تا با سیاستهای اشتباهشون سالهای عمر یک کودک که توی این مسیر نوجوان میشه و به جوانی میرسه به این شکل و با این حجم از ترس و ناامیدی و ناآگاهی سپری بشه!
خالی از لطف نیست بخشی از یادداشت یکی از اساتید و پژوهشگران توسعه که به مناسبت اول مهر منتشر شده رو اینجا قرار بدم؛
........................
آی معلمهای عزیز، ما میدانیم که شما در این زنگ زدگی بی تقصیرید شما هم در دام یک نظام بی تدبیر زنگ زده، گرفتار شدید و زنگ زدید، اما شما مراقب کودکان ما باشید مبادا آنان زنگ بزنند. باور کنید مشق شب شیوه ای زنگ زده است، باور کنید املا مغز کودکان ما را زنگ زده میکند، باور کنید ارزیابی کودکان بر اساس نمره، سمی است که شخصیتکودکان ما را زنگ نمیزند بلکه متلاشی میکند، باور کنید رقابتهایی که بر سر نمره ایجاد میکنید از ترکشهای جنگی مخربتر است. لطف کنید دیگر به کودکان ما درس ندهید.
ما چهل سال است بخش اعظم جوانانمان را درس دادیم و به دانشگاه فرستادیم، اما همه چیز بدتر شد. تصادفات رانندگیمان بیشتر شد، ضایعات نانمان بیشتر شد، آلودگی هوایمان بیشتر شد، شکاف طبقاتی مان بیشتر شد، پروندههای دادگستریمان بیشتر شد، تعداد زندانیانمان بیشتر شد و مهاجرت نخبگانمان بیشتر شد. پس دیگر دست از درس دادن بردارید. آموزش کودکان ما ساده است ما دیگر به دانشمند نیازی نداریم ما اکنون دچار کمبود مفرط آدمهای توانمند هستیم.
پس لطفاً به کودکان ما فقط زندگی کردن را یاد بدهید. به آنها گفتوگو کردن را، تخیل را، خلاقیت را، مدارا را، صبر را، گذشت را، دوستی با طبیعت را، دوست داشتن حیوان را، لذت بردن از برگ درخت را، دویدن و بازی کردن را، شاد بودن را، از موسیقی لذت بردن را، آواز خواندن را، بوییدن گل را، سکوت کردن را، شنیدن و گوش دادن را، اعتماد کردن را، دوست داشتن را، راست گفتن را و راست بودن را بیاموزید.
باور کنید اگر بچههای ما ندانند که فلان سلسله پادشاهی کی آمد و کی رفت، و ندانند که حاصل ضرب ۱۱۴ در ۱۱۴ چه می شود و ندانند ... هیچ چیزی از خلقت کم نمیشود؛ اما اگر آنها زندگی کردن را و عشق ورزیدن را و عزت نفس را و تاب آوری را تمرین نکنند، زندگی شان خالیِ خالی خواهد بود و بعد برای پر کردن جای این خالیها، خیلی به خودشان و دیگران و طبیعت خسارت خواهند زد.
لطفاً برای بچههای ما شعر بخوانید، به آنها موسیقی بیاموزید، بگذارید با هم آواز بخوانند، اجازه بدهید همه با هم فقط یک نقاشی بکشند تا همکاری را بیاموزند، بگذارید وقتی خوابشان می آید بخوابند و وقتی مغزشان نمیکشد یاد نگیرند. لطفاً بچگی را از کودکان ما نگیرید. اجازه بدهید خودشان ایمان بیاورند، دین را در مغز آنان تزریق نکنید، فرصت ایمان آزادنه و آگاهانه را از آنان نگیرید، زبانشان را برای نقد آزاد بگذارید، آنان را از وحشت آنچه شما مقدس میپندارید به لکنت زبان نیندازید. بگذارید خودشان باشند و از اکنون نفاق را و ریا را در آنها نهادینه نکنید.
اکنون که شما و ما و فرزندان ما همگی اسیر یک نظام آموزشی فرسوده هستیم، دستکم هوای هم را داشته باشیم، نداشتهها و تنگناها و غمها و عقدههای خود را به کلاسها نبرید. ترا به خدا در کلاسهایتان خدایی کنید نه ناخدایی. شاید خدا به شما و ما رحم کند و از این زندان خودساخته رهایمان سازد.
ویرایش توسط رامونا : 09-23-2017 در ساعت 04:45 PM
وای چه عکس درستی از زمان گذشته ما
اول مهرو خداییش هیچکی دوست نداره چه ماها که دانشگاه میریم و چه اونایی که مدرسه میرن . ولی مدرسه ودانشگاه از تو خونه نشستن بهتره واقعا محیط علمی و صحبت کردن با دوستان حس مفید بودن به ادم میده اگرچه من در این مسیر در جوانی پیر شدم از بس استرس کشیدم
و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...
چه جملات زیبایی گفتن واقعا همین طوره
کاش هدف واقعا اموزش بود.
برادر من پسر باهوشی هست ولی استرس هایی که داره واقعا جلوی استفاده از هوشش رو گرفته در حدی از مدرسه متنفره که گاهی اسپند دود میکنیم ناراحت میشه و میگه به یاد اول مهر میفتم.
چقدر این جمله قشنگه:
اجازه بدهید خودشان ایمان بیاورند، دین را در مغز آنان تزریق نکنید، فرصت ایمان آزادنه و آگاهانه را از آنان نگیرید، زبانشان را برای نقد آزاد بگذارید، آنان را از وحشت آنچه شما مقدس میپندارید به لکنت زبان نیندازید. بگذارید خودشان باشند و از اکنون نفاق را و ریا را در آنها نهادینه نکنید.
ویرایش توسط saba95 : 09-23-2017 در ساعت 06:58 PM
دلتنگی برای همه اون روزهایی ک منتظر بودم زنگ بخوره یا برف بیاد یا بارون شدید بیاد و یا معلم نیاد و مدرسه تعطیل باشه و بریم خونه
چه حس خوشبختی میکردیم اون لحظه
تا ی کلاس دیگه معلمشون نمی اومد میگفتیم چه خوش شانسن خخخخ
خوش شانسی تو نظرمون الان شده پول و ثروت و مقام
دلتنگ نمره ۲۰ک وقتی میگرفتم انگار حکم ریاست جمهوری را گرفتم و غرق شادی بودم....
آخ کجایی ذوق کیف نو ،گریه برای گم شدن پاکن ،مدادرنگی ۱۲تایی ،کتابهای جلد کشیده و دفترهای نویی ک صفحه های اولش با خوش خطی شروع میکردیم و اخراش خرچنگ قورباغه خخخ
اره بابا کار نیست فعلا لااقل یکی پرسید چیکار میکنی میگی دانشجویی
بعدش تا یکی بپرسه چیکار میکنی سرت میندازی پایین میگی کو کار علاف دارم میگردم.
اونم میگه حیف جوانی نیست من سن تو بودم ی خانواده میچرخوندم
نمیشه هم بهش گفت دوره ات را بچسب ک باد برد الان جوانها خسته از فرم پر کردن های الکی و وعده های دروغین باهاتون تماس میگیرم هستن.
این جمله هارو باید با طلا نوشت...
روزهای اول مهر رو خیلی دوست داشتم هنوز هم اون حس سابق رو دارم
اولین روزی که مدرسه رفتم با محیط آشنا بودم. چون مادرم مدیر دبستان پسرانه بودن و توی مدرسه یه مهد بود برای فرزندان مدیر و معلم ها که من و خواهرم ساعت هایی رو که مادرم در مدرسه بودن آنجا توی مهد بودیم.وقتی مدرسه رفتم همان دبستان رو تا کلاس پنجم بودم
اما خیلی خوب بود چون مادر آنجا بود زنگ های تفریح همیشه میرفتم توی دفتر مدرسه پیش مادر و خوراکی های خوشمزه واسم میگرفت و ماچم میکرد
اما نمیگذاشت خیلی بهش بچسبم میگفت مادر اینقدر به من نچسب بچه ها میبینند مادرهایشان نبست ناراحت میشن. ولی من هی میچسبیدم اون هم میگفت کلاست شروع شد بچه برو سر کلاس
یادآوریش حالم رو خوب کرد خیلی دوران شیرینی بود خوش گذشت
http://uupload.ir/files/7xd_photo_۲۰...-۵۴-۲۱.jpg
مگن این عکس کتاب سال ششمه.
اسم کیسو گذاشتن کازه.
راسته؟؟؟؟
من مثل خیلی از کاربرای دیگه دانش و تخصصی تو مشاوره ندارم و فقط نظر خودمو میگم
برای کسانی که قوانین سرسختانه در زندگی شون میذارن:
به جای تمرکز بر روی نتایج ، به تلاش های خود بیندیشیم و برنامه ریزی کنیم.
نگاه به گذشته، افسردگی و نگاه به آینده ، اضطراب ایجاد می کند، چون نه قادر به تغییر گذشته ایم و نه به آینده آگاهی داریم.
سلام یادش بخیر،خیلی حس خوبی داشتم کلاس اول بودم،کلا اول مهر برای من یعنی تجربه کردن یه حس خوب یه حس جدید،استرس و ...خیلی خوبه خیلییی
هعععععععععععی روزگار...
یاد کلاس دوم خودم افتادم که دختر معلممون هم کلاسیمون بود٬ مادرش جلوی ما توجه خاصی بهش نمیکرد٬
اما زنگای تفریح همیشه تو دفتر پیش مامانش بود ٬ همه معلما دوسش داشتن و بهش توجه ویژه میکردن!
یا مواقعی که به مناسبتهای مختلف معلما بچه هاشونو میاوردن مدرسه انقد حال و هواشون به نظر من با ماها فرق داشت که اون موقع همیشه دوس داشتم مادر منم معلم میبود.
بله خیلی کیف داشت مادرم رو در طول روز همیشه می دیدم اما در حضور بچه های مدرسه به من توجه خاص نداشتن همان رفتاری که با بقیه داشتن با منم همان برخورد رو انجام میدادن تازه خیلی اوقات به من بیشتر سخت میگرفتن شاید نمیخواستن بچه ها فکر کنند تبعیض قائل میشن
ولی معلم ها به بچه های همدیگه خیلی توجه میکردن گاهی جایزه و ناهار و محبت هایی به این شکل داشتند
خیلی متن زیباییه
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)