سلام
راستش بعد این همه دویدن و دویدن و دویدن که به نرسیدن ختم شد و بعد تموم اشتباهاتی که کردم که دلیلش رو هم خدا میدونه...که ناشی از ترس و وحشت و رعبت درونیم بود یا هرچی...
واقعا حس منفی دارم و واقعا این روزا حالم زود گرفته میشه...من یه مدت مجبور شدم مغالطه کنم ولی انقدر ادامه دادم که خودم توش موندم و الان از خودم عصبانیم...چرا من...منی که تا قبل
اون اتفاقات یا چیزی ازم شنیده نمیشد و یا واضح و رو راست میگفتم و میشنیدن...منی که همه باورم داشتن یهویی مجبور شدم حرفای الکی بگم...باور کنید اصلا قصدم دروغ بافتن نبوده
من خیلی از واقعیت فرار کردم و پنج سال عذاب دیدم سر این مساله...به دنیای تخیلیم پناه می آوردم...میدونستم که این حقیقت نداره آ ولی از واقعیت میترسیدم...واقعیت من پر بود از اتفاقاتی
که تو گذشتم برام افتاد و بهم آسیب رسوند...پر بود از آدمایی که تصویر گرگ رو برام تداعی میکردن...پر بود از چیزایی که نمیخواستم باورشون کنم...برای همین خیال میکردم و به تو دنیای واقعی هم
از اتفاقات خیالیم برای دیگران میگفتم...من وقتی با کسی درمورد زندگیم حرف میزدم بغض میکردم ولی خوب تخیلات خودم رو میگفتم برای همین شاید خیلیا حس میکردن که تو زندگیم هیچ مشکلی ندارم
ولی من مشکل داشتم...یکی از مشکل هام هم این ناراحتی روانیم بود که از واقعییت فرار میکردم و برای آدمای اطرافم تو خیالم جایگزین قرار میدادم...من تا مرز دیوانگی رفتم...رفتارهای غیر طبیعی که از
خودم نشون میدادم...حالا بماند...حس میکنم یه جوری بعد اتفاق گذشتم مریض شدم و مریضیم هم فرار از واقعییت بود
حالا بعد پنج سال احساس بدی که به خودم داشتم میخوام از نو شروع کنم...میخوام با واقعییت رو به رو بشم...واقعییت خوشایند من نیست ولی خوب فکر نمیکنم اندازه ی این پنج سال عذابی که خدا شاهده کشیدم عذابم بده
میخوام دست از خیال و مغالطه بردارم و روراست باشم با همه
برام دعا کنید