دلم گرفت وقتی که دستانت کودکانگی هایم را درید
دلم گرفت وقتی به زور حرمت کودکانگی هایم را پاره کردی
دلم گرفت وقتی دستانت به سویم آمد ومن بی خبر بودم...
من کودکی هفت-هشت ساله بودم
خیالم به دور از فتنه ی تو بود
و به برادری ات اعتماد میکردم
اما دستان تو به سویم آمد
در اتاق بسته بود
من بودم و تو و برادر دیگرم
بزرگ که شدم فهمیدم تمام کودکانگی هایم را با همان دستانت از من گرفتی
و از رفتار گذشته ام خجالت میکشیدم
ای کاش آن موقع آنقدر بزرگ بودم که سرت را به دیوار میکوبیدم و نمیگذاشتم...
ای کاش آنقدر بزرگ بودم که از کودکی هایم محافظت کنم
اما...افسوس