نوشته اصلی توسط
من خاص
سلام به همگي
من خيلي فكر كردم
من خيلي چيزا رو نتونستم بگم
اينكه خدا ميدونه اين همه مدت چي به حالم گذشت
قضيه ي نامزدم
قضيه ي پنج سال پيشم
قضيه ي يازده سال پيشم
و تكرار بدترين اتفاق هاي زندگيم
خيلي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه رسيدم ته خط
از اينكه نتونستم اينجا با كسي رو راست باشم تا حالا معذرت ميخوام
اميدوارم روزايي كه دارم ميگذرونم رو هيچكس تجربه نكنه
من دارم تاوان كارهاي بدي رو ميدم كه انحام ندادم
حتي تا مرز جنون رفتم
الان هم يه مجنون داره اين هارو مينويسه
اينارو دارم با گريع مينويسما
امن نابود شدم و به فنا رفتم
باختم
اعتراف به باختن سخته ولي من راحت ميگم باختم
ديگه چيزي براي از دست دادن ندارم
ميخوام فراموشي بگيرم
اينجا رو
آدمارو
نامزدم رو
همه رو فراموش كنم
فقط شماهم اگه چشماتون خيس شد از خدا پپرسيد چرا
من دلم محكم تر شده دير گريم ميگيره و دير ميخندم
ديگه دير ذوق زده ميشم
فقك خيلي زود پير شدم
خيلي زود شكستم
خدايا...عاشقتم....نوكرتم....چر ؟؟؟
ببخشيد اگه رو فاز غمگين بودم
فكر كنم ديگه واقعا حرف آخرم بود
خداحافظ همگي