http://forum.moshaver.co/imported/20...96443783-1.jpg
نمایش نسخه قابل چاپ
در رو باز میکرد بهش میگفتم خدایا چطور عشق و مهر فرزند رو این شکلی درون آدم قرار دادی
هیچ حسی قابل قیاس با پدر بودن نیست مثل حسی که دارم ... شب با خستگی از راه بیای ببینی خانم کوچولوت گریه میکنه چون همستر کوچیکش بی حال شده و تازه میگه بابا نگذار بمیره. حیوونکی رو برداری و اونم تیک تیک دنبالت بیاد که ببینه داره حالش خوب میشه .حالا توی این شلوغی و ترافیک برو مطب دامپزشک ....
خدایی هرکس دیگه بود اگه مرده بودم نمیرفتم
خدایا دله خانوادمو و دوستامو شاد کن
اگه درو باز میکرد
میپریدم توی بغلش
میگفتم خدایا بغلم کن...
تو بغلش آرامش میگرفتم
و میگفتم بالاخره اومدی تورا خدا کنارم باش تاابد,من از همه دنیا حتی از خودم میترسم.
فرستاده شده از LG-D855ِ من با Tapatalk
خیلی تنهام|worry|
کلا این تفکر از بیخ و بن مشکل داره که ما خدا رو چنین تصور میکنیم! یه جمله از کتاب مائدههای زمینی اینجا نقل میکنم منظورم رو بهتر میرسونه: "ناتانائل فقط خداست که نمیتوان انتظارش را کشید. اگر در انتظار خدا باشی یعنی که هنوز نمیدانی که خدا در توست. خدا را از خوشبختی جدا مدان و تمام خوشبختیات را در یک لحظه جاده."