در رو باز میکرد بهش میگفتم خدایا چطور عشق و مهر فرزند رو این شکلی درون آدم قرار دادی
هیچ حسی قابل قیاس با پدر بودن نیست مثل حسی که دارم ... شب با خستگی از راه بیای ببینی خانم کوچولوت گریه میکنه چون همستر کوچیکش بی حال شده و تازه میگه بابا نگذار بمیره. حیوونکی رو برداری و اونم تیک تیک دنبالت بیاد که ببینه داره حالش خوب میشه .حالا توی این شلوغی و ترافیک برو مطب دامپزشک ....
خدایی هرکس دیگه بود اگه مرده بودم نمیرفتم
خدایا دله خانوادمو و دوستامو شاد کن
و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...
اگه درو باز میکرد
میپریدم توی بغلش
میگفتم خدایا بغلم کن...
تو بغلش آرامش میگرفتم
و میگفتم بالاخره اومدی تورا خدا کنارم باش تاابد,من از همه دنیا حتی از خودم میترسم.
فرستاده شده از LG-D855ِ من با Tapatalk
خیلی تنهام
کلا این تفکر از بیخ و بن مشکل داره که ما خدا رو چنین تصور میکنیم! یه جمله از کتاب مائدههای زمینی اینجا نقل میکنم منظورم رو بهتر میرسونه: "ناتانائل فقط خداست که نمیتوان انتظارش را کشید. اگر در انتظار خدا باشی یعنی که هنوز نمیدانی که خدا در توست. خدا را از خوشبختی جدا مدان و تمام خوشبختیات را در یک لحظه جاده."
چیست آنچه ما را زنده نگه می دارد؟
چیست آنچه وا می داردمان به تحمل؟
امید دوست داشتن یا دوست داشته شدن…
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)