گاهي دلم ميگيرد
چاييم سرد ميشود
حرف هايم را فراموش ميكنم
فراموش ميكنم چندسال منتظر بودم تا اين روز برسد وحرف هايم را بگويم
دستانم سرد ميشوند
زانوانم سست ميشوند
و واژه هايم به لكنت مي افتند
حرف هايم را نزده ميروم
چيزي از حالم نميگويم
فقط اشك هايم را آهسته ميريزم
دلم ميخواهد تمام غصه ام را فرياد بزنم
تمام دردهايم را نقاشي كنم
اما نميتوانم
بيرون ميروم و زير نگاه ها شكنجه ميشوم
وبه خانه بر ميگردم
سجاده ام را پهن ميكنم
اما حالم بد ميشود و ناتوان روي زمين مينشينم
ميخواهم از تمام دردهايم بگويم
از زخم هايم
اما نميتوانمد...نميدانم از كجا شروع كنم
سجاده را جمع ميكنم
و بغضم شكسته ميشود
و تنها به پرواز فكر ميكنم
به آسماني پر از عطر خدا
به جايي كه يواشكي من و خدا عاشق هم باشيم
زمين جاي ماندن من نبود
شايد اينجا آمدم تا همين را بفهمم...
مرسانا