نمایش نتایج: از 1 به 4 از 4

موضوع: ازدواج با دختر مطلقه

1745
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26601
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    ازدواج با دختر مطلقه

    با سلام خدمت دوستان
    نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم، پسری 25 ساله ام دختره هم 23سالشه ...من با یه دختری بیش 1ونیم ساله آشنا شدم اون روز خیلی ازش خوشم اومد بدون فکرش نمیتونستم احساس راحتی کنم عاشقش بودم قضیه ما از انجا شروع شد که یک روز با مادرم و برادرم از خونه پدربزرگم که شهرستانه به شهر خودمون میاومدیم من این خانومو تو اتوبوس دیدم پشت صندلی ما نشسته بود با یه چهره معصوم و زیبا که بد جوری ازش خوشم اومد طوری که
    آرزو میکردم بتونم باهاش آشنا بشم و از شانس خوبمم اونم از من خوشش اومده بود ولی من نمیدونستم ( بعدها فهمیدم) خلاصه به هرطریقی شده بود تونستم باهاش آشنا بشم بعد از چند بار حرف زدن و اس ام اس بازی ( البته اینو هم بگم خیلی آدم خجالتیم ولی اون لحظه طوری شد که نخواستم این فرصتو از دس بدم میخواستم هر طوری شده باهاش آشنا بشم که کردم قبلنا به روی دخترا هم نمیتونستم نگاه کنم) دید که واقعا دوسش دارم گفت یه واقعیتی هست که باید بهت بگم تا تو تصمیمت فکر کنی اونم ازدواجش بود اون روز انگار منو کشتن خیلی ناراحت بودم انگار زندگیم نابود شد چون خیلی دوسش داشتم بعد از یه مدتی دوباره سراغشو گرفتم نتونستم ازش بگذرم با شرایطش خودمو ساختم قضیه طلاقشو پرس و جو شدم اینطور بود که اولا پدر این دختر شهید شده فرمانده مرزبانی بوده خودشونم آدم سرشناسی تو اون شهرن تو زمان قید حیاط پدرش نامزد قبلیش به خواستگاریش میان ولی دختر مخالفت میکنه چون پر هم نظامی بود باباش کمی میشناخت اون راضی بود اما باز اختیارو داده بود به خود دختر که تصمیم با خودشه 1 سال بعدش پدردختر شهید میشه بعد مدتی باز همان خواستگارا میان به خواستگاریش این بار با خیلی اصرار و پا در میانی بزرگترا ( اینا همش چیزایی که خودش قسم خورده و واقعیت طلاقشو برا تعریف کرده ) دوباره به خواستگاریش میان میگفت این چیزا رو که دیدم و از یه طرف داغ پدر و احساس تنهایی عذابم میداد به خودم گفتم حتما زندگی خوسی رو خواهم داشت که اون موقع پدرمم راضی بود من نبودم دیگه بعد مدتی پذیرفتم باهاش ازدواج کردم 2-3 ماه نگذشته بود زندگی سرم خراب شد طلاق گرفتم بخاطر اینکه خانواده پسره فقط پدرش خیلی تو زندگیمون دخالت میکرد با اینکه کمی همسایه بودیم حتی اجازه نمیداد به خونه پدرم برم خیلی بهم بدبین بود حتی برا ادامه تحصیل و شغل داشتن چون من خانواده شهدا بودم از طرف بنیاد برا شغل کمک میکردن حتی تو مراسماتی که برا پدرم خانوادم میگرفتن نمیزاشت همش پدرش برا ما تصمیم میگرفت و بدهنی میکرد و پسره هم مثل پدرش شده بود.
    آخر سر با هزار دردسر و وکیل و کمک خانوادم تونستم ازش طلاقمو بگیرم میگفت حتی بعد یه سال باز کسی رو برا پا در میونی فرستاده بودن که دوباره با هم باشیم که نشدم ... بعد ادامه تحصیل دادم تا صاحب شغل و مقام بشم در آینده بتونم زندگی خوبی داشته باشم این کل چیزایی بود که در مورد طلاقش شنیدم یه کمیم خودمم تحقیق کردم تا اینجا حرفاش صحیح بود اما خجالت میکشیدم به خانوادم بگم در موردش تحقیق کنن و نظرشونو بدونم چون خیلی تعصبی هستن نمیدونم چطوری بهشون بگم پارسال بخاطرش تصمیم گرفتم برم سربازی بیام چون کسری داشتم دیگه مطمعن بودم زود تموم میشم اسفند انتخاب کردم برا خدمت سربازی تا برگردم هم تو حین خدمت و هم بعد تمام شدن کمی مطالعه کنم برا ارشد تا کنکور هم بدم که از خوش شانسی امسالم 3 ماه عقب افتاد کنکورو میگم...
    الان تو این مدتی که از خدمت سربازی تمام شدم هم تو خدمت هم الان با هم در تماسیم خیلی روزای پر عذابی رو پشت سر گذاشتیم هم با گریه هم با خنده...
    قبل از آشنایی این خانوم خانوادم تو عید پارسال به زور تصمیم گرفتن که برام من به خواستگاری برن هر چند من فکر ازدواج نداشتم یکی از دخترای فامیلمون که هم ادم معتبر و هم سرشناسن تو بازار تو همون شهر وضع مالیشونم خیلی زیادتر از ما و اون یکی دختره که باهاش آشنام هستن خانواده اونا هم تو فامیل مادرم خیلی از خانواده ما خوششون میاد و احترام متقابل زیاده بخاطر همین مادرم پا پیش گذاشت اما جواب مادر اون دختر فعلا نه بود بخاطر اینکه دخترش کوچیکه و هنوز زوده برا ازدواج . مامان هنوز هم راضیه با اونا وصلت کنیم اونا هم تا جایی که شنیدم راضی اند.
    الان من دو راهی بدی قرار گفتم هر روز خودمو سرزنش و نفرین میکنم که چرا به دنیا اومدم من نمیتونم تصمیم برا زندگی خودم بگیرم نمیتونم راهمو انتخاب کنم شرایط فامیل مادرم خیلی خوب و دختر خوب اما مثل این یکی دختر دلم پیشش نیست نمیدونم اینم بخاطر رابطه هست که با این دارم اینطور شده یا چی ....
    این یکی دختره هم خانواده خوبی دارن وضعشونم خوبه اهل برو بیای زیادین درآمدشونم خیلیه اما این یک بار ازدواج کرده من نمیدونم چیکار کنم همش عذاب وجدان دارم که خدایا این شرایط تو زندگیم پیش اومده ولی نمیدونم چیکار کنم این بیچاره خیلی دوسم داره امید بسته بهم ولی از طرفی هم خودشم قبول داره شرایطشو حتی چندبار به روم گفته بخاطر خوشبختیت میتونم از زندگیت برم بیرون ولی میدونم که از ته دل نمیگه بعضی وقتا خیلی باهم بحث کردیم ولی باز کوتاه اومدیم چه من چه اون حتی خواستم بهم بزنم ولی نتونستم شب روز شده کارم گریه اونم خیلی برام اشک ریخته هر کاری برام کرده تا دلمو نسبت بهش پشیمون نکنه از کادو گرفته چیزای خیلی بزرگ بخدا حتی فکر خودکشی هم سرم زده تا این قضیه خلاص بشم چون من نه میتونم حرفمو به خانوادم بگم و نه جراتشو دارم اینقدر حرفایی شنیدم از این و اون که یکی ازدواج کرده و ... خجالت میکشم به خانوادم بگم از آیندمم میترسم تا قبل خدمت این طور نبودم هیچ فری نداشتم ولی الانا فکر میکنم فردا همه سرزنشم کنن که بگن تو بهتر موقعیتو داشتی ولی رفتی با یه دختر مطلقه ازدواج کردی از حرفای این و اون تو آینده میترسم خانوادم الان کامل میدونن با یکی ارتباط دارم حتی شنیدن و کمی میشناسن که دختر فلان کسه با کادو ها و ... اون به من که آوردم خونه حتی دست پختاش که هم الان و بعضی وقتا میاورد و هم تو خدمت و هم کادو های من به اون، از ارتباطم با اون خبر دارند ولی قبلا داییم اینا گفته بودن که فلانی یک دختر داره که یه بار ازدواج کرده عید امسال بود اونا ناراحت شدن تو فکر خودشون گفتن من قول نخورم یا از راه به درم کنن خلاصه از این حرفا از خانواده دختر یکم پدرم تحقیق کرده ازشون خوشش اومده ولی احساس میکنم یعنی مطمئنم که نمیدونن اونی که من دوس دارم قبلا ازدواج ناموفق داشته در این میان ارتباطاتی شده اما باز من از گفتن حقیقت میترسم نمیدونم از کجا شرو کنم چطور بگم تا اونا هم اگه میتونن کمکم کنن یا ناراحت میشن از کارم یا سرزنشم میکنن خلاصه موندم خواهش میکنم کمکم کنید کدوم نفرو من انتخاب کنم با اینکه به یه همدم نیاز دارم تا از لحاظ روحی اروم بگیرم مشکلات زندگیمونم خیلی زیاده بار فکر عذابم میده نمیتونم برا ارشد خودمو آماده کنم دارم به آینده نا امید و پشیمون میشم آیا این دخترو رد کنم ب این همه مدتی که باهم بودیم خاطره و زندگی داشتیم یا برم به خواسته مادرم اینا...
    یش یه مشاوره تو حین خدمتم رفتم اما خیلی ببخشید احساس کردم فقط به فکر پول و جلسات بیشتر هست و همش حرفای احمقانه میزنه یه چیزایی حرف میزد که انگار من از سر کوه اومدم انگار زندگی کلمات قلمبه سلمبه نوشتاری کتابن، نتونستم جوابی بگیرم دیگه پیش کسی نرفتم حالا عاجزانه خواهش دارم کسی راهی پیشنهادی داره کمکم کنه دیگه بریدم هر سوالی هم دارین برا رسیدن به هدفم مطرح کنین تا منم ج بدم که شاید تونستم انتخاب درستمو بکنم...

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : ازدواج با دختر مطلقه

    ببین هیچوقت با بالاتر از خودت ازدواج نکن که اگه خانواده دختر خدای خوبی هم باشن بازم یه جایی زخم میخوری و این میشه آغاز اینکه زندگیت زهر بشه واست

    دنبال حرف مردم هم نباش که چی میگن برو قطعیش کن

  3. کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ازدواج با دختر مطلقه

    سلام.خانوادت چه زود یا دیر باید خبر دار بشن، و بهتره باهاشون درمیان بذاری وبگی که دلت پیش یکی دیگه است حالا هر چی میخوان بگن....

    این خانوم هم ازدواج ناموفق داشته خدانکرده که راه کج نرفته که....ولی این نکته باید در یاد داشته باشی این زندگی شما هست وشما تصمیم میگیری، مطمینا مردم حرف می زنند واین شمای که باید گوش ندی و حتی باید جوابشون بدی.

    واگر با ایشون ازدواج هم کردین باید گذشته از یاد ببری و حامی خانومت باشی ونذاری حرف مرد که مقطعی هست زندگی شما خراب کنه....

  5. 2 کاربران زیر از omidd بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14456
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    6
    تشکر شده 575 بار در 298 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ازدواج با دختر مطلقه

    ببخشید اینو میگم ولی به نظر من شما فعلا از فکر ازدواج بیاین بیرون. نه با اون خانم نه اون دختری که براتون در نظر گرفتن فعلا ازدواج نکنین، چون هنوز به اون پختگی نرسیدین.
    مردی که هنوز نمیتونه حرف دلشو به خانواده خودش که نزدیکترین ادمهای زندگیش هستن بزنه.
    مردی که فکر خودکشی به سرش میزنه.
    مردی که بیشتر از اینکه فکر احساسات اون خانم باشه، به فکر حرف مردمه.
    به نظرم مرد قابل اعتمادی نیست.
    شما تازه اول راهین. هنوز مشکلات زندگی رو نچشیدین. یه مرد باید ستون خانواده ش باشه نه اینکه با کوچکترین مساله ای جا بزنه، بترسه یا خودکشی کنه.
    اول از همه باید با خودتون کنار بیاین چون هنوز خودتون هم نمیدونین چی میخواین.
    اگه تصمیم قاطعانه تون ازدواج با اون خانمه، که پاش بایستین و با خانواده تون مطرح کنین.
    اگر هم ترجیح میدین با اون دختر پولدار ازدواج کنین که باید رابطه تونو برای همیشه با اون خانم تموم کنین.

    این دیگه اینقدر فکر کردن نداره. محاسن و معایب هر کدوم رو بر حسب اولویت هاتون برای خودتون بنویسین. یکبار برای همیشه تصمیم بگیرین و پای تصمیمتون هم بایستین.

    موفق باشین

  7. کاربران زیر از talieh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد