با عرض سلام و خسته نباشید
دختری هستم 18ساله و دانش آموز رشته هنر
چندوقت پیش بدلیل اینکه می خاستم واسه کنکور عملی طراحی آماده بشم دنبال کلاس گشتم و دوستام یه آقایی رو بهم معرفی کردن که واقعا کارشون بی نظیر بود
وقتی برای اولین بار وارد کلاس این آقا شدم کاملا دست و پام رو گم کردم و تصوری که در اولین دیدار از خودم به استادم و سایر هنرجوها دادم یه آدم خجالتی و منزوی بود در حالی من خودم بهتر از هر کسی میدونم که اعتماد به نفس بالایی دارم و میتونم ادعا کنم که حداقل بین همسن های خودم کسی در قدرت بیان حریف من نیست(تو کنفرانس های کلاسی و ....)
یه مدتی گذشت و من تو این مدت توی خونه بیشتر و بیشتر پرخاشگر و منزوی میشدم و خیلی گریه میکردم اوایل دلیل این احساساتم رو نمی فهمیدم ولی یه مدت بعد یه روز که با چندتا هنرجوی دیگه تو کارگاه داشتیم با استاد کار میکردیم یهو دختر استاد که حدودا ده سال داره و خیلی دختر ناز و خشگلیه وارد کلاس شد
دیگه نفهمیدم چی شد....اون روز از بدترین روزهای زندگیم بود یه یه ساعتی که گذشت و من رفتار محبت آمیز استاد و دخترش رو دیدم رفتم یه گوشه شروع کردم به گریه یادمه حتی گریمم نمیومد فقط انگار داشتم خفه میشدم دلم میخواست داد بزنم و از اون محیط فرار کنم......
ولی نمی شد ....
من گیر افتاده بودم و یه زخم عمیق که بیشتر از هفت سال بود که داشتم انکارش میکردم دوباره سر باز کرد
پدر و مادر من حدودا هفت سال پیش متارکه کردند بدلیل اعتیاد پدرم
همه خانوادم فک میکردن من بچه ام و چیزی حالیم نیست ولی من متاسفانه یا خوشبختانه حافظه خیلی قوی دارم و شاید تعجب کنید اگه بگم حتی خاطراتی از 3یا4سالگیم رو به یا دارم به یاد دارم که پدرم وقتی 4یا5سالم بود بخاطر ورشکستگی شرکت حمل و نقلش دو سال زندان رفت و من چقدر عذاب کشیدم
بیچاره مادرم که با وجود فقر شدیدی که تو اون شرایط داشتیم هر کاری برای خوشحالی من میکرد ولی تنها چیزی که نصیبش میشد قیافه غم زده و لاغر یه دختر 4ساله بود
بعد از اینکه پدرم برگشت(منظورم 5سالمه)تبدیل به بت من شد و واقعا هم لیاقت این جایگاه رو داشت خوشتیپ؛ورزشکار؛مودب؛خوش اخلاق.....
اون برای من تو اون سن کم و حتی الان تبدیل شد به نمونه کامل یه مرد واقعی و آداب دان حتی دلیل اینکه من به هیچ کسی واسه رابطه مایل نیستم همینه که همیشه اونو با پدرم قیاس میکنم و میبینم که اون شخص کم میارهواسه همین بیخیال میشم .......بگذریم
پدرم برگشت و برای من تبدیل شد به مظهر همه چیزای خوب و های کلاس دنیا من دیوانه وار عاشقش بودم
اونم وقتی برگشت بیکار ننشست یه شرکت دیگه افتتاح کرد و انصافا تا قبل از اینکه زندگی مون متلاشی بشه از همه سر بودیم وااااااای انگار مدیریت و زبون بازی تو ذات این آدم بود
دقیقا یادمه نه سالم بود البته قبلشم یه بوهایی برده بودم ولی اون موقع دیگه همه چی علنی شد پدرم دست بزن پیدا کرد برادرم مدرسه رو گذاشت کنار و رفت سرکار و بت زیبای من تو یه لحظه شکست و من دویست سال بزرگتر شدم(و مادرم به هر مصیبتی بود تونست جدا شه)
اون همه عشق به دو برابر نفرت تبدیل شد و اون پدر برای من مرد
و چیزی که برام خیلی عذاب آور بود این بود که هر روز آدمی رو ازش متنفری ببینی و بهش لبخند بزنی
من هنوز هم عاشق اون پدرم هستم تا حالا دختر های زیادی رو با پدراشون دیدم ولی به هیچ کدوم حسرتی نداشتم و غبطه نخوردم
من عاشق استادم شدم چون منو یاد اون پدرم مینداخت خیلی وقتا وسط کلاس دلم میخواست پاشم بغلش کنم و بهش بگم چقدر و چرا برام عزیزه ولی هیچوقت این جسارت رو نداشتم
من پدر عزیزم رو تو نه سالگی از دست دادم اون هم به نحو بدی
ولی من حدودا 6سالی میشه حتی اون تندیس رو ندیدم (به خاطر جرم سنگینی که دقیقا نمیدونم چی بود رفت زندان)
ما هیچ کدوم باهاش رابطه ای نداشتیم تا اینکه برادرم 3سال قبل رفت دیدنش و از اون موقع هرروز تماس میگیره و با من حرف میزنه راستش من نرفتم دیدنش اگه به من بود می گفتم ولش کن تو بیخبری
برادرم میگه اونجا خوب شده حالش هرروز زنگ میزنه قربون صدقم می ره منم حالم بد میشه مجبورم با چن تا جمله مصنوعی و یه لبخند مصنوعی
خداحافظی کنم
من هنوزم عاشق اون پدرم هستم بخاطر همین همیشه میرفتم سر کلاس
میتونستم استادم رو عوض کنم ولی نکردم بخاطر دیدن کسی که یکمی شبیه اونه هر روز و هر ساعت عذاب کشیدم
من هرگز نمی تونم احساسات خودمو به کسی بگم تا حالا چهار بار پیش مشاور های مختلف رفتم ولی هربار میخوام از خودم حرف بزنم انگار لال میشم و فقط اشکهام جاری میشه
حتی خانوادمم نمیدونن من چه عذابی می کشم مادرم فرهنگی و خانم خوب و مهربونیه و بشدت روی من حساس ولی کار بیرون اونقدر خستش میکنه که نمیتونه بدون اینکه خودم بگم پی به احساسم ببره
واقعا نمیدونم چیکار کنم
این قصه یه آدم عاشق بود یه عاشق که داره بهای سنگینی برای عشقش میده.....