سلام
من دوران دانش آموزی بسیار موفق بودم و در یکی از بهترین دبیرستانهای تهران هم تحصیل می کردم. از راهنمایی خودارضایی می کردم ولی در دوران دبیرستان با مشغول شدن زیاد به درس این عادت رو ترک کرده بودم.
ضمنا من تو دبیرستان کامپیوتر و لپتاپ و گوشی و تبلت نداشتم .
متاسفانه برادر بزرگترم زد جاده خاکی و وقتی من 15 سال داشتم اعتیادش رو شروع کرد و درگیری هاش با پدر و مادرم شروع شد. آدم هزره ای بود و سرکار هم نرفت و نذاشت آب خوش از گلوی مامان و بابام پایین بره.
سال اول خواهرم رو به قصد کشت زد. سال بعد با کلنگ دیوار خونه رو آورد پایین. سال بعدش ماشین بابام رو دزدید ...هر سال یه بساطی داشتیم باهاش.... (بابا و مامانم حاضر نبودن از خونه بیرونش کنن)
سال پیش دانشگاهی من خیلی خوب داشتم درس میخوندم و رتبه یک اکثر آزمونهای بین مدارس میشدم. معلمها همه می گفتن صد در صد رتبه دو رقمی میاری. تا اینکه در بهمن 88 داداشم اومد از مادر و پدرم باج بگیره به زور. 40 هزار تومن پول میخواست با سوئیچ ماشین بابام. مادر و پدرم شروع کردن به مقاومت کردن. خونه درگیری شد. وسط درگیری بابام الکی ادای سکته مغزیها رو در آورد و من ترسیدم . زنگ زدم پلیس. پلیس اومد و داداشم رو دستگیر کرد آورد تو خونه. داداشم حمله کرد آشپزخونه و با چاقو رگ گردنش رو چند بار زد و ... بردنش بیمارستان و خوب شد .
پدرم میخواست دوباره بیارتش خونمون که من مقاومت شدیدی کردم و در خونه رو قفل کردم. کلا گند خورد تو سال پیش دانشگاهیم. استرس و اضطراب از این بیشتر دیگه نمیشد. پدرم از قول داداشم پیام آورد برام که من اتافم رو میخوام!
وسایلم رو جمع کردم و گفتم من رو باید جدا کنید. پدرم قبول نمی کرد ولی من اصرار کردم . دو تا خواهر و مادرم هم قبول کردن باهام بیان . رفتیم یه خونه برج بغلی خونمون 4 ماهه اجاره کردیم . فقط وسایل اتاق ها رو بردیم و مادر و پدرم حاضر نشدن یخچال و وسایل آشپزخونه و فرش و مبل با خودمون بیاریم.
تو اثاث کشی به من خیلی فشار اومد و همه وسایل رو خودم می بردم. خلاصه به هر زوری بود جدا شدیم . ولی نمی دونستم بدبختیم تازه شروع میشه. بعد از جدایی من اصلا دیگه اون آدم سابق نبودم. 5 ماه مونده بود به کنکور جدا شدیم . انتخابات سال 88 هم پیش آمد و من خیلی تحت تاثیر جو سیاسی قرار گرفتم . متاسفانه خود ارضایی من دوباره بهم برگشت و همینجور شروع به افت کردن کردم تا اونجا که دو سه ماه آخر یک کلمه هم نخوندم .
کنکور رو دادم رتبه ام شد 220.رقبام همه شدن زیر 100. رفتن صنعتی شریف.برام شکست سختی بود و ضربه روحی بهم وارد شد و روم نمیشد برم مدرسه. خونمون رو دوباره عوض کردیم رفتیم یه جای دیگه جدا از داداشم. از محله قبلی هم دور افتادم و ارتباطم با رفقای هم محله ای قطع شد. انتخاب رشته کردم مهندسی برق دانشگاه تهران. (خیلی آگاهانه انتخاب رشته نکردم و بیشتر تحت فشار مادر و جو مدرسه )
وارد دانشگاه شدم . هنوز جو دانشگاه شدیدا سیاسی بود و اصلا آرامش نداشت.یه لپتاپ خریدم که به درسم کمک کنه بدتر شد. معتاد اینترنت شدم!!! ترم اول گند زدم. کلاس ها و امتحانهای میان ترم نرفتم به زور رفتم مرخصی گرفتم . ترم دوم بدتر. ترم سوم و چهارم که اصلا هچی.
دو سال شده بود وارد دانشگاه شده بودم کلا 10 واحدم پاس نکرده بودم! باور کردنی نبود. من شاگرد اول مدرسه که همه درسهای ریاضی و فیزیکم 20 بود چشم باز کردم دیدم 2 ساله درجا زدم.
ارتباطم رو با همه رفقای مدرسه ایم قطع کردم و چون روم نمی شد اصلا باهاشون رو در رو بشم. می ترسیدم بفهمن من چه گندی زدم.
افسرده شدم افتادم گوشه خونه ! مادر و پدرم متوجه نشده بودن. پدرم بیشتر به فکر برادر بزرگترم بود و با اون زندگی می کرد و به ما خیلی کم سر می زد. کلا ارتباطمون با فامیل هم قطع شده بود و مامان و بابام رفته بودن زیر فشار اجاره خونه. بابام برای اینکه اجاره خونه ما رو بده مجبور شد اون خونه اصلیمون رو بفروشه که با افزایش قیمت دلار رسما ورشکست شدیم. از پول خونه میخوردیم و اجاره می دادیم.
از مرکز مشاوره دانشگاه زنگ زدن به مامان و بابام که مراجعه کنید. رفتن اونجا فهمیدن من قاط زدم . گریه و زاری . تنها امید خانواده تو درس و تحصیل من بودم . خواهرام اهل درس نبودن و اون داداشمم که جاده خاکی بود.
رفتم مرکز مشاوره و اونجا روانپزشک یه سری قرص داد و روانشناسم حرفهایی زد . نامه دادن مرخصی پزشکی برام صادر شد و درسهایی که غایب شده بودم رو حذف پزشکی کردن. افسردگی گرفته بودم نمیدونستم. خوابم مختل شده بود.
رفتم دانشگاه ولی چجوری! .ماسک می زدم کسی منو نبینه . 40 واحد عمومی و دروس پایه رو پاس کردم ولی گفتم میخوام تغییر رشته بدم به فیزیک. قرص هم میخوردم.
سال 91 تغییر رشته دادم به فیزیک ولی مشکل اعتیاد به اینترنت و خود ارضایی رو داشتم . از طرفی ارتباطم با همه هنوزم قطع بود. رفتم کتابهای فیزیک رو با علاقه از انقلاب خریدم اومدم خونه همشون رو اسکن کردم ریختم رو آیپد و به این امید که دوباره شروع می کنم با قدرت.
سال 92 یکی دو ماهی رفتم دانشگاه ولی ول کردم! وسط نیم ترم! بعدش شش ماه خونه بودم. حموم نمی کردم. مثل داعشی ها شده بودم. برای خودم صفحه فیسبوک درسته کرده بودم تحولات سوریه لحظه به لحظه و چون عربیم خوب بود تحولات منطقه رو برای ملت با نقشه و عکس و جزئیات دقیق میذاشتم.
تو این شیر تو شیر مامانم دکترای عرفان دانشگاه آزاد قبول شد. بابام فوق لیسانس عرفان!
خلاصه رفتیم روانپزشک(دکتر جعفر بولهری) . قرص هام رو زیاد کرد. روانشناس(دکتر میرزائی) گفت اختلال وسواسی جبری از نوع کمال گرایی داری و باید درمان بشی. یه کتاب معرفی کرد.
نامه دادن دوباره برگشتم دانشگاه. مامان و بابام رو مجبور کردم برام موتور سیلکت بخرن تا من بتونم رفت و آمد کنم. داداشمم اعتیادش تشدید شده بود و تو خونه 130 متری 90 میلیون اجاره همینجور می کشید. بابامم ولش نمی کرد.
موتور خریدم رفتم دانشگاه و اوضاع خیلی خوب شده بود. اعتماد به نفسم زیاد شده. یه روز بارون شدید اومد و من با موتور بودم. مامانم گفت از اون روز به بعد نرفتی دانشگاه!...اینم از 93 !
22 بهمن 93 رفتم راهپیمایی با مادر و پدر. نمیدونم چی شد اومدم خونه و شروع کردم وصیتنامه امام خمینی رو خوندن و گریه کردن. ( کار اصلی من شده بود مدیریت پیج تحولات جهان اسلام رو فیسبوک!) بقیه رفقام دیدن من دیگه خبر نمیذارم و شروع کردم به گذاشتن صحبتهای عرفانی و فلسفی آقای دینانی از برنامه معرفت شبکه 4. شهدای یمنی و کلیپهاشون رو می دیدم و گریه می کردم. نمی دونم چی شد شروع کردم نماز خوندن و ییهو یه حالت توبه ای به من دست داد و پیشمانی شدید از گذشته و تو سرم می زدم و گریه می کردم.
ماه رمضون شد و یه حالتهای عجیبی به من دست داد. شده بودم علامه! ....متون عرفانی دکترای مامانم رو میخوندم و می فهمیدم و سیر نمی شدم. شبها تا صبح درس و کتاب میخوندم و قرآن . بعد میخوابیم تا ظهر. ظهر بلند میشدم ورزش می کردم زبون روزه! (اصلا دست خودم نبود) . روزی 3 تا فیلم برنامه معرفت رو می دیدم .
ماه رمضون تموم شد ییهو من دیدم خواب ندام. حالم اصلا خوبش نیست. زبونم از دهنم افتاده بیرون و نمیره تو! بعد نشخوار گذشته رو می کردم شدید. مامانم دیوانه شده بود از دستم. ییهو برگشتم به داداشم و رفقای دبیرستان!
دیدم رفقام همه فوق لیسانس. دارن ازدواج می کنن. خیلی ضربه روحی بدی بود. چند تاشون هم که رقیب من بودن رفتن کانادا و آمریکا برای ادامه تحصیل. در صورتی که من فقط 40 واحد پاس کرده بودم اونم تو 6 سال!
داداشم به خاطر برگشت من بهش ، رفت ترک کرد. الان 5 ماهه پاکه.
خلاصه بابام برد روانپزشک . اونجا قرصهای خیلی خفنی دادن که برای جنون بود!...بهم نساخت اسپاسم دادم. قرصها رو سریع عوض کردن. آخرش خودم یواش یواش قطعشون کردم چون دیدم برای من نیست.
الان یه مشکلی که پیدا کردم اینه که صبح که از خواب پا میشم تا شب همش دارم حسرت گذشته رو میخورم و می گم چرا اینجوری شد! چرا اونجوری شد! شدم 25 ساله. نه کار دارم نه سربازی رفتم نه توانایی ازدواج دارم. نه تحصیلم رو ادامه دادم.
نمی تونم خوب تمرکز کنم و میشنم پای درس گذشته میاد جلوی چشمام. این چند وقته هم که رفتم خونه قبلیمون همه خاطرات خوب و بد گذشته هی میاد جلوی چشمام.
صبح ها که از خواب پامیشم می بینم مامان و بابام رفتن سر کار . ولی ما چهار تا بچه با هم همه خوابیم!...داداشمم که تازه ترک کرده کار نداره میاد همش میخوابه خونه ما.
حالت نا امیدی شدیدی بهم دست داده. از 18 سالگی به بعد دیگه انگار موفقیتهام تموم شده. خیلی غصه میخورم چرا اصلا جدا شدیم. همش تقصیر منه. احساس گناه می کنم در رابطه با فروش خونه و فشار مالی که به مامان و بابام اومده. همیشه مایه افتخارشون بودم ولی هیچی نشدم! راهنمایی بودم مامانم می گفتم من میخوام پرفسور حسابی بشم. هیچی نشدم .
الان مشکل اساسی که دارم یکی تیک عصبی هست که بعد ماه رمضون پیدا کردم. فک پایین و زبونم هی می جنبه. یکی دیگم همین حالت افسوس و غم و اندوه شدیدی هست که ولم نمی کنه و زندگی رو زهر مارم کرده.
میخواستم ببینم چجوری رفعشون کنم. لازم به ذکره من دو ساله به روانشناس مراجعه نداشتم. آخرین مراجعه ام مال همون 93 هست که گفت اختلال وسواسی جبری کمال گرایی داری.
خواهرم گفته میخوام ببرم هیپنوتییزم . شاید خوب شدی. نظر شما چیه؟
حالا دانشگاه گفتن بیا دوباره گواهی پزشکی بیار بهت اجازه میدیم ادامه تحصیل بدی. ولی برای من مهمتر از ادامه تحصیل رفع شدن این حالت افسوس و غم و نا امیدی هست که پیدا کردم و قبلا نبود!
راستی الان بیکاری هم خیلی منو اذیت می کنه. کتاب دارم بخونم ولی حوصلم نمیشه.
اتفاقی یه مرتبه باشگاه ورزشی هم رفتم دیدم هیکلم چقدر داغون شده ! با بقیه که مقایسه کردم خیلی سر خورده شدم.