حقیقتش نمیدونم از کجا شروع کنم نمیدونم اصلا جوابی دریافت میکنم یا ن اتفاقی با اینجا اشنا شدم و حس کردم جاییه ک میتونم حداقلش با چند نفر حرف بزنم و شاید ی راهکاری بهم دادن ۱۸ سالمه ی برادر بزرگتر از خودم دارم ۲۳ ساله ک شاغله مادرمم فرهنگیه باز نشسته پدرم یک سال و س ماهه پیش بر اثر ی اشتباه پزشکی در ۴۳ سالگی فوت شد و خب همه چیم از فوت شدن بابام شروع شد قبلش مشکلات بود سختی بود ووو اما خب من درسمو میخوندم با تمامه سختیا میجنگیدم سعی میکردم از جوه خونه دور باشم ک کمنر حالم بد بشه همیشه با برادرم مشکل داشتم و همیشه از هم متنفر بودیم بیشتر من و ب طرزه عجیبی عاشقه پدرم بودم یعنی تا همین سنم هرکی ازم پرسیده پدر یا مادرت گفتم پدرم تو خونمون اینجور بود ک من بچه بابام بودم داداشم بچه مامانش کلا جدا بودیم از خیلی نظرا و همه چیزی ک منو وادار میکرد بجنگم و تلاش کنم پدرم بود وگرنه تو اون جهنم نمیشد دووم اورد تا دوم دبیرستان ک کمکم بابام باهام رفتارش عوض شد حس کردم منو نمیخواد مشکلات بهش فشار میورد وتنها ادمی ک باقی مونده بود کنارشو داشت ازار میداد من تیزهوشان درس میخوندم اما اون سال بخاطره رفتاره پدرم ب شدت افت کردم تنها ادمی بود ک داشتم تنا کسی ک دوستم داشت کمکم رابطمون بهتر شد تا یک ساله بعدش سر هیچ و پوچ ماه ها بامن صحبت نکرد و دیگه مثه قبل نشدیم و فوت شد و کلا زندگیم نابود شد هر روز ۱۵-۲۰ تا قرص میخوردم میوفتادم یگوشه و حتی هیچکس نمیگفت این ادم کجاست دیگه درس نمیخوندم شروع کردم سیگار کشیدن ترامادول مصرف میکردم هرو روز میگرنایه نابود کننده داشتم و وزنم ب شدت زیاد شد معدل بیستم شده بود ۱۱ و تمامه این وقتا ن تنها توجه نمیشد بهم بلکه فشارا هم زیاد بود سرکوفتا و همه چیز برادرم ادمه موفقیه و همش سرکوفت اون ب منه من حتی اجازه نداشتم هیچوقت از خونه بیرون برم چ برسه ک بخوام اونجور موفق باشم و تو جامعه باشم ب لباس پوشیدنم غذا خوردنم خوابیدنم بیدار شدنم ب همه زندگیم کارداره همش دعوا دارم باهاشون همین حین بدترین ادمه ممکن اومد خاستگتریم ی ادمه معتاده بیکار ک هر روز با ی نفر بود و خانوادم قبولش کردن نامزد کردم ب زور باهاش ولی من حتی نمیتونستم تحملش کنم دست ب زن داشت بد اخلاق بود شکاکا بود و وو و وقتیم ب خانواده میگفتتتم میگفتن تو بی عرضه ای ک نمیتونی نگهش داری خلاصه با هزار جنگ و دعوا جدا شدم ازش اما هنوزم ک هنوزه همش میگن با این ادم نساختی با هیچکس نمیسازی هر کس و ناکسی ک ی نگاه میکنه مامانم میخواد منو رد کنه بره اصن غرور و شخصیت نزاشته واسم اینم بگم مامانم افسردگیه شدیدی داره ی ادم درست حسابی پیدا شد خاستگاری کنه ازم ک دااشم همش میگه اون ادم حیفه و تو لیاقتشو نداری خسته شدم ن حوصله خودمو دارم ن هیچکسه دیگه کنکور هیچی نخوندم ب زور قرص روزارو میگذرونم اکثرا ن با کسی حرف میزنم ن چیزی خیلی وقتا خواستم تموم کنم ولی نشده ب خاطره بابام نمیتونم حالم از همه چی بهم میخوره با همه قطعه رابطه کردم با همه جنگ دارم طلبکارم از همه خیلی سعی کردم عوض شه شرایطم روحیمو حفظ کنم ولی نمیشه کاش تموم میشد