من ترم اول دانشگاهم .با یه پسری آشنا شدم. چون همه درسامون باهم بود . از همون جلسات اول خیلی باهم به قول خودمو اوخت شدیم .
بیشتر روز باهم بودیم .انگاری چندین ساله همدیگه رو میشناسیم . من یه خورده بیشتر بهش احساسات پیدا کردم .
بعدش فهمیدم که مادرش طلاق گرفته ازشون . خلاصه بدجور تو دلم فهمید . از کوچیکی تنها با پدرش بزرگ شده بود .نه محبت مادرانه ایی نه چیزی . خلاصه من بعداز فهمیدن این موضوع خیلی بیشتر درکش کردم .خیلی احساساتم به قول خودمونی .جریحه دار شد . بیشتر دلم براش میسوخت . حتی بعداز کلاس های دانشگاهم به بهونه ایی میوردمش خونمون تا باهم غذا بخوریم .
از اون روز به بعد خیلی کنارش بودم واسه همه چی . در حدی که یه بار با پدرش دعواش شده بود . من رفتم پیشش دلداریش دادم و رسوندمش خونه مادربزرگش تا بره اونجا . باورت نمیشه من ساعت 2 شب زیربارون اومدم خونه . بهش گفتم تا ندونم کجا میخوابی نمیذارمت برم .
خیلی دوستش داشتم . یه دوست داشتن واقعی . نمیدونم چرا یه دفعه اینجور شدم .شاید باعث شده بود وقتی پیشمه .احساساتم خیلی بیشتر از همیشه فعال باشه و احساس همدلی میکردم پیشش .
خلاصه یه کلام .شده بود براهم همه چیم . شاید بگی همجنس بازم ولی بخدا اینجور نیست .
درحدی دوستش دارم که الان وقتی میرم دانشگاه .مثلا تو یکی از کلاسام باهام نیست . دلم میگیره .
ولی حالا بخاطر یه چیزایی ازش متنفر شدم . آدم کینه ایی نیستم ولی متنفر شدم ازش .
نگا کن . بخدا جوونیتو .خوشحالیتو .شادابیتو .فقط خرج خودت کن . واسه خودت بخند .واسه دلت . نه مثل من که بعضی اوقات فقط واسه یا جلب توجه یکی یا کسیایی که دروورمن قشنگ میخندمو حرف میزنم .
دلم پره از همه آدما . دوست دارم یه جایی برم اینقد بلند بخندم .ازته دل .
بخاطر دلت .بخاطر خودت زندگی کن . هیچوقت احساستو خرج یکی دیگه نکن . باورت نمیشه الانم گلوم پراز بغضه . خیلی سخته بغضتو با آب قورت بدی .
ایشالا موفق باشی