تند تند متن هارو بذار
بعدش یه جاش نوشتی سام با سام حمله ور شد درستش کن
تند تند متن هارو بذار
بعدش یه جاش نوشتی سام با سام حمله ور شد درستش کن
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
شبح قسمت پنجم :
هر سه با دلخوري آنجا رو ترك كردند و یلدا خانوم هم در حالي كهفرداي آنروز روز پر جنب و جوشي بود ...همه خانه رو چراغاني كردند و كلي ميز و صندلي
از تأسف سر تكان ميداد ميگفت: اقلا ميذاشتين صبح شه بعد ميرفتين آبجي
در با صداي بلندي به هم كوبيده شد و سكوت بار ديگه فضاي خانه رو در بر گرفت
داخلش چيدند پریماه كه كمي حالش بهتر شده بود هم گوشه اتاق نشسته بود با دریاک صحبت ميكرد
دریاک با كنجاوي پرسيد: واقعا سام ميخواست بهت تجاوز كنه
پریماه سرشو پايين انداخت و گفت: نميدونم ....از اون بعيده كه همچين كاري بخواد بكنه
دریاک با فضولي گفت: اتفاقا برعكس ديروز همش داشت نگاهت ميكرد
كاملا معلوم بود كه به آقا امید حسوديش ميشه
پریماه لبهايش رو پيچوند و با حرس گفت: خواهش ميكنم بس كن...
دریاک هم ابرو بالا انداخت و گفت: خدا ميدونه و به بحثش خاتمه داد
آنروز غروب خيلي زود از راه رسيد
پریماه كه با آرايش زيباتر به نظر ميرسيد
با غرور جلوي دریاک قدم ميزد
مهمانها همه از راه رسيده بودند و حياط كاملا پر شده بود
چندين نفر هم مشغول ساز زدن و آواز خواندن بودند
پریماه با دسته گلي كه در دستش بود منتظر امید ايستاده بود
كه يكدفعه احساس كرد چيز سياه رنگي از پشت سرش با سرعت رد شد
سريعا سرش رو برگردوند اما اثري از كسي نبود
همين كه دوباره برگشت دریاک رو ديد كه با خوشحالي از در وارد شد
و در حاليكه كل ميكشيد گفت: مژده بده كه آقا داماد اومد
در بين سرو صداي دست زدن همراهان و بوي اسفند امید با كت و شلوار
نوع و موهاي آب شونه شده از در وارد شد و دست پریماهو گرفت و به سمت خونه راه افتادند
يك كوچه فاصله داشتند تا به آنجا دورشون رو خانواده چند نفر از اهالي پر كرده بودند
در همان لحظه پریماه احساس كرد كه نميتواند حركت كنه و وقتي برگشت
زبانش از ترس بند آمد ....همان شبح سياه پوش با دستان خونينش
ته لباس عروس رو گرفته و نگه داشته بود وبا زوري وصف نشدني
اورا به دنبال خود كشيد..پریماه كه در ميان جمعيت گويي گمشده بود
حتي صدايش هم در نيامد ...امید هم اينقدر مشغول ماچ و بوسه با اهالي
كه براي تبريك آمده بودند بود حواسش به پریماه نبود...
شبح او را ده قدم به عقب كشيد تا جلوي يك خانه بسيار قديمي كه درش هم باز بود كشيد
صاحب آن خانه پيرزني به نام رز مریم بود كه خيلي زن ساكت و گوشه گيري بود
معمولا با زنهاي همسايه دمخور نبود و با كسي حرف نميزد...
شبح پریماه را با خودش به داخل خانه كشاند و در با صداي مهيبي بسته شد
همان لحظه امید به خودش آمد و ديد اثري از پریماه نيست
همان لحظه سام سوار بر موتور سر كوچه پشت ماشيني پنهان ماند
تا شايد براي آخرين بار پریماه رو ببينه ...
امید از زنها جوياي پریماه بود اما عجيب اينكه هيچكدام اورا نديده بودند...
شبح كشان كشان پریماه رو به زير يك درخت تنومند كه مملو از خاك بود برد
خانه حالت ويران شكلي داشت...پریماه بي اختيار با دستانش شروع به كندن خاك كرد
هرقدر كه بيشتر ميكند دستانش زخم و سپس خونين ميشدند
تا اينكه لحظاتي بعد با ديدن جسدي پوسيده و خونين جيغ بلندي كشيد كه همه اهالي
رو باخبر كرد شبح با دستانش گلوي پریماه رو فشرد تا جايي كه كمي خون از دهان
پریماه بيرون روي صورت جسد پاشيد همان لحظه امید و چند نفر از اهالي توي كوچه
حيران دنبال پریماه بودند...سام هم كه از ديدن اين صحنه دستپاچه شده بود
هراسان از موتور پايين پريد و به دنبال صدا رفت...
پریماه به سلفه افتاده و شبح در حال خفه كردن او بود...
و زير لب با صدايي روح گونه گفت: بايد پيش خودم برگردي
نميزارم تورو از من بگيرن.....
پایان قسمت پنجم
وایسا ببینم واسه چی عروسی من تو حیاط گرفتن نمیخوام آقا نمیخوام یا تو باغ یا نمیخوام
بعدشم صبا واقعا برو بمیر چیکارم داری
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
پیرزن ساکت و گوشهگیر خودتی
شبح قسمت ششم :
و زير لب با صدايي روح گونه گفت: بايد پيش خودم برگرديهمان موقع رز مریم خانم صاحب خانه كليد رو چرخاند و وارد شد
نميزارم تورو از من بگيرن.....
او فقط پریماه رو ميديد كه گويي فرد نامرئي سعي به خفه كردنش داشت
با آخرين تواني كه داشت فرياد زد: آبجي ولش كن..بزار بره
شبح كه گويي خشكش زده بود نگاهي به پيرزن انداخت و دستاشو ول كرد
و آرام آرام در حالي كه بشكلي كه انگار پرواز ميكرد به سمت ساختمان
رفت و ناپديد شد...
پریماه سرفه كنان روي جسد افتاد
اهالي وارد خانه شدند سام و امید هردو در محوطه حياط ايستاده بودند
چند زني كه جلوتر بودند با ديدن جسد پوسيده اي كه از خاك بيرون زده بود
جيغ هاي شديدي كشيدند ...صداي چند نفر از اهالي بلند شد كه يكي به پليس زنگ بزنه
امید دوان دوان به كنار پریماه رفت يكي از زنها آب قند برايش آورد و بزور به خوردش داد
پریماه كه از حال رفته و رنگ پريده بود مدام ميگفت: اون ميخواست منو بكشه!!!
يكهفته بعد پریماه داخل بيمارستان بستري بود و رز مریم همه چيز رو به مأموران گفت
و نامه اي هم براي پریماه فرستاد كه توش همه چيز رو توضيح داده بود....
مادرت صبا خواهر بزرگ من بود او بخاطر خرج من و مادر پيرمون
توي يك فاحشه خونه كار ميكرد تا اينكه ناخواسته تورو حامله شد
اون شبي كه تو توي حياط بدنيا آمدي اون سر زا رفت
و مادرم از ترس اينكه آبرويش توي محل نره
اونو توي حياط خاك كرد و تورا شبانه دم خانه آقا آروین گذاشتيم...
در طول همان روز جسد را از خاك بيرون آوردند و در بهشت زهرا خاكش كردند
بعد از اون شبح هيچوقت ديگه پيدايش نشد....و روحش در گور آرام گرفت
امید با دسته گل به ملاقات پریماه آمد اما بعد از اينكه پریماه همه چيز رو بهش گفت
بخاطر اينكه حلالزاده نبوده اورا ترك كرد اما سام دلسوزانه كنارش ماند
يكماه بعد جشن عروسي پریماه و سام با شكوه برگزار شد
و سالهاي سال كنار هم زندگي كردند.
5 پنج سال گذشت
شبي از شبها ماه به ميان آسمان دويد و نورش رو نثار شهر كرد..
در زير سقف يكي از هزاران خانه شهر شلوغ دو جوان روبروي هم نشسته و يك كيك طلايي
بينشون قرار داشت..لبخند روي لبان دختر جوان نقش بسته بود.
چشم از چشمان هم برنميداشتند ..تا اينكه دختر لب به سخن گشود.سام
دارم به اين فكر ميكنم كه چقدر زود پنج سال شد نه؟
سام جوابشو با لبخند كوتاهي داد چون همان لحظه صداي زنگ تلفن آرامش شبانه آنها
را برهم زد
پایان قسمت ششم
احساس خوبیه به نظرم اینکه مادر یه دختر باشی و داره ازدواج میکنه
الان میفهمم مادرم گاهی میگه وقتی تو سروسامون بگیری منم خیالم راحت میشه
گاهی که میخوام تو دلتنگی های مادرم بهش روحیه بدم میگه هنوز مادر نشدی این چیزارو کامل درک کنی
کجایی مامان که نوه دار شدی و دخترم داره عروس میشه.
پرپری دختر من کجاس؟
جوش نزن دخملی برای پوستت خوب نیست
منم دوس ندارم تو خونه عروسی بگیریم برات
برات توی یه تالار یا باغ تالار خوشگل عروسی میگیرم.
چه خوبه من توی داستان یه خواهر و خواهرزاده هم دارم
میگم همیشه مادرم میگفت باید یه خواهر برات دنیا میاوردما
خواهرمو بدید ببرمش خونه مون.
@پریماه.@ خاله غصه نخور
فدا سرت که امید رفت من میخاستم امتحانش کنم
وگرنه مادرت صبا صیغه کرده بود...حلالی خاله حلالِ حلال
البته زیاد از صیغه خوشش نمیومد ولی خب دیگه زندگی خرج داره
یه لحظه فکر کردم داستان تموم شدمنم از(ک)اضافی آخر اسمم راحت شدم ولی زهی خیال باطل بایدتا آخردریاک بمونم
سام حالتو به موقع میگیرم صبر کن دارم برات
البته ناگفته نماند من به عنوان شبح سامو چند بار دیدم یواشکی از خونه زده بیرون به عنوان خواجه روانه فاحشه خونه شده .مشتریاشم ازش راضی بودن میگفتن کارشو از فاحشه ها بهتر انجام میده.
ولی خب بخاطر ابرو داری اینو تو داستان نیاورد من میارم.
پریماه جان به عنوان مادرت نصیحت میکنم مواظب باش خواجه گیرت نیاد که باید به جای تکیه گاه مواظب باشی کسی به ناموست نظر نداشته باشه.
شبح قسمت هفتم
دارم به اين فكر ميكنم كه چقدر زود يكسال شد نه؟
سام جوابشو با لبخند كوتاهي داد چون همان لحظه صداي زنگ تلفن آرامش شبانه آنها
را برهم زد..پریماه بسمت تلفن رفت : الو سلام..چطوري دریا...بميري ..بگو چي شده خب؟؟!
لحن صحبتش بيكباره از خنده رويي به جديت تغيير كرد...سام كه نگراني رو در صداي پریماه
حس ميكرد گوشهايش رو تيز كرد...جدي ميگي.يعني همين فردا.؟؟؟ يه لحظه گوشي
سام تلويزيونو روشن كن بزن شبكه يك اخبار ....باشه دریا خداحافظ
سام كه بهت زده پریماه نگاه ميكرد...پریماه هم بدون مقدمه گفت: عزيزم فردا قراره
زلزله شديدي بياد...بايد بريم مسافرت!!!!
همان لحظه گوينده اخبار تلويزيون حرفاي پریو تاييد كرد..
به گزارش ايسنا احتمال وقوع زلزله شديدي در شهر تهران وجود دارد...
از مردم عزيز خواهشمنديم ضمن حفظ خونسردي خود، تمام نكات ايمني رو رعايت كرده
سعي به تخليه موقت خونه هاي خود بزنن..
سام درجا تلويزيون رو خاموش كرد..
پریماه متعجب نگاهش كرد: چرا تلويزيون رو خاموش ميكني؟
سام روي مبل نشست و در فكر فرو رفت...پریماه به كنارش آمد
و دست دور گردنش انداخت: عيب نداره...
فرصتي هم شد كه يه مسافرت بريم..نظرت راجب شمال چيه؟؟؟
دلم براي دريا تنگ شده بريم ديگه.....سام كه چاره ديگري نداشت
به عنوان تاييد سرتكان داد: باشه ميريم...سپس پریماه شروع به بريدن كيك كرد
و جشن سالگرد ازدواجشون هرچند كوتاه و ساده برگزار شد..بعد از خوردن كيك
از جا بلند شدن و لوازم منزل از قبيل تلويزيون و لوازم گرون
و شكستني رو زير ستون هاي اتاق قرار دادند...
يك ساعت بعد پریماه با چمدوني بزرگ از اتاق بيرون زد...سام با تعجب پرسيد:چه خبره
مگه ميخوايم بريم ماه عسل؟؟؟پریماه خنديد گفت: شايد....
دقايقي بعد سوار ماشين شدند و به كوچه زدند
انگار كل شهر بهم ريخته بود ...چند نفر مثل آنها بار سفر بسته بودند
و عده زيادي هم بسمت پاركها رهسپار ميشدند...
از بين شلوغي هاي شبانه گذشتند و به جاده رسيدند...
سام راديو رو روشن كرد
تا از اخبار لحظه به لحظه استفاده كند ..اما پریماه گويا همش ميخواست
از اين جو دور شه ، راديو رو خاموش كرد و يك سي دي موزيك شاد گذاشت...
قبل از اينكه سام حرفي بزند...پریماه جوابشو داد:
عزيزم امشب سالگرد ازدواجمونه بزار خوش باشيم ...حتي اگه قراره بميريم!!!!
ناخواسته هردو زدن زير خنده و جاده هم زير پايشان چرت ميزد...
چند ساعتي گذشت تازه به جنگل و نزديكاي شمال كشور رسيده بودند...
هوا خنك و مرطوب بود .پریماه پنجره اش رو پايين داد و دستش رو بيرون آورد...
سام هم با اينكه لبخند ميزد اما ميشد فهميد داخلش آشوبه....
چند متر جلوتر كنار يك رستوران كنار زدن...
نجواي جيرجيركها حسابي فضا رو اشغال كرده بود...رستوران پر از مسافر بود....
مرد رستوران دار از شدت خوشحالي با صداي بلند و لهجه شمالي اش
براي يكي از دوستانش داشت تعريف ميكرد كه هيچوقت رستورانش اينقدر شلوغ نشده بوده!
سامم اين فرصت رو غنيمت شمرد و به دوستش كه ويلا داشت تلفن كرد
و قرار شد سر راه كليد ويلا رو بگيره و برن اونجا....
پایان قسمت هفتم
جاده های کال محال یادم بره
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
فکرکنم ادامه داستان میره توویلا وبعدشم شروع ماجراهای ترسناک👽
ویرایش توسط daryak : 07-09-2018 در ساعت 09:01 PM
وای داره قشنگ میشه من از داستان های جنگلی خوشم میاد
و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...
کاش قسمت بعدیشو زودتر میذاشتین.
شبح قسمت هشتمبعد از خوردن غذا راه افتادن جاده تغريبا شلوغ بود...ساعت حدود 4 صبح شده بود
سامم اين فرصت رو غنيمت شمرد و به دوستش كه ويلا داشت تلفن كرد
و قرار شد سر راه كليد ويلا رو بگيره و برن اونجا
كه به در خانه دوست سام رسيدن...
سعید دوستش با پيژامه و چشماني پف كرده كه نشان از اينكه غرق خواب بوده
داشت جلوي در آمد و كليدو به سام داد...سامهم خداحافظي كرد
و با حالتي پيروزمندانه كليد رو نشون پریماه داد ....حدود يه ربع بعد به ويلا رسيدن ...
ويلايي بزرگ و شيك كنار دريا، پریماه از خوشحالي داد ميزد: سام دو.ست دارم...
سام اينقدر خسته خواب آلود بود كه زير لب گفت :منم همينطور...
و روي كاناپه اي كه كنارش بود بيهوش افتاد...اما پریماه برعكس او سرحال به گشت و گذار
ويلا مشغول شد...يكي يكي اتاقها رو وارسي ميكرد و دكورهايشان رو مورد بررسي قرار ميداد...
..اما همان لحظه در تهران...پاركها از شدت جمعيت مردم در مرز انفجار بودند...
تنها عده اي اندكي در خانه مانده بودند و معتقد بودند كه اينا كي درست پيشبيني كردند
كه بار دومشون باشه...عده اي هم از ترس مال در خانه مانده و ميگفتن: فكر كردن زرنگن ...
خونه ها رو خالي كنيم كه دزدا راحت بيان هرچي خواستن ببرن!!!!!
ساعت 5.30 دقيقه صبح بود كه احتمال به واقعيت پيوست..
زلزله براي 5 ثانيه كوتاه اما شديد تهران رو لرزاند...
صداي جيغ زنان و بچه ها درختان پارك رو از زلزله بيشتر به لرزه انداخته بود...
چندين ساختمان ترك برداشتن و حتي بعضي مناطق زمينش شكافته شده بود..
.تنها جاي خلوتي كه درتهران بي سرو صدا به استقبال حادثه رفته بود بهشت زهرا بودش..
.بعد از لرزش شديد و شكستن چند درخت و البته گسلي كه وارد شد..
زمين از وسط شكافته شده و تنها يك گور در مسيرش قرار داشت كه سنگش از وسط شكسته شد...
از بين شكاف ميشد اسمش رو خوند: مرحومه بانو صبا.....؟!؟!؟!؟
جسد پوسيده از زير سنگ در ميان سايه و تاريكي تنها با نور ماه قابل رويت بود...
انگار هوا باعث شده بوده بود جان بگيره لرزش خفيفي خورد بعد صداي
خس خس مانند از بيني اش بيرون آمد...
چيز مه مانند و سياهي از داخل بدن و گورش بيرون زد...
صداي آمبولانس و ماشين هاي آتش نشاني از دوردست بگوش ميرسيد...
در ميان مه هاله تاريكي از گور بيرون زد و در مه غرق شد...
صبح رسيد...سام كه روي كاناپه خوابش برده بود با صداي تلويزيون
كه پریماه روشن كرده بود بيدار شد و بدون حركت اضافه اي سرش رو برگردوند..
اخبار داشت از زلزله صبح در تهران ميگفت...
سام آب دهانش رو قورت داد و سريعا به خانواده اش زنگ زد..
وقتي فهميد مادرش اينا با خانواده پریماه داخل پارك بودند
و هيچ آسيبي نديدن نفس راحتي كشيد..اما خونه هايشان گويا بدجور آسيب ديده بود...
پریماه كه خيلي راحت بدون نگراني مشغول خوردن يك سيب سرخ رنگ بود گفت: اشكال نداره
دردوبلا بود..همون بهتر كه به مال خورد...سام نفس عميقي كشيد
و چشم به تصاويري از تهران نشان ميداد شد....
بعد از پايان اخبار تلويزيون رو خاموش كرد و رو به پریماه گفت:
حالا صبحانه چي ميخواي بهمون بدي؟ پریماه پوزخندي زد و گفت: كوفت.!!!!
سام اخماشو درهم كشيد...قبل از اينكه بخواد حرفي بزنه
پریماه گفت: خوب هيچي نداريم يخچال خاليه...اين سيبم از خونه آوردم پاشو برو يه چيزي بخر...
نون تازه هم يادت نره...سام از جا بلند شد و مثل سربازي كه براي فرمانده اش احترام ميزاره
پا جفت كرد: چشم قرباان...دقايقي بعد سام از ويلا براي خريد بيرون زد و پریماه مشغول گردگيري ويلا شد...آينه بشدت قبارآلود بود وقتي با دستمال پاكش كرد ...
چهره چندش آور جسد خون آلود و چروكيده با همان شبح چادر سياه رو ديد..
پایان قسمت هشتم
زلزله آمده من آنقدر ریلکس اونم من
حتماااا باششششه
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
دوستان
این آخرین تصویر دیده شده از صبا هستش
اگر ازتون آدرس پرسید و گفت شمال از کدوم طرفه، سرگرمش کنید
هشتگ: صباجون_کورخوندی
شبح قسمت نهم :
پا جفت كرد: چشم قرباان...دقايقي بعد سام از ويلا براي خريد بيرون زد و پریماه مشغول گردگيري ويلا شد...آينه بشدت قبارآلود بود وقتي با دستمال پاكش كرد ...جيغ بلندي كشيد و از جلوي آيينه كنار پريد...قلبش تند ميزد...
چهره چندش آور جسد خون آلود و چروكيده با همان شبح چادر سياه رو ديد..
چيزي كه ديده بود رو نميتونست باور كنه...
از بعد از آن قضاياي سال قبل ديگر حتي يكبار توي خواب هم آن شبح رو نديده بود..
اما حالا ...با پاهاي لرزانش يكبار ديگر به كنار آينه رفت و نگاهي دزدكانه انداخت...
تنها تصوير خودش داخل قاب آيينه نقش بسته بود...
سرش رو پايين انداخت و نفس راحتي كشيد...
همان لحظه صداي زنگ ناآشناي ويلا شوك عجيبي بهش وارد كرد
بطوري كه مثل برق گرفته ها از جا پريد...
دوان دوان بسمت در رفت و سام كه باكلي مشما در دست وارد شد رو در آغوش گرفت....
سام كه گيج شده بود گفت: چت شده تو؟؟؟چيه؟؟؟؟؟
پریماه درحالي كه نفس نفس ميزد با هيجان گفت: اووون روحه...همون كه ....ديدمش..دوباره ديدمش!!!؟
سام خنده اي كرد وگفت: اوه ترسيدم بابا گفتم چي شده حالا؟؟؟خيالاتي شدي عزيزم..
پریماه اخماشو درهم كشيد: خيالاتي؟؟ چطور تو اين يه سال خيالاتي نشدم؟؟هان؟؟
سام با خونسردي گفت: ببين عزيزم هنوز تو استرس و شوك حادثه صبحي!!
اينچيزا طبيعي ..حالا جاي اينحرفا زودتر صبحونه رو درست كن كه مردم از گشنگي.
پریماه با اينكه متقاعد نشده بود اما كوتاه آمد و شروع به پختن تخم مرغهاي محلي و
چيدن سفره و درست كردن چاي شد. سر صبحانه سام گفت:
راستي پر پر حالا كه قسمت شد اومديم اينجا يه سر بريم خونه عموم اينا...
پریماه كه زياد مايل نبود گفت: چيه دلت برا دختر عموت تنگ شده؟؟؟
سام خنده بلندي كرد و گفت: آره بدجوووووووور ...
پریماه يه نيشگون محكم از پاش گرفت
كه باعث شد سام درجا داد بزنه: باشه غلط كردم.....
اما جدي پریماه يه سر كوتاه بريم..ميدونن اينجايم
پریماه لب پيچوند و گفت: باشه..اما فقط يه سر كوتاه...
آفتاب به ميان آسمان دويده بود و هوا رنگ بهاري گرفته بود..
درختان شكوفه زده و عطر گلها جاري شده بود.سام زنگي به عمويش زد و قرار شد
براي ناهار آنجا برن...از ويلا تا خانه عموي سام حدود 20 دقيقه راه بود
داخل كوچه اي بن بست و خانه اي قديمي اما شيك با گلهاي كاغذي
و كوچه اي ماسه پوش...بعد از زدن در دختر عموي سام،
الی كه خيلي هم سامو دوست داشته و
اين موضوع باعث حسادت پریماه شده بود در را باز كرد..
با ديدن سام بعد از سلام كوتاه و عجولانه اي داخل خانه دويد و گفت: اوا خاك بسرعمو شمايين؟؟؟
ببخشيد من برم روسري سر كنم..پریماه با دلخوري گفت: چييييش ..دختره جلفه لوس
پایان قسمت نهم.
ویرایش توسط sam127 : 07-14-2018 در ساعت 09:23 PM
اولا من اصلا مشکلی ندارم الی جلوت روسری نپوشیده باشه بهش نگو جلف
دوما الی بیا ببرش برا خودت
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
الی وارد میشود برید کنار
اخه چرا منو درگیر عشقه یکطرفه میکنیییییییی خخخخخخ
پری هووت شدم .پری زودتر دست شوهرتو بگیر برو خونتون
بعدشم حجابم چیطو میشه
و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...
یکم طبیعی تر کار میکردی ورداشتی عکس کبرا عجوزه کذاشتی
باید یه عکس میذاشتی که بیش از حد سفید باشه ولی خون الود باشه اینجور هم طبیعی تر بود هم ترسناک تر .
اینکه گذاشتی برا عجوزه هایی هست که تو فیلمای جادوگری سوار جارو میشدن و ما میخندیدیم بهشون.
ولی محتوای داستانت داره بهتر میشه نقشم داره جذاب میشه
تازه پریماه هم که کلا ریلکس بود عین خیالش نیس
یه کم نگرانش میکردی حداقل
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)