نوشته اصلی توسط
hamideh banoo
سلام دوستان عزیزم.عیدتون مبارک.پیشاپیش تشکرمیکنم بابت وقتی که میذارید .حقیقتش نمیدونم این قضیه مشکل محسوب میشه یا نه ولی من نمیتونم احساسات واقعیمو پنهان کنم.مثلا اگه ازچیزی ناراحت باشم تابلومیشم!یااینکه نمیتونم براخوشایند کسی تظاهرکنم به حسی که ندارم.مثلا خونه ی پدرهمسرم بودیم و مهمون داشتن مهموناشون سه نفرخانوم بودن ازاقوام و من بودم و همسرمو پدرهمسرم.مادرهمسرم و خواهرشون بقول خودمون محفل زنونه گرفته بودن و تو اتاق پذیرایی مشغول صحبت کردن بودن و دو سه دفعه بمن گفتن تنهایی نشین بیا تو جمع خانوما درصورتیکه من کنارهمسرم نشسته بودم و مشغول صحبت بودیم و من ترجیح میدادم با ایشون باشم تا اون جمع (ما عقدکردیم و هنوز تااماده شدن خونه صبرکردیم و هنوز براعروسی مراسم نگرفتیم و طبیعتا نمیتونیم هرروز باهم باشیم)بخاطرهمین چندبارکه ازم خواستن برم پیششون من هربارگفتم چشم الان میام ولی دوست نداشتم برم و ازطرفی دلم نمیخواست ناراحت بشن یا فکرکنن من خودمومیگیرم!شام اماده شد و همه اومدن و من دیگه نرفتم ولی احساس میکردم اشتباه کردمو پیش خودشون فکرمیکنن من ازبودنه باهاشون طفره میرم و دوس ندارم توجمعشون باشم درصورتیکه اینطورنبود.یا اینکه چند روز پیش همسرم بهم زنگ زد و گفت ماشینو داداشم لازم داره ومن اونموقع بامامانم رفته بودیم خونه ی خاله م،البته برادرهمسرم خیلی پسرخوبیه و چندین بار ازهم ماشین گرفتیم و چیزای دیگه و همسرم رودرواسی داره باهاش و نه نمیگه بهش،درصورتیکه من ماشین رو لازم داشتم وقتی اومدن دنبال ماشین خب برادرشوهرم ماشینوگرفت و خداحافظی کرد و رفت .بعد شوهرم گفت وقتی سوییچ و میدادی ناراحتی تو چهره ت معلوم بود (البته معذرت خواهی کردوگفت میدونم لازمش داری ولی یهویی شداین قضیه و زودبرش میگردونه)وداداشم شایدفکرکنه نمیخواستیم ماشین و بدیم و شاید دلخورشده باشه.منم ازیه طرف عصبانی بودم که چرا باید وقتی خودم وسیله نیازمه بدمش به کسی دیگه از طرفیم چون برادرهمسرم هم ازاین معرفتا براماگذاشته عذاب وجدان داشتم که نکنه متوجه بشه که من اذیت شدم.نمیدونم رفتار درست تو اون موقعیت چی بوده یعنی من با لبخندمصنوعی و کلی تعارف و به دروغ بایدمیگفتم نه ماشینو ببرین من اصلانیازی ندارم تاهرموقع که خواستین پیشتون باشه!؟یبارم مادرهمسرم قراربود باجاریم برن خونه ی مادرجاریم و بزورواصرارمیخواستن منو ببرن ولی من خسته بودم و حوصله نداشتم اونموقع جایی برم وگفتم دوس دارم بیام ولی خسته م باشه یوقت دیگه .ازمن انکاروازایشون اصرارکه تو تنهایی و حتمابایدبامابیای وگرنه مانمیریم البته تنهاهم نبودم همسرمم خونه بود!ناراحت شدن ولی دیگه اصرارنکردن منم نرفتم.یا اوایل نامزدیمون و تواولین مراسمی که فامیل همسرمومیدیدم (جشن عروسی برادرهمسرم) بزور دستموکشیدن اوردن وسط مجلس که برقصم.منم معذب بودم برااولین بارجلو کل فامیل بیام وسط،اصلاانتظارشونداشتم .رفتم ولی زیادنتونستم همراهی کنم وقتی برگشتم زن داداشم میگفت غافلگیری و خجالت تو چهرت تابلو بود باید تظاهرمیکردی که ارومی وازاین حرفا و بازهم من رفتم تو فکر نکنه ناراحت شده باشن یا رفتارم اشتباه بوده باشه.ببخشید که طولانی شد ممنون از نظرات و تجربه هاتون