دلم میخواد یکی یه راه حلی بده که من برای اخرین بار بتونم مشکلمو کنم و بفهمم چجوری باید باهاش رفتار کنم.دارم بدبخت میشم از دستش������
خواهرم از اول همچیو برا خودش میخواست.اختلاف سنیمون3:5 ساله.الان 27سالشه.من 23
بچه که بودم 5ساله دختره همسایه بغلیمون که اونم پنج سالش بود اومد و باهم دوست شدیم.تا سال پیش میزد تو سرم که تو رفتی با یکی دیگه دوست شدی������
من بچه بودم عقلمم مگه میکشید در ضمن اینکه دلم میخواست برم تو کوچه بازی کنم ولی خواهرم همش تو خونه بود.
تا یادم میاد همش زده تو سرم یا خودشو دست بالا گرفته.
یادمه یه زبان یا ریاضی میخواست بهم درس بده نمیفهمیدم سرم داد میزد حتی کتکم میزد منم کلی گریه میکردم.
یا مامانم یا بابام میرفتن سوریه و مکه منم با خواهرم تنها میزاشتن داییمم میومد پیشمون چون مجرد بود.حتی سر دایی هم داد میزد جلوی داییم منو زد یا جلوی پدر بزرگ و مادربزرگم منو از غذا محروم میکرد.
وقتی رفت دانشگاه.
اوضاع خونمون خیلی متشنج بود.
همش به خاطر خواهرم.
درس خواهرم.یعنی دانشگاهش.
خواستگاراش.
دوران بحرانی یه دختر،دوران بلوغشه.
دوران بلوغ منم مصادف با رفتن خواهرم به دانشگاه بود.
سال88
یادمه همش تماس بابام یا مامانم با خواهرم و دعوا سر دوستو، بیرون رفتنو.خوابگاه بود.
تمام فکر و ذهن خانوادم شده بود خواهرم
خواهرم سر درس زیاد تو سر من میزد.میگفت خنگ.میگفت احمق.سرم داد میزد یه مسئله رو دیر یاد میگرفتم.
کلا هیچوقت حس نکردم دوستم داره.
زور میگفت.
حرفشو گوش نمیکردم بهم میزد البته منم کم نمیاوردم.چون دوست تداشتم کسی بهم بزنه.حس میکردم کوچیک میشم.
وقتی رفت دانشگاهش از دوریش واقعا خوشحال بودم با اینکه همه میخواستن به زور تو مخم کنن که دلم برای خواهرم تنگ شده.
ولی من همیشه میگفتم نه تنگ نشده.
وقتی خواهرم تو تماس هایی که مامان و بابام باهاش داشتن بد رفتار میکرد و دعواشون میشد.
تو رفتارشون با منم تاثیر میزاشتو میگفتن همتون مثل همیدو به من محل نمیزاشتن.
حتی لباس اول برای خواهرم میخریدن.لباس مامانم اول واسه خواهرم میدوخت.
چون اون دور بود و من تزدیک.تازه من مدرسه ایی بودمو خواهرم دانشجو و باید خودشو نشون میداد جلوی دوستاش که کم نیاره.
و هیچوقت نفهمیدم چرا الان که من دانشجو هستم اینقدر لباس واسم نه دوخته شد نه خریده.
رفتم تجربی درسام متوسط بود بعضی هاشم ضعیف.
وقتی خواهرم میومد خونمون واقعا تب به جونم میومد که وایی الان میاد میره بالا منبر و میگه تو نباید به پزشکی فکر کنی تو باید رشتتو عوض کنی.
یادمه با چه ذوقی شب میگفتن بریم پیاده روی منم بلند میشدم میرفتم.
اخر سر میشستن تو پارک نزدیک خونمون و بابامو خواهرم در مورد من ،ایندم و درسم نظر میدادن.واقعا لحظه شماری میکردم که ساکت بشن و بزارن یکم ارامش بگیرم.
تا چند وقت پیشم واسه زندگیم هی تصمیم گیری میکرد ولی من مقاومت میکردم که نزارم حرفشو به کرسی بشونه.
خواهرم شهر ما نبود.
خواستگاراشم کم کم داشتن پیدا میشدن
و من مجبور بودم برم اتاق بالای خونمون دو ساعت بمونم تا خواستگاراش بیان و برن.همش به تمیز کردن خونه بودم اونم به خودش میرسید.
رو هر کدوم یه ایرادی میزاشت.
وا من دولتی میخونم اون پیام نوره
وا من دارم لیسانس میگیرم اون دیپلمه.
وا فلان.
وا بهمان.
سر هر خواستگاری با مامانم و بابام دعوا میکرد.
صداشون تا همت فلک میرفت.
و من همیشه دلم میخواست فریاد بزنم و بگم من نیستماااا خواهرمه که اینقدر وقیح و وحشیه.
بازم میاید خواستگاریش???
افسرده شده بودم و گوشه گیر واقعا دلم ارامش میخواست.
خواهرم یه بار بهم گفت کنار من راه نرو شبیه منی.تو موهات پیداس.
ابرومو میبری������
اون روزا شیخ شده بود.
ولی خب دست بالای دست بسیاره
چهارم دبیرستان.یه اتفاقی برام افتاد.
واقعا برای اینکه پاک بمونم به شیخ شهرمون پیام دادم.اونم گفت به بابات بگو.
به بابام گفتم.
الحق که یه تو گوشی یه دعوا هم نکردو.پشتم بود.کمکم کرد که از این مرحله بگذرم.
ولی امان از خواهرم که فهمید امان.
زد تو گوشم.کلی بهم متلک گفت که تو فکر ابروی ما نیستی.
اون سال من دانشگاه قبول نشدم.
ولی دست خدارو دیدم که مشکلی که برام پیش اومد حل شد.
یه تغییر بزرگ تو زندگیم پیش اومد.
من حجابمو رعایت کردم.نمازامو میخوندم.
چسبیدم به درس.
میدونید سخت ترین چیز واسه یه دختر اینکه انتخاب نشه.
یه دختر براش خیلی مهمه که گل سر سبد یه جمع باشه.و بشنوه که انتخاب میشه.
ولی خواهرم این مورد رو داشت ولی من نداشتم.
هرچی خواستگار میومد و زنگ میزد ردش میکرد.
بابام میگفت تو باید تو محیط کار و دانشگاه یکیو پیدا کنی و باهاش ازدواج کنی.
بابام دو سال بعدش چوب این حرفشو خورد
دانشگاه قبول شدم.
گفتم دیگه بزرگ شدم.
مورد هام نباید رد بشه.
هم محیط دانشگاه پسرونه بود.و من میترسیدم.هم دلم واقعا ارامش نداشتمو میخواست
فکر میکردم با ازدواج و دوری از خانوادم حل میشه.
نزاشتن که برم شهر دور چون تجربه خواهرمو داشتن.
ولی همراه با من خواهرم فوق قبول شد.رفت یه شهر دیگه ������
و مشکلات جدیدش������
همیشه دنبال این بودم که ببینم کی زودتر از خواهر بزرگترش ازدواج کرده.
با یه خانومی مشورت کردم.
بهم گفت از خواهرت برای این مورد اجازه بگیر.
منه خنگ هم اومدم به خواهرم گفتم.
یادمه شب بود.مامان بابامم تو حیاط بودن.
تا گفتم شروع کرد از ازدواج بد گفتن.
بعدشم به مامان بابام با متلک گفت.
یعنی ابرومو برد.
دختر خالم عروسیش بود هرکاری خواهر کوچیک دختر خالم میکرد میزد تو سر من.
میگفت منم عروسی کنم لابد میخوایی تو هم خودتو عرضه کنی و بگی بعدی تویی.
خواستگار زنگ میزد داد میزد من ازدواج نمیکنم میحواید من ازدواج کنم که این زودتر بره.عمرا اینکارو نمیکنم.
جالب اینجاست که همیشه میگفت ازت نمیگذرم تو دلمو ش************دی
خواستگارام همو رد میشدن همه.
حتی پدری منو واسه پسرش پسندید مامانم ادرس خواهرمو داد.
به مامانم گفتم نکن خواهش میکنم.
بگو قصد ازدواج نداره ولی منو دیده.قیافه و حجاب منو دیده.عقاید من با خواهرم فرق میکنه.
اخه من تغییر کردم بعد اون قضیه.
رو حجابم خیلی خیلی کار کردم.رفتم کلاس قران تا حفظ بشم.
چون تو دانشگاه واقعا تنها بودم.
حتی واسه اولین بار.منه گرمایی تو گرمای جنوب چادر سر کردم.
ولی خواهرم تغییر کرده بود.
نماز نمیخوند.حجابش داشت میفتاد.
مامانم به من همش میگفت تو تقریبا به سنش میخوری.تو بهش بگو نماز بخونه حجابشو رعایت کنه.ولی من میگفتم به من چه???
ولی یکی دوبار از بس مامانم گفت بهش گفتم.
خواهرمم رفتار خوبی نشون نداد منم دیگه نگفتم.
بابام میگفت ازدواج من لگد میزنه به بخت خواهرم������
دیدم نمیتونم ازدواج کنم.
رفتم سراغ تعیین معیارهام.
سه سال برای معیار ازدواجم فکر کردم.
که ارامش.عشق و معنویت داشته باشه.
نوشته هام هست که چقدر با خدا درد دل کردم.
ماه رمضون دوسال پیش من میرفتم مسجد.
دعا و نذر زیاد واسه ازدواج خواهرم کردم.
از مسجد اومدم.
خوشحال بودم دوستم ازدواج کرده بود.
اومدم با ذوق به خانوادم گفتم.
یه پچ پچ هایی هم میشنیدم از خانوادم.
ولی منو تو حرفاشون راه نمیدادن یعنی خواهرم نمیزاشت.
ولی خودش تو تک تک مراحل زندگیه من دخالت میکرد و بهش میگفتم نیا.بهش برمیخورد و جلسه ما رو هم بهم میزد.
خواهرم یه عکس بهم نشون داد.گفت نظر چیه.?
گفتم شبیه علیرضا پسر خاله و یکمم شبیه احسان علیخانیه.
بهش برخورد داد که تو واسه دوستات ذوق میکنی ولی واسه خواهرت ذوق نمیکنی.
تازه فهمیدم خواهرم چندماهه خواستگار داره.
همون که بابام همیشه میگفت تو دانشگاه باید یه مورد برات پیدا بشه.
مشکلاتمون بدتر شد.جوریکه من میگفتم خدایا نمیخوام خواهرم ازدواج کنه.
سرم داد میزد سر بابام واسه یه پسر غریبه داد میزد و میگفت تو بیخود کردی.
ماه رمضونم همش گریه بود.
هر سحر تا طلوع افتاب گریه میکردم میرفتم تو حیاط و با خدا درد دل میکردم.
چون خیال خانوادم از بابت خواهرم راحت شده بود واسه من خواستگار راه دادن.
اولین خواستگارم چند ماه بود از من خوشش اومده بود فقط از من.
و هی زنگ میزدن خانوادم رد میکردن.
اخری ها هم من رد میکردم.
چون ترسیده بودم.
ولی اومدن.
تو این چندماه که خواستگارام میومد 3تا خواستگار فقط راه دادن برام. خواهرم با خواستگارش میرفت و میومد.
نمیدونم جرا?
بابام که رو من سنتی عمل میکرد.
رو خواهرم اینقدر ذهنش باز بود.ّمثلا ما مذهبی بوديم
خواهرم بدون صیغه رفتن چند ساعت با اون پسره تو اتاق بالای خونمون.
حتی رفتن مشاوره تو یه شهر دیگه.
بابام کلی رفت تحقیق تو شهری که از ما خیلی دور بود.
حتی یه بارم خانوادم با خواهرم پا شدن رفتن خونه خواستگار خواهرم.
بعد تقریبا یه سالّ.و ازمایش دادن.
فامیل هم نمیدونستن.
فهمیدن پسره خوب نیست.
خانوادم گفتن نه
خواهرم انگار یه مشکل براش تو دانشگاه پیش اومدّ
درسم نمیخوند.
برای اینکه دانشگاه اخراجش نکنه.
خودش انصراف داد.
دوباره من باید ملاحظه خواهرمو میکردم.
چپ نرم راست نرم.
از خواستگار حرف نزنم.
یادمه یه بار خواهرم از بس اذیتم میکرد و نمیزاشت بخوابم.
منم فرداش کلاس و دانشگاه داشتم.
خسته هم بودم.
به خواهرم گفتم تو درس نداری من فردا باید برم دانشگاهّ
اصلا با قصد و منظور نبود.
اون لحظه اصلا فکر نمیکردم خواهرم انصراف داده.
ولی تا یه هفته مامانم باهام حرف نزد.حتی سرمم داد زد که چرا اینو به عزیز کردش گفتم.
من بالاخره پارسال ازدواج کردم.عجیب بود که خانوادم ردش نکردن.
ولی خواهرم خیلی بازی در اورد.نمیزاشت برم حتی با خانوادم خونه طرف تا بشناسمشون.صیغه بودم میرفنم با پسره و خانوادش(تنها با پسره بیرون نرفتم)بیرون استرس مینداخت به جونم که اشتباه میکنیّ
خیلی زود خانوادم قضیه منو بستن یه ماه.نه تحقیق درست حسابی نه سختگیری هیچی انگار یه ادم اضافه بودم.
بعد از ازدواجم مشکل بسیار داشتم چون تازه
خانواده همسرمو شناختم.
ولی خانوادم بیشتر به خواهرم اهمیت میدادن.چون فکر میکردن حالا افسرده میشه������
خودش کلی عیب گذاشت رو خواستگاراش حتی بهترینشون 4سال خواستگارام رد شدن یا اومدن واسه خواهرم.هنوز چقدر افسوس میخورم چون من میخواستم زودتر ازدواج کنم موردهای خوبی داشتم.همش به خاطر خودخواهیه خواهرم و نا عدالتیه خانوادم زندگیه منم خراب شد.
خواهرم اوایل به شوهرم خیلی توهین میکرد.شوهر من طلبس و خیلی مذهبیه.خانواده ما هم مذهبیه یه سری حرکات و رفتارها تو خانواده مذهبی زشته.یکیش اینکه نامحرم نامحرمه.شوخی و خنده بده بین دو نامحرم.
خواهرم حتی به منم توهین میکرد ناراحت بود چرا شوهرم باهاش نمیگه و بخنده و به من میگفت تو و شوهرت انگ همین.
ولی یه دفعه رفتارش تغییر کرد من رفتارای خواهرمو میشناسم دیگه.
عشوه میومد بلند میخندید.با مادرشوهرم جوری رفتار میکرد که انگار اون عروسه.خودشیرینی میکرد.
با شوهرم میگفت و میخندید.
نگران شدم خیلی.
احساس میکردم زندگیمو میخواد ازم بگیره.ولی صبر کردم چیزی نگفتم چند ماه.گفتم قضاوته خواهرته.
حتی شوهرم با اینکه دست پخت من خوبه.دست پخت خواهرمو زد تو سرم که ببین چقدر دستپختش خوبه,ازش یادبگیر.
به مامانم تذکر دادم مامانم هی میگفت نه .
به خواهرم نمیتونستم چیزی بگم چون بهش برمیخورد ممکن بود جلو شوهرمم چیزی بگه.
دو هفته پیش داشتیم با خانوادم و همسرم یه بازی پرسش و پاسخ میکردیم.
خواهرم متاسفانه چون خودشو تو مشکلات متاهلیه من انداخت و متوجه شد.
به سوال ها جوری جواب میداد که شخصیت واقعیش این نبود ولی مشکلات منو برعکس و خوبشو به شخصیت خودش نسبت میداد و در جواب به سوال ها میگفت
مثلا میدونست شوهرم به من میگه منفی نگر.در جواب به سوالا میگفت از منفی نگری متنفرم.زندگی و ارامش رو بهم میزنه.
من اونجا بود که به همسرم در خفا تذکر دادم.گفتم حواستو جمع کن چون تو به من گفتی اگه به برادرت اجازه بدم راحت باشه دیگه نمیشه کنترلش کرد.پس تو هم به همین دلیل حواستو به خواهرم جمع کن.
دبشب خواهرم یه کاری کرد پدر و مادرمم ناراحتن.خواهرم چادرشو جلو شوهرم گذاشت کنار.ابروم جلو شوهرم رفت������
دارم دق میکنم.
از وقتی ازدواج کردم و عقدم انگار غم اومده به خونمون چون خواهرم نمیزاره خوش باشیم.
با من اینهو غریبه ها رفتار میکنه.بهم میگفت بیا با لپ تاپم زبان کار کن.الان چون مصاحبه زبان دارم بازی دراورده.محل نمیده.
براش کادو هم میخرم محبت هم میکنم رفتاراشو ندید میگیرم.بازم انگار غریبس.
نمیدونم چیکار کنم.
مادر و پدرمم موندن.نتونستن جلوشو بگیرن دیگه نمیتونن.