من مدت یه ماهی میشه که عقد کردم شوهرم رو خیلی دوست دارم همینطور خونوادشو،همدیگرو خیلی خوب درک میکنیم و ظاهرا همه چی خوبو خوشه اما یه مشکله خیلی بزرگ داره آزارم میده اونم اینه که هیچ حرفی برای گفتن ندارم آدم کم حرفی نیستم و بخصوص دوران آشنایی خیلی حرفاداشتیم اما حالا هیچی ندارم بگم حسه بدی دارم همش میگم حالا که یه ماهه اینطوری هیچی ندارم بگم بدا چی میشه یا گاهی اوقات الکی یه چیزایی میگم که اصلا دوست ندارم بگم چون میترسم از حرف نزدن من، حوصلش از من سر بره،پس یهو چیزایی میگم که بدا پشیمون میشم چون خودمم دوس نداشتم فلان حرفو بزنم فقط محض خالی نبودن عریضه فلان حرفو میزنم.یه مشکله دیگه هم دارم اینه که چون خودم حرفی ندارم فک میکنم اونم نداره و همین باعث شده نسبت به حرف های عاشقانه ی اون بدبین باشم و همش خودخوری کنم مثلا وقتی تو یه لحظه که تو تلگرام بعد از کلی پیام دادن هر دو ساکت میشیم و هیچی نداریم بگیم اون میگه میدونی چقدر عاشقتم،، و من به جای داشتن حسه خوب تموم چیزی که بم القا میشه اینه »ای بابا بازم که ساکت شدیم تو هم که بلد نیستی یه حرفی بزنی پس مجبورم با گفتن عاشقتم نزارم رابطمون سرد شه« آخه خودمم همینم مثلا وقتی ساکت میشیم مثلا یبار میگم دلم تنگ شده تا یه چیزی گفته باشم در حالیکه اصلا دلم تنگ نشده نه که دروغ بگم یا دل تنگش نباشم ولی تو اون دقیقه واقعا دلتنگیم اونقدر حاد نیس ولی با گفتن این جمله ای که در واقع از روی ناچاری و نداشتن حرف گفتمش اینطوری القا میشه که الان دارم از دلتنگی میگیرم و وضعم حاده ،به خاطره همینم هس که هیچکدوم از حرفایه محبت آمیزش به دلم نمیشینه و حتی الان مطمئنم اصلن هیچ کدوم از قلبش نیس و همرو از ناچاری میزنه..خلاصه با این افکار دارم داغون میشم همش فک میکنم به زودی نسبت بم سرد میشه و احساساته واقعیتش رونمایی میشه بخصوصم که طبع خیلی گرمیم دارم و چون رابطه های نزدیک داشتیم فک میکنم این خیلی زود اتفاق افتاده و همینم برام دلیل دیگه ای میشه که فک کنم کم کم بم سرد میشه..این احساسات واسه من که تازه عروسم و اول راه خیلی ویرانگره دارم داغون میشم :-(