نوشته اصلی توسط
sinamoh3eny
سلام دوستان من 20 سالمه و دانشجوام تا قبل از دبیرستان همیشه شاگرد اول بودم و همیشه اول بودم حتی بین مدارس دیگه .به شدت مذهبی ام .از بچگی وسواس عملی داشتم و از شروع دبیرستان وسواس عملی دیگه نداشتم ولی به شدت دچار وسواس فکری شدم طوریکه افت شدید تحصیلی داشتم و اصلا دیگه درس نمیخوندم حتی کنکور رو هم نخوندم در صورتی که من همیشه خیلی به درسام حساس بودم تو بچگیم خیلی پدرمادرم دعوا میکردن و خیلی دچار اضطراب میشدم و همیشه استرس اینو داشتم که الان دوباره دعوا میکنن تقریبا چهار سال پیش به روانپزشک مراجعه کردم برای وسواس که داروهای ایشون خیلی وسواس فکریمو کنترل کرد چون واقعا روز و شب نداشتم من ولی بعد از بهبود وسواس فهمیدم یه مشکل بزرگتر دارم اونم اینه که اصلا انگیزه ندارم دیگه هیچ چیزی باحال نیست همیشه خیلی کم میخندیدم ولی دیگه واقعا هیچی برام خنده دار نیست مدام افکار منفی دارم و میل زیادی به خودکشی دارماعتقاداتم برام بی ارزش شدن و دیگه هیچی برام اهمیت نداره که روانپزشکم تشخیص افسردگی شدید دادن و یه سری دارو که مدت زیادی خوردم و هربار دوزشون بیشتر میشد یا یه داروی دیگه کنارش اضافه میشد که واقعا هیچ تاثیری روم نداشت و بعد از دوسال خوردنشون خودم کلا قطعشون کردمهمیشه به خاطر مذهبی بودنم و وسواسم به شدت از عواقب هرکاریم میترسیدم و بعضی گناه ها که دیگه حاضر بودم بمیرم ولی اون گناه رو نکنم هم از این نظر که از خودم متنفر میشدم که از همش بدتر بود و هم از عواقب دنیایی اون گناه!همیشه خیلی تنها بودم و اصلا دوستی ندارم توی بچگی نمیدونم چرا ولی همیشه بچه ها باهام بد بودن و اذیت میکردن و خیلی پشت سرم حرف میزدن و توی جمع مسخرم میکردن و... درصورتی که من اصلا کاری با بقیه نداشتماصلا اهل بیرون رفتن و ورزش و اینا نیستم البته الآن که به شدت درگیر افسردگیم بانگیزشو ندارم ولی قبلا چون خاطرات خوبی از توی جمع بودن نداشتم نمیرفتم دوستان من خیلی خیلی تنهام حتی توی خونمون! و مدتی پیش از شدت تنهایی و بیکاری با سایت های خارجی آشنا شدم و کم کم خیلی خیلی معذرت میخوام با محتوای مستهجن آشنا شدم و این افسردگی و تنهایی و سست شدن عقایدم باعث گناه و خیلی خیلی معذرت میخوام چند بار خودارضایی شد واقعا نمیدونم چی بگم بخدا از درون و بیرون از این موضوع شکسته شدم. من حتی تلویزیونم به خاطر ترس از به گناه افتادن نمیدیدم خیلی مطالعه مذهبی داشتم همیشه نسبت به بقیه هم سنام ذهن رشد یافته و عاقل تری داشتم و همه منو خیلی پاک و آقا میدونستن.بخدا دارم از خجالت میمیرم نمیتونم حتی خودمو توی آینه ببینم از اینکه حتی هم دانشگاهیام رو ببینم خجالت میکشم چون توی یه مدت کوتاه انقدر حیوون صفت شدم و انقدر پست. اصلا نمیتونم به شروع سال تحصیلی فکر هم بکنم اصلا نمیتونم برم دانشگاه خاک بر سر من.حتی احساس میکنم ذهنم ضعیف شده به خاطر این عمل و دیگه نمیتونم درس بخونم. حتی اگه بخوام توبه هم بکنم اثراتش رو چیکار کنم؟ شخصیت خرد و داغون شدمو چکار کنم؟ به خدا حتی نمیتونم تصور کنم چطوری یه همچین قباحتی و یه همچین چیز شرم آوری برام پیش اومده از خدا خیلی دورم و اعتقاداتم خیلی خیلی آسیب دیده و از سمت دیگه حتی اگه اعتقاداتم کامل بود هم از شدت شرم نمیتونستم برم پیشش دوستان این یه مشکل خیلی بزرگمه یه مشکل دیگه دارم به شدت از همه چی و همه کس میترسم. میترسم برم ماشین سوار شم. میترسم توی خیابون با کسی دعوام بشه و کتک بخورم یا فحش بخورم و کم بیارم .میترسم یه کلاس هنری شرکت کنم ولی نتونم خوب یادبگیرم و مسخره بشم. میترسم وارد جمعی بشم و مسخرم کنن و خیلی آدم حوصله سربری باشم. حتی از از عاشق شدنم در آینده میترسم چون میترسم مرد دست و پا چلفتی و بی هنری باشم یا حامی خوبی نباشم براش تو جامعه یا درآمد خوبی نداشته باشم و باعث شرمندگیش باشم میترسم شغل گیرم نیاد میترسم توی جامعه شکست بخورم و نتونم گلیممو از آب بیرون بیارم میترسم برای نزدیکانم اتفاقی بیوفته. من خیلی خیلی وابسته ام بهشون خیلی .حتی آرزو میکنم من از همه زودتر بمیرم.خانوادم خیلی سرزنشم میکنن که هیچ کاری نمیکنی برای خودت و هیچ چیزی یاد نمیگیری و... ومن بهشون حق میدم من از همه هم سنام عقب ترم . همیشه توی خونه ام و فقط توی درس میتونم ادعا داشته باشم ولی از نظر مهارت های اجتماعی و زندگی صفرم من از بدیهیات و ساده ترین چیز ها برای دیگران، میترسم و این ترس یعنی فلج شدنم یعنی نمیتونم کاری بکنم خیلی خیلی آدم استرسی ای هستم و توی زمان امتحانا به شدت تپش قلب و عرق و لرزش دست دارم .چون همیشه خیلی زرنگ بودم احساس میکنم قوه یادگیریم ضعیف شده و خیلی میترسم این تنها چیزیه که دارم و تنها نقطه ی قوتمه در برابر هم سنام. خیلی مودبم و مدت ها به این فکر میکنم به نکنه حرف بدی زده باشم ولی در عین حال به شدت عصبانی ام و کوچیک ترین حرف ناراحت کننده بقیه به شدت منو به هم میریزه و تا مدتها یادم نمیره. صداها برام آزاردهنده هستن حتی بعضی وقتا صدای دیگران.خیلی میخوابم و کلا تمایل به بیداری ندارم از همه چی فراریم و پر از غم و اندوه.دوستان لطفا کمکم کنید و راهنماییم کنید چیکار کنم اصلا حال خوبی ندارم خصوصا برای گناه که عرض کردم احساس میکنم همه چی برام تموم شده و من بدجور همه چی رو باختم خیلی خیلی به خاطر افسردگیم و ضعفای بزرگم و البته این گناه میخوام خودکشی کنم احساس میکنم اصلا شایستگی ندارم برای هیچ چیزی و من یه بازنده ی احمق گناهکارم