نمایش نتایج: از 1 به 9 از 9

موضوع: افسرده ام

1557
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2017
    شماره عضویت
    35197
    نوشته ها
    23
    تشکـر
    28
    تشکر شده 11 بار در 9 پست
    میزان امتیاز
    0

    افسرده ام

    سلام
    من مشکلات متعددی دارم که فکر کنم هرکدوم یه تاپیک طولانی میخواد. اما چون همش به هم مربوطه سعی میکنم همه رو به طور خلاصه بگم.
    خیلی افسرده و غمگینم. من بیست و شش سالمه. دانشچوی سال اول دکترام اما از دی ماه برنگشتم دانشگاه. یه نامزدی به هم خورده دارم. مادرم مشکل روانی داره و از همه چیز و همه کس متنفره. صبح تا شبم داره جادو جنبل میکنه. پدرم تا بچه بودم وحشتناک کتک میزد. خیلی وقتا با سر و صورت کبود میرفتم مدرسه و روم هم نمیشد به کسی بگم چی شده. بعدها کمتر شد. یه برادر هم دارم که دو سال از خودم بزرگتره و خیلی بهش وابسته بودم؛ وقتی شونزده سالش بود از خونه رفت و الان به ندرت میبینمش. آخرین بار یک سال پیش اومد خونه و مادرم کاری کرد که دیگه هیچوقت برنگرده.
    نامزدم مرد خوبی بود. منو دوست داشت و به مشکلات خونوادم اهمیت نمیداد اما اینقدر اذیتش کردم که دیگه نتونست تحمل کنه. الان گاهی حالم رو میپرسه. با اینکه عاشقشم ولی جرات ندارم ازش بخوام برگرده چون میدونم هیچ تغییری نکردم و اگه ازدواج کنیم مشکلاتمون صد برابر میشه.
    اون دلش یه دختر شاد و سرحال میخواست که همراهش باشه. من اصلا نمیدونم آخرین باری که خندیدم کی بوده. مادرم تمام اعتماد به نفسم رو نابود کرده و هرکاری میکنم باز تاثیر خودشو میزاره. کاری کردم نامزدم هم خسته و غمگین بشه.
    من از خودم متنفرم. حس میکنم بابت مشکلات همه مسئولم. روزی چند ساعت گریه میکنم. از اوایل اسفند تا حالا از خونه بیرون نرفتم. میشینم گوشه اتاق که کسی رو نبینم. هیچوقت نتونستم با کسی یه رابطه دوستی درست داشته باشم چون کوچکترین حرف یا شوخی دیگران برام میشه شکنجه روحی. اگه کسی ازم خواستگاری میکرد از ترس اینکه بیاد و وضع زندگیمونو ببینه همونجا ردش میکردم. میخواستم برم سرکار اومدن تحقیق کردن؛ مادرم توپیده بود بهشون؛ صلاحیتم تائید نشد. دارم مثل مادرم میشم, از همه چی بدم میاد.
    کوچکترین انگیزه‌ و انرژی حتی برای خودکشی ندارم. نمیدونم وقتی هیچکس از مرگم ناراحت نمیشه چرا هنوز زندم. دلم برای خیلیها تنگ شده که نمیتونم ببینمشون و اینقدر این دلتنگیها کش اومده که یه جورایی همه چی برام پوچ و بی معنی شده.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : سهم من از زندگی

    لطفا بگید مادرتون ه رفتارهایی داره که از نظر شما بده

  3. کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2017
    شماره عضویت
    35197
    نوشته ها
    23
    تشکـر
    28
    تشکر شده 11 بار در 9 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سهم من از زندگی

    مادرم همونطور که گفتم از همه متنفره. با هیچکس ارتباط نداره. حتی نمیتونه یه خرید ساده بکنه چون به مغازه‌دار بد و بیراه میگه و باهاش دعواش میشه. توی خیابون بی‌دلیل به مردم فحش میده و اگه کسی جواب بده آبروش رو میبره. یه بارم منو هول داد که از روی پل عابر بیفتم و بعد قاه قاه خندید. کاش خودمو نگه نداشته بودم. رفتارش فقط بد نیست؛کاملا غیر عادیه. عمدا کاری میکنه که هرکس نزدیکشه احساس بدی داشته باشه. میره وایمیسه وسط اتاقم دود میکنه و ورد میخونه... بگذریم.
    من ظاهرم معمولیه. چون چشمم رنگیه بعضیا میگن زیبایی اما مادرم مدام از جز به جز وجودم ایراد میگیره. به هرحال تو این سن دیگه نه تنها اصلاح ناپذیره که به مرور بدتر هم میشه.
    من الان مشکلات متعددی دارم.
    1- افسردم. هرچقدر هم سعی میکنم کمی شاد باشم نمیتونم. تا میام به خودم تلقین کنم اوضاع اونقدرام بد نیست یه اتفاقی میفته.
    2- خیلی تنها و بی‌پناهم. برادرم... شوهرم... تک و توک دوستای دانشگاهم... همه خیلی دورن.
    3- میتونستم فاند بگیرم و برای دکتری از ایران برم اما به خاطر تنبلی و به بهانه نامزدم موندم.
    4- من نمیتونم کاری کنم که اطرافیانم احساس تنهایی نکنن. نمیتونم وقتی با برادرم تلفنی حرف میزنم بهش دلداری بدم. اون از منم تنهاتره. توی زندگی کاریش خیلی موفقه و ظاهرا تبدیل شده به یه مجسمه خشک و بی‌احساس اما میدونم پشت این ظاهر چقدر غصه هست. گاهی نصف شب بهم زنگ میزنه میفهمم دلش گرفته ولی نمیدونم چی بگم؟
    5- نامزدم هنوز علارغم همه چیز دوستم داره. اما من ازش فاصله میگیرم. در بیان مشکلاتمون ناتوانم. اگه از چیزی ناراحت باشم فقط لج میکنم یا گریه زاری راه میندازم. اگه با همکاراش بریم بیرون من فقط ساکت یه گوشه میشینم در حالی که هر مردی یه زن فعال و شاد میخواد. نمیتونم کاری کنم که بودنم بهتر از نبودنم باشه

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2018
    شماره عضویت
    38110
    نوشته ها
    52
    تشکـر
    47
    تشکر شده 23 بار در 22 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : سهم من از زندگی

    شما اگه میبینی رفتار پدر و مادرت قابل اصلاح هست که به یکی از همکاران مشاور بنده حضوری مراجعه کن
    اگه هم دیدی اصلاح نمیشه که هیچ !
    شما باید محیطی که داخلش هستی رو عوض بکنی گفتی انگار داداشت تنها زندگی میکنه و توی کوچیکی خانواده رو ترک کرده
    چرا نمیری با داداشت زندگی کنی ؟!
    2 تاتون شرایط و همو درک میکنین و مرحم هم میشین و از همه مهم تر از اون جو خانواده افسرده + خاطرات بدش خلاص میشی !

    اینو هم بدون که شما فقط مشکل نداری درد و غصه زیاده و برای همه هست

  6. کاربران زیر از Tarah3 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2017
    شماره عضویت
    35197
    نوشته ها
    23
    تشکـر
    28
    تشکر شده 11 بار در 9 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سهم من از زندگی

    متشکرم از پاسختون.
    من اصلا نه میخوام و نه میتونم برای تغییر اطرافیانم اللخصوص خونوادم؛ کاری بکنم. قبلا تلاش زیادی میکردم و پیش مشاور هم میرفتم اما بی‌فایده بود.
    برادرم تیریز زندگی میکنه؛ من تهران درس میخوندم و خونه ما دقیقا این سر ایرانه. رفتن من مترادف با ترک همیشگی خونس که با توجه به بیکار بودنم عملا سربار برادرم میشم و ابنو نمیخوام. زندگیشو جمع و جور کرده و حالا باید ازدواج کنه یا حداقل چندتا مسافرت بره؛ نه من برم پیشش. نامزدم هم هست که اگرچه رابطمون با جار و جنجال تموم شد اما هنوز امیدوارم برگرده و نمیخوام با رفتنم فاصله رو بیشتر کنم.
    اینا اصل مشکلاته اما عوارضشه که اذیتم میکنه.
    مثلا اینکه بلد نیستم حرف بزنم.
    نمیتونم ناراحتیم رو به شیوه صحیح بروز بدم.
    نمیدونم چجوری باید از نامزدم بخوام برگرده و بعدش چجوری از بروز دوباره مشکلات جلوگیری کنم؟
    به جای اینکه بابت هر مشکلی غرق غم و اندوه بشم از عقلم استفاده کنم و تصمیم درست بگیرم؟
    میزان انگیزه و تلاشم به صفر رسیده. یعنی حتی حال ندارم غذا بخورم. دانشگاه نرفتنم باعث شده همه سرزنشم کنن. نمیتونم کاری کنم که کوچکترین اتفاق خوبی بیفته

  8. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : سهم من از زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط yaar نمایش پست ها
    متشکرم از پاسختون.
    من اصلا نه میخوام و نه میتونم برای تغییر اطرافیانم اللخصوص خونوادم؛ کاری بکنم. قبلا تلاش زیادی میکردم و پیش مشاور هم میرفتم اما بی‌فایده بود.
    برادرم تیریز زندگی میکنه؛ من تهران درس میخوندم و خونه ما دقیقا این سر ایرانه. رفتن من مترادف با ترک همیشگی خونس که با توجه به بیکار بودنم عملا سربار برادرم میشم و ابنو نمیخوام. زندگیشو جمع و جور کرده و حالا باید ازدواج کنه یا حداقل چندتا مسافرت بره؛ نه من برم پیشش. نامزدم هم هست که اگرچه رابطمون با جار و جنجال تموم شد اما هنوز امیدوارم برگرده و نمیخوام با رفتنم فاصله رو بیشتر کنم.
    اینا اصل مشکلاته اما عوارضشه که اذیتم میکنه.
    مثلا اینکه بلد نیستم حرف بزنم.
    نمیتونم ناراحتیم رو به شیوه صحیح بروز بدم.
    نمیدونم چجوری باید از نامزدم بخوام برگرده و بعدش چجوری از بروز دوباره مشکلات جلوگیری کنم؟
    به جای اینکه بابت هر مشکلی غرق غم و اندوه بشم از عقلم استفاده کنم و تصمیم درست بگیرم؟
    میزان انگیزه و تلاشم به صفر رسیده. یعنی حتی حال ندارم غذا بخورم. دانشگاه نرفتنم باعث شده همه سرزنشم کنن. نمیتونم کاری کنم که کوچکترین اتفاق خوبی بیفته
    سلام

    به سایت مشاور خوش اومدید

    خیلی متاسفم بابت مشکلاتی که مطرح کردید و حتما خیلی به شما سخت گذشته

    من همه ی پست هاتو خوندم

    خدا رو شکر شما انسان عاقل و فهمیده ای هستین

    این از طرز نوشتار و نوع بیان مسائلتون مشخص هستش و همین که تحصیل کرده هستید

    شما چندین پله از سایر افرادی که مشکلاتی دارند جلوتر هستید

    میپرسید چطور؟

    میگم به این دلیل که شما از مشکلات شخصیتون آگاهی دارید و میدونید که رفتارتون اشتباه هست در حالیکه بقیه مدام از دیگران ایراد میگیرن و اصن قبول نمیکنن که خودشونم مشکلی داشته باشن

    شما با این دید بازی که نسبت به خودتون دارید خیلی راحت تر و سریع تر میتونید مشکلاتتون رو حل کنید

    گفتید که مشاوره رفتید و فایده ای نداشته!

    ببین عزیزم من یه چیزی رو تو کلام شما متوجه شدم

    اونم اینکه شما بیشتر از اینکه ندونید باید چیکار کنید، نمیدونید باید چطور عمل بکنید!

    منظورم این هستش که شما خیلی خوب میدونید که اشتباهتون چیه و درستش چیه اما نمیتونید به این دانسته هاتون عمل کنید...همین چیزی که خودتون بهش میگید انگیزه...یا شوق یا امید یا هرچیز دیگه ای

    گفتید توی تهران تحصیل میکنید

    از این بابت یه امتیاز خیلی بزرگ دارید اونم اینکه میتونید از وجود بهترین روانشناسا بهره بگیرید...حتی اگه تا مدتی براتون نتیجه بخش نباشه

    مشاوره و روانشناسی مثه قرص سردرد نیست که تا خوردی درجا خوب بشی...باید براش زمان بذاری، تمرین کنی، مطالعه کنی و مهمتر از همه همون انگیزه و شوقت رو شعله ور کنی

    تو مطب هیچ روانشناسی نمیتونی بری که بهت بگه بیا این قرص رو بخور تا بداخلاقی و عصبانیت و مشکلات خانوادگیت همش باهم خوب بشه

    اول ریشه یابی میکنن ببینن مشکلت اصلا از کجا شروع شده، چه مدتی همراهته، واکنش شما چی بوده، چه جاهایی بیشتر اوج گرفته و و و و.....

    بهت پیشنهاد میکنم حتما به یک روانشناس بالینی ( نه مشاور ) مراجعه کن، اگر ایشون لازم بدونن شما رو به روانپزشک ارجاع میدن که در کنار روان درمانی دارودرمانی هم انجام بدید

    میتونی این وسط از نامزدت هم بخوای که کمکت کنه

    گفتی هنوزم بهت علاقه داره، پس حتما دوست داره که بهت کمک کنه و حالت بهتر بشه

    البته لازم نیست مستقیما بهش بگی برگرد و بیا دوباره باهم باشیم

    بگو میخوام برم دنبال درمان، میخوام روحیمو قوی کنم و دوباره انگیزه پیدا کنم...میتونی بهم کمک کنی؟

    این باعث میشه دوباره بهم نزدیک بشید و این وسط اگر دوست داشتید دوباره برگردید به رابطتون و حتی از روانشناس واسه بهبود رابطتون کمک بگیری!

    به نظرم میتونی خیلی موفق تر بشی...فقط کافی بخوای! یه بار اراده کن! تا چن سال دیگه خودت رو بخاطر این بی ارادگی سرزنش نکنی...

    اگرم دوست داشتی میتونی بیای اینجا و از روند پیشرفتت برای ما بگی و از بچها هم راهنمایی بگیری

    درست رو هم حتما ادامه بده...یه برگ برنده است...از دستش نده

  9. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2017
    شماره عضویت
    35197
    نوشته ها
    23
    تشکـر
    28
    تشکر شده 11 بار در 9 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سهم من از زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    سلام

    به سایت مشاور خوش اومدید

    خیلی متاسفم بابت مشکلاتی که مطرح کردید و حتما خیلی به شما سخت گذشته
    سلام. خیلی ممنونم از لطف و راهنماببتون.
    درست میگید من مغزم به خوبی تحلیل میکنه اما توانایی انجام ندارم. انگار همه چیز تو زندگیم بر حسب اتفاق پیش میاد.
    نامزدم مجبورم میکرد کارهام رو انجام بدم؛ درس بخونم؛ برم ادارشون مشغول باشم و... که با رفتنش منم همه رو گذاشتم کنار.
    اگر بخوام تهران برم پیش مشاور باید تا پاییز که ترم بعدی دانشگاه شروع میشه صبر کنم. یکی از مشکلات اساسی ما هم این بود که نمیتونستیم راحت با هم حرف بزنیم. مثلا من اگه دلم تنگ میشد زنگ میزدم و شروع میکردم به گلایه که چرا نیومدی اداری و کارها مونده و... خلاصه یه دعوای بیهوده. اونم دقیقا همین کارو میکرد به علاوه مقدار زیادی لجبازی. خودش میگفت عقده محبتت به دلم مونده. من به شدت از رابطه دوباره میترسم چون به خودم اعتماد ندارم و اونم یه کم دم دمیه. کافیه یه بار دیگه یه دعوای وحشتناک بکنیم تا برای همیشه تموم بشه. خوششم نمیاد بگم میخوام برم پیش مشاور.

    نقل قول نوشته اصلی توسط hadifeiz نمایش پست ها
    سلام... مشکلات باید یکی یکی بررسی بشه:
    اول اینکه شما که نامزد داشتید و این فرصت براتون فراهم میشد برای همیشه از اون خونه برید...
    دانلود | آموزشگاه هادی
    خیلی متشکرم از راهنماییتون.
    نامزدم جدیدا به گرفتاریهایی برخورده ولی در حدی هست که بتونه زندگی رو راه بندازه. ما کلا چهار ماه به طور رسمی نامزد بودیم و اینقدر این مدت بینمون مشکل وجود داشت که اصلا فرصتی برای صحبت در مورد ازدواج پیش نیومد. من بابت مسائل متعددی از دستش ناراحت بودم و نمیتونستم بیان کنم. پیش یه مشاور رفتم و چون اصلا اعتماد به نفس ندارم اینقدر از خودم بد گفتم و از اون خوب؛ که ناخواسته این فکر رو توی سرم انداخت شاید فقط منو به خاطر ارث پدری میخواد و باعث تشدید اختلاف و در نهایت جدایی شد.
    مثال پتو خیلی قشنگ بود و کاملا شبیه چیزهایی که نامزدم میگه. من نمیتونم کاری کنم همسرم یا حتی برادرم کنار من احساس تنهایی نکنن. اون حمایت عاطفی رو نمیتونم بهشون بدم. شاید چون خودم هیچوقت دریافت نکردم.
    حس میکنم مهمترین مشکل زندگیم بعد از نداشتن اعتماد بنفس؛ عدم توانایی حمایت صحیح از اطرافیانمه. نمیدونم چی دقیقا اسمش رو بزارم, شاید یه جور آرامش بخش بودن زنونه. خواهش میکنم در این مورد بیشتر راهنماییم کنید.
    بابت لینک هم ممنون .
    ویرایش توسط yaar : 04-03-2018 در ساعت 01:44 AM

  11. کاربران زیر از yaar بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : سهم من از زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط yaar نمایش پست ها
    سلام. خیلی ممنونم از لطف و راهنماببتون.
    درست میگید من مغزم به خوبی تحلیل میکنه اما توانایی انجام ندارم. انگار همه چیز تو زندگیم بر حسب اتفاق پیش میاد.
    نامزدم مجبورم میکرد کارهام رو انجام بدم؛ درس بخونم؛ برم ادارشون مشغول باشم و... که با رفتنش منم همه رو گذاشتم کنار.
    اگر بخوام تهران برم پیش مشاور باید تا پاییز که ترم بعدی دانشگاه شروع میشه صبر کنم. یکی از مشکلات اساسی ما هم این بود که نمیتونستیم راحت با هم حرف بزنیم. مثلا من اگه دلم تنگ میشد زنگ میزدم و شروع میکردم به گلایه که چرا نیومدی اداری و کارها مونده و... خلاصه یه دعوای بیهوده. اونم دقیقا همین کارو میکرد به علاوه مقدار زیادی لجبازی. خودش میگفت عقده محبتت به دلم مونده. من به شدت از رابطه دوباره میترسم چون به خودم اعتماد ندارم و اونم یه کم دم دمیه. کافیه یه بار دیگه یه دعوای وحشتناک بکنیم تا برای همیشه تموم بشه. خوششم نمیاد بگم میخوام برم پیش مشاور.


    .
    خواهش میکنم عزیزم

    ببینید مشکل اکثر ماها در مهارت ارتباط برقرار کردن و حفظ اون ارتباط هست.

    اینطور که میگید هم شما و هم نامزدتون نحوه برقراری ارتباط صحیح و تلاش برای نگه داشتن این رابطه رو بخوبی ازش آگاهی ندارید

    نظر من هم این هستش که فعلا وارد رابطه ی عاطفی و ازدواج و ... نشید بلکه این هستش که با مراجعه به روانشناس ابتدا خودتون رو بشناسید و ببینید چه کم و کاستی هایی در رابطه داشتید و بعد وارد رابطه بشید

    اگه نامزدتون راضی نیست خودتون به تنهایی حتما به روانشناس بالینی مراجعه کنید و اگر تونستید ایشون رو هم تشویق کنید به اومدن...چنانچه راضی نباشن شما حتما خودت پیگیر باش و دنبال درمانت برو

    اگر روانشناس یا مشاور خوبی هم در شهر خودتون هست میتونی تا موقعی که بری تهران از حضورشون بهره ببری و وقتی تهران رفتی هم با یه روانشناس مجرب ادامه بدی درمانتو

    حتی اگه شده خودت کتابای مختلف در این زمینه هایی که احساس میکنی نیاز داری سرچ کن و بخون

    اما حتما به آنچیزی که فک میکنی صحیح هستش عمل کن

    حقیقت اینه که تو این دنیا اگر خودت به داد خودت نرسی مجبوری تا آخر عمر بیداد کنی....به فکر خودت باش...بیشتر از هرکسی.

  13. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2017
    شماره عضویت
    36687
    نوشته ها
    267
    تشکـر
    46
    تشکر شده 125 بار در 97 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : سهم من از زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط yaar نمایش پست ها
    سلام
    من مشکلات متعددی دارم که فکر کنم هرکدوم یه تاپیک طولانی میخواد. اما چون همش به هم مربوطه سعی میکنم همه رو به طور خلاصه بگم.
    خیلی افسرده و غمگینم. من بیست و شش سالمه. دانشچوی سال اول دکترام اما از دی ماه برنگشتم دانشگاه. یه نامزدی به هم خورده دارم. مادرم مشکل روانی داره و از همه چیز و همه کس متنفره. صبح تا شبم داره جادو جنبل میکنه. پدرم تا بچه بودم وحشتناک کتک میزد. خیلی وقتا با سر و صورت کبود میرفتم مدرسه و روم هم نمیشد به کسی بگم چی شده. بعدها کمتر شد. یه برادر هم دارم که دو سال از خودم بزرگتره و خیلی بهش وابسته بودم؛ وقتی شونزده سالش بود از خونه رفت و الان به ندرت میبینمش. آخرین بار یک سال پیش اومد خونه و مادرم کاری کرد که دیگه هیچوقت برنگرده.
    نامزدم مرد خوبی بود. منو دوست داشت و به مشکلات خونوادم اهمیت نمیداد اما اینقدر اذیتش کردم که دیگه نتونست تحمل کنه. الان گاهی حالم رو میپرسه. با اینکه عاشقشم ولی جرات ندارم ازش بخوام برگرده چون میدونم هیچ تغییری نکردم و اگه ازدواج کنیم مشکلاتمون صد برابر میشه.
    اون دلش یه دختر شاد و سرحال میخواست که همراهش باشه. من اصلا نمیدونم آخرین باری که خندیدم کی بوده. مادرم تمام اعتماد به نفسم رو نابود کرده و هرکاری میکنم باز تاثیر خودشو میزاره. کاری کردم نامزدم هم خسته و غمگین بشه.
    من از خودم متنفرم. حس میکنم بابت مشکلات همه مسئولم. روزی چند ساعت گریه میکنم. از اوایل اسفند تا حالا از خونه بیرون نرفتم. میشینم گوشه اتاق که کسی رو نبینم. هیچوقت نتونستم با کسی یه رابطه دوستی درست داشته باشم چون کوچکترین حرف یا شوخی دیگران برام میشه شکنجه روحی. اگه کسی ازم خواستگاری میکرد از ترس اینکه بیاد و وضع زندگیمونو ببینه همونجا ردش میکردم. میخواستم برم سرکار اومدن تحقیق کردن؛ مادرم توپیده بود بهشون؛ صلاحیتم تائید نشد. دارم مثل مادرم میشم, از همه چی بدم میاد.
    کوچکترین انگیزه‌ و انرژی حتی برای خودکشی ندارم. نمیدونم وقتی هیچکس از مرگم ناراحت نمیشه چرا هنوز زندم. دلم برای خیلیها تنگ شده که نمیتونم ببینمشون و اینقدر این دلتنگیها کش اومده که یه جورایی همه چی برام پوچ و بی معنی شده.
    سلام عزیزم
    متاسفم که تو اوج جوونی چنین روحیه ی داریی از نظر من به فکر تغییر خونواده و شرایط خونه نباش
    به فکر تغییر در خودت باش و مطمان باش با این روندی که پیش گرفتی هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد از دی ماه چیزی تغییر نکرده، پس از یه جایی شروع کن، من اگه جای تو بودم برمیگشتم دانشگاه و کم کم یه کاری برای خودم دستو پا میکردم، همه ی زندگی که ازدواج نیست که از ترس اینکه خواستکارات خونواده تو ببینن پشیمون بشن پس بهتره تا آخر عمر بشینی تو خونه، از خودت شروع کن داشتن بعضی چیزا بدون دخالت ما صورت گرفته، بنابراین باید شرایط خونواده تو قبول کنی و سعی کن تو رفتارت با نامزدت تغییر ایجاد کنی یا هر کسی دیگه ی، شاید با تغییر رفتارت و اینکه همیشه از غم و غصه حرف نزنی شرایط بهتری برات ایجاد بشه و..

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد