نمایش نتایج: از 1 به 49 از 49

موضوع: سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

5716
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام و عرض ادب
    من ظهر اینجا داشتم تاپیک مینوشتم متاسفانه بعد بیشتر از دوساعت که تموم شد سیستم ارور داد و ثبت نشد الان دوباره مینویسم هرچند خیلی طولان شد ولی خب سعی میکنم خلاصه تر توضیح بدم منو ببخشین زندگی من شاید یه جورایی تراژدی هست...
    من یه دختر 25 ساله هستم که با یه بیماری مادرزادی به دنیا اومدم بیماری کشنده نیست و از نظر بعضیا مشکل بزرگی نیست ولی خب چون توی ظاهرم هست خیلی برام عذاب دهنده هست و آرزو دارم که مثل بقیه سلامتی داشته باشم و البته اعتماد به نفس ، از وقتی که خودمو شناختم و فهمیدم با بقیه فرق دارم این منو خیلی عذاب میداد ولی خب وقتی بچه بودم دکتر با راهکاراش نتونست منو معالجه کنه و گفت اگه درمان نشم بعد 18 سالگی باید جراحی بشم من هم همه امیدم این بود که زودتر هیجده سالم بشه و بیماریم درمان بشه و احساس کردم اون موقع دوباره به دنیا میام ... چون واقعا زندگی منو تحت الشعاع قرار داده بود اعتماد به نفسمو داغون می کرد خلاصه خیلی سخت بود...
    هرچند همیشه از خدا کمک میخواستم ولی خب بعد اینکه معالجه نشدم و بزرگتر شدم امید داشتم که سلامتیمو به دست میارم و همیشه سعی می کردم بهترین باشم توی زندگیم برای خدا، خودم، خونواده ام و جامعه یه جورایی این بهم اعتماد به نفس میداد و من هرکاری رو با پشتکار وانگیزه و این دید که من میتونم خیلی خوب انجامش بدم انجام میدادم، تا 15 سالگی همه چیز خوب پیش میرفت هرچند گاهی واسم سخت بود ولی من تحمل می کردم با اینکه روحیه خیلی حساسی داشتم تا سال اول دبیرستان من همیشه جزو شاگردای ممتاز مدرسه مون بودم البته تعریف نباشه هم از نظر درسی هم اخلاقی و همیشه تو خونواده و مدرسه مورد تحسین بقیه بودم و این برام پوئن مثبتی بود ولی خب شخصیتم یه جوری بود که زیاد با دوستام صمیمی نبودم نمیتونستم کامل حرفای دلمو بهشون بزنم و همیشه جای خالی خواهرم رو حس میکردم و توی حصار تنهایی خودم بودم(من یه خواهر از خودم بزرگتر داشتم که توی سن یازده ماهگی از دنیا رفته بعد اون جریان پدرمادرم خیلی اذیت شدن و از خدا میخواستن که یه دختر دیگه بهشون بده) با این حال من فقط عکسش رو دیدم ولی خب خیلی از وقتای زندگیمو تو خیال باهاش گذروندم اینکه کنارم باشه مثل یه تکیه گاه بتونم دستشو بگیرم راحت باهاش درددل کنم و ...

    متاسفانه به دلایلی از جمله مشاوره دادن نادرست بقیه و پایین بودن آگاهی خودم و روحیه حساسم که هر کی هرچی میگفت ساده ساده باورم میشد بعد انتخاب رشته و توی دبیرستان مثل قبل نتونستم اونجوری که میخوام درسامو بخونم بقیه میگفتن سخته نمیشه منم میگفتم منم نیمتونم پس...! وهمین نتونستن باعث شد خیلی اذیت بشم و واقعا هم نتونم به اونی که میخوام برسم و برخلاف انتظارم رتبه کنکورم اونی که میخواستم نشد البته تلاش زیادی هم نکرده بودم ولی خب از خودم بیشتر انتظار داشتم وقتی رتبه ها اومد خیلیا گفتن هرچی قبول شدی برو ولی من گفتم اگه برم دانشگاه دیگه هیچوقت نمیشه به خودم فرصت بدم و میخواستم خودم رو محک بزنم و ببینم با تلاش و برنامه ریزی درست رتبه ام چند میشه بعد تصمیم از مهر تا خرداد نه ماه رو صبح زود تا شب مطالعه می کردم ولی اشتباهم این بود که پیش یه مشاور نرفتم و همین باعث شد سر اینکه یه هفته وقت کم میارم همه چیز خراب شد و استرس همون ماههای اول همه وجودمو فرا گرفت و درس خوندن خیلی برام سخت شد دوست داشتم زودتر راحت بشم متاسفانه برعکس انتظار خونواده و اطرافیان رتبه ام از سال قبل بدتر شد دیدن رتبه همانا داغون شدن و اشک ریختن چند روزه من همانا...
    بعدش یه دانشگاه پایین قبول شدم و با ناراحتی رفتم دانشگاه هرچند دوس داشتم ادامه تحصیل بدم و درسامو خوب بخونم ولی هیچوقت برنامه و انگیزه درستی برای این کار نداشتم و برعکس دوران مدرسه شده بودم که واسه اینکه نمره ام بیست نشده کلی اشک میریختم توی دانشگاه اولاش سخت میگرفتم ولی بعدش نه زیاد تلاش هم میکردم ولی نمیشد ...
    دوسال که گذشت یه ترم میخواستم جدی بشینم واسه خودم هدفگذاری کنم خسته شده بودم بعدش که با برادرم مشورت کردم با قاطعیت بهم گفت تو نمیتونی این واحدارو تو یه ترم پاس کنی و از این چیزا... بعد حرفای اون خیلی بهم ریختم کلی با خودم فکر منفی کردم و کلا فکرکردم اصلا زندگی بیهوده اس همه چی بیهوده اس ! تا حدی که گفتم من که از عمرم و امکانات زندگیم درست استفاده نکردم نمیخوام اینارو داشته باشم یه جورایی میخواستم خودم رو تنبیه کنم اما نمیدونستم بعدش همه اون ها در کمال ناباوری برام به واقعیت هایی تلخ تبدیل شد که زندگیمو تا حد نابودی برد کلا آرامشم مختل شده بود چند ماه نه خواب خوب داشتم نه آرامش زندگیم شده بود گریه همش غصه همش پشیمونی احساس کردم همه چیز زندیگمو از دست دادم خونواده ام وقتی متوجه حال من شدن گفتن ک هبه روانپزشک یا روانشناس مراجعه کنم ولی گفتن این کلمه همانا ریختن سیل اشک های من همانا... احساس کردم مشکلم خیلی جدیه و با این دیدی که خیلی هابه روانشناس ها و روانپزشک ها دارن منم مسثتنی نبودم فکر میکردم فقط کسایی که مشکل روانی مادرزادی دارن باید برن پیش روانپزشک یا کسایی که دیونه هستن!
    خلاصه چند ماه خیلی بهم سخت میگذشت فقط خدا میدونه من چی کشیدم آرزو داشتم مثل قبل باشم ولی انگاری یکی نمیذاشت ! بعضی وقتا به خودکشی فکر میکردم! از خدا میخواستم یا بهم مرگ بده یا حالمو خوب کنه همش گریه توبه دعا و ...خلاصه خداروشکر با کمک اول خداوند و خودم و خونواده ام تونستم آرامش رو به دست بیارم بعدش که زندگیم به روال عادی برگشت خیلی آروم شدم
    تا اینکه ترم آخر به دلیل مشکلی که برادرم توی ازدواجش پیش اومده بود من باز درگیر شدم و اون ترم که کلی برنامه ریزی کرده بودم همش خراب شد دوست داشتم فقط تموم بشه بره خیلی سخت میگذشت بهم...
    تا اینکه تابستون پارسال درسم تموم شد ولی مشکلات خونواده و برادرم تموم نشده بود و تا اسفند 94 کل خونواده و من درگیر اون قضیه بودیم اسفند ماه خداروشکر تا حدودی مشکل حل شد و من تازه وقت کردم برای خودم وقت بذارم و به اهدافم برسم به زمان نیاز داشتم خودمو پیدا کنم و اینکه از زندگیم چی میخوام بنا به دلایلی تو سن هیجده سالگی برای درمان پیگیر نشدم تا پارسال وقتی که با کلی امید رفتم پیش دکتر گفت که فقط بخشی از بیماری با جراحی درست میشه و بقیه اش مادرزادیه و کاریش نمیشه کرد با شنیدن این جمله همه وجودم در هم شکست خیلی ناامید شدم تا چند روز توی حال خودم بودم و غمگین بعد که فکر کردم دیدم همینجوری غصه خوردن هم نمیشه به خدا توکل کردم و ازش کمک خواستم و این امید که بیماریم معالجه بشه...
    امسال واسه اولین بار به اعتکاف رفتم ومیخواستم برای زندگیم هدفای جدید بذارم و دنبال کنم ولی چون اون مدت زیاد خونه نبودم نشد درست برنامه بریزم و همش امروز فردا میکردم یه کلاس مرتبط به رشته ام هم میرم تا اینکه چند روز پیش دیدم واقعا نمیتونم هرروز به برنامه هام عمل کنم و کارام همش انباشته شده باز اون حس نتونستن توی وجودم زنده شد و اعصابم خورد شد شاید به دلیل اعتماد به نفس پایینم کاری که با رغبت شروع می کنم وسطاش بنا به یه دلیلی مثلا چند روز مسافرت رفتن دلسرد میشم و دیگه میل قبل رو نسبت به انجام دادنش ندارم چند بار که تنها بودم با خدا حرف میزدم و گریه میکردم ازش کمک خواستم ولی بازم خداروشکر الان حالم بهتره ولی خب دقیقا نمیدونم تکلیفم تو این دنیا چیه و میخوام یه جورایی خودمو پیدا کنم و خودم و خدا رو بیشتر بشناسم و بعد به هدفام فکر کنم اطرافیان هم برای ازدواج پیشنهاد دادن ولی من میگم تا وقتی درمان نشم و شرایطم اونی که خودم میخوام نشه به ازدواج فکرنمیکنم...
    الان با وجود اینکه گاهی احساس خستگی می کنم و بی تفاوتی و خنثی بودن دلم میخواد برای خودم فرصت بذارم این همه سال با همه غم هایی که داشتم بروز ندادم و همیشه سعی کردم شاد باشم ولی خب از سنگ نیستم میخوام از این حصار تنهایی خداگونه دربیام و به اون جایگاهی که خدا برام درنظر گرفته برسم واسه همین اومدم اینجا حرفای دلمو زدم بازم منو ببخشید خیلی طولانی شد چون توی زندگی واقعیم نمیتونم راحت با کسی درددل کنم به جز خداوند ولی خب به نظرم آدم گاهی نیاز به یه انسان داره بتونه حرفا دلش رو بزنه و سبک بشه...
    اگه کسی لطف کرد و حرفای منو خوندم خوشحال میشم نظرش رو بهم بگه
    پیشاپیش ممنونم و سپاسگزار از سایت بسیار خوبتون.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    فرض کنید روزی از خواب بیدار می‌شوید و تصمیم می‌گیرید که از این حس خستگی و رنجوری روزمره دور شوید. همه چیز کافی‌ست. استرس، اضطراب، خشم، رنجش، مبارزه، درد، فقر، اشک و زاری، دل شکستگی و کلیه رفتار و روابط مخرب کافی‌ست. حال که تصمیم به تغییر گرفته‌اید از کجا باید آغاز کنید؟ در واقع روش‌های زیادی برای هیجان‌انگیز کردن زندگی و تغییر شیوه زندگی وجود دارد .در اینجا ۱۲ روش کمک‌کننده را به شما پیشنهاد می‌کنیم:
    ۱- برای خودتان تعهد ایجاد کنید

    زمانی که وقت خود را صرف بهبود زندگی خودتان می‌کنید از آن جهت که موضوعی جهت تمرکز و هدف بخشیدن به زندگی دارید کم‌تر وقت دارید که نگران باشید، قضاوت، انتقاد، ناله و یا شکایت کنید. نسبت به مبارزات و سختی‌های گذشته بخشنده باشید و به چالش‌های زندگی اجازه دهید تا به جای آن که کام زندگی‌تان را تلخ کنند فرصتی برای بهبود زندگی باشند.
    از همین جا شروع کنید. به گذشته اجازه دهید که در گذشته باقی بماند و توجه خود را معطوف به درک آنچه در پیش رو دارید کنید.اجازه دهید تمام درام‌ها و تراژدی‌های بی معنی، روابط مسموم و ناراحت کننده و افکار منفی که مدام در طول شبانه روز با خود مرور می‌کنید دور شوند و بر روی خوبی‌ها تمرکز کنید. برای آن که در قلب خود جایگاهی برای عشق، شادی، صلح و آرامش بسازید و از فرصت‌ها و پتانسیل‌های زندگی بتوانید استفاده کنید نباید درنگ کرد از محدودیت‌های گذشته فاصله بگیرید. با خود بگویید:

    • من متعهد می‌شوم که خود حقیقی خود بمانم و در برابر خواهش‌های افراد به خودم خیانت نکنم.در واقع کاری را خلاف میل باطنی و خارج از محدوده عقایدم از من خواسته شده است را انجام ندهم.
    • من متعهد می‌شوم که هرگز در مسیر رؤیاها و اهدافم مقابل افکار و روابط مخرب و مسموم تسلیم نشوم.

    وقتی که شما به واقع تصمیم می‌گیرید و به خود قول می‌دهید که زندگی خود را بازسازی کنید هیچ چیز و هیچ کس جلودار شما نخواهد بود.

    ۲- ببخشید و اجازه دهید نفرت و گذشته‌ای که به شما لطمه می‌زند از شما فاصله بگیرد.

    قلب خود را از عشق، بخشش و حس رهایی لبریز کنید. برای همه ما پیش آمده که گاه به جایی خیره می‌شویم و در حوادثی که در گذشته رخ داده‌اند غرق می‌شویم و به این می‌اندیشیم که استحقاق چنین بدرفتاری را نداشته‌ایم. با تفکر به بدرفتاری‌های گذشته اجازه می‌دهید لطمه وارده به ما استمرار یابد. ببخشید و رها کنید .درست زمانی که خشم و نفرت از قلب شما بیرون می‌رود جای آن را مهربانی، عشق و از همه مهم‌تر آرامش پر می‌کند.
    «خشم اسیدی است که بیش از هرچیزی آسیب بیشتری می تواند به کشتی آذوقه ما بزند.»
    مارک تواین
    یا آن‌طور که گاندی می‌گوید:
    «خشم اسیدی است که به ظرف خود بیشتر از چیزی که به آن پاشیده می شود ضرر میزند.»
    وقتی افکار منفی را از خود دور می‌کنید در واقع چمدان‌های اضافه خود را زمین گذاشته‌اید و ادامه راه با یک چمدان سبک به وضوح برای شما راحت‌تر و لذت بخش‌تر خواهد بود.

    ۳- آن‌چه را که در رویاروی شما قرار می گیرد با خوش‌بینی بپذیرید

    تمرکز خود را از بد به خوب تغییر دهید قاعدتا در پس هر شکست و ناکامی پیروزی انتظار ما را می کشد. قدردان هر چیزی باشید که زندگی در مسیر شما قرار می‌دهد چه خوب و چه بد. قدردانی موجب می‌شود که گذشته ما ارمغانی باشد که برای اکنون ما آرامش و برای آینده ما چشم انداز می‌سازد.

    ۴- دستاوردهای خود را تجسم کنید و سرنوشت خود را بسازید

    چند سال پیش زمانی که تصمیم گرفتم زندگی خود را دگرگون کنم این سوال را از خودم پرسیدم. شما هم این سوال را پاسخ دهید. اگر هیچ محدودیتی، هیچ باید و نبایدی وجود نداشت، چگونه زندگی می کردید؟
    اجازه دهید در پاسخ به این سوال تصورات شما و خواب و خیال شما به کمک شما بیاید. هر چه قدرت تخیل شما غنی‌تر باشد بالطبع زندگی برای شما زیباتر خواهد بود.
    «قدرت تخیل باور نکردنی است. اغلب ما ورزشکارانی را می‌بینیم که به نتایج باورنکردنی رسیده‌اند یکی از ابزارهای حصول به این نتایج تجسم و تصویرسازی ذهنی است در واقع آن‌ها سرنوشت مورد انتظار خود را انتخاب می‌کنند و با تجسم آن دستاورد مسیر موفقیت را طی می‌کنند.»
    جورج کوهل‌ریسر
    خود را در آن زندگی که دوست دارید تصور کنید. تجسم کنید که هر چه را که می ‌خواسته‌اید به دست آورده‌اید و در کنار افرادی هستید که دوست‌شان دارید. حسی که از تصور این داشته‌ها در شما ایجاد می‌شود، حس فوق‌العاده‌ای است، اجازه دهید این حس مثبت همیشه همراهتان باشد.

    ۵- تخیل و رؤیا به تنهایی کافی نیست وارد عمل شوید

    بر اساس خواست قلبی خود عمل کنید و آنچه را که لازم است برای رسیدن به خواسته‌هایتان انجام دهید، انجام دهید. اگر نیاز است کتاب بخوانید، کتاب بخوانید. اگر باید با افرادی آشنا شوید و مهارت‌هایی را در این راه کسب کنید، اقدام کنید. می‌توانید شخصی را که پیشتر به آن دستاورد رسیده است را به عنوان مربی انتخاب کنید و با حرکت در مسیر صحیح به رویاهای خود نزدیکتر شوید.
    به هر گامی که بر می‌دارید اعتماد داشته باشید شکی نیست که این حرکت شرایط زندگی شمار را بهبود خواهد بخشید و شادی شما هر روز افزون خواهد شد.
    «هرگز آرزویی به تو داده نشده، مگر آنکه توانایی به حقیقت درآوردن آن هم داده شده باشد. هر چند باید برای رسیدن به آن کار کنی.»
    ریچارد باخ

    ۶- یک گام

    قرار نیست یک شبه زندگی شما متحول شود. برخورد با درگیری‌های گذشته و شرایط مخرب، بدرفتاری‌ها و روابط ناسالم نیاز به زمان دارد و قطعا آسان نخواهد بود. بازسازی را با یک شیب ملایم آغاز کنید و به یاد داشته باشید که زندگی کردن یک سفر است که در همه حال باید از آن لذت برد.
    «تمرکز بر سفر است، نه مقصد. شادی در اتمام یک فعالیت نیست بلکه در انجام فعالیت است.»
    گرگ اندرسون
    تمرکز خود را بر روی گام کنونی خود نگهدارید و در نظر داشته باشید که یک سفر ۱۰۰۰ مایلی با یک قدم آغاز می‌شود.

    ۷- باور و ایمان را در زندگی خود گسترش دهید

    به خودتان، به مردمی که در زندگی شما هستند و به طور کل به زندگی باور و اعتماد داشته باشید. ترس‌های خود را رها کنید و اعتماد و باور عمیق را در زندگی خود بارور کنید .
    «اگر ایمان شما به کوچکی دانه خردلی باشد و به کوه بگویید جابه‌جا شود، حرکت خواهد کرد. با ایمان هیچ چیز برای شما غیر ممکن نخواهد بود.»
    Matthew

    ۸- شما اجازه دارید شکست بخورید

    شکست و یا اشتباه کردن بخشی از مسیر زندگی ماست. از قدیم گفته‌اند دیکته نانوشته بی‌غلط است اما باور داشته باشید که ما از شکست‌ها و اشتباهات‌مان درس می‌گیریم، درس‌هایی که بیشترین استفاده را در ادامه مسیر انتخابی خود از آن‌ها خواهیم کرد.
    «هیچ اشتباهی وجود ندارد، هر چند که ناخوشایند باشند به منظور یادگیری درسی ست که برای ما ضرورت دارد.»
    ریچارد باخ

    ۹- با خودتان خوب باشید

    به خودتان عشق بورزید و با خودتان مهربان باشید جهان پیرامون شما آینه رفتارهای شماست. از خودتان مراقبت کنید، مراقب بدن، قلب و روح خود باشید. ورزش کنید، به میزان مورد نیاز آب بنوشید و از غذاهای سالم و تازه تغذیه کنید. ذهن خود را پرورش دهید و بارور کنید. با خود و جهان اطراف خود مهربان باشید. روزی ۵ تا ۱۰ دقیقه را در سکوت سپری کنید این تمرین به شما کمک خواهد کرد تا احساس شادابی و طراوت خود را بازیابید. به تفریح و طبیعت‌گردی بروید. به ستارگان، گیاهان، ماه، خورشید و … نگاه کنید و معجزه زندگی را جشن بگیرید.

    ۱۰- بر اساس انتظارات دیگران زندگی نکنید

    نحوه‌ای که بیشتر شما زندگی می‌کنید بر اساس چیزی است که دیگران از شما انتظار دارند یا به شما القا می‌کنند. شما مسیر زندگی خود را با الهام از آن‌چه والدین، دوستان، دشمنان، معلمان، دولتمردان و رسانه‌ها می‌خواهند انتخاب می‌کنید و اغلب خواسته‌های و نیازهای درونی خود را نادیده می‌گیرید. کم‌کم کنترل زندگی خود را از دست می‌دهید و تمام مدت مشغول خشنود کردن اطرافیان و پاسخ گویی به انتظارات آن‌ها هستید.
    هرگز ارزش خود را از چیزی بیرون از خود درک نخواهید کرد. ارزش شما دقیقا چیزی ست که در درون شماست بدون تاثیرگذاری شرایط، مردم و اموال. هرگز اجازه ندهید که افراد شما را ارزش‌گذاری کنند. شما یک زندگی دارید و یکبار آن را زندگی می‌کنید آن یکبار هم اکنون است. اجازه ندهید نظرات افراد شما را از مسیر حقیقی شما منحرف کند.

    ۱۱- به ذهن خود نظم و انضباط دهید تا در حال حاضر باقی بماند

    یاد بگیرید که در اکنون زندگی کنید و قدردان باشید. از آنچه اکنون هستید و از دستاوردهایی که اکنون دارید خوشحال باشید. به ذهن خود اجازه ندهید که این شاد بودن را منوط به بدست آوردن موقعیت‌های آینده کند. زمانی که به آنچه اکنون هستید افتخار کنید بدبختی‌ها و سختی‌ها دور می‌شوند و جریان شادی به زندگی شما راه می‌یابد.

    ۱۲- اطراف خود را پر از افراد با محبت و حامی کنید

    روابط خود را به گونه‌ای تنظیم کنید که اطراف‌تان با آدم‌های انرژی مثبت، شاد و حمایت کننده احاطه شده باشد. افرادی که در زمان‌های شکست و ناراحتی بتوانند به شما روحیه دهند و در واقع نوری باشند در تاریکی‌های زندگی. افرادی که خود حقیقی شما را می‌بینند و با آن‌ها از طی کردن مسیر زندگی لذت می‌برید.

    و اما بعد از مرور این ۱۲ نکته :

    • به خود قول دهید که بهترین زندگی را برای خود بسازید.
    • در مسیر زندگی نرم و منعطف باشید.
    • همراه با جریان زندگی حرکت کنید نه در مقابل آن.
    • از مسیر زندگی لذت ببرید و همیشه به خاطر داشته باشید که مشکلات و سختی‌ها به رشد و تکامل شما کمک خواهد کرد.
    • شما یکبار زندگی می‌کنید پس آن را به یاد ماندنی کنید.
    • تمام روابط و شرایط مخرب را که شما را رویاها و ارزوهایتان دور می‌کند از خود دور کنید
    • زندگی ایده‌آل خود را پیش بینی کنید و مراحلی که برای رسیدن به آن نیاز دارید طرح‌ریزی کنید. اولین گام را در مسیر رویاهای خود بردارید.
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  3. 4 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام مجدد
    بابت توضیحات بسیار مفیدتون خیلی سپاسگزارم خیلی لطف کردید
    با اینکه تو زندگیم اون مشکلات رو داشتم هرچند اونایی که گفتم بازم همه چیز نبود ولی خب بعضی وقتا سنگ صبور بقیه بودم و الان هم هستم و سعی میکنم بهشون امید و راهکار بدم ولی خب بعضی وقتا برای مشکلات خودم میمونم...
    به نظرتون من خودم میتونم مشکلاتمو حل کنم بدون مراجعه به روانشناس و یا روانپزشک؟ هرچند برام هم مقدور نیست...البته وقتی به توانایی های خودم ایمان داشته باشم سختترین کارها هم برام آسون میشه همین که به خودم بگم من میتونم واسم معجزه میکنه اگه اطرافیان به جای انرژی منفی بهم امید و انرژی میدادن خیلی بهتر میشد زندگی من...همونطور که خدمتتون توضیح دادم من به خاطر بیماری ام شاید بعضی وقتا بقیه رو بهتر از خودم میدونستم و هرکاری از دستم برمیومد واسشون انجام میدادم ولی خب میدونم آدم باید اول به خودش عشق بورزه و خودشو دوست داشته باشه اینکه من مثل بقیه افراد اطرافم سلامتی کامل ندارم من هیچ تقصیری ندارم و از درون یکی مثل بقیه هستم و باید بیشتر درک بشم... ولی چون همیشه به مباحث رواشناسی و اخلاقی و شخصیتی علاقه داشتم مطالعه و دنبال کردن این موضوعات خیلی بهم کمک میکنه تا جایی که تو اون دوره بحران زندگیم وقتی اراده کردم و به خدا توکل کردم همه چیز رو با گذشت چند وقت تونستم درست کنم یعنی یه جورایی همیشه دوست دارم همینطور که من بهشون انرژی مثبت و امید میدم اونا هم اینجوری باشن چون من حساسم رفتار بقیه روی من زیاد موثره مخصوصا خونواده ام شایدم به خاطر حساس بودن زیادیم هست تا تقی به توقی میخوره من کلی اذیت میشم...
    الان چند وقت پیش خیلی انگیزه داشتم که هدفای زندگیمو دنبال کنم ولی بعد چند روز خیلی انگیزه ام کمتر شد... البته به نظرم دلیل عمده اش اینه که زیاد زمان میذارم و به گونه ای بعضی وقتا دنبال فرصت خاصی هستم که مثلا بتونم فلان کارمو انجام بدم و این باعث میشه زمان زیادی رو از دست بدم تا اینکه دلسرد میشم...
    ناگفته نماند همین برادرم که امید منو ازم گرفت واقعا و باعث شد من تا لب نابودی و مرگ برم خدا میدونه که شاید هیچوقت براش کم نذاشتم از کمک درسی و روحی و هرچیزی که ازم خواسته دریغ نکردم و حتی بوده وضعیتشم خوب نبوده اما من سعی کردم بهش امید و انگیزه بدم هرچند اون ناخواسته این کار رو کرد و نمیدونست دنیای دخترونه من خیلی حساس تر از این چیزاس البته نه فقط اون آرزوی شادی و موفقیت واسه همه آدمای زمین دارم و همیشه از خدا میخوام همه شاد باشن... اما خب پسرا به خاطر اعتماد به نفس بیشترشون خیلی وقتا روی حرف و عقیده خودشون محکم هرچند هم نادرست باشه محکم می ایستند یا مثلا برادر دومم که داشت زندگیش به مرز طلاق میرسید ولی خب اون خیلی کمتر از من ناراحت بود یعنی بروز نمیداد ولی من چی...! بزرگ شدن با سه تا برادرم منو متوجه خیلی تفاوت های پسرا و دخترا کرد...
    با اینکه دنیای درونم از بیرونم خیلی متفاوت تر بوده و هیچوقت شاید نتونستم با کسی در مورد مشکلاتم راحت حرف بزنم ولی اینجا که مجازیه خیلی راحتتره واسم هم از جهت اعتماد و هم اینکه شناخت مثل دنیای واقعی نیست که آدم نگران باشه که مثلا فلانی این همه غم داشته تو زندگیش از این جهت ببخشید که من همه حرفامو راحت اینجا بیان کردم هرچند مجازیه واقعا به ادم یه حس سبکی و آرامش خاصی میده ای کاش کسی بود به همین راحتی آدم بتونه باهاش حرف بزنه و دیگه نقش بازی نکنه...
    من خیلی وقتا بر خلاف اینکه حال درونی و رروحی مساعدی نداشتم بروز نمیدادم و اطرافیان و دوستام فکر میکردن همه چی گل و بلبله ولی خدا میدونست درون من چه تلاطمی بود
    ولی واقعا دوس ندارم زندگی اینطوری باشه از نقش بازی کردن خسته شدم من فقط یه بار زندگی میکنم دوست دارم مشکلاتم رو با بقیه در میون بذارم بهشون اعتماد کنم حداقل خونواده ام و این غرور و خجالتی که خیلی اذیتم میکنه رو واسه یه بار هم شده کنار بذارم این جور وقتا حرف زدن خیلی ارومم می کنه خیلی ...همونطور که شما فرمودید بخشش خیلی مهمه وقتی بقیه رو با اشباهات بزرگشون میبخشم این نامردیه که خودمو نبخشم و دوست نداشته باشم و قرار نیست من رضایت هم هرو جلب کنم همین که خدا ازم راضی باشه و خودم به خواسته هام برسم و البته والدین و تا حدودی خونواده ام کلی هست درسته من سلامتی که میخوام رو ندارم ولی خب من توی این قضیه هیچ گناهی ندارم فقط عذابش برای من هست هر چند شده بزرگترین آرزوی زندگیم و دوس دارم هرچی که دارم رو بدم و همه سختیارو با جون و دل بخرم ولی خدا سلامتیتمو بهم بده کناز اومدن با این قضیه که همه عمرم رو با این بیماری باید سپری کنم واقعا برام سخته قبولش خیلی واسم سخته... هرچند از طرفی دیگه نمیخوام منظتر باشم که خوب بشم و بعدش بشینم دوباره زندگیمو شروع کنم منم یه آدمم که دوس دارم مسیرم رو تو این دنیا پیدا کنم و زندگی دنیای و متعاقبا اخروی خوبی داشته باشم...
    تصمیم گرفتم برای خودشناسی و خدا شناسی کتاب قرآن رو مطالعه کنم گاهی ادم ها از اصل ها دور میشن و این باعث میشه خیلی اسیب ببینن... به نظرتون فکر خوبی هست؟
    به هرحال بازم ممنونم
    امیدوارم شاد و موفق باشید.
    دلم بین امید و ناامیدی میزند پرسه میکند فریاد مرا تنها تو نگذاری خداوندا....

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    " آدم‌ های امن" چه کسانی هستند؟


    آدم‌ های امن، همان‌هایی هستند که همه چیز می‌توانی بهشان بگویی،
    بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند...
    میتوانی کنارشان احساس بودن کنی...
    کسانیکه فقط خود خود خودت هستی که براشون مهمی کسی که ﺩﺳﺘــــﺖ ﺭﺍ می گیرد ....
    ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺧﯿـــــــﺎﻝ ..
    ﺩﺳـــــتت را می گیرد ﺑﻪ ﺭﺳــــﻢ ِمحبت ...
    ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳــــــﺖ ﻫــــﻮﺍیت ﺭﺍ ﺑﯽ ﺍﺟــــــــﺎﺯﻩ به رسم رفاقت ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷد !
    گاهی تورا فرو می‌ریزد برای بنای جدید.... آدم های امن گل های قالی اند،
    نه انتظار چیده شدن دارند نه دلهره پژمردن،
    همیشگی اند،
    گنجینه اند،
    سرمایه اند،
    آرامش خاطرند،


    کاش هرکس یک آدم امن در زندگیش بیاید...

  6. 5 کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    گاهی این آدم امن ممکنه مجازی باشه و یا مکانی امن برای گفتن ناگفته ها در دنیای واقعی...
    باز هم باید شکرگزار بود...

  8. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام و عرض ادب
    من ظهر اینجا داشتم تاپیک مینوشتم متاسفانه بعد بیشتر از دوساعت که تموم شد سیستم ارور داد و ثبت نشد الان دوباره مینویسم هرچند خیلی طولان شد ولی خب سعی میکنم خلاصه تر توضیح بدم منو ببخشین زندگی من شاید یه جورایی تراژدی هست...
    من یه دختر 25 ساله هستم که با یه بیماری مادرزادی به دنیا اومدم بیماری کشنده نیست و از نظر بعضیا مشکل بزرگی نیست ولی خب چون توی ظاهرم هست خیلی برام عذاب دهنده هست و آرزو دارم که مثل بقیه سلامتی داشته باشم و البته اعتماد به نفس ، از وقتی که خودمو شناختم و فهمیدم با بقیه فرق دارم این منو خیلی عذاب میداد ولی خب وقتی بچه بودم دکتر با راهکاراش نتونست منو معالجه کنه و گفت اگه درمان نشم بعد 18 سالگی باید جراحی بشم من هم همه امیدم این بود که زودتر هیجده سالم بشه و بیماریم درمان بشه و احساس کردم اون موقع دوباره به دنیا میام ... چون واقعا زندگی منو تحت الشعاع قرار داده بود اعتماد به نفسمو داغون می کرد خلاصه خیلی سخت بود...
    هرچند همیشه از خدا کمک میخواستم ولی خب بعد اینکه معالجه نشدم و بزرگتر شدم امید داشتم که سلامتیمو به دست میارم و همیشه سعی می کردم بهترین باشم توی زندگیم برای خدا، خودم، خونواده ام و جامعه یه جورایی این بهم اعتماد به نفس میداد و من هرکاری رو با پشتکار وانگیزه و این دید که من میتونم خیلی خوب انجامش بدم انجام میدادم، تا 15 سالگی همه چیز خوب پیش میرفت هرچند گاهی واسم سخت بود ولی من تحمل می کردم با اینکه روحیه خیلی حساسی داشتم تا سال اول دبیرستان من همیشه جزو شاگردای ممتاز مدرسه مون بودم البته تعریف نباشه هم از نظر درسی هم اخلاقی و همیشه تو خونواده و مدرسه مورد تحسین بقیه بودم و این برام پوئن مثبتی بود ولی خب شخصیتم یه جوری بود که زیاد با دوستام صمیمی نبودم نمیتونستم کامل حرفای دلمو بهشون بزنم و همیشه جای خالی خواهرم رو حس میکردم و توی حصار تنهایی خودم بودم(من یه خواهر از خودم بزرگتر داشتم که توی سن یازده ماهگی از دنیا رفته بعد اون جریان پدرمادرم خیلی اذیت شدن و از خدا میخواستن که یه دختر دیگه بهشون بده) با این حال من فقط عکسش رو دیدم ولی خب خیلی از وقتای زندگیمو تو خیال باهاش گذروندم اینکه کنارم باشه مثل یه تکیه گاه بتونم دستشو بگیرم راحت باهاش درددل کنم و ...

    متاسفانه به دلایلی از جمله مشاوره دادن نادرست بقیه و پایین بودن آگاهی خودم و روحیه حساسم که هر کی هرچی میگفت ساده ساده باورم میشد بعد انتخاب رشته و توی دبیرستان مثل قبل نتونستم اونجوری که میخوام درسامو بخونم بقیه میگفتن سخته نمیشه منم میگفتم منم نیمتونم پس...! وهمین نتونستن باعث شد خیلی اذیت بشم و واقعا هم نتونم به اونی که میخوام برسم و برخلاف انتظارم رتبه کنکورم اونی که میخواستم نشد البته تلاش زیادی هم نکرده بودم ولی خب از خودم بیشتر انتظار داشتم وقتی رتبه ها اومد خیلیا گفتن هرچی قبول شدی برو ولی من گفتم اگه برم دانشگاه دیگه هیچوقت نمیشه به خودم فرصت بدم و میخواستم خودم رو محک بزنم و ببینم با تلاش و برنامه ریزی درست رتبه ام چند میشه بعد تصمیم از مهر تا خرداد نه ماه رو صبح زود تا شب مطالعه می کردم ولی اشتباهم این بود که پیش یه مشاور نرفتم و همین باعث شد سر اینکه یه هفته وقت کم میارم همه چیز خراب شد و استرس همون ماههای اول همه وجودمو فرا گرفت و درس خوندن خیلی برام سخت شد دوست داشتم زودتر راحت بشم متاسفانه برعکس انتظار خونواده و اطرافیان رتبه ام از سال قبل بدتر شد دیدن رتبه همانا داغون شدن و اشک ریختن چند روزه من همانا...
    بعدش یه دانشگاه پایین قبول شدم و با ناراحتی رفتم دانشگاه هرچند دوس داشتم ادامه تحصیل بدم و درسامو خوب بخونم ولی هیچوقت برنامه و انگیزه درستی برای این کار نداشتم و برعکس دوران مدرسه شده بودم که واسه اینکه نمره ام بیست نشده کلی اشک میریختم توی دانشگاه اولاش سخت میگرفتم ولی بعدش نه زیاد تلاش هم میکردم ولی نمیشد ...
    دوسال که گذشت یه ترم میخواستم جدی بشینم واسه خودم هدفگذاری کنم خسته شده بودم بعدش که با برادرم مشورت کردم با قاطعیت بهم گفت تو نمیتونی این واحدارو تو یه ترم پاس کنی و از این چیزا... بعد حرفای اون خیلی بهم ریختم کلی با خودم فکر منفی کردم و کلا فکرکردم اصلا زندگی بیهوده اس همه چی بیهوده اس ! تا حدی که گفتم من که از عمرم و امکانات زندگیم درست استفاده نکردم نمیخوام اینارو داشته باشم یه جورایی میخواستم خودم رو تنبیه کنم اما نمیدونستم بعدش همه اون ها در کمال ناباوری برام به واقعیت هایی تلخ تبدیل شد که زندگیمو تا حد نابودی برد کلا آرامشم مختل شده بود چند ماه نه خواب خوب داشتم نه آرامش زندگیم شده بود گریه همش غصه همش پشیمونی احساس کردم همه چیز زندیگمو از دست دادم خونواده ام وقتی متوجه حال من شدن گفتن ک هبه روانپزشک یا روانشناس مراجعه کنم ولی گفتن این کلمه همانا ریختن سیل اشک های من همانا... احساس کردم مشکلم خیلی جدیه و با این دیدی که خیلی هابه روانشناس ها و روانپزشک ها دارن منم مسثتنی نبودم فکر میکردم فقط کسایی که مشکل روانی مادرزادی دارن باید برن پیش روانپزشک یا کسایی که دیونه هستن!
    خلاصه چند ماه خیلی بهم سخت میگذشت فقط خدا میدونه من چی کشیدم آرزو داشتم مثل قبل باشم ولی انگاری یکی نمیذاشت ! بعضی وقتا به خودکشی فکر میکردم! از خدا میخواستم یا بهم مرگ بده یا حالمو خوب کنه همش گریه توبه دعا و ...خلاصه خداروشکر با کمک اول خداوند و خودم و خونواده ام تونستم آرامش رو به دست بیارم بعدش که زندگیم به روال عادی برگشت خیلی آروم شدم
    تا اینکه ترم آخر به دلیل مشکلی که برادرم توی ازدواجش پیش اومده بود من باز درگیر شدم و اون ترم که کلی برنامه ریزی کرده بودم همش خراب شد دوست داشتم فقط تموم بشه بره خیلی سخت میگذشت بهم...
    تا اینکه تابستون پارسال درسم تموم شد ولی مشکلات خونواده و برادرم تموم نشده بود و تا اسفند 94 کل خونواده و من درگیر اون قضیه بودیم اسفند ماه خداروشکر تا حدودی مشکل حل شد و من تازه وقت کردم برای خودم وقت بذارم و به اهدافم برسم به زمان نیاز داشتم خودمو پیدا کنم و اینکه از زندگیم چی میخوام بنا به دلایلی تو سن هیجده سالگی برای درمان پیگیر نشدم تا پارسال وقتی که با کلی امید رفتم پیش دکتر گفت که فقط بخشی از بیماری با جراحی درست میشه و بقیه اش مادرزادیه و کاریش نمیشه کرد با شنیدن این جمله همه وجودم در هم شکست خیلی ناامید شدم تا چند روز توی حال خودم بودم و غمگین بعد که فکر کردم دیدم همینجوری غصه خوردن هم نمیشه به خدا توکل کردم و ازش کمک خواستم و این امید که بیماریم معالجه بشه...
    امسال واسه اولین بار به اعتکاف رفتم ومیخواستم برای زندگیم هدفای جدید بذارم و دنبال کنم ولی چون اون مدت زیاد خونه نبودم نشد درست برنامه بریزم و همش امروز فردا میکردم یه کلاس مرتبط به رشته ام هم میرم تا اینکه چند روز پیش دیدم واقعا نمیتونم هرروز به برنامه هام عمل کنم و کارام همش انباشته شده باز اون حس نتونستن توی وجودم زنده شد و اعصابم خورد شد شاید به دلیل اعتماد به نفس پایینم کاری که با رغبت شروع می کنم وسطاش بنا به یه دلیلی مثلا چند روز مسافرت رفتن دلسرد میشم و دیگه میل قبل رو نسبت به انجام دادنش ندارم چند بار که تنها بودم با خدا حرف میزدم و گریه میکردم ازش کمک خواستم ولی بازم خداروشکر الان حالم بهتره ولی خب دقیقا نمیدونم تکلیفم تو این دنیا چیه و میخوام یه جورایی خودمو پیدا کنم و خودم و خدا رو بیشتر بشناسم و بعد به هدفام فکر کنم اطرافیان هم برای ازدواج پیشنهاد دادن ولی من میگم تا وقتی درمان نشم و شرایطم اونی که خودم میخوام نشه به ازدواج فکرنمیکنم...
    الان با وجود اینکه گاهی احساس خستگی می کنم و بی تفاوتی و خنثی بودن دلم میخواد برای خودم فرصت بذارم این همه سال با همه غم هایی که داشتم بروز ندادم و همیشه سعی کردم شاد باشم ولی خب از سنگ نیستم میخوام از این حصار تنهایی خداگونه دربیام و به اون جایگاهی که خدا برام درنظر گرفته برسم واسه همین اومدم اینجا حرفای دلمو زدم بازم منو ببخشید خیلی طولانی شد چون توی زندگی واقعیم نمیتونم راحت با کسی درددل کنم به جز خداوند ولی خب به نظرم آدم گاهی نیاز به یه انسان داره بتونه حرفا دلش رو بزنه و سبک بشه...
    اگه کسی لطف کرد و حرفای منو خوندم خوشحال میشم نظرش رو بهم بگه
    پیشاپیش ممنونم و سپاسگزار از سایت بسیار خوبتون.
    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام مجدد
    بابت توضیحات بسیار مفیدتون خیلی سپاسگزارم خیلی لطف کردید
    با اینکه تو زندگیم اون مشکلات رو داشتم هرچند اونایی که گفتم بازم همه چیز نبود ولی خب بعضی وقتا سنگ صبور بقیه بودم و الان هم هستم و سعی میکنم بهشون امید و راهکار بدم ولی خب بعضی وقتا برای مشکلات خودم میمونم...
    به نظرتون من خودم میتونم مشکلاتمو حل کنم بدون مراجعه به روانشناس و یا روانپزشک؟ هرچند برام هم مقدور نیست...البته وقتی به توانایی های خودم ایمان داشته باشم سختترین کارها هم برام آسون میشه همین که به خودم بگم من میتونم واسم معجزه میکنه اگه اطرافیان به جای انرژی منفی بهم امید و انرژی میدادن خیلی بهتر میشد زندگی من...همونطور که خدمتتون توضیح دادم من به خاطر بیماری ام شاید بعضی وقتا بقیه رو بهتر از خودم میدونستم و هرکاری از دستم برمیومد واسشون انجام میدادم ولی خب میدونم آدم باید اول به خودش عشق بورزه و خودشو دوست داشته باشه اینکه من مثل بقیه افراد اطرافم سلامتی کامل ندارم من هیچ تقصیری ندارم و از درون یکی مثل بقیه هستم و باید بیشتر درک بشم... ولی چون همیشه به مباحث رواشناسی و اخلاقی و شخصیتی علاقه داشتم مطالعه و دنبال کردن این موضوعات خیلی بهم کمک میکنه تا جایی که تو اون دوره بحران زندگیم وقتی اراده کردم و به خدا توکل کردم همه چیز رو با گذشت چند وقت تونستم درست کنم یعنی یه جورایی همیشه دوست دارم همینطور که من بهشون انرژی مثبت و امید میدم اونا هم اینجوری باشن چون من حساسم رفتار بقیه روی من زیاد موثره مخصوصا خونواده ام شایدم به خاطر حساس بودن زیادیم هست تا تقی به توقی میخوره من کلی اذیت میشم...
    الان چند وقت پیش خیلی انگیزه داشتم که هدفای زندگیمو دنبال کنم ولی بعد چند روز خیلی انگیزه ام کمتر شد... البته به نظرم دلیل عمده اش اینه که زیاد زمان میذارم و به گونه ای بعضی وقتا دنبال فرصت خاصی هستم که مثلا بتونم فلان کارمو انجام بدم و این باعث میشه زمان زیادی رو از دست بدم تا اینکه دلسرد میشم...
    ناگفته نماند همین برادرم که امید منو ازم گرفت واقعا و باعث شد من تا لب نابودی و مرگ برم خدا میدونه که شاید هیچوقت براش کم نذاشتم از کمک درسی و روحی و هرچیزی که ازم خواسته دریغ نکردم و حتی بوده وضعیتشم خوب نبوده اما من سعی کردم بهش امید و انگیزه بدم هرچند اون ناخواسته این کار رو کرد و نمیدونست دنیای دخترونه من خیلی حساس تر از این چیزاس البته نه فقط اون آرزوی شادی و موفقیت واسه همه آدمای زمین دارم و همیشه از خدا میخوام همه شاد باشن... اما خب پسرا به خاطر اعتماد به نفس بیشترشون خیلی وقتا روی حرف و عقیده خودشون محکم هرچند هم نادرست باشه محکم می ایستند یا مثلا برادر دومم که داشت زندگیش به مرز طلاق میرسید ولی خب اون خیلی کمتر از من ناراحت بود یعنی بروز نمیداد ولی من چی...! بزرگ شدن با سه تا برادرم منو متوجه خیلی تفاوت های پسرا و دخترا کرد...
    با اینکه دنیای درونم از بیرونم خیلی متفاوت تر بوده و هیچوقت شاید نتونستم با کسی در مورد مشکلاتم راحت حرف بزنم ولی اینجا که مجازیه خیلی راحتتره واسم هم از جهت اعتماد و هم اینکه شناخت مثل دنیای واقعی نیست که آدم نگران باشه که مثلا فلانی این همه غم داشته تو زندگیش از این جهت ببخشید که من همه حرفامو راحت اینجا بیان کردم هرچند مجازیه واقعا به ادم یه حس سبکی و آرامش خاصی میده ای کاش کسی بود به همین راحتی آدم بتونه باهاش حرف بزنه و دیگه نقش بازی نکنه...
    من خیلی وقتا بر خلاف اینکه حال درونی و رروحی مساعدی نداشتم بروز نمیدادم و اطرافیان و دوستام فکر میکردن همه چی گل و بلبله ولی خدا میدونست درون من چه تلاطمی بود
    ولی واقعا دوس ندارم زندگی اینطوری باشه از نقش بازی کردن خسته شدم من فقط یه بار زندگی میکنم دوست دارم مشکلاتم رو با بقیه در میون بذارم بهشون اعتماد کنم حداقل خونواده ام و این غرور و خجالتی که خیلی اذیتم میکنه رو واسه یه بار هم شده کنار بذارم این جور وقتا حرف زدن خیلی ارومم می کنه خیلی ...همونطور که شما فرمودید بخشش خیلی مهمه وقتی بقیه رو با اشباهات بزرگشون میبخشم این نامردیه که خودمو نبخشم و دوست نداشته باشم و قرار نیست من رضایت هم هرو جلب کنم همین که خدا ازم راضی باشه و خودم به خواسته هام برسم و البته والدین و تا حدودی خونواده ام کلی هست درسته من سلامتی که میخوام رو ندارم ولی خب من توی این قضیه هیچ گناهی ندارم فقط عذابش برای من هست هر چند شده بزرگترین آرزوی زندگیم و دوس دارم هرچی که دارم رو بدم و همه سختیارو با جون و دل بخرم ولی خدا سلامتیتمو بهم بده کناز اومدن با این قضیه که همه عمرم رو با این بیماری باید سپری کنم واقعا برام سخته قبولش خیلی واسم سخته... هرچند از طرفی دیگه نمیخوام منظتر باشم که خوب بشم و بعدش بشینم دوباره زندگیمو شروع کنم منم یه آدمم که دوس دارم مسیرم رو تو این دنیا پیدا کنم و زندگی دنیای و متعاقبا اخروی خوبی داشته باشم...
    تصمیم گرفتم برای خودشناسی و خدا شناسی کتاب قرآن رو مطالعه کنم گاهی ادم ها از اصل ها دور میشن و این باعث میشه خیلی اسیب ببینن... به نظرتون فکر خوبی هست؟
    به هرحال بازم ممنونم
    امیدوارم شاد و موفق باشید.
    دلم بین امید و ناامیدی میزند پرسه میکند فریاد مرا تنها تو نگذاری خداوندا....
    سلام
    عزیز متاسفم از آنچه که خواندم و در مورد مشکل فیزیکی نیز که اشاره ای به آن کرده ایی امیدوارم دوستان ما در تیمهای جراحی بتوانند با متدی آن را کم یا کلا حل کنند
    ولی خوب زندگی اینه و علم انسانی نیز فعلا تا همین حد میتونه و امید به این میره که با پیشرفت شگرف علم در این چند دهه اخیر راه حل خیلی از مشکلات پیدا بشه
    گلم اشتباهی رو که در مورد درس خواندن و انتخاب رشته و...... کرده ای و الان به آن معترفی دوباره تکرار نکن و خودت رو گول نزن
    و از غیر متخصص مشورت و..... نگیر!!!!!؟؟؟
    کوتاه سخن
    با توجه نیمچه سوادی که دارم و بیش از 25 سال سابقه طبابت و تدریس و تحقیق میتوانم به شما عرض کنم که حتما نیاز به مشاوره داری اونم حضوری
    با یکی از همکاران حاذق (خانم) روانکاو ما در شهر خودت تا اولا زهر و سم این مشکل فیزیکی رو برات حل کنه و در ثانی دیدت رو به زندگی تا بتوانی نفس بکشی و در کنارش اگر ایشون تشخیص داد و نیاز دید
    دارو هم میگیریی که هیچ عیبی نداره و تازه برای خیلی ها هم لازمه که بتونن زندگی کنن نه در تخیلات و رویا و افسردگی..... بمانند و زجر بکشند و زجر بدهند!!!؟؟
    حتما مراجعه کن و از عوام که ممکنه تخصص دیگری داشته باشند ولی در امر مشاوره و درمان,نه بهره مگیر
    موفق باشی
    سپاس
    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  9. 4 کاربران زیر از شهرام2014 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام
    بابت راهنمایی و همدردی و وقتی که گذاشتید ازتون بسیار ممنونم
    حرفاتون منطقی و درست هست اما خب همونطور که مستحضرید هر کسی از نگاه و دید خودش شرایط رو بررسی می کنه و متاسفانه مراجعه به مشاوره و رفتن به سمت درمان روحی و مصرف دارو صورت جالبی نداره و حتی بعضی ها میگن که کسانی که از نظر روانی دچار آسیب هستن و برای این منظور دارو مصرف می کنن ممکنه سالها یا حتی تا آخر عمر به درمانشون ادامه بدند البته درکنار عوارض داروها و دید بقیه...
    با این حال من هم قبول دارم یه مشاور میتونه منو راهنمایی کنه و کمکم کنه که بیشتر از زندگیم لذت ببرم ولی خب منم از این آدمها مسثتنی نیستم با وجود همه مشکلاتم همیشه توی جامعه آدم نرمالی بودم هرچند از درون داغون بودم ولی خب سعی کردم شاد باشم یا حتی ادای آدم های شاد رو دربیارم شاید به خاطر ایمد به آینده ام یا خونواده ام حرف مردم هم بی تاثیر نیست اما نکاتی که اینجا هست اینکه من تو زندگیم دچار بحرانی هستم یا شدم که باید برای حل کردنش به مشاوره برم و حتی اگه لازم باشه دارو مصرف کنم بهم یه حس خیلی بد میده و اعتماد به نفسم رو متزلزل می کنه اینکه من عادی نیستم قبولش برام سخته اینکه اگه به مشاور مراجعه کنم خودباوری و اعتماد به نفسم رو از دست بدم و حاضرم هر تلاش و سختی رو تحمل کنم که خودم به خودم کمک کنم و قبول اینکه من واقعا مشکل دارم خیلی سخته برام چون بیرون از دنیای درونم همه من رو به دید دیگری نگاه می کنن و قبول دارن ...گذشته از این ها تو شهری که من زندگی می کنم مشاوره های خیلی خوبی شاید نباشه و کلا برام مقدور نیست این ترس هم خیلی منو آزار میده اسم این کلمه بهم میگه که من اونی که بقیه میبینن نیستم من واقعا مشکل دارم یعنی مقصرش خودم هستم یا چیزای دیگه...
    ولی خب استانی که من زندگی می کنم یکی از قطب های پزشکی ایران هست و دکتری که مراجعه کردم و گفت که این مشکل من به طور کامل حل نمیشه یکی از پزشک های مجرب هست و میگفت بخشی از این بیماری با جراحی حل میشه و بخش دیگش نه و به همین خاطر من از حرفش ناامید شدم اما من دوس دارم همش درمان بشه دوس دارم بقیه زندگیم رو با حسرت داشتن سلامتی که برای خیلی ها یه چیز عادی هست اما برای من شده بزرگترین آرزوی زندگیم زندگی کنم ولی خب با این حال به نظرم شاید راهی پیدا بشه قبول اینکه واقعا علم راهی برای کامل بیماری من نداره خیلی برام آزار دهنده اس و دوس دارم به هر نحوی حتی معجزه یا مراجعه به پزشک هایی که تبحر در این زمینه دارن مشکلم حل بشه و مثل بقیه با آرامش واقعی بقیه عمرم رو زندگی کنم
    ولی خب یه طرف دیگه قضیه اینه که اگه واقعا حرف این دکتر درست باشه و علم هنوز در هیچ جای دنیا درمانی برای من نداشته باشه اونوقت من باید چیکار کنم؟ چجوری این رو بپذیرم؟
    من میتونم مشکلات روحی و گذشته امو تا حدودی جبران کنم ولی این که دست من نیست چی؟
    اگه این مشکلم حل نشه شاید تا آخر عمرم ازدواج نکنم چون احساس ضعف و تحقیر می کنم...
    مگه این نیست که میگن خدا هردردی رو که میده درمانشم میده خداوند خیلی چیزای دیگه بهم داده توی فیزیکم ولی خب این نقص واقعا زندگیمو تحت الشعاع قرار داده
    حاضرم هر کاری که در توانم باشه رو انجام بدم که این مشکلم حل بشه که تبونم خودمو از ته دل دوس داشته باشم که دیگه این عذاب ها واسم تموم بشه...
    بازم ممنون از لطفتون.

  11. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27925
    نوشته ها
    2,306
    تشکـر
    3,118
    تشکر شده 3,059 بار در 1,592 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام دوست خوبم من بهت افتخار میکنم که با وجود مشکلاتی که داری نا امید نمیشی وبه فکر پیشرفت هستی.همه ی ما مشکلاتی داریم حالا بعضی ها بیشتر .مهم اینه که اجازه ندیم این مشکلات صد راه ما بشن.این اتفاقات رو یه امتحان در نظر بگیر!کسی که از پس امتحانات سخت برمیاد خیلی بیشتر هنر کرده تا امتحانای راحت ! گاهی سختی های زندگی تو رو بزرگ میکنه من الان اینو میفهمم وبه تو تجربه هایی میده که متفاوت از بقیه میشی!

  12. کاربران زیر از saba95 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام
    بابت راهنمایی و همدردی و وقتی که گذاشتید ازتون بسیار ممنونم
    حرفاتون منطقی و درست هست اما خب همونطور که مستحضرید هر کسی از نگاه و دید خودش شرایط رو بررسی می کنه و متاسفانه مراجعه به مشاوره و رفتن به سمت درمان روحی و مصرف دارو صورت جالبی نداره و حتی بعضی ها میگن که کسانی که از نظر روانی دچار آسیب هستن و برای این منظور دارو مصرف می کنن ممکنه سالها یا حتی تا آخر عمر به درمانشون ادامه بدند البته درکنار عوارض داروها و دید بقیه...
    با این حال من هم قبول دارم یه مشاور میتونه منو راهنمایی کنه و کمکم کنه که بیشتر از زندگیم لذت ببرم ولی خب منم از این آدمها مسثتنی نیستم با وجود همه مشکلاتم همیشه توی جامعه آدم نرمالی بودم هرچند از درون داغون بودم ولی خب سعی کردم شاد باشم یا حتی ادای آدم های شاد رو دربیارم شاید به خاطر ایمد به آینده ام یا خونواده ام حرف مردم هم بی تاثیر نیست اما نکاتی که اینجا هست اینکه من تو زندگیم دچار بحرانی هستم یا شدم که باید برای حل کردنش به مشاوره برم و حتی اگه لازم باشه دارو مصرف کنم بهم یه حس خیلی بد میده و اعتماد به نفسم رو متزلزل می کنه اینکه من عادی نیستم قبولش برام سخته اینکه اگه به مشاور مراجعه کنم خودباوری و اعتماد به نفسم رو از دست بدم و حاضرم هر تلاش و سختی رو تحمل کنم که خودم به خودم کمک کنم و قبول اینکه من واقعا مشکل دارم خیلی سخته برام چون بیرون از دنیای درونم همه من رو به دید دیگری نگاه می کنن و قبول دارن ...گذشته از این ها تو شهری که من زندگی می کنم مشاوره های خیلی خوبی شاید نباشه و کلا برام مقدور نیست این ترس هم خیلی منو آزار میده اسم این کلمه بهم میگه که من اونی که بقیه میبینن نیستم من واقعا مشکل دارم یعنی مقصرش خودم هستم یا چیزای دیگه...
    ولی خب استانی که من زندگی می کنم یکی از قطب های پزشکی ایران هست و دکتری که مراجعه کردم و گفت که این مشکل من به طور کامل حل نمیشه یکی از پزشک های مجرب هست و میگفت بخشی از این بیماری با جراحی حل میشه و بخش دیگش نه و به همین خاطر من از حرفش ناامید شدم اما من دوس دارم همش درمان بشه دوس دارم بقیه زندگیم رو با حسرت داشتن سلامتی که برای خیلی ها یه چیز عادی هست اما برای من شده بزرگترین آرزوی زندگیم زندگی کنم ولی خب با این حال به نظرم شاید راهی پیدا بشه قبول اینکه واقعا علم راهی برای کامل بیماری من نداره خیلی برام آزار دهنده اس و دوس دارم به هر نحوی حتی معجزه یا مراجعه به پزشک هایی که تبحر در این زمینه دارن مشکلم حل بشه و مثل بقیه با آرامش واقعی بقیه عمرم رو زندگی کنم
    ولی خب یه طرف دیگه قضیه اینه که اگه واقعا حرف این دکتر درست باشه و علم هنوز در هیچ جای دنیا درمانی برای من نداشته باشه اونوقت من باید چیکار کنم؟ چجوری این رو بپذیرم؟
    من میتونم مشکلات روحی و گذشته امو تا حدودی جبران کنم ولی این که دست من نیست چی؟
    اگه این مشکلم حل نشه شاید تا آخر عمرم ازدواج نکنم چون احساس ضعف و تحقیر می کنم...
    مگه این نیست که میگن خدا هردردی رو که میده درمانشم میده خداوند خیلی چیزای دیگه بهم داده توی فیزیکم ولی خب این نقص واقعا زندگیمو تحت الشعاع قرار داده
    حاضرم هر کاری که در توانم باشه رو انجام بدم که این مشکلم حل بشه که تبونم خودمو از ته دل دوس داشته باشم که دیگه این عذاب ها واسم تموم بشه...
    بازم ممنون از لطفتون.
    سلام
    لطفا شما و تمام دوستانی که نظر من رو میخواهند و به من پاسخ میزنند حتما نقل قول کنند که پاسخ دریافت کنند و الان نیز آقای اشکان به من دعوت به موضوع زدن که متوجه شدم
    با سپاس از ایشون

    ببین گلم شما کلماتی رو به کار میبری که متاسفانه آگاهی کاملی از آنها نداری مثل اعتماد به نفس, که باید بگم داری ولی از نوع منفی نه مثبت!!!!؟؟
    اصراری ندارم که مراجعه کنی ولی صدها مثل شما رو دیدم که در نهایت مراجعه کرده ولی متاسفانه دیر!!؟؟
    موفق باشی
    سپاس
    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  14. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام مجدد آقای دکتر
    من میدونم تا حدودی معانی این کلمات رو ولی مشکلم اینه که تا زمانی که به این قضیه بیماریم فکر نمیکنم و این امید رو دارم که مثلا معجزه ای بشه یا راه درمانی اخرتاع بشه همه چیز برام عادی و بدون مشکل و زندگی برام خیلی قشنگ هست ولی وقتی به این فکر میکنم اصلا من چرا اینجوری به دنیا اومدم و اگه این بیماری اصلا درمان نشه اونوقت باید چیکار کنم اعصابم خورد میشه و همه چیز برام خراب میشه...
    واقعا الان هم نمیدونم چیکار کنم...
    ممنونم بازم از لطفتون

  15. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    فکر اینکه من هیچوقت خوب نشم داره دیونه ام میکنه........... اینکه هیچ جای دنیا هنوز درمانی برای این نیست من یه دختر حساسم خیلی آسیب دیدم به خاطر این مشکل...بهترین روزای زندگیم به همین خاطر خراب شده...
    اصلا چرا خداوند من رو برای عذاب دادن تو این دنیا اورده؟؟؟
    این امتحان زندگی منه؟؟؟
    قبول این ها خیلی برام مشکله... خیلی...

  16. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    اگه به قول بعضی ها من آدم کمال گرایی باشم شاید ترجیح مرگ به زندگی هم کار دور از عقلی نباشه...

  17. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    ممنون دوست عزیزم صبا جان ولی خب باور کن دیگه خسته شدم.... خدا میدونه چقدر از شب های زندگیمو با بغض و گریه خوابیدم ولی به روی خودم نیاوردم این همه سال صبر و با امید زندگی کردم
    ولی الان باید راهمو انتخاب کنم...

  18. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8203
    نوشته ها
    2,001
    تشکـر
    1,983
    تشکر شده 5,258 بار در 1,556 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام
    دوست من
    اول از همه ی موضوعی بگم
    واقعا برای من فهمیدن این موضوع عذابه
    که حتی تحصیل کرده های جامعه ایران هم دیدگاه عجیبی راجب روانشناسی دارن (به لطف گل کاشتن نظام آموزشی این مرز و بوم ....)
    درحالی که نظام جهانی امروز در همه زمینه های اقتصادی و سیاسی و هنر ....حتی جنگ های فرهنگی برپایه های روانشناسی داره اداره میشه
    حتی پزشکی هم از زیرساخت های علم روانشناسی داره استفاده میکنه به عنوان کمک ( تاثیر خنده بر بیماری های جسمی به عنوان مثال ...)

    بگذریم
    به نظر من شما درگیر چرخه ای شدی که تقریبا همه ی ما توش هستیم
    به اسم توجیه کردن
    مغز شما با فهمیدن بیماریتون شما رو آماده کرد برای کودکی سختی داشتن
    ولی شما درعوض بجای آماده شدن برای مقابله با این سختی ها
    برعکس این سختی هارو دانسته تجربه کردید

    البته ما این دوره رو میگیم چون بچه بودید و کم تجربه اشکالی نداره (بااینکه داره ...)
    اما دوره های بعد زندگی شما هم داره با نیروهایی از گذشته شما اداره میشه
    و شما این رو ناخودآگاه حس میکنی (که چرا از امکانات خودتون استفاده نکردید ؟)
    درواقع شما زندگی امروز رو به گذشته وصل میکنید تا به زندگیتون معنا بدید (معنایی دردناک و غمگینانه ....)
    مثل کاری که همه ما میکنیم (وقتی به گذشته ها فکر میکنیم به عشقی که از بچگی به ما شده و لذت میبریم )
    اما تاحالا به این فکر کردید که ی معنای تازه ای به زندگیتون بدید ؟
    مطمعنم فکر کردید
    ولی هیچوقت نتونستید از این چرخه ای مخرب جدا بشید
    هیچوقت
    چون این گذشته شماست
    شما با این گذشته شناخته و ساخته شدید
    اما پس راه حل چیه ؟
    راه حلی وجود نداره
    چون اصلا مشکلی نیست
    اینکه شما میخواید مثل بقیه مردم سالم باشید شما رو خوشبخت نمیکنه
    فرص کنید ظاهر شما مثل بقیه باشه مگه بقیه مشکلات دیکه این ندارند ؟ توی جامعه کلاسیک ایران حتی اگر مشکل جسمی هم نداشته باشی باز مشکل روحی داری ...
    حتی اگر سالمم باشی بازم با آدم های خودشیفته و افسرده و هزار تا مشکل ریز و کوچیک دار داری زندگی میکنی
    میبینید ؟
    شما با بقیه مردم هیچ فرقی نداری
    فقط جنس چالش هات با بقیه فرق داره (مثل همه مردم )
    جالب اینجاست که در نحوه مقابله با چالش هاتم هیچ فرقی نداری (داری برای شکست هات بهانه میاری مثل همه مردم ....کودکی منزوی بخاطر بیماری و نداشتن عزت نفس در نوجوانی بخاطر منزوی بودن در کودکی و بیماری و ....)
    میبنید این همون چرخه مخربی هست که همه مردم توش گرفتارن(توجیه کردن یا بهانه آوردن )
    و عادیه کاملا
    اما سوال اینجاست تاکی بهانه باریم ؟
    کسی که واقعیت و تلخی زندگی رو درک میکنه این رو میفهمه که توی هر موقعتی با هر جنسیتی و.... با چالش هایی دست و پنجه نرم باید بکنه
    خوب دیگه این آدم بهانه نمیاره
    دیگه خودش رو با دیگران متفاوت نمیدونه
    دگه این آدم اشتباهاتش رو توجیه نمیکنه
    دیگه این آدم اشتباهاتش رو با بهانه رد نمیکنه
    بلکه با فکر کردن اشتباهاتشو تکرار نمیکنه

    حالا سوال من از شما اینکه تا این حد تلخی حقیقت زندگی رو درک کردید ؟ که به این نتیجه ها برسید ؟

    وقتش نشده این چرخه مخربی که توش هستید رو تغییر بدید ؟
    تغییر لازم نیست بنیادی باشه چون اصلا تغییرات بنیادی (مثل همون بیماری غیرممکنه )
    تغییرات کوچیک فقط ممکنه
    شما اگر اون روز اول دانشگاه به جای اینکه هفته آخر ترم رو صبح تا شب درس بخونید فقط هر روز یک ربع به مطالعه اتون اضافه میکردید میتونید تصور کنید چه نتیجه ای داشت ؟

    درضمن باهمون علم روانشناسی که برای دیوانه ها است ثابت شده 75 درصد یادگیری در ساعات اولیه مطالعه فراموش میشه
    درنتیجه دفعات مطالعه مهمتر از طول زمان مطالعه است (روزی 5 تا نیم ساعت بهتر از 2.30ساعت درس خوندن پشت سر همه بااینکه تایم جفتش یکیه اما بازدهیش خیلی فرق داره )
    راستی اگر فکر میکنید فقط شما هستید که در روزای آخر ترم تصمیم میگیرید بکوب بشینید درس بخونید پس زیاد با بقیه فرقی ندارید ( ماهم مثل شمایم تقریبا)

    پس تغییرات کوچیک رو شروع کنید
    همین تغییرات ریز شما رو کم کم از این چرخه مخرب جدا میکنه ...
    امضای ایشان
    عشق مهمترین امتحان خداست ..
    فرزندان آدم و حوا چندهزار سال است که عشق را حل میکنند
    اما فقط کسانی قبول می شوند که عشق را زیبا بکِشند
    بقیه فقط عشق را می کِشند و می کُشند(ReePaa)





  19. کاربران زیر از Reepaa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام.ببخشید درباره یه موضوع خیلی مهمی میتونم کمک بگیرم.؟

  21. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط sina210 نمایش پست ها
    سلام.ببخشید درباره یه موضوع خیلی مهمی میتونم کمک بگیرم.؟
    سلام بله میتونید کمک بگیرید

    فقط باید یه تاپیک مربوط به مشکلتون رو ایجاد کنین

    تا دوستان متوجه مبحث جدید بشن و در تاپیکتون نظر بدن

  22. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام خدمت شما دوست گرامی
    ممنون از توجه و راهنمایی های خوب و واقع بینانه تون
    اول از همه این رو یادآور بشم کاملا حق با شماست ، من با وجود مشکلاتم همیشه و علاقه ای که به علم روانشناسی دارم خیلی وقتا سعی کردم از این راه خودم رو تسکین بدم خداروشکر خیلی هم موثر بوده، و معتقدم این علم بسیار بزرگ و با ارزشیه، چرا که سروکارش با پیچیده ترین عضو و شاهکار نظام خلقت یعنی انسان هست و میتونه روی روال و برنامه زندگیش تاثیرات خیلی مثبت و خوبی داشته باشه و میشه باهاش درست زندگی کردن رو یاد گرفت... متاسفانه بعضی وقتا یه موضوع مهم خیلی بد جا میفته توی عرف و جامعه و این وجه بد جا افتادنش خدا میدونه که چقدر آسیب ها رو به دنبال داره حالا به قول شما از نظام آموزشی گرفته تا والدین و بقیه همه به نحوی تاثیر گذارن تو این جریان... با این حال تو شرایطی که من زندگی میکنم رفتن پیش مشاور یا روانپزشک و یا روانکاو وجه قشنگ و جالبی نداره و همه فکر میکنن باید آدم مادرزادی مشکل روحی و روانی داشته باشه که به این اشخاص مراجعه کنه و یا اینکه اگه هم کسی تو مسیر زندگیش به این اشخاص مراجعه کنه باید تا آخر عمرش تحت درمان باشه و دیگه یه ادم معمولی نیست!!!یا مشکل حل نشدنی پیدا کرده یا باید برای همه عمر داروهای اعصاب مصرف کنه و کلا خیلی بزرگش میکنن این ها باعث شده که من هم تا حدودی این دید رو داشته باشم احساس می کنم اگه برم پیش روانشناس از بقیه آدمای معمولی جدا میشم احساس میکنم شاید اگه یه بار برم تا اخر عمرم روی زندگی و ورحیه ام بار منفی میذاره میدونم این دید درست نیست ولی شاید شما هم که دارین پیام من رو میخونین تو شرایط من بودین این فکر رو میکردین هرچند جدیدا دیدم خیلی تغییر کرده نسبت به این موضوع ولی خب بازم سخته واسم... ولی من بازم صورت درست قضیه رو در نظر میگیرم که این افراد با تخصصی که دارن قصدشون دادن آرامش به مراجعین هست نه صرفا کسی که تو جامعه مشکل خاصی داره ولی خب با اینکه اگه به خونواده ام بگم که میخوام به یه روانشناس مراجعه کنم فکر میکنن دچار مشکل خیلی بزرگی شدم جدیدا شاید بگم گفتن این جمله بهشون برابر باشه شنیدن اینکه من یه سرطان یه بیماری صعب العلاج دیگه گرفتم! چون معمولا درونم متفاوت تر از بیرون و ظاهرم هست با وجود همه عم هایی که تو زندگیم داشتم سعی کردم بروز ندم و خیلی از اطرافیان میگن من آدم شادی هستم و فکر میکنن همه چیز گل و بلبل هستبه هیمن دلیله که اومدم تو این سایت مسائلم رو مطرح میکنم... تو شهری که من زندگی میکنم تخصص در این زمینه متاسفانه در حد خوبی نیست شهر دیگه و پیش یه روانشناس خوب بخوام مراجعه کنم گفتن به خونواده و متقاعد کردنشون کار آسونی نیست و همین باعث میشه اعتماد به نفس من خراب بشه ولی اگه تو این سایت مشاورای مجربی باشن و من بتونم تلفنی ازشون مشاوره بگیرم به نظرم خیلی خوبه...

    درسته همه آدم ها تو این دنیا به نحوی مشکلاتی دارن و شاید این مشکلات امتحانایی باشه ولی وقتی مشکل حل شدنی باشه خیلی خوب میشه من حاضرم برای حل شدن مشکلم تا پای جونم تلاش کنم فقط بدونم راه حلی هست چیزی کم نمیذارم... راستش اینایی که گفتم درسته شرح حالی از زندگی 25 ساله من بود ولی همه چیز هم نبود چون بیماری من از وقتی که فهمیدم آنچنان دردناک نبود و با حرفایی که اون موقع دکتر میزد فکر کردم اگه اون سن با اون راهکارا درمان نشم حتما حتما حتما بعد از 18 سالگی بر مبنای حرفای پزشکم کاملا خوب میشم و جنبه دیگه اینکه چون بیماری من همراه با درد روحی هست وقتی بچه بودم اون اوایل خیلی اذیتم نمیکرد و همیشه سعی کردم با بار منفی که روی روحیه ام داره باهاش کنار بیام چون فکر کردم موقتیه و باید چند سال صبر کنم و به خودم گفتم اگه بخوام این بیماری رو برای خودم بزرگتر کنم این چند سال که بهترین دوره عمرم هست فقط خودمو بیشتر عذاب میدم به این دلیل سعی کردم از نظر اخلاق، شخصیت، ایمان و درسی همیشه جایگاه خوبی داشته باشم و کارها و وظایفم رو در هر شرایطی به نحو احسن انجام بدم و هر چی کمتر به بیماریم و اینکه با اطرافیانم یه تفاوت دارم فکر میکردم بیشتر از زندگیم لذت میبردم چه کودکی چه نوجوانی و چه الان، اما چون من تک دختر خونواده هستم خونواده ام مخصوصا مادرم و با توجه به اینکه یه دخترشو قبلا از دست داده بود به من خیلی توجه و محبت میکردن و همیشه سعی کرد چیزی برای من کم نذاره این شرایط باعث شد من یه دختر خیلی حساس و وابسته بار بیام و مادرم سعی میکرد همیشه درکنارم باشه این بد نبود ولی باعث شد جاهایی که من باید خودمو نشون بدم و به خودباوری و تواناییام یقین پیدا کنم دچار مشکل بشم اینکه همیشه باید با کمک مادرم یا کسی دیگه کارامو انجام بدم وگرنه تنهایی نمیتونم! و از همون موقع فکر کردم اگه چیزی مورد انتظارم نباشه خیلی اذیتم میکنه و باید یه جوری حلش کنم و همه چیز باید سرجای خودش باشه که من زندگی خوبی داشته باشم ، مثلا وقتی توی دبستان یا حتی راهنمایی نمره ام به جای بیست نوزده میشد میومدم خونه میزدم زیر گریه احساس کردم یه شکست بزرگی خوردم و هر چی این مسئله رو برای خودم سخت میکردم بیشتر اذیت میشدم ولی مادرم با محبتی که به من داشت همیشه بهم دلداری و روحیه میداد، و من دوس داشتم احساسات و مشکلاتم رو مثل یه دوست باهاش در میون بذارم و موقعی که من نمره ام کم میشد نه تنها سرزنشم نمیکرد با آرامش و محبت میگفت مهم اینه که تو تلاشتو کردی که نمره ات بیست بشه و تو درستو خوب یاد گرفتی فقط یه کوچولو حواست نبوده یا یه اشتباه کوچیک کردی و میتونی دفعه بعدی جبرانش کنی و بعدش اشکای من رو پاک میکرد و سعی کرد خیلی زود آرومم کنه و باعث شد من متوجه بشم حالا که یه نمره کمتر شدم دنیا به آخر نرسیده و باید قبول کنم همیشه همه چیز بیست و بدون نقص نمیشه و این تفکر از کاه کوه ساختن برای خودم رو از خودم دور کنم اینکه من یه انسانم ممکنه اشتباه کنم چه درسی چه در زمینه های دیگه و باید بعدش بتونم خودمو ببخشم و اگه هم مشکلی داشته باشم که من باعث به وجود آوردنش نیستم و نمیتونم تغییرش بدم حداقل بتونم پذیرمش و باهاش زندگی کنم ... همین حرفای ساده اش برای من مثل توصیه های یه روانشناس سازنده و مفید بود و باعث شد من خیلی مادرم رو دوست داشته باشم و مهربونی رو ازش یاد بگیرم و یه جورایی باعث شد من حساس و دلنازک بار بیام و به قول بعضی دوستام چه پاستوریزه لوس!! هرچند بعضی وقتا هم خیلی حساسم و کسی بهم اخم کنه با این سن بغض میکنم یا دلم میخواد بزنم زیر گریه...! ولی در مورد بیماریم شاید چون میدونست اذیت میشم یا اینکه خیلی مهم نیست باهام حرفی نمیزد معمولا و سعی کرد با این کارش بهم نشون بده من با دخترای اطرافم هیچ فرقی نمیکنم بچگیام این رفتار بهتر بود ولی بعدش که بزرگ شدم و خودم بیماریم رو بیشتر درک کردم و برام محسوس تر شد مخصوصا وقتی تو جمع قرار میگرفتم نیاز داشتم به حرفاش به توجیه هاش به توصیه های خوبش که بتونم بازم مثل همون نمره 19 این بار با پذیرفتن بیماریم تا موقع درمان و یا حتی عدم درمان کنار بیام ولی چون اون حرفی نمیزد منم روم نمیشد چیزی بهش بگم یعنی یه جورایی نمیتونستم و فقط توی تنهایی خودم بهش فکر میکردم بعضی وقتا حتی زمانی رو اختصاص میدادم مثلا روز ی نیم ساعت که درباره مشکلم فکر کنم درباره درمانش بعضی وقتام وقتی داشتم کاری رو انجام میدادم یا حین درس خوندن و مخصوصا توی مهمونی ها و جمع ها وقتی بقیه رو میدیدم که از نظر سلامتی هیچ مشکلی ندارن این موضوع باعث شد بازم عذاب بکشم ولی سعی کردم توی جمع به روی خودم نیارم اما خب از درون داغون میشدم بارها این سوال رو از خودم و خدا پرسیدم که چرا منو با همچین بیماری خلق کرده هدفش این بوده آیا من رو عذاب بده اما با خودم میگفتم چون من مادرزادی اینجوری به دنیا اومدم و گناهی نکردم که خدا بخواد اینجوری عذابم بده گفتم پس این نیست شاید خدا میخواسته من رو تو این دنیا اینجوری امتحان کنه و این هایی که میومد توی ذهنم همه رو بررسی میکردم که به یه دلیل منطقی برسم یهویی میومد توی ذهنم و تمرکز و آرامشم رو ازم میگرفت و دوباره همون از کاه کوه ساختن برای پررنگ و پررنگ تر میشد تا جایی که بعضا دوسه ساعت درس میخوندم میدیدم اصلا حواسم به درس نبوده... البته برای بحران روحی که توی دوران دانشگاه هم واسم پیش اومد هیچوقت نتونستم دقیقا بفهمم جریان چیه شاید تلقین شاید بازم یه امتحان شاید عذاب دادنم به خاطر ناشکری از خداوند با وجود اینکه وقتی کاری ازدست هیشکی برنمیومد و یه جورایی حس کردم تو یان دنیا تنهاترین هستم خدا منو تنها نذاشت هرچند دوست داشتم وقتی باهاش حرف بزنم فقط بهم چرای این قضیه و بیماریم رو بگه ولی هیچوقت نشد...شاید اگه بازم با مادرم یا کسی دیگه در میون میذاشتم حداقل شرایطم بهتر بود و میتونستم تفکرات منفی رو کمتر کنم و ذهنم آزاد بشه که بتونم بقیه کارامو خراب نکنم اما متاسفانه اینجوری نشد نه کسی از من خواست که در مورد بیماریم باهام حرفی بزنه و نه غرور من اجازه داد چیزی بگم حتی به مادرم... همین موضوع باعث شد خیلی وقتا احساس تنهایی کنم خیلی وقتا تو جمع بودم ولی بازم به فکر کردن به مشکلم باعث میشد من خیلی کمتر از بقیه از این دورهمی ها و گردش یا تفریح لذت ببرم یا اینکه اون موقع بهش فکر نیمکردم و خودمو یه آدم معمولی تصور میکردم با این تصور همه چیز رنگ عادی بودن و آرامش برام به خودش میگرفت ولی وقتی تنها میشدم میگفتم من با تصور سالم بودن این همه از زندگی لذت میبرم اگه واقعا سالم بودم زندگی خیلی برام قشنگتر بود و این بار منفی بیماری رو همش دنبال خودم یدک نمیکشیدم به خاطر این موضوع احساس کردم از بقیه و حتی مادرم که بعد از خدا همیشه همدم تنهایی من بوده فاصله بگیرم و تنهایی غصه بخورم و یه جوری از خونواده و به خصوص مادرم گلایه پیدا کردم...این ها باعث شد من بیشتر درونگرا بشم باعث شد همیشه گوشه ذهنم درگیر این بیماری بشه اینکه بقیه من رو چجوری نگاه میکنن یا من توی عملکرد ایا هرچی هم تلاش کنم نمیتونم به اون چیزی که بخوام برسم و وجه منفی این تفکرات خیلی وقتا واژه نتونستن رو به من القا کرد و بعضی وقتا فکر میکردم من چون از نظر ظاهر با بقیه فرق میکنم پس نیمتونم مثل بقیه یه زندگی عادی همراه با موفقیت های زیادی داشته باشم خیلی وقتا هم میزدم به بی خیالی هرکی ازم کمکی میخواست بی دریغ کمکش میکردم اطرافیان و خونوه امو با جون و دل دوست داشتم و حاضر بودم براشون هرکاری که از دستم بر میاد انجام بدم بهشون عشق میورزیدم واین ها بهم حس آرامش و لذت میداد اما خب بدیش اینجا بود که بعضی وقتا من چون خودم نتونستم رابطه خیلی خوبی رو با خودم برقرار کنم بیش از حد بقیه رو دوست دارم در حالیکه اول باید عاشق خدا و خودم باشم و سپس خونواده ام...خلاصه یه جورایی آویزون بودم میان حس های متناقض ..همراه با این درگیری های ذهنی وقتایی هم تصمیم گرفتم خودم به خودم کمک کنم به برنامه های رواشناسی گوش میکردم یا مطالب رواشناسی و موفقیت میخوندم و درمورد کسایی که بیماری داشتن و تونستن با وجود اون موفق بشن و یه جورایی من باهاشون هم دردی میکردم...
    اما وقتی که بازم تفکرات منفی میومد توی ذهنم میگفتم من اگه نمره ام کم بشه بیشتر تلاش کنم میتونم بهترش کنم اگه مشکلی توی رفتار یا رابطه ام با خداوند داشته باشم حداقل بعد یه اشتباه میتونم اصلاحش کنم اما به بیماریم که میرسیدم هیچ توجیهی که بتونم متقاعدم کنه واسش نداشتم و این من رو عصبی میکرد که خدا به من یه بیماری داده که نمیتونم درست و برای همیشه بپذیرمش و باهاش کنار بیام و نه اینکه باعث مرگم میشه و لااقل اینجوری عذابم تموم میشه حتی بارها با خودم میگفتم اگه بیماری من درونی بود و اطرافیان متوجهش نمیشدن هرچی هم سخت بود من برام آسونتر بود حتی سرطان و بیماری های خطرناک چون فرق داشتن من با بقیه از دید اطرافیان و خودم خیلی خیلی منو عذاب میداد و همه تمرکزم رو بهم میریخت و فکر میکردم که چون من نمیتونم این بیماریم رو درمان کنم پس از پس مشکلات دیگه هم نمیتونم بر بیام و همین تکرار نتونستن ها داغونم میکرد وباعث شد حتی وقتایی که هم میتونم موضوع رو حل کنم همه چی خراب بشه بارها تو خودم شکستم ولی سکوت کردم و از درون داغون میشدم... روزایی که تنهایی این حرفای همیشگی رو توی ذهنم مرور میکردم علاوه بر تاثیر منفی که روی اعتماد به نفس و خودباوری من داشت منو عصبی میکرد که چرا مشکلی دارم که نمیتونم هیچ جوری حلش کنم و یا باهاش کنار بیام که انقدر عذاب نکشم به خاطرش... حس ضعف، کمبود، حس خجالت از توی جمع بودن این رو خیلی برام پررنگ تر میکرد.... بعضی شب ها به دلیل این فشارهای عصبی روزانه دندونامو توی خواب رو هم میکشیدم مادرم که این موضوع رو متوجه شد و ازم سوال کرد که چرا توی خواب اینجوریم من گفتم نمیدونم دست خودم که نیست اما میدونستم دلیلش افکار منفی و ناامیدی های روزمره هست حتی دوسه بار که به دکتر مراجعه کردم میگفت این دلیلش فشار عصبیه که باعث میشه شب توی خواب اینجوری بشی و بعد که سوال میکرد چون من نمیتونستم دلیل اصلیش رو بگم یا گفتم نمیدونم یا موقعی که کنکوری بودم دکتر خودش نتیجه میگرفت به خاطر فشار کنکور هست بعد هم گفت چیز مهمی نیست ! درحالیکه چند تا از دندونام به خاطر این قضیه دچار مشکل شدن البته برادرم و یکی از دایی هام هم این مشکل رو دارن همین دندا قروچه شبانه دکتر هم گفته میتونن خودشون سعی کنن آروم باشن یا اینکه قرص و دارو بخورن... اما در واقع تشخیص دکتر اشتباه بود هرچند تو دوران کنکور و هر موقع شرایط روحی من دچار مشکل بشه شب ها هم بیشتر به این قضیه دچار میشم.... ولی هیشکی منو درک نکرد یا حتی نیمخواستن بگن واقعیت موضوع چی هست و بازم ابهام... و باعث شد من تنهاتر بشم و بار غم هام رو خودم به دوش بکشم خیلی بارها که به این مشکلات فکر میکردم سعی کردم به جای احساسی بودن و گریه کردن و بغض های شبانه منطقی به یه نتیجه درست برسم واسه همیشه و این پرونده رو ببندم که دیگه عذابم حداقل کمتر بشه و بتونم باهاش کنار بیام که راحتتر زندگی کنم اما زیاد موفق نبودم دوس نداشتم منطقی باور کنم من درمان نمیشم حتی فکرش منو به گریه مینداخت و نمیخواستم دیگه بهش فکر کنم از اینکه توی تصوراتم همیشه فکر میکنم راهی برای حل مشکلم هست و زندگی آینده مو اینجوری میبینم خوبه ولی واقعی نیست و این برام مشکل ایجاد میکنه...
    ولی این چند وقته می خوام به دور از احساسات دخترونه با خودم روراست و منطقی و واقع بین باشم و برای همیشه این مسئله رو یه جوری به نتیجه برسونم و پرونده اش رو ببندم که بتونم راحتتر زندگی کنم و تمرکزم روی کارهام بیشتر بشه
    ولی خب بازم وقتی این فکر رو میکنم که همه چیز رو من با تلاش میتونم حلشون کنم و بهشون برسم وقتی به بیماریم فکر میکنم مثل یه پازل که یکیش درست نمیاد و باعث میشه اون تصویر مورد نظر درست شکل نگیره و کامل بشه منم اینجوری سردرگم میشم و بازم در دریای نا امیدی و افکار منفی غرق بشم و زیبایی هایی زندگی برام خیلی کمتر میشه در حالیکه وقتی اصلا بهش فکر نمیکنم نگاه کردن به زیبایی یه گل و بو کردنش برام یه دنیا لذت داره یا یه قدم زدن زیر بارون روحمو جلا میده اما همین که بازم به فکر مشکل شاید حل نشدنی برای همیشه میفتم همه چیز مثل آوار خراب میشه دیگه نه تنها دیدن گل و قدم زدن زیر بارون خوشحالم نمیکنه چیزی مهمتر هم نمیتونه منو اونجوری که باید شاد کنه و بازم همش تکرار فکرای نا امید کننده همیشگی و تکراری مثل یه فیلم نا امید که همش بزنی روی تکرار و بار هر بار دیدنش روحیه ات بدتر از دفعه قبلی بشه و باعث بشه به زندگی بی تفاوت بشی باعث بشه همه چیزو زیر سوال ببری هدف آدم ها از خلقت و همه چی ...
    البته برای بحران روحی که توی دوران دانشگاه هم واسم پیش اومد هیچوقت نتونستم دقیقا بفهمم جریان چیه شاید تلقین شاید بازم یه امتحان شاید عذاب دادنم به خاطر ناشکری از خداوند با وجود اینکه وقتی کاری ازدست هیشکی برنمیومد و یه جورایی حس کردم تو یان دنیا تنهاترین هستم خدا منو تنها نذاشت هرچند دوست داشتم وقتی باهاش حرف بزنم فقط بهم چرای این قضیه و بیماریم رو بگه ولی هیچوقت نشد هرچند بارها وجود و کمک هاش رو تو زندگیم احساس میکنم و احساس میکنم اون هنوز منو از یاد نبرده حرفامو میشنوه و بهم توجه میکنه و دوسم داره با همه بدی هایی که من دارم...

    الان مشکلم اینه که چجوری این تلاطم های درونیم رو کم کنم و توی آرامش و با بستری از منطق راه درستی برای ادامه زندگیم با آرامش در پیش بگیرم شاید خیلی از وقتا به جای تصمیم گیری با عقل و منطق از احساسم کمک گرفتم ... هر چند جدیدا خیلی احساس خستگی و بی هدفی می کنم ولی خب تصمیم گرفتم هم از حس وابستگیم به خونواده ام کمتر کنم هرچند اون ها ریشه و باعث زیادی این وابستگی هستن نمیگم احساس چیز خوبی نیست ولی هر چیزی در حد اعتدالش قشنگ و مفید هست و کم یا زیاد بودنش باعث آسیب میشه البته تا حدود زیادی هم موفق بودم در این زمینه.. و هم اینکه تو تصمیم گیری سعی کنم عقلم رو به احساسم ترجیح بدم...خلاصه با فکرایی که این چند روزه کردم به چند تا نتیجه برای راه حل رسیدم:

    1-یکی از چیزایی که باعث میشه من عذاب هایی که از این بیماری میکشم رو تموم کنه مرگ هست اما وقتی خدا هنوز اونو برای من رقم نزده چاره کار فقط خودکشی هست با وجود عواقب خیلی بد و غیر قابل جبرانی که برام به همراه میاره اما این فکر درستی نیست جدا از اینکه حتی الانم که این واژه رو تایپ میکنم یا بهش فکر میکنم چشام اشکی میشه، منی که هیچوقت راضی نبودم غم کسی رو ببینم منی که آرزوم اینه همه آدم های رو زمین بدون مشکل و در کمال آرامش زندگی کنن منی که دلم نمیاد پا رو یه مورچه بذارم و باعث آزار و کشتنش بشم منی که اگه یه گنجیشک جلوی چشام بمیره حالم بد میشه منی که وقتی درد کسی رو میبینم ناراحت میشم چجوری دلم میاد زندگیمو با دستای خودم و برای همیشه از خودم بگیرم اونم بدون راه بازگشت و جبران ...چون من اگه خودکشی کنم درسته از غم بیماریم و غم های دیگه خلاص میشم و زیر خاک یه جوری آروم هستم اما جنبه روحی و عواقب گناه داشتن این موضوع هست میگن کسی که خودکشی کنه خدا هرگز اونو نمیبخشه چون ناشکری کرده چون خودش تو کار خدا دخالت کرده و مرگشو با دست خودش رقم زده اما من میگم وقتی بنده هاش بعضیاشون خیلی مهربونن و خطاهای بقیه رو میبخشن خدا خیلی مهربونتر از این هاست شاید بعد یه سری عذاب ها بالاخره دلش به رحم بیاد و منو ببخشه ولی بازم یه مشکل دیگه هست اگه من ایمان و امید به خدام واقعی باشه نباید بهم اجازه این کار رو بده چون خدا از حرف دکترا بالاتر هست و شاید یه راهی ارائه بده و حتی فکر به این موضوع خودکشی باعث میشه حسابی از خدایی که داره منو با این افکار نگاه میکنه خجالت بکشم دوست ندارم زندگیم پایان بدی داشته باشه و خیلی عذابم میده این قضیه و من نمیتونم انجامش بدم...
    2-راه دوم اینه که مثل خیلی از این سال ها هر روز این تفکرات تکراری خسته کننده رو چاشنی زندگی و کارای روزمره و دیگر مشکلاتم کنم و یه جورایی همیشه از نظر روحی آویزون و بلاتکلیف باشم که نه بیماریم رو قبول کنم نه به هدفام و زندگی کردنم درست برسم و بتونم روی کاری که انجام میدم تمرکز کنم و همیشه منتظر باشم وقتی درمان بشم اون موقع زندگی کردن رو شروع کنم! این انتظار با بدی هایی که داره بدترین شکلش اینه که سال ها بعد اگه من واقعا کامل درمان نشم زندگی و جوونی و عمرم رو بیهوده سپری کردم و خیلی دیر شده باشه برای شروع...
    3- راه سوم برای خلاص شدن از این تلاطم ها اینه که منطقی و درست به بیماریم نگاه کنم و پیگیر درمانم زیر نظر پزشکای مجرب کشور بشم و اگه اونا بگن واقعا در حال حاضر در هیچ جای دنیا درمان کاملش نیست حداقل با یه جراحی تا حدودی این قضیه حل بشه و بتونم بقیه اش رو قبول کنم و با وجود نمیشه های پزشکان بازم به خدا امیدوارم باشم و باهاش کنار بیام و پرونده اش رو ببندم و بعدش به زندگی و کارام برسم حتی با مجردی زندگی کردن... و حداقل تا جایی که میتونم از زندگیم لذت ببرم...(این رو هم بگم دیروز دو تا اتفاق کوچیک ولی جالب برام اتفاق افتاد که باعث شد احساس کنم خدا هنوزم کنارمه و من واقعا شرمنده اش شدم و البته ازش خیلی ممنونم...)
    با اینکه بعضی وقتا بقیه شخصیت وتلاش و پشتکار من رو تحسین میکنن ولی نمیدونن پشت صحنه زندگی من چه شکلی هست... احساس میکنم باید با خودم روراست و واقع بین باشم و باید یکی از این راه هارو انتخاب کنم که هم از این همه سردرگمی و بغض و گریه های تنهایی که روحیه ام رو خراب میکنه خلاص بشم و هم اینکه مسیرم برام مشخص بشه و بتونم به علاقه ها و هدف هام برسم ضمن اینکه این موضوع واسم عذاب دهنده است که بهترین روزای جوونی و زندگیمو تو این شرایط بگذرونم...
    از خدا میخوام راهی که به نظر اون خوب هست رو کمکم کنه که بتونم همونو انتخاب کنم که هم رضایت خودش توش باشه و هم من ، و هم اینکه آخر عمرم به جای احساس حسرت و پشیمونی عمری که اونجوری که باید ازش استفاده نکردم و لذت نبردم و دیگه هم برام دور برگشتی نداره به خودم افتخار کنم که هم برای زندگی دنیاییم تلاش هایی کرده باشم و اونو تا جایی که تونستم ساخته باشم و هم آخرتم رو...
    چون به شخصه و با توجه به تجربیاتم یقین دارم که هر آدمی و با هر شرایطی که باهاش به دنیا اومده و خدا به هدفی اون رو خلق کرده وقتی مسیر زندگیش رو همیشه رو به خدا تنظیم کنه خدا هم هیچوقت تنهاش نمیذاره و میتونه ماموریتش رو تو این دنیا به همراه لذت بردن از زندگی دنیایی به انجام برسونه و هم نگاه مثبت به زندگی آخرت رو در کنارش داشته باشه...
    یه خورده سختمه برای شروع برای انتخاب برای استارت یه فصل جدیدی از این کتاب زندگی ... میدونم کسایی که با سلامتی کامل به دنیا اومدن خودشون هیچ تلاشی براش نکردن و توش هیچ نقشی نداشتن و فرقی با نوزادی من ندارن اما با این حال کسانی که از نظر معنوی و علمی و اخلاقی به جایگاه های خوبی رسیدن اون هم با تلاش خودشون... اما هضم و درک این قضیه برام زیاد آسون نیست برای جواب چرایی که این بین برام پیش میاد و چراهایی چرا همه سالم به دنیا نیومدن!...برای انتخاب یه تصمیم درست... نیاز دارم که بتونم خودمو پیدا کنم ...
    به قول دکتر شریعتی خدایا به من آرامشی عطا بفرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم و شهامتی، تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم، و بینشی تا تفاوت این دو را بدانم...
    بازم ممنون از صحبت های خوبتون دوست گرامی
    در پایان ضمن قدردانی از لطف دوستانی که به من لطف داشتن و سعی کردن به نحوی کمکم کنن ازتون یه خواهشی دارم اینکه اگه کسی بتونه توی این شرایط حساس و مبهم و تصمیم گیری درستی برای مسیر زندگیم بهم کمک کنه و روحیه بده خیلی خوشحال میشم چه مشاورین خوب سایت و چه کاربران خوب با حرفا و نظر های خوب و تاثیر گذارشون.. میخوام اگه بشه و بتونم از این سردرگمی ها و آشفتگی ها و عذاب های چندین ساله نجات پیدا کنم اول از خدا کمک میخوام بعد شما.
    ببخشید حرفام طولانی شد ولی بدونید همه رو با جون و دل نوشتم...چیزایی که سالهاست تو تنهایی به یدک میکشمشون و هیچوقت شاید مخاطبی براشون نیافتم که باهاش بتونم راحت در میون بذارم...
    همیشه این نیست چون اطراف ما شلوغه پس تنها نیستیم گاهی از همهمه این شلوغی هم تو دنیای تنهایی خودمون قدم میزنیم....به قول بزرگی اگه کسی رو داشته باشی که وقتی ازت میپرسه حالت خوبه و بتونی بهش بگی نه اون یعنی تنها نیستی...ای کاش می شد تو دنیای واقعی هم آدم همیشه بتونه حرف دلشو بزنه و ای کاش همه درکشون انقدر بالا باشه که به جای کمک کردن به همدیگه باعث عذاب دادن هم نشن و بدونن زندگی همیشگی نیست پس باید قدر با هم بودن ها و همدیگه رو بیشتر بدونیم...و ای کاش هممون یاد بگیریم درکمون رو رشد بدیم و بدونیم ارزش آدم ها به میزان زیبایی و خوشیتپ بودنشون نیست بلکه به اندازه تلاش و همتشون و قلب زیباشون هست چه بسا خوشگلترین آدم هم به فرض اینکه فرد خیلی خوبی هم باشه ممکنه بر اثر یه اتفاق یا حادثه زیباییش دچار مشکل بشه...و ای کاش هممون با همدیگه مهربون باشیم و یاد بگیریم هرگز نباید امید رو از کسی بگیریم چون شاید تنها چیزی باشد که داره...

  23. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  24. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    راستی من دیروز صبح میخواستم این پیام رو بذارم متاسفانه ظاهرا سایت مشکل داشت و تا شب حل نشد بالاخره الان مشکل حل شد
    بی صبرانه منتظر راهکارهای مفیدتون هستم...
    با تشکر

  25. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8203
    نوشته ها
    2,001
    تشکـر
    1,983
    تشکر شده 5,258 بار در 1,556 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام خدمت شما دوست گرامی
    ممنون از توجه و راهنمایی های خوب و واقع بینانه تون
    اول از همه این رو یادآور بشم کاملا حق با شماست ، من با وجود مشکلاتم همیشه و علاقه ای که به علم روانشناسی دارم خیلی وقتا سعی کردم از این راه خودم رو تسکین بدم خداروشکر خیلی هم موثر بوده، و معتقدم این علم بسیار بزرگ و با ارزشیه، چرا که سروکارش با پیچیده ترین عضو و شاهکار نظام خلقت یعنی انسان هست و میتونه روی روال و برنامه زندگیش تاثیرات خیلی مثبت و خوبی داشته باشه و میشه باهاش درست زندگی کردن رو یاد گرفت... متاسفانه بعضی وقتا یه موضوع مهم خیلی بد جا میفته توی عرف و جامعه و این وجه بد جا افتادنش خدا میدونه که چقدر آسیب ها رو به دنبال داره حالا به قول شما از نظام آموزشی گرفته تا والدین و بقیه همه به نحوی تاثیر گذارن تو این جریان... با این حال تو شرایطی که من زندگی میکنم رفتن پیش مشاور یا روانپزشک و یا روانکاو وجه قشنگ و جالبی نداره و همه فکر میکنن باید آدم مادرزادی مشکل روحی و روانی داشته باشه که به این اشخاص مراجعه کنه و یا اینکه اگه هم کسی تو مسیر زندگیش به این اشخاص مراجعه کنه باید تا آخر عمرش تحت درمان باشه و دیگه یه ادم معمولی نیست!!!یا مشکل حل نشدنی پیدا کرده یا باید برای همه عمر داروهای اعصاب مصرف کنه و کلا خیلی بزرگش میکنن این ها باعث شده که من هم تا حدودی این دید رو داشته باشم احساس می کنم اگه برم پیش روانشناس از بقیه آدمای معمولی جدا میشم احساس میکنم شاید اگه یه بار برم تا اخر عمرم روی زندگی و ورحیه ام بار منفی میذاره میدونم این دید درست نیست ولی شاید شما هم که دارین پیام من رو میخونین تو شرایط من بودین این فکر رو میکردین هرچند جدیدا دیدم خیلی تغییر کرده نسبت به این موضوع ولی خب بازم سخته واسم... ولی من بازم صورت درست قضیه رو در نظر میگیرم که این افراد با تخصصی که دارن قصدشون دادن آرامش به مراجعین هست نه صرفا کسی که تو جامعه مشکل خاصی داره ولی خب با اینکه اگه به خونواده ام بگم که میخوام به یه روانشناس مراجعه کنم فکر میکنن دچار مشکل خیلی بزرگی شدم جدیدا شاید بگم گفتن این جمله بهشون برابر باشه شنیدن اینکه من یه سرطان یه بیماری صعب العلاج دیگه گرفتم! چون معمولا درونم متفاوت تر از بیرون و ظاهرم هست با وجود همه عم هایی که تو زندگیم داشتم سعی کردم بروز ندم و خیلی از اطرافیان میگن من آدم شادی هستم و فکر میکنن همه چیز گل و بلبل هستبه هیمن دلیله که اومدم تو این سایت مسائلم رو مطرح میکنم... تو شهری که من زندگی میکنم تخصص در این زمینه متاسفانه در حد خوبی نیست شهر دیگه و پیش یه روانشناس خوب بخوام مراجعه کنم گفتن به خونواده و متقاعد کردنشون کار آسونی نیست و همین باعث میشه اعتماد به نفس من خراب بشه ولی اگه تو این سایت مشاورای مجربی باشن و من بتونم تلفنی ازشون مشاوره بگیرم به نظرم خیلی خوبه...

    درسته همه آدم ها تو این دنیا به نحوی مشکلاتی دارن و شاید این مشکلات امتحانایی باشه ولی وقتی مشکل حل شدنی باشه خیلی خوب میشه من حاضرم برای حل شدن مشکلم تا پای جونم تلاش کنم فقط بدونم راه حلی هست چیزی کم نمیذارم... راستش اینایی که گفتم درسته شرح حالی از زندگی 25 ساله من بود ولی همه چیز هم نبود چون بیماری من از وقتی که فهمیدم آنچنان دردناک نبود و با حرفایی که اون موقع دکتر میزد فکر کردم اگه اون سن با اون راهکارا درمان نشم حتما حتما حتما بعد از 18 سالگی بر مبنای حرفای پزشکم کاملا خوب میشم و جنبه دیگه اینکه چون بیماری من همراه با درد روحی هست وقتی بچه بودم اون اوایل خیلی اذیتم نمیکرد و همیشه سعی کردم با بار منفی که روی روحیه ام داره باهاش کنار بیام چون فکر کردم موقتیه و باید چند سال صبر کنم و به خودم گفتم اگه بخوام این بیماری رو برای خودم بزرگتر کنم این چند سال که بهترین دوره عمرم هست فقط خودمو بیشتر عذاب میدم به این دلیل سعی کردم از نظر اخلاق، شخصیت، ایمان و درسی همیشه جایگاه خوبی داشته باشم و کارها و وظایفم رو در هر شرایطی به نحو احسن انجام بدم و هر چی کمتر به بیماریم و اینکه با اطرافیانم یه تفاوت دارم فکر میکردم بیشتر از زندگیم لذت میبردم چه کودکی چه نوجوانی و چه الان، اما چون من تک دختر خونواده هستم خونواده ام مخصوصا مادرم و با توجه به اینکه یه دخترشو قبلا از دست داده بود به من خیلی توجه و محبت میکردن و همیشه سعی کرد چیزی برای من کم نذاره این شرایط باعث شد من یه دختر خیلی حساس و وابسته بار بیام و مادرم سعی میکرد همیشه درکنارم باشه این بد نبود ولی باعث شد جاهایی که من باید خودمو نشون بدم و به خودباوری و تواناییام یقین پیدا کنم دچار مشکل بشم اینکه همیشه باید با کمک مادرم یا کسی دیگه کارامو انجام بدم وگرنه تنهایی نمیتونم! و از همون موقع فکر کردم اگه چیزی مورد انتظارم نباشه خیلی اذیتم میکنه و باید یه جوری حلش کنم و همه چیز باید سرجای خودش باشه که من زندگی خوبی داشته باشم ، مثلا وقتی توی دبستان یا حتی راهنمایی نمره ام به جای بیست نوزده میشد میومدم خونه میزدم زیر گریه احساس کردم یه شکست بزرگی خوردم و هر چی این مسئله رو برای خودم سخت میکردم بیشتر اذیت میشدم ولی مادرم با محبتی که به من داشت همیشه بهم دلداری و روحیه میداد، و من دوس داشتم احساسات و مشکلاتم رو مثل یه دوست باهاش در میون بذارم و موقعی که من نمره ام کم میشد نه تنها سرزنشم نمیکرد با آرامش و محبت میگفت مهم اینه که تو تلاشتو کردی که نمره ات بیست بشه و تو درستو خوب یاد گرفتی فقط یه کوچولو حواست نبوده یا یه اشتباه کوچیک کردی و میتونی دفعه بعدی جبرانش کنی و بعدش اشکای من رو پاک میکرد و سعی کرد خیلی زود آرومم کنه و باعث شد من متوجه بشم حالا که یه نمره کمتر شدم دنیا به آخر نرسیده و باید قبول کنم همیشه همه چیز بیست و بدون نقص نمیشه و این تفکر از کاه کوه ساختن برای خودم رو از خودم دور کنم اینکه من یه انسانم ممکنه اشتباه کنم چه درسی چه در زمینه های دیگه و باید بعدش بتونم خودمو ببخشم و اگه هم مشکلی داشته باشم که من باعث به وجود آوردنش نیستم و نمیتونم تغییرش بدم حداقل بتونم پذیرمش و باهاش زندگی کنم ... همین حرفای ساده اش برای من مثل توصیه های یه روانشناس سازنده و مفید بود و باعث شد من خیلی مادرم رو دوست داشته باشم و مهربونی رو ازش یاد بگیرم و یه جورایی باعث شد من حساس و دلنازک بار بیام و به قول بعضی دوستام چه پاستوریزه لوس!! هرچند بعضی وقتا هم خیلی حساسم و کسی بهم اخم کنه با این سن بغض میکنم یا دلم میخواد بزنم زیر گریه...! ولی در مورد بیماریم شاید چون میدونست اذیت میشم یا اینکه خیلی مهم نیست باهام حرفی نمیزد معمولا و سعی کرد با این کارش بهم نشون بده من با دخترای اطرافم هیچ فرقی نمیکنم بچگیام این رفتار بهتر بود ولی بعدش که بزرگ شدم و خودم بیماریم رو بیشتر درک کردم و برام محسوس تر شد مخصوصا وقتی تو جمع قرار میگرفتم نیاز داشتم به حرفاش به توجیه هاش به توصیه های خوبش که بتونم بازم مثل همون نمره 19 این بار با پذیرفتن بیماریم تا موقع درمان و یا حتی عدم درمان کنار بیام ولی چون اون حرفی نمیزد منم روم نمیشد چیزی بهش بگم یعنی یه جورایی نمیتونستم و فقط توی تنهایی خودم بهش فکر میکردم بعضی وقتا حتی زمانی رو اختصاص میدادم مثلا روز ی نیم ساعت که درباره مشکلم فکر کنم درباره درمانش بعضی وقتام وقتی داشتم کاری رو انجام میدادم یا حین درس خوندن و مخصوصا توی مهمونی ها و جمع ها وقتی بقیه رو میدیدم که از نظر سلامتی هیچ مشکلی ندارن این موضوع باعث شد بازم عذاب بکشم ولی سعی کردم توی جمع به روی خودم نیارم اما خب از درون داغون میشدم بارها این سوال رو از خودم و خدا پرسیدم که چرا منو با همچین بیماری خلق کرده هدفش این بوده آیا من رو عذاب بده اما با خودم میگفتم چون من مادرزادی اینجوری به دنیا اومدم و گناهی نکردم که خدا بخواد اینجوری عذابم بده گفتم پس این نیست شاید خدا میخواسته من رو تو این دنیا اینجوری امتحان کنه و این هایی که میومد توی ذهنم همه رو بررسی میکردم که به یه دلیل منطقی برسم یهویی میومد توی ذهنم و تمرکز و آرامشم رو ازم میگرفت و دوباره همون از کاه کوه ساختن برای پررنگ و پررنگ تر میشد تا جایی که بعضا دوسه ساعت درس میخوندم میدیدم اصلا حواسم به درس نبوده... البته برای بحران روحی که توی دوران دانشگاه هم واسم پیش اومد هیچوقت نتونستم دقیقا بفهمم جریان چیه شاید تلقین شاید بازم یه امتحان شاید عذاب دادنم به خاطر ناشکری از خداوند با وجود اینکه وقتی کاری ازدست هیشکی برنمیومد و یه جورایی حس کردم تو یان دنیا تنهاترین هستم خدا منو تنها نذاشت هرچند دوست داشتم وقتی باهاش حرف بزنم فقط بهم چرای این قضیه و بیماریم رو بگه ولی هیچوقت نشد...شاید اگه بازم با مادرم یا کسی دیگه در میون میذاشتم حداقل شرایطم بهتر بود و میتونستم تفکرات منفی رو کمتر کنم و ذهنم آزاد بشه که بتونم بقیه کارامو خراب نکنم اما متاسفانه اینجوری نشد نه کسی از من خواست که در مورد بیماریم باهام حرفی بزنه و نه غرور من اجازه داد چیزی بگم حتی به مادرم... همین موضوع باعث شد خیلی وقتا احساس تنهایی کنم خیلی وقتا تو جمع بودم ولی بازم به فکر کردن به مشکلم باعث میشد من خیلی کمتر از بقیه از این دورهمی ها و گردش یا تفریح لذت ببرم یا اینکه اون موقع بهش فکر نیمکردم و خودمو یه آدم معمولی تصور میکردم با این تصور همه چیز رنگ عادی بودن و آرامش برام به خودش میگرفت ولی وقتی تنها میشدم میگفتم من با تصور سالم بودن این همه از زندگی لذت میبرم اگه واقعا سالم بودم زندگی خیلی برام قشنگتر بود و این بار منفی بیماری رو همش دنبال خودم یدک نمیکشیدم به خاطر این موضوع احساس کردم از بقیه و حتی مادرم که بعد از خدا همیشه همدم تنهایی من بوده فاصله بگیرم و تنهایی غصه بخورم و یه جوری از خونواده و به خصوص مادرم گلایه پیدا کردم...این ها باعث شد من بیشتر درونگرا بشم باعث شد همیشه گوشه ذهنم درگیر این بیماری بشه اینکه بقیه من رو چجوری نگاه میکنن یا من توی عملکرد ایا هرچی هم تلاش کنم نمیتونم به اون چیزی که بخوام برسم و وجه منفی این تفکرات خیلی وقتا واژه نتونستن رو به من القا کرد و بعضی وقتا فکر میکردم من چون از نظر ظاهر با بقیه فرق میکنم پس نیمتونم مثل بقیه یه زندگی عادی همراه با موفقیت های زیادی داشته باشم خیلی وقتا هم میزدم به بی خیالی هرکی ازم کمکی میخواست بی دریغ کمکش میکردم اطرافیان و خونوه امو با جون و دل دوست داشتم و حاضر بودم براشون هرکاری که از دستم بر میاد انجام بدم بهشون عشق میورزیدم واین ها بهم حس آرامش و لذت میداد اما خب بدیش اینجا بود که بعضی وقتا من چون خودم نتونستم رابطه خیلی خوبی رو با خودم برقرار کنم بیش از حد بقیه رو دوست دارم در حالیکه اول باید عاشق خدا و خودم باشم و سپس خونواده ام...خلاصه یه جورایی آویزون بودم میان حس های متناقض ..همراه با این درگیری های ذهنی وقتایی هم تصمیم گرفتم خودم به خودم کمک کنم به برنامه های رواشناسی گوش میکردم یا مطالب رواشناسی و موفقیت میخوندم و درمورد کسایی که بیماری داشتن و تونستن با وجود اون موفق بشن و یه جورایی من باهاشون هم دردی میکردم...
    اما وقتی که بازم تفکرات منفی میومد توی ذهنم میگفتم من اگه نمره ام کم بشه بیشتر تلاش کنم میتونم بهترش کنم اگه مشکلی توی رفتار یا رابطه ام با خداوند داشته باشم حداقل بعد یه اشتباه میتونم اصلاحش کنم اما به بیماریم که میرسیدم هیچ توجیهی که بتونم متقاعدم کنه واسش نداشتم و این من رو عصبی میکرد که خدا به من یه بیماری داده که نمیتونم درست و برای همیشه بپذیرمش و باهاش کنار بیام و نه اینکه باعث مرگم میشه و لااقل اینجوری عذابم تموم میشه حتی بارها با خودم میگفتم اگه بیماری من درونی بود و اطرافیان متوجهش نمیشدن هرچی هم سخت بود من برام آسونتر بود حتی سرطان و بیماری های خطرناک چون فرق داشتن من با بقیه از دید اطرافیان و خودم خیلی خیلی منو عذاب میداد و همه تمرکزم رو بهم میریخت و فکر میکردم که چون من نمیتونم این بیماریم رو درمان کنم پس از پس مشکلات دیگه هم نمیتونم بر بیام و همین تکرار نتونستن ها داغونم میکرد وباعث شد حتی وقتایی که هم میتونم موضوع رو حل کنم همه چی خراب بشه بارها تو خودم شکستم ولی سکوت کردم و از درون داغون میشدم... روزایی که تنهایی این حرفای همیشگی رو توی ذهنم مرور میکردم علاوه بر تاثیر منفی که روی اعتماد به نفس و خودباوری من داشت منو عصبی میکرد که چرا مشکلی دارم که نمیتونم هیچ جوری حلش کنم و یا باهاش کنار بیام که انقدر عذاب نکشم به خاطرش... حس ضعف، کمبود، حس خجالت از توی جمع بودن این رو خیلی برام پررنگ تر میکرد.... بعضی شب ها به دلیل این فشارهای عصبی روزانه دندونامو توی خواب رو هم میکشیدم مادرم که این موضوع رو متوجه شد و ازم سوال کرد که چرا توی خواب اینجوریم من گفتم نمیدونم دست خودم که نیست اما میدونستم دلیلش افکار منفی و ناامیدی های روزمره هست حتی دوسه بار که به دکتر مراجعه کردم میگفت این دلیلش فشار عصبیه که باعث میشه شب توی خواب اینجوری بشی و بعد که سوال میکرد چون من نمیتونستم دلیل اصلیش رو بگم یا گفتم نمیدونم یا موقعی که کنکوری بودم دکتر خودش نتیجه میگرفت به خاطر فشار کنکور هست بعد هم گفت چیز مهمی نیست ! درحالیکه چند تا از دندونام به خاطر این قضیه دچار مشکل شدن البته برادرم و یکی از دایی هام هم این مشکل رو دارن همین دندا قروچه شبانه دکتر هم گفته میتونن خودشون سعی کنن آروم باشن یا اینکه قرص و دارو بخورن... اما در واقع تشخیص دکتر اشتباه بود هرچند تو دوران کنکور و هر موقع شرایط روحی من دچار مشکل بشه شب ها هم بیشتر به این قضیه دچار میشم.... ولی هیشکی منو درک نکرد یا حتی نیمخواستن بگن واقعیت موضوع چی هست و بازم ابهام... و باعث شد من تنهاتر بشم و بار غم هام رو خودم به دوش بکشم خیلی بارها که به این مشکلات فکر میکردم سعی کردم به جای احساسی بودن و گریه کردن و بغض های شبانه منطقی به یه نتیجه درست برسم واسه همیشه و این پرونده رو ببندم که دیگه عذابم حداقل کمتر بشه و بتونم باهاش کنار بیام که راحتتر زندگی کنم اما زیاد موفق نبودم دوس نداشتم منطقی باور کنم من درمان نمیشم حتی فکرش منو به گریه مینداخت و نمیخواستم دیگه بهش فکر کنم از اینکه توی تصوراتم همیشه فکر میکنم راهی برای حل مشکلم هست و زندگی آینده مو اینجوری میبینم خوبه ولی واقعی نیست و این برام مشکل ایجاد میکنه...
    ولی این چند وقته می خوام به دور از احساسات دخترونه با خودم روراست و منطقی و واقع بین باشم و برای همیشه این مسئله رو یه جوری به نتیجه برسونم و پرونده اش رو ببندم که بتونم راحتتر زندگی کنم و تمرکزم روی کارهام بیشتر بشه
    ولی خب بازم وقتی این فکر رو میکنم که همه چیز رو من با تلاش میتونم حلشون کنم و بهشون برسم وقتی به بیماریم فکر میکنم مثل یه پازل که یکیش درست نمیاد و باعث میشه اون تصویر مورد نظر درست شکل نگیره و کامل بشه منم اینجوری سردرگم میشم و بازم در دریای نا امیدی و افکار منفی غرق بشم و زیبایی هایی زندگی برام خیلی کمتر میشه در حالیکه وقتی اصلا بهش فکر نمیکنم نگاه کردن به زیبایی یه گل و بو کردنش برام یه دنیا لذت داره یا یه قدم زدن زیر بارون روحمو جلا میده اما همین که بازم به فکر مشکل شاید حل نشدنی برای همیشه میفتم همه چیز مثل آوار خراب میشه دیگه نه تنها دیدن گل و قدم زدن زیر بارون خوشحالم نمیکنه چیزی مهمتر هم نمیتونه منو اونجوری که باید شاد کنه و بازم همش تکرار فکرای نا امید کننده همیشگی و تکراری مثل یه فیلم نا امید که همش بزنی روی تکرار و بار هر بار دیدنش روحیه ات بدتر از دفعه قبلی بشه و باعث بشه به زندگی بی تفاوت بشی باعث بشه همه چیزو زیر سوال ببری هدف آدم ها از خلقت و همه چی ...
    البته برای بحران روحی که توی دوران دانشگاه هم واسم پیش اومد هیچوقت نتونستم دقیقا بفهمم جریان چیه شاید تلقین شاید بازم یه امتحان شاید عذاب دادنم به خاطر ناشکری از خداوند با وجود اینکه وقتی کاری ازدست هیشکی برنمیومد و یه جورایی حس کردم تو یان دنیا تنهاترین هستم خدا منو تنها نذاشت هرچند دوست داشتم وقتی باهاش حرف بزنم فقط بهم چرای این قضیه و بیماریم رو بگه ولی هیچوقت نشد هرچند بارها وجود و کمک هاش رو تو زندگیم احساس میکنم و احساس میکنم اون هنوز منو از یاد نبرده حرفامو میشنوه و بهم توجه میکنه و دوسم داره با همه بدی هایی که من دارم...

    الان مشکلم اینه که چجوری این تلاطم های درونیم رو کم کنم و توی آرامش و با بستری از منطق راه درستی برای ادامه زندگیم با آرامش در پیش بگیرم شاید خیلی از وقتا به جای تصمیم گیری با عقل و منطق از احساسم کمک گرفتم ... هر چند جدیدا خیلی احساس خستگی و بی هدفی می کنم ولی خب تصمیم گرفتم هم از حس وابستگیم به خونواده ام کمتر کنم هرچند اون ها ریشه و باعث زیادی این وابستگی هستن نمیگم احساس چیز خوبی نیست ولی هر چیزی در حد اعتدالش قشنگ و مفید هست و کم یا زیاد بودنش باعث آسیب میشه البته تا حدود زیادی هم موفق بودم در این زمینه.. و هم اینکه تو تصمیم گیری سعی کنم عقلم رو به احساسم ترجیح بدم...خلاصه با فکرایی که این چند روزه کردم به چند تا نتیجه برای راه حل رسیدم:

    1-یکی از چیزایی که باعث میشه من عذاب هایی که از این بیماری میکشم رو تموم کنه مرگ هست اما وقتی خدا هنوز اونو برای من رقم نزده چاره کار فقط خودکشی هست با وجود عواقب خیلی بد و غیر قابل جبرانی که برام به همراه میاره اما این فکر درستی نیست جدا از اینکه حتی الانم که این واژه رو تایپ میکنم یا بهش فکر میکنم چشام اشکی میشه، منی که هیچوقت راضی نبودم غم کسی رو ببینم منی که آرزوم اینه همه آدم های رو زمین بدون مشکل و در کمال آرامش زندگی کنن منی که دلم نمیاد پا رو یه مورچه بذارم و باعث آزار و کشتنش بشم منی که اگه یه گنجیشک جلوی چشام بمیره حالم بد میشه منی که وقتی درد کسی رو میبینم ناراحت میشم چجوری دلم میاد زندگیمو با دستای خودم و برای همیشه از خودم بگیرم اونم بدون راه بازگشت و جبران ...چون من اگه خودکشی کنم درسته از غم بیماریم و غم های دیگه خلاص میشم و زیر خاک یه جوری آروم هستم اما جنبه روحی و عواقب گناه داشتن این موضوع هست میگن کسی که خودکشی کنه خدا هرگز اونو نمیبخشه چون ناشکری کرده چون خودش تو کار خدا دخالت کرده و مرگشو با دست خودش رقم زده اما من میگم وقتی بنده هاش بعضیاشون خیلی مهربونن و خطاهای بقیه رو میبخشن خدا خیلی مهربونتر از این هاست شاید بعد یه سری عذاب ها بالاخره دلش به رحم بیاد و منو ببخشه ولی بازم یه مشکل دیگه هست اگه من ایمان و امید به خدام واقعی باشه نباید بهم اجازه این کار رو بده چون خدا از حرف دکترا بالاتر هست و شاید یه راهی ارائه بده و حتی فکر به این موضوع خودکشی باعث میشه حسابی از خدایی که داره منو با این افکار نگاه میکنه خجالت بکشم دوست ندارم زندگیم پایان بدی داشته باشه و خیلی عذابم میده این قضیه و من نمیتونم انجامش بدم...
    2-راه دوم اینه که مثل خیلی از این سال ها هر روز این تفکرات تکراری خسته کننده رو چاشنی زندگی و کارای روزمره و دیگر مشکلاتم کنم و یه جورایی همیشه از نظر روحی آویزون و بلاتکلیف باشم که نه بیماریم رو قبول کنم نه به هدفام و زندگی کردنم درست برسم و بتونم روی کاری که انجام میدم تمرکز کنم و همیشه منتظر باشم وقتی درمان بشم اون موقع زندگی کردن رو شروع کنم! این انتظار با بدی هایی که داره بدترین شکلش اینه که سال ها بعد اگه من واقعا کامل درمان نشم زندگی و جوونی و عمرم رو بیهوده سپری کردم و خیلی دیر شده باشه برای شروع...
    3- راه سوم برای خلاص شدن از این تلاطم ها اینه که منطقی و درست به بیماریم نگاه کنم و پیگیر درمانم زیر نظر پزشکای مجرب کشور بشم و اگه اونا بگن واقعا در حال حاضر در هیچ جای دنیا درمان کاملش نیست حداقل با یه جراحی تا حدودی این قضیه حل بشه و بتونم بقیه اش رو قبول کنم و با وجود نمیشه های پزشکان بازم به خدا امیدوارم باشم و باهاش کنار بیام و پرونده اش رو ببندم و بعدش به زندگی و کارام برسم حتی با مجردی زندگی کردن... و حداقل تا جایی که میتونم از زندگیم لذت ببرم...(این رو هم بگم دیروز دو تا اتفاق کوچیک ولی جالب برام اتفاق افتاد که باعث شد احساس کنم خدا هنوزم کنارمه و من واقعا شرمنده اش شدم و البته ازش خیلی ممنونم...)
    با اینکه بعضی وقتا بقیه شخصیت وتلاش و پشتکار من رو تحسین میکنن ولی نمیدونن پشت صحنه زندگی من چه شکلی هست... احساس میکنم باید با خودم روراست و واقع بین باشم و باید یکی از این راه هارو انتخاب کنم که هم از این همه سردرگمی و بغض و گریه های تنهایی که روحیه ام رو خراب میکنه خلاص بشم و هم اینکه مسیرم برام مشخص بشه و بتونم به علاقه ها و هدف هام برسم ضمن اینکه این موضوع واسم عذاب دهنده است که بهترین روزای جوونی و زندگیمو تو این شرایط بگذرونم...
    از خدا میخوام راهی که به نظر اون خوب هست رو کمکم کنه که بتونم همونو انتخاب کنم که هم رضایت خودش توش باشه و هم من ، و هم اینکه آخر عمرم به جای احساس حسرت و پشیمونی عمری که اونجوری که باید ازش استفاده نکردم و لذت نبردم و دیگه هم برام دور برگشتی نداره به خودم افتخار کنم که هم برای زندگی دنیاییم تلاش هایی کرده باشم و اونو تا جایی که تونستم ساخته باشم و هم آخرتم رو...
    چون به شخصه و با توجه به تجربیاتم یقین دارم که هر آدمی و با هر شرایطی که باهاش به دنیا اومده و خدا به هدفی اون رو خلق کرده وقتی مسیر زندگیش رو همیشه رو به خدا تنظیم کنه خدا هم هیچوقت تنهاش نمیذاره و میتونه ماموریتش رو تو این دنیا به همراه لذت بردن از زندگی دنیایی به انجام برسونه و هم نگاه مثبت به زندگی آخرت رو در کنارش داشته باشه...
    یه خورده سختمه برای شروع برای انتخاب برای استارت یه فصل جدیدی از این کتاب زندگی ... میدونم کسایی که با سلامتی کامل به دنیا اومدن خودشون هیچ تلاشی براش نکردن و توش هیچ نقشی نداشتن و فرقی با نوزادی من ندارن اما با این حال کسانی که از نظر معنوی و علمی و اخلاقی به جایگاه های خوبی رسیدن اون هم با تلاش خودشون... اما هضم و درک این قضیه برام زیاد آسون نیست برای جواب چرایی که این بین برام پیش میاد و چراهایی چرا همه سالم به دنیا نیومدن!...برای انتخاب یه تصمیم درست... نیاز دارم که بتونم خودمو پیدا کنم ...
    به قول دکتر شریعتی خدایا به من آرامشی عطا بفرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم و شهامتی، تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم، و بینشی تا تفاوت این دو را بدانم...
    بازم ممنون از صحبت های خوبتون دوست گرامی
    در پایان ضمن قدردانی از لطف دوستانی که به من لطف داشتن و سعی کردن به نحوی کمکم کنن ازتون یه خواهشی دارم اینکه اگه کسی بتونه توی این شرایط حساس و مبهم و تصمیم گیری درستی برای مسیر زندگیم بهم کمک کنه و روحیه بده خیلی خوشحال میشم چه مشاورین خوب سایت و چه کاربران خوب با حرفا و نظر های خوب و تاثیر گذارشون.. میخوام اگه بشه و بتونم از این سردرگمی ها و آشفتگی ها و عذاب های چندین ساله نجات پیدا کنم اول از خدا کمک میخوام بعد شما.
    ببخشید حرفام طولانی شد ولی بدونید همه رو با جون و دل نوشتم...چیزایی که سالهاست تو تنهایی به یدک میکشمشون و هیچوقت شاید مخاطبی براشون نیافتم که باهاش بتونم راحت در میون بذارم...
    همیشه این نیست چون اطراف ما شلوغه پس تنها نیستیم گاهی از همهمه این شلوغی هم تو دنیای تنهایی خودمون قدم میزنیم....به قول بزرگی اگه کسی رو داشته باشی که وقتی ازت میپرسه حالت خوبه و بتونی بهش بگی نه اون یعنی تنها نیستی...ای کاش می شد تو دنیای واقعی هم آدم همیشه بتونه حرف دلشو بزنه و ای کاش همه درکشون انقدر بالا باشه که به جای کمک کردن به همدیگه باعث عذاب دادن هم نشن و بدونن زندگی همیشگی نیست پس باید قدر با هم بودن ها و همدیگه رو بیشتر بدونیم...و ای کاش هممون یاد بگیریم درکمون رو رشد بدیم و بدونیم ارزش آدم ها به میزان زیبایی و خوشیتپ بودنشون نیست بلکه به اندازه تلاش و همتشون و قلب زیباشون هست چه بسا خوشگلترین آدم هم به فرض اینکه فرد خیلی خوبی هم باشه ممکنه بر اثر یه اتفاق یا حادثه زیباییش دچار مشکل بشه...و ای کاش هممون با همدیگه مهربون باشیم و یاد بگیریم هرگز نباید امید رو از کسی بگیریم چون شاید تنها چیزی باشد که داره...
    واقعا عالی بود
    اعتراف و ی جورایی درد دل های شما شجاعانه گفته شده بودن
    من ازتون تشکر میکنم راجب حرفاتون

    برای حل مشکلاتتون
    پیشنهاد میکنم همون تغییرات کوچیک رو در زندگی شخصی خودتون اجرا کنید و ادامه بدید
    شما گفتید دارید وابستگی رو از خانواده خودتون کم میکنید این یعنی به بلوغ فکری رسیدید
    گفتید تا حدودی توی اینکار موفق بودید این یعنی بلوغ فکری شما کامل شده که نه تنها تصمیم درست رو از غلط تشخیص بدید بلکه برای تصمیم درست خودتون تلاش کنید
    این 2 تا ویژگی شما جای تبریک داره

    الان مشکلم اینه که چجوری این تلاطم های درونیم رو کم کنم و توی آرامش و با بستری از منطق راه درستی برای ادامه زندگیم با آرامش در پیش بگیرم شاید خیلی از وقتا به جای تصمیم گیری با عقل و منطق از احساسم کمک گرفتم


    کلید اصلی و خلاصه همه نوشته شما همین ی خط بالا بود
    درواقع فشرده کل زندگی شما همین خط هست
    در کودکی مادر تلاطم های شمارو آرام میکردند
    اما امروز این موقعیت عوض شده
    شما بزرگتر شدید عاقل تر شدید
    پس باید خودتون این وظیفه رو به عهده بگیرید
    این مسئله جز آخرین مراحل بلوغ فکریه که با آگاهی و خودشناسی و از همه مهمتر خودسازی کاملا حل میشه
    شما در وحله اول باید افکاری که به ضرر شماست رو شناسایی کنید و تغییرشون بدید
    این فرایند همون سه مرحله ای که گفتم
    اگاهی از نیاز به تغییر و شناسایی (خودشناسی ) و تغییر افکار (خودسازی )

    راجب بیماریتون هم
    نظر من اینکه شما ی بماری جسمی داری که مادرزادی بود
    تقصیری هم نداشتی در به وجود آمدنش
    درعوتض خیلی از آدما هستن که خودشون خودشونو بیمار کردن
    و با این بیماری دارن دیگران رو هم آلوده میکنن
    وبدبختانه هیچ احساس شرم و پشیمانی هم ندارن
    درنتیجه شما باید به خودتون افتخار کنید بخاطر تحملی که تاامروز داشتید .
    این خیلی ارزشمنده برای آدمای که اخلاقیات باارزش رو درک میکنن
    پس همیشه یادتون باشه خودتونو از راه درست با بقیه مقایسه کنید (تا باعث خودشناسی بشه )
    سعی کنید آرام آرام دیدتون رو نسبت به بیماری تغییر بدید
    بهش به دید یک نقض نگاه نکنید به این فکر کنید این یک چالشه ک خدا شمارو لایق انجام دادنش میدونسته
    پس به وجود خودتون افتخار کنید .
    زندگی رو آسونتر و خردمندانه تر بگیرید
    موفق باشید



    امضای ایشان
    عشق مهمترین امتحان خداست ..
    فرزندان آدم و حوا چندهزار سال است که عشق را حل میکنند
    اما فقط کسانی قبول می شوند که عشق را زیبا بکِشند
    بقیه فقط عشق را می کِشند و می کُشند(ReePaa)





  26. کاربران زیر از Reepaa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  27. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام مجدد دوست گرامی
    خواهش می کنم
    از اینکه با حوصله و دقت درددل ها و مشکلات من رو خوندین خیلی ازتون ممنونم، و همچنین بابت پیشنهادها و راهکارهای سازنده تون که تو این موقعیت واقعا برام تاثیرگذار بودن و شدیدا بهشون نیاز داشتم بسیار سپاسگزارم از این کار انسان دوستانه تون...
    باید بگم که حرفاتون منطقی و کاملا دقیق هست و من قبولشون دارم، من از سن نوجوانی که نیاز داشتم خودم رو بشناسم و البته بعدش پروردگارم رو همیشه این به عنوان یه هدف و یا یه مسئولیت که من باید این کارو انجام بدم توی ذهنم بود اما متاسفانه به همون دلایل وابستگی که عرض کردم ، به تنهایی شروع کردن این موضوع و اینکه چجوری باید مسیرم رو انتخاب کنم که به این دو تا مهم برسم برام مشکل بود نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و یا دقیقا باید چیکار کنم ، همه چیز برام یه جورایی در هاله ای از ابهام بود و همین باعث شد نتونم درست تصمیمام رو بگیرم و با ذهن باز روی کارام تمرکز کنم ، بعضی وقتا فکر میکردم قرآن همون چیزیه که من بهش نیاز دارم و میتونه جواب سوالایی که تو ذهنم هست رو بده و تصمیم گرفتم که یه برنامه بذارم که مطالعه اش کنم و ببینم این برنامه ای که خداوند برای زندگی کردن به انسان داده چه حرفایی واسه گفتن داره ولی متاسفانه چون کسی نبود جهت درست رو نشونم بده زیاد روی فکرها و تصمیمام قاطع نبودم و البته یه جورایی بستر مناسبی هم اطرافم نبود که بخوام از کسی کمک بگیرم البته تنبلی و قاطع نبودنم روی تصمیماتی که میگرفتم بی تاثیر نبود ، و شاید یه جورایی هیچوقت عزم راسخ و مسیر درستی رو براش نداشتم و همین باعث شد زمان بگذره ولی این موضوع رو خیلی وقتا بذارم توی حاشیه ذهنم همینجوری باز و بی نتیجه بمونه و مثل بقیه اطرافیانم به کارهای روزمره ام برسم چون راه حلی واسش نداشتم و یه جورایی فکر میکردم چون کسی اطرافم نیست که به این چیزا فکر کنه پس یا من هم نباید فکر کنم و مثل بقیه زندگیمو ادامه بدم یا اینکه هنوز وقتش نشده و زوده و منتظر شدم زمان بگذره و من بزرگتر بشم شاید اون موقع بشه کاری کرد!...ما آدم ها گاهی انقد توی مشغله های رنگارنگ زندگی غرق میشیم فراموش می کنیم واقعا رسالت اصلیمون چیه و در کنار تلاش برای کارهای روزه مره یه زمانی هم باید بایستیم و توقف کنیم که ببینیم داریم چیکار میکنیم و آیا مسیرمون درست هست یا نه و برای تفکرات معنویمون وقت بذاریم و بهشون جهت بدیم ،البته چند سال که گذشت دیدم چیزی عوض نشد و متوجه شدم که بزرگتر شدن من هم نمیتونه به تنهایی این موضوع رو حل کنه و بالاخره خودم باید برم دنبالش...

    البته یه نکته کوچیک هم اینجا برای من وجود داشت اینکه چون مادرم تو هرکاری که من میخواستم انجام بدم کمکم میکرد هرچند فکر میکرد اینجوری درسته و نباید من به تنهایی اون کار رو انجام بدم که مبادا خراب بشه در عین حال متاسفانه برای من به منزله بچه ای بود که تازه داره راه رفتن به تنهایی رو یاد میگیره ولی مادرش همش دستشو میگیره و نمیذاره یه بار خودش امتحان کنه حتی اگه زمین بخوره بعدش میتونه بلند بشه و بالاخره روی پای خودش وایسه... این موضوع کوچیک و اما خیلی مهم هر چی بزرگتر میشدم روی روحیه من تاثیرات منفی خیلی بزرگی داشت هم اون موقع و هم بعد ها، بعضی وقتا دوست داشتم به تنهایی یه مسئولیت رو قبول کنم و خودمو محک بزنم ببینم توانایی هام چقدره ولی متاسفانه مادرم این موضوع رو درک نمیکرد و فقط جنبه احساسیش رو در نظر گرفت که همیشه کنارم باشه و خودش کمکم کنه ... و مانع میشد من خودم رو نشون بدم و تواناییامو...وقتی بزرگتر شدم و با مشکلاتم مواجه میشدم انتظار داشتم بازم مادرم یا کسی دیگه بیاد همراهیم کنه و یا اون کمکم کنه کار جدیدی رو شروع کنم و یه جورایی در شکل گیری خودباوری و اعتماد به نفس من خیلی تاثیر مخربی گذاشت که من به این باور برسم که همیشه باید برای انجام دادن مسئولیت ها و کارهام به جای اینکه خودم تصمیم بگیرم و اقدام کنم منتظر باشم یکی بیاد کمک کنه و دستمو بگیره و فکر میکردم نمیتونم به تنهایی کاری رو متقبل بشم و توش موفق باشم...و یا حتی استارت رو یکی دیگه باید بزنه و من به جای قرارگرفتن در موضع اصلی کاری که باید انجام میدادم توی حاشیه قرار میگرفتم و این خیلی به من آسیب میرسوند و باعث شد حتی اگه همه توانایی و وقتم رو برای بعضی کارها میذاشتم بازم یه خلعی احساس میکردم و حس کردم من نمیتونم هرچی هم تلاش کنم اون چیزی که میخوام رو بهش برسم و این موضوع برام تبدیل به یه معما شده بود که چرا با وجود اینکه هرچی تلاش میکنم بازم اون تفکر منفی نتونستن رو به یدک میکشم و همین بارها موجب آزارم میشد به خصوص زمانی که یک سالی رو برای کنکور وقت گذاشتم هرچند از مشاور کمک نگرفتم ولی خودم سعی کردم با استفاده از تجربیات گذشته ام و اطرافیان یه برنامه خوب و جامع برای خودم بچینم اما بازم چون اون بستر خودباوری و اعتماد به نفسم مشکل داشت و بازم احساس کردم اون رتبه ای رو میخوام نمیتونم به دست بیارم و هرکاری هم که انجام بدم نمیشه و کلا شاید راهی براش نیست و رتبه خوب آوردن من یه چیز غیرممکنه یه جورایی از درون و بیرون به یگانگی نرسیده بودم و نمیتونستم درست برنامه ریزی هایی که با شوق و اشتیاق توی ذهنم آماده کرده بودم رو مدیریت کنم و به چیزایی که تو ذهنم بود نتونستم دقیقا برسم البته به نظرم علاوه بر دست دست کردن و دبنال موقعیت مناسب بودن برای برنامه ریزی و شروع کارها یه مشکل دیگه داشتم و اون این بود که بلد نبودم چجوری برای زندگیم به نحو درست هدفگذاری کنم و همیشه تو این جریان مشکل داشتم با اینکه دوست داشتم درست برنامه ریزی کنم و بهشون برسم ولی هیچوقت اونجوری که دقیقا دلم میخواست نشد متاسفانه و بدتر از اون نمیدونستم کجای کار ایراد داره فکر کردم توانم در همین حده و دیگه ناامید میشدم و این ذهنیت برای من بوجود اومد که استعداد و توان من در این حد هست و کاریشم نمیشه کرد و من نمیتونم اون جوری که دلم میخواد به هدفام برسم و در یک کلام اونجوری که دلم میخواد زندگی کنم و اونی که میخواستم نبودم...! در کنار این ها من یه مشکل دیگه ای هم داشتم البته جدیدا احساس می کنم کمتر شده و اون اینه که من معمولا هر تصمیمی که میگرفتم مخصوصا در زمینه درس و دانشگاه میترسیدم نکنه نتونم از پسش بربیام و اونجوری که توی ذهنمه نشه دقیقا بهش عمل کرد و خیلی وقتا مخصوصا برای شروع به درس خوندن کنکور و همچنین امتحانش فکر میکردم نمیتونم درست انجامش بدم و به هدفی که میخوام برسم و یه جورایی توی بازی که هنوز شرکت نکرده بودم احساس کردم شکست خوردم و به دلیل این ذهنیت مخرب احساس کردم هر چی هم تلاش کنم نمیتونم چیزیو عوض کنم! وبعد انجام اون کار واقعا دیدم شکست خوردم و این برام خیلی دردناک بود که چرا با اینکه تلاش میکنم نمیشه و نمیدونستم مشکل کجاست بدبختانه هیچ کسی هم نمیگفت تو که انقدر تلاش میکنی چرا نباید به اون نتیجه مطلوبت برسی و همه هم همیشه اعتراض میکردن که تو درس زیاد میخونی ، تو تفریحارو به ما و خودت حروم میکنی! الان که به اون زمان ها فکر میکنم واقعا دلم برای ناآگاهی های خودم میسوزه برای روزهایی که دیگه نمیشه تکرار بشن و من جبرانشون کنم خیلی سخته خدایی وقتی چیزیو بخوای بهش برسی ولی مسیر درست رو بلد نباشی کسی هم نباشه بهت یاد بده هیچ منحرف و دلسردتم کنن...امان از ناآگاهی و عدم وجود مشاور خوب در هر عرصه ای از زندگی... این کمبودها و نا آگاهی ها گاهی باعث می شد من اطرافیان و بقیه رو بیشتر از خودم دوست داشته باشم مخصوصا وقتی موفقیتاشونو میدیدم فکر میکردم همه میتونن به هر چی میخوان برسن به جز من! هر کاری میکردم نمیسدونستم چجوری به اون ایده آلی که توی ذهنمه برسم و معمولا نمیشد هیچوقت و این من رو نا امید و عصبی میکرد...احساس ترس از شکست برای شروع، احساس نتونستن، احساس اینکه من چون مثل بقیه سالم نیستم پس نمیتونم مثل بقیه موفق باشم، و چراهایی که میومد توی ذهنم..و هیچ راه حل مشخص و دقیقی برای این ها نداشتم..احساس خواستن اما نتوانستن..همه این ها خودباوری و امیدم رو زیر سوال میبرد و اعتماد به نفسم رو در هم میشکست طوری که گفتم لابد من توانم همینه و شرایطمم اینجوریه پس باید باهاش کنار بیام، تو تنهاییام که به این چیزا فکر میکردم فقط با خدا درمیون میذاشتمشون و ازش کمک میخواستم یه راهی بهم نشون بده که چرا نمیتونم اونی که دوست دارم باشم و خودمو دوست داشته باشم و بتونم انتظاراتی که از خودم دارم رو برآورده کنم ولی باز هم چراهای همیشگی و عدم وجود پاسخ های درست واسشون و باز بغض و تنهایی های من ، گاهی میگفتم شاید من آدم بدی هستم که اینجوریم و کلا حالم بدتر میشد، معمولا هر تصمیم جدیدی رو هم می خواستم بگیرم و شروع کنم شروعش واسم عین یه غول بزرگ میشد و با اینکه توی تصور و خیالم فکر میکردم میتونم انجامش بدم ولی به عمل که میرسیدم کم میاوردم احساس می کردم من درمقابل اون کار خیلی کوچیکتر از اونیم که بتونم عملیش کنم یا نمیشه و بازم واژه تکراری نمی تونم این ها باعث میشد یا اون کار رو شروع نکنم یا نیمه رهاش کنم اونم با دودلی و شک و تردید...!
    با این وجود موقع درس خوندن برای کنکور هر روز از صبح تا شب رو به مدت نه ماه تمام به جز چند روز تعطیلی رو درس میخوندم اما بازم همونطور که توی اعماق ذهنم گفتم نمیتونم واقعی هم رتبه ام خراب شد ولی بقیه که فقط درس خوندن و تلاش من رو میدیدن و در واقع نمیدونستن مشکل از کجاست خیلی تعجب میکردن در حالی که برای خودم زیاد هم متعجب نبود با وجود همه تلاشی که کرده بودم حالا خدا میدونه که چقدر برام دردناک بود هم زحمتای خودم و هم نگاه بقیه که شاهد اون حجم مطالعه من در یکی از بهترین سالهای عمرم بودن و اکنون من رتبه ام خراب شده بود نمیدونستن ایراد کار از کجاست و یه جورایی همه چیز مبهم بود و سعی کردن ربطش بدن که شاید خدا خیر و صلاحت رو در این دیده! و سعی کردن فقط به من دلداری بدن به جای اینکه مشکل رو ریشه یابی کنن که حداقل بقیه عمرم رو بتونم درست طی کنم... نکته ای رو که به نظرم لازمه بگم اینه که ای کاش در کناز پزشکان و بحث پزشکان خانواده که مراجعه بهشون در صورت نیاز امری لازم و عادی هست مشاورهایی هم باشن که توی مسیر زندگی کمک کننده باشن و با توجه به تجربه زندگی خودم به نظرم خیلی خیلی خیلی میتونن مفید باشن اون هم توی مسیری که دور زدن ممنوعه...
    من این چند وقته که به زندگیم فکر میکنم و به درون و عمق وجودم نگاه می کنم میبینم اگه بخوام برم دنبال این قضیه باید یه مسیر دقیق رو روی یه بستر مناسب برای خودم تعیین کنم و به این نتیجه رسیدم که من هنوز به طور کامل به اون خودشناسی و به دنبالش خدا شناسی در سطح لازم و کافی که از نوجونی به دنبالش بودم نرسیدم چون وقتی به سن نوجونی رسیدم احساس کردم من به جز غذا خوردن و خوابیدن و درس خوندن و کارای معمولی دیگه مسئولیت های دیگه ای هم دارم ولی نه میتونستم درست بشناسمشون و به سمتشون برم و نه کسی رو داشتم که به تفکراتم جهت درستی بده و راهنمای مسیرم باشه و به همین دلیل همیشه احساسات متناقضی در این باره داشتم و میخواستم این مسیر رو شروع کنم هرچند ذهنم ور درگیر کرده بود ولی آغازش واسم مشکل بود و هر چی هم زمان میگذشت بیشتر مشکل میشد و نگرانم میکرد که همیشه یه چیزی کم دارم... ولی این بار هم مادرم نتونست تو این مسیر کمک کنه چون به جای اینکه ماهیگیری بهم یادم بده همیشه برام ماهی میگرفت...!بعضی ها که من رو میبینن فکر میکنن من یه دختر 20 ساله هستم نه 25 ساله البته از نظر قیافه ظاهری منظورمه ولی خب احساس می کنم از درون خیلی بزرگترم دقیقا همونطورهم درون و ظاهرم این همه سال خیلی با هم متفاوت بود و همیشه سعی کردم معمولا غم هام رو پنهان کنم و خودم رو یه آدم شاد جلوه بدم و خیلی وقتا این قضیه روی قلبم سنگینی میکرد و من فریادم رو با سکوت نشون میدادم و افسوس کسی نبود که بشنوه...میگن سختی ها باعث میشه آدم ها بزرگ بشن و بعضی سختی ها هم آدم ها رو پیر میکنه...
    با جود اینکه با فکرایی که این چند روز به ذهنم رسید با توکل به خدایی که با وجود همه غم هام و با اینکه برخلاف اطرافیانم هیچوقت با چشمام ندیدمش ولی با قلبم و وجودم بودنش رو حس کردم و زمان هایی که هیشکی رو نداشتم درکم کنه فقط حضور اون رو کنارم احساس میکردم توی لحظه های تنهاییم پیشش گریه کردم و باهاش درددل کردم آروم میشدم و اگه الان تونستم اون همه سختی و تلخی رو تحمل کنم خیلی مدیونش هستم و به خاطر اونه که هنوز نفس میکشم و میخواستم و میخوام بمونم و ایمان دارم که هست چون وقتی از ته دلم صداش میزنم بی جوابم نمیذاره ومن رو فراموش نکرده و این ها برام یه دنیا امید رو برای تحمل شرایط و ادامه مسیر به ارمغان میاره... ، به همین خاطر میخوام عاقلانه تصمیم بگیرم و تا حدودی عقلم رو به احساسم ترجیح بدم و طوری زندگی کنم که نه تنها باعث ناراحتیش نشم بلکه منم اونو خوشحال کنم با تلاش هام ، با صبر هام ، و از راه درستشون به قول بزرگی که میگه آنچه که هستی هدیه خداوند به توست و اونی که میشی هدیه تو به خداوند هست و معمولا ما آدم ها دوست داریم کسی رو که هدیه ای بهمون میده بالاخره هر چیزی هم که باشه و اگه زیاد نپسندیم میخوایم یه جوری متقابلا مام بهش یه هدیه بدیم ومن امیدوارم هنوز دیر نشده باشه و بتونم هدیه خوبی به خدا بدم... و من اکنون به این نتیجه رسیدم که بهترین کار انتخاب راه سومه که توی پیام قبلیم مفصل راجبش توضیح دادم همه بلدن ضعیف و شاکی باشن همه میتونن غر بزنن و از زندگیشون ناراضی باشن اما هنرمند کسیه که بتونه با وجد کاستی ها و مشکلات و شکست ها از داشته هاش بهترین استفاده رو داشته باشه و به خاطرشون از خالقش تشکر کنه... این چند وقته که به خودم و گذشته ام نگاه میکنم میبینم همونطور که سال های قبلی گذشتن و گذشت زمان فقط به من میگفت که من دارم بزرگتر میشم با اینکه عقل و درکم رشد می کنه ولی عملا تا خودم دست به کار نشم چیزی یاد نمیگرم و هر چند سال دیگه هم که بگذره چیز زیادی عوض نمیشه و من فقط دارم وقتمو تلف می کنم و کسی نمیاد به من بگه تو نیاز داشتی و یا نیاز داری خودتو بشناسی، خداتو بشناسی ، ببینی از زندگیت چی میخوای، چی داری چی نداری به عمق وجودت برسی و داشته ها و نداشته هات رو بررسی کنی به کجا داری میری اصلا هدفت چیه از زندگی ...
    پس به این نتیجه رسیدم من باید خودم این مسئولیت مهم رو به عهده بگیرم ولی یاد گرفتم بالاخره کسی یا راهی هم رو پیدا کنم تو این راه کمکم کنه و بهم راهنمایی هایی رو که لازم دارم و خودم بلدشون نیستم رو یاد بده و بتونم به افکارم جهت درست بدم و اونارو با اعمالم تطابق بدمو یه جورایی از دوگانگی و ابهام خلاص بشم( چیزی که سال ها باهاش مشکل داشتم)... با فکرایی که از قبل در این باره تو ذهنم بود ، تا اینجا که میدونم خالقی هست که من و این جهان و دنیای دیگه رو خلق کرده این دنیا قوانین خاص خودش رو داره که باید اونارو یادبگیرم که بتونم یه زندگی خوب داشته باشم ، بازم به نظرم رسید که شاید قرآن بهترین راه واسه شروع فهم و شناخت این قضیه باشه و بدونم واقعا کسی که خالق من بوده و این کتاب رو برنامه زندگی من قرار داده چه چیزایی میخواسته به من بگه و لازمه که من در کنار ده ها کتابی که تا به این سن برای درس و دانشگاهم خوندم این رو هم بخونم و خوندنش خیلی حیاتیه... ولی سوالی برام پیش اومد که آیا با اینکه من تخصصی تو زبان عربی و علم ترجمه و تفسیر ندارم آیا فقط باید برای شروع ترجمه رو بخونم و همین کفایت میکنه یا اینکه باید کتاب یا کتاب هایی رو موازی باهاش بخونم که به اون چیزی که خدا میخواسته من رو متوجهش کنه برسم و یا باید اول کتاب های دیگه ای رو بخونم و در این بین بعضیا میگن که قرآن به زبان ساده بیان شده پس علم تخصصی نمیخواد بعضی ها هم میگن باید حداقل یه جاهایی رو با تفسیر خوند که متوجه شد داستان چیه هنوز این برام سواله و باید دقیقتر راجع بهش تحقیق کنم که مسیر درست رو پیدا کنم و بتونم بعدش به خودسازی برسم و در این مورد نیاز به یه مشاور دینی دارم و یا کسی که در این زمینه صاحب نظر باشه...
    در مورد بیماریم هم میخوام تا جایی که بتونم و بدونم امیدی به درمانم هست دنبالش برم ... در این بین بعضی ها میگن باید کمتر از 15 سالگی درمان میشد و اگه واقعا اینجوری باشه و دیگه راه درمانی نباشه من شاید هیچوقت نتونم اون پزشک بچگیم رو که میگفت اگه خوب نشم فقط باید تا 18 سالگی صبر کنم که جراحی بشم رو ببخشم...ولی خب بازم به نظرم اگه خدا بخواد بالاخره یه راهی پیدا میشه و اگه هم نخواد همه پزشکای عالم هم بگن میشه بازم نمیشه و در این شکی نیست که اراده خداوند بر هر چیزی مقدم تر هست... پس امید اصلی رو باید به خدا داشت نه صرفا حرفای نا امید کننده بعضی از پزشک ها ...با این حال یا حکمت خداوند این بوده یا این جزئی از امتحان و چالش زندگی منه ...
    بالاخره همنیطور که این چند سال رو صبر کردم میتونم بقیه عمرم رو هم صبر داشته باشم و زندگی ما آدم ها در همین چند سال عمر این دنیای فانی خلاصه نمیشه و سرای باقی جای دیگه ایه ، ولی خب دیگه نمیخوام فقط ژست آدم های شاد رو بگیرم میخوام با همه داشته هام و با وجود نداشته هام تا جایی که می تونم شاد باشم و تو لحظه زندگی کنم همیشه..البته این نکته رو یادآوری کنم وقتی اون دکتری که فوق تخصص در زمنیه بیماری من داره با یه معاینه دوسه دیقه ای با صراحت گفت این مشکل هیچ راهی نداره و خدا میدونه اون حرفش چقدر من رو در هم شکست و نا امید کرد... نمیگم امید واهی میداد که من خوشحال بشم ولی حداقل میتونست طوری بگه که آسیبش کمتر بشه و حداقل یه امیدی می داد که تلخی این موضوع برای من بیمار کمرنگ بشه و به نظرم خیلی لازم و خوب هست که جراحان و همه پزشکان بلد باشن که حتی وقتی از نظرشون امیدی به درمان نیست با بیانشون شرایط رو بدتر از اون چیزی که هست نکنن و درک کنن که نحوه بیان همون جمله میتونه توی اون موقعیت تاثیرات عمیقی رو روی بیمارشون بذاره نه اینکه با بیان ناامید کننده شون ریشه امید رو به کلی از وجود بیمار خشک کنن...به هر حال نحوه بیان در هر شرایطی مخصوصا موقیعت های حساس خیلی حائذ اهمیته.
    در پایان بازم باید بگم که من رو ببخشین که پیامام هام طولانی میشه و درک کنین که شرایطم این موضوع رو میطلبه ومن سعی میکنم بیشتر توضیح بدم که جزئیات مشکلاتم روشن بشه که هم دوستانی که نظر میدن بهتر متوجه بشن و هم من بتونم بهتر به نتیجه برسم، بالاخره باید گاهی اوقات کسی یا جایی غیر از خداوند باشه که بشه درددل کرد، و همین جا لازم میدونم این رو بگم که درسته خیلی از وقتای عمرم اطرافیانم درکم نکردن و فقط خدا و خودم بودیم ولی خب بالاخره به قول خداوند همراه با هر سختی آسانی هست به همین دلیل خداوند رو شکر میکنم که درسته نمیتونم این حرفارو توی واقعیت و با این صراحت بزنم ولی همینکه فضایی هست که بیام مشکلاتم رو مطرح کنم و از نظرات بسیار خوب دوستان استفاده کنم بازم جای شکرش خیلی باقیه ، چون علاوه بر کمک دوستانی که به لطف دارن و نظر و راهکار میدن همونطور که دوست عزیزمون گفتن این ها برای من به منزله درد دل هم هست چون واقعا بعدش احساس سبکی میکنم و خوشحالم بالاخره با آرامش تونستم جایی حرفای دلم رو با صراحت بزنم و تا حدودی از این حصار تنهایی چند ساله رها بشم...بازم خیلی تشکر میکنم از سایت و کاربران بسیار خوبتون به خصوص دوست عزیزی که خیلی در حق من لطف دارن و حرفاشون باعث میشه من بهتر بتونم راهمو پیدا کنم بازم از لطفتون کمال تشکر رو دارم.

  28. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    متاسفانه این چند روزه سرعت نت من به شدت افت پیدا کرد به همین دلیل دیر پیام گذاشتم
    منتظر نظراتتون هستم
    ممنون.

  29. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    یه مطلب دیگه هم بیان کنم
    من این مدت خیلی به زندگیم فکر کرده ام به داشته هام ، نداشته هام، گذشته ام و اینکه چند سال قبل چه اهدافی داشتم و به کجا میخواستم برسم و الان کجام و میخوام در آینده چیکار کنم و به کجا برسم...
    خلاصه با اینکه گزینه سوم رو انتخاب کردم ولی خب به قول دوستمون باید از تغییرات کوچیک شروع کنم که سختی راه برام کم بشه و بتونم توی مسیر قرار بگیرم هر چند گاهی آدم احساس خستگی میکنه و یه مقدار سخته واسه شروع دوباره ولی خب نشدنی نیست و من میتونم انجامش بدم...از چند روز پیش خیلی سعی میکردم خودمو پیدا کنم و مسیر زندگیم رو یه شب یه کلیپی از یه مرد بزرگ دیدم واقعا من رو متحول کرد طوری که نیمه شب تا حدود سه ربع فقط گریه می کردم و واقعا نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم بعدش خیلی سبک شدم و آروم و امیدوار...
    از وقتی که توی سایت مشکلاتم رو بیان کردم یه مقدار جسورتر شدم و بعدش با خودم فکر کردم من که میتونم اینارو اینجا بیان کنم بهتره و درستترم هست که به خونواده ام هم بگم و اونا که دارن باهام زندگی می کنن حداقل بدونن درون من چه میگذره و اگه میتونن کمکم کنن و اینکه اصلا چرا راجع به مشکلات من باهام زیاد حرف نمیزنن ، و اینکه اون ها به هرحال پدرمادرم هستن و باید از زندگی بچشون مطلع باشن ..خلاصه دل رو به دریا زدم و اول با مادرم و سپس پدرم حرفامو در میون گذاشتم اون ها هم خیلی ناراحت شدن و گفتن ما کاملا حق رو بهت میدیم و از اینکه ازت غافل بودیم نمیدونستیم انقدر بهت سخت میگذشته...
    من هم در کنار گلایه ها سعی کردم همه حرفامو بزنم البته بیشتر در مورد بیماریم... ولی خب بعدش خیلی حالم خوب شد و خداروشکر خیلی بهتر شدم...جا داره ازتون بابت سایت و کاربران خیلی خوبتون قدردانی کنم امیدوارم همیشه سرافراز و تندرست باشین...
    بعدش با یه پزشک هماهنگ کردم نشد که چند روز پیش مراجعه کنم امیدوارم این اتفاق اگه به صلاح هست عملی بشه چون ایشون یکی از بهترین جراح های دنیا هستن و بعد خدا امیدم به ایشونه فقط خدا کنه فعلا ایران باشن و همه علل و اسباب جور بشه که من بهشون مراجعه کنم... خیلی ممنون میشم شما هم واسم دعا کنید خیلیییییییییییی نیاز دارم مخصوصا تو این روزا و شب های عزیز...
    یه موضوع دیگه هست من نمیدونم دقیقا چجوری بیشتر به خودشناسی و خدا شناسی و خودسازی برسم یه مقدار مطالعه و تحقیق کردم و از بقیه پرسیدم قرآن و تقسیر و کتابای دیگه معرفی کردن و بعضی سخنرانی های عالمان دینی رو... میخوام این بار راهمو خیلی دقیق و مشخص پیدا کنم...
    خواستم خواهش کنم از کسانی که در این زمینه صاحب نظر هستن لطف کنن و بهم کمک کنن که بهتر بتونم مسیرم رو پیدا کنم که به این مهم ها برسم.. بسیار ممنون میشم پیشاپیش...

  30. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    چجوری خودم و خدا رو بیشتر بشناسم؟؟؟

    سلام و عرض ادب
    من چند روز پیش توی تاپیکم( سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی ...) پیام گذاشتم، خداروشکر با لطف خداوند و کمک مشاوران و دوستان عزیز اینجا حالم خیلی بهتر شده و الان میخواستم بدونم راههای خودشناسی و سپس خداشناسی دقیقا چی هستن و مراحلشون چجوریه ولی کسی جواب نداد به همین خاطر این تاپیک رو گذاشتم که اگه ممکنه عزیزانی که صاحب نظر هستن تو این راه راهنماییم کنن پیشاپیش ممنونم.
    من از وقتی خودم رو شناختم مثل خیلیای دیگه قبل اینکه به سن بلوغ برسم همراه مادرم نماز خوندن رو شروع کردم و بعدش توی مدرسه کتابای دینی راجع به مباحث دین مطالب رو میخوندم ولی خب بعد ها که بزرگتر شدم میخواستم به عقایدم جهت بدم و بیشتر توی مسیر خودشناسی و بعدش خدا شناسی قرار بگیرم اما نمیدونستم باید چیکار کنم، از قرآن شروع کنم یا کتابای دیگه یا کلا مسیرش به چه شکلی هستش، و اینکه آیا آدم ها باید از سن نوجونی توی مسیر خودشناسی قرار بگیرن؟ و آیا باید مراجع تقلید به این سوالاتم پاسخ بدن یا مشاوران دینی؟
    و چراهایی که در این مورد هنوزم توی ذهنم علامت سوال هستن...
    ممنون میشم زودتر راهنماییم کنین.

  31. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نمیدونم چرا تاپیک جدا تشکیل نشد!!!
    به هر حال ممنون میشم راهنماییم کنین.

  32. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : چجوری خودم و خدا رو بیشتر بشناسم؟؟؟

    با کمک یکی از دوستان مشکل تاپیکم حل شد
    هر جا میتونید نظر بذارید ممنون.

  33. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام
    من از وقتی اومدم دانشگاه درسم ضعیف شده.اصلا اعتماد به نفس در رقابت با دیگران در درس ندارم.
    چیکار کنم بتونم دوباره برگردم.
    من ترم 7ام و 2 ساله این مشکل رو دارم.
    لطفا کمکم کنید.

  34. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط sina210 نمایش پست ها
    سلام
    من از وقتی اومدم دانشگاه درسم ضعیف شده.اصلا اعتماد به نفس در رقابت با دیگران در درس ندارم.
    چیکار کنم بتونم دوباره برگردم.
    من ترم 7ام و 2 ساله این مشکل رو دارم.
    لطفا کمکم کنید.
    سلام دوست عزیز
    برای بیان مسئله تون باید یه تاپیک جدا بزنید که برای همه قابل مشاهده باشه و بتونن کمکتون کنن
    به نظر من باید ریشه یابی کنید ببینید دلیل چی بوده؟ یعنی چه چیزی باعث ایجاد این شرایط شده واسه تون و بعد راهکارش رو پیدا کنید.

  35. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    خودمم اصلا نمیدونم چرا. لطفا راهنمایی کنید چطور ریشه یابی کنم؟
    میشه یه وقتی رو که آنلاینید رو تعیین کنید تا سوالو جواب سریع بدیم؟

  36. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    ببخشید دوست عزیز من این دوسه روز سرم شلوغ بود فرصت نشد جواب پیامتون رو بدم
    زمان اومدن من به سایت زیاد ثابت نیست که بهتون بگم
    ولی اگه میخوایید یه زمانی رو مشخص کنید که من هم بتونم بیام و در صورتی که چیزی بلد باشم بهتون جواب بدم.
    برای ریشه یابی کردن علت مسئله تون هم به نظر من باید بررسی کنید ببینید از اون زمانی که این تغییرات رو دیدید چه چیزی باعث به وجود اومدنشون شده، مثلا عدم علاقه تون به رشته دانشگاهی یا چیزی که باعث بروز این مسئله شده.

  37. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    ببخشید دوست عزیز من این دوسه روز سرم شلوغ بود فرصت نشد جواب پیامتون رو بدم
    زمان اومدن من به سایت زیاد ثابت نیست که بهتون بگم
    ولی اگه میخوایید یه زمانی رو مشخص کنید که من هم بتونم بیام و در صورتی که چیزی بلد باشم بهتون جواب بدم.
    برای ریشه یابی کردن علت مسئله تون هم به نظر من باید بررسی کنید ببینید از اون زمانی که این تغییرات رو دیدید چه چیزی باعث به وجود اومدنشون شده، مثلا عدم علاقه تون به رشته دانشگاهی یا چیزی که باعث بروز این مسئله شده.
    لطفا جمعه ساعت 11 شب آنلاین بشید

  38. بالا | پست 31

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    ان شاالله عمری باشه و کاری پیش نیاد میام خدمتتون.

  39. بالا | پست 32

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام دوست عزیز
    ظاهرا شما نیستید
    ببخشید من باید یه کاری انجام بدم چند دقیقه دیگه میام.

  40. بالا | پست 33

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نیومدید که؟!!!

  41. بالا | پست 34

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    [quote=یلدا 25;208471]نیومدید که؟!!![/quote
    خیلی خیلی ببخشید.
    میشه فردا سه شنبه یعنی 7/13 آنلاین بشید؟
    ساعت 11 شب؟

  42. بالا | پست 35

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نیومدید؟؟؟؟؟

  43. بالا | پست 36

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط sina210 نمایش پست ها
    نیومدید؟؟؟؟؟
    ببخشید من پیامتون رو الان دیدم
    دیروز هم اومدم سایت ولی ندیده بودم
    ببخشید.
    ولی اون شب منتظرتون شدم نیومدید.

  44. بالا | پست 37

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    البته دیشب هم اومدم سایت ولی نمیدونم چرا تاپیک واسه من لود نشده بود بالای لیست که ببینم!

  45. بالا | پست 38

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    البته دیشب هم اومدم سایت ولی نمیدونم چرا تاپیک واسه من لود نشده بود بالای لیست که ببینم!
    ببینید من فقط شبها از ساعت 10/30 به بعد آنلاینم.لطفا این موقع بیاید
    فردا شب منتظر هستم

  46. بالا | پست 39

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام دوست عزیز
    من خونه نبودم الان اومدم دیدم پیامتون رو
    هستید شما الان؟

  47. بالا | پست 40

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    فکر کردم دیشب پیام دادین
    عمری باشه فردا شب میام.

  48. بالا | پست 41

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    فکر کردم دیشب پیام دادین
    عمری باشه فردا شب میام.
    سلام من الان هستم.

  49. بالا | پست 42

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    سلام
    شب به خیر
    هستین؟

  50. بالا | پست 43

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    پیام های من رو میبینین؟

  51. بالا | پست 44

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    پیام های من رو میبینین؟
    بله الان اومدم
    ببخشید..
    خوب هستید

  52. بالا | پست 45

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    متشکرم
    شما حالتون خوبه؟
    اگه سوالی دارید بتونم جواب میدم بفرمایید

  53. بالا | پست 46

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    تو قسمت چت باکس هم میتونید بیایید اگه مایلین
    به نظرم اونجا راحت تر هست

  54. بالا | پست 47

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    28349
    نوشته ها
    58
    تشکـر
    10
    تشکر شده 43 بار در 29 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    بله ممنون از لطفتون
    نمیدونم این چت باکس کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟

  55. بالا | پست 48

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    تو صفحه اصلی سایت اون گوشه سمت راست یه پنل هست به اسم انتخاب بخش سایت
    اولیش نوشته تالار گفتگو
    اونجا رو کلیک بزنید وارد یه صفحه دیگه میشید
    بهد که یه مقدار از صفحه رو میایین پایین یه قسمت چت هست.

  56. بالا | پست 49

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : سردرگمی ها و شروع دوباره زندگی

    پیدا نکردین؟
    میخواین عکس بگیرم از صفحه واسه تون بفرستم؟
    همونجا زیر لیست های قسمت مشاوره هست.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. طلاق و رجوع همسر
    توسط حسین علی پور در انجمن مشاوره طلاق
    پاسخ: 7
    آخرين نوشته: 10-25-2015, 05:54 PM
  2. نگرانی بابت نوع پرده بکارت
    توسط MIMO در انجمن پرده بکارت
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 06-06-2015, 10:20 AM
  3. ازدواج با پرخورها ممنوع!
    توسط mahsa42 در انجمن نکات تغذیه ای
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 11-27-2014, 01:14 PM
  4. مطرح کردن موضوع ازدواج با خانواده
    توسط mahdi.hrh در انجمن سایر موارد ازدواجی
    پاسخ: 27
    آخرين نوشته: 06-26-2014, 11:25 PM
  5. برگ ترین نوع مشکلات حل نشدنی
    توسط jackgonjishke در انجمن روابط والدین و فرزندان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 05-19-2014, 04:35 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد