اگر جزء سوم عشق یعنی احترام وجود نداشته باشد ، احساس مسئولیت به آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری سقوط می کند.
منظور از احترام ، ترس و وحشت نیست ؛ بلکه توانایی درک طرف ، آنچنان که وی هست ، و آگاهی از فردیت بی همتای اوست .
احترام ، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری ، آن طور که هست ، باید رشد کند و شکوفا شود . بدین ترتیب ، در آنجا که احترام هست ، استثمار وجود ندارد .
من می خواهم معشوقم برای خودش و در راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود ، نه برای پاسداری من .
اگر من شخص دیگری را دوست دارم ، با او آنچنان که هست ، نه مانند چیزی برای استفاده ی خودم یا آنچه احتیاجات من طلب می کند احساس وحدت می کنم .
واضح است که احترام آنگاه میسر است که من به استقلال رسیده باشم ؛ یعنی آنگاه که بتوانم روی پای خود بایستم و بی مدد عصا راه بروم ، آنگاه که مجبور نباشم دیگران را تحت تسلط خود در بیاورم یا استثمارشان کنم
احترام تنها برپایه ی آزادی بنا می شود : به مصداق یک سرود فرانسوی ، «عشق فرزند آزادی است »، نه از آن سلطه جویی .