نوشته اصلی توسط
Bojar
سلام دوستان
من با همسرم از طریق یکی از بستگانم که مدیر بهزیستی بود و همسر من هم به علت مشکلات خوانوادگی در آنجا ساکن بود آشنا شدم جای به نام خانه سلامت با توجه به تایید مدیر بهزیستی با ایشان ازدواج کردم و حاصل ازدواجم یک پسر که الان 10 ساله هست و با من زندگی میکنه در اوایل همسر سابقم فردی بسیار کم توقع بساز و قانع بود و من هم تمام تلاشم رو میکردم تا یک زندگی ایده ال برایش درست کنم و بعد از چند سال وضع مالی خوبی پیدا کردم که متاسفانه پول باعث شد که توقعات ایشان آنقدر بالا رفت به حدی که کاملا گذشته را فراموش کرد و شخصیتی جدید پیدا کرد ولی من به علت اشتباهات ورشکست شدم و تمام داراییم را از دست دادم و همین موضوع باعث شد که سر ناسازگاری شروع شود و بعد از آن تحمل زندگی با او برایم بسیار دشوار شد و به ناچار بعد از دوازده سال از هم جدا شدیم ولی الان که حدود 9 ماهه که از ایشان جدا شدم به شدت اعتماد به نفسم رو از دست دادم و دلم براش خیلی تنگ شده از همون روزای اول جدایی پشیمون شدم و هر کاری کردم که برگرده موفق نشدم فکر میکردم یه مدت که سختی بکشه خسته میشه و بر میگرده ولی این اتفاق تا حالا نیوفتاده او هفته ای یک روز میاد دنبال پسرم و اونو پیش خودش میبره پسرم از اینکه با من زندگی میکنه خوشحاله چون میدونه که اشتباه از طرف من نبوده و این موضوع کمی به من آرامش میده ولی نمیتونم از فکر همسرم بیرون بیام نه ماهه که فکر و ذهن و تمام تمرکزم رو از دست دادم و نمیتونم از فکرش بیام بیرون و هر روز از خدا میخوام که برگرده و دوباره با هم زندگی کنیم اون هیچ کس رو نداره و تنها زندگی میکنه ولی خوشبختانه تا الان سالم و پاک زندگی کرده ولی میترسم از روزی که کم بیاره و مجبور بشه ....... و اون روز شاید بدترین روز من باشه چکار کنم که نظرش رو عوض کنم تا دوباره کنار هم باشیم